حواریون مسیح صهیونیست بودند؟ دکتر سروش سهرابی |
آنچه با عنوان لابی اسراییل در امریکا شناخته میشود بیشتر متشکل از افراد موسوم به مسیحی صهیونیست هستند که خود همچون صهیونیسم یهودی دارای ابهاماتی است. عنوان صهیونیسم مسیحی از ابداعات تئودور هرتسل از فعالین جنبش رسمی صهیونیستی در اواخر قرن نوزدهم است و از این عنوان برای توصیف مسیحیان پشتیبان یهودیان خواهان بازگشت به فلسطین استفاده شد. تلاش بسیاری برای ایجاد ابهام بیشتر در مفهوم صهیونیسم مسیحی انجام شده تا جایی که لوتر و کالون و اولیور کرامول را نیز مسیحی صهیونیست میدانند و گروهی پا را از این هم فراتر نهاده و حواریون مسیح را هم از این گروه میدانند. به همین شکل در خوانش مستقل و بی نیاز از تفسیر فرازهایی از متون مذهبی که رویکرد رهبران اولیه پروتستان بود امکان یافتن بسیاری از توجیهات برای بی ارزش دانستن جان و مال دیگران وجود دارد و بیشتر مهاجران به مستعمرات با چنین نگرشی به آن قلمروها یا سرزمینهای شیر و عسل میرفتند و چگونگی رفتار خود با ساکنان قدیمیتر آن سرزمینها را توجیه میکردند و استناد به توجیهات مذهبی و روایت های انجیلی از جمله دلایلی است که ساکنان بومی کشورهای امریکا و کانادا و استرالیا تقریبا نابود شدند. این نگرش به برخی از نوشته های عهد عتیق، ناشی از تفاوت تواناییهای بیشتر مهاجران نسبت به مردم بومی و برتری نظامی انها نیز متکی بود و مهاجران با آگاهی از برتری مطلق خود و با چنین بینش و نگرشی به سرزمینهای شیر و عسل میرفتند. پس از جنگهای صلیبی و تا پیش از اوایل قرن نوزدهم هیچ یک از پیروان مسیحیت علاقه ای به رفتن به فلسطین را نشان نداده بود هر چند گروههای کوچکی از یهودیان اروپایی به فلسطین تحت فرمانروایی عثمانی مهاجرت کرده و در آنجا بدون مزاحمت مستقر شده و مثل دیگران زندگی میکردند و دلیل آن بیشتر تحمل امپراتوری عثمانی بود و در آنزمان چیزی بنام مسیحیان صهیونیست وجود نداشت. این نگرش البته ناشی از تفاوت تواناییهای مهاجران با مردم بومی و برتری نظامی انها نیز بود و مهاجران با آگاهی از برتری مطلق خود و با نگرشی همساز با آن به جستجوی زندگی بهتر به بهای نابودی زندگی دیگران میرفتند . میتوان گفت تاریخ مسیحیان صهیونیست نیز با لرد اشلی آغاز میشود چون با وجود اینکه یک دولتمرد و استراتژیست وفادار انگلیسی به شمار میرفت اولین مروج کلیسای اوانجلیک در انگلستان نیز به شمار میرود که پیروان کلیسای اوانجلیک را که پیش از آن بیشترین مهاجران به مستعمره ها بودند اینبار با وعده حمایت متوجه فلسطین میکند. اینکه فردی همچون لرد اشلی ناگهان طرفدار و مروج خوانش بی تفسیر نوشته های مذهبی و کلیسای اوانجلیک شود بیش از یک مکاشفه ناگهانی به نیاز به استفاده ابزاری از خوانشی از مذهب ارتباط دارد و بدینسان است که صهیونیسم مسیحی به یک ابزار برای هدفی استراتژیک تبدیل می شود، ابزاری که کارایی خود را پیش از آن با نابودی مردمان بومی مستعمره ها نشان داده بود. برای ابهام و نیز جلب همراهان بیشتر این ابزار همسان مسیحیت معرفی شده است و تاریخ آنرا گاهی تا حواریون عیسی به عقب برمیگردانند و به این ترتیب یک دین یا شاخه ای از آن به تراز یک ابزار ژئواستراتژیک صعود می کند،همچنانکه صهیونیسم را نیز برابر با یهودیت معرفی میکنند . در قرن بیستم افراد مشهوری در انگلستان و آمریکا را با عنوان مسیحی صهیونیست معرفی میکنند که میتوان معروفترین آنها را در انگلستان لوید جورج و بالفور دانست و با اعلامیه بالفور کمک رسمی یک کشور مسبحی برای مهاجرت یهودیان اروپایی آغاز میشود. در آمریکا نیز نوان مسیحی صهیونیست برای وودرو ویلسون رییس جمهور دوران جنگ جهانی اول و هریمن رییس جمهور دوران پایانی جنگ دوم جهانی استفاده شد. اولی تحصیل کرده ترین ریس جمهور آمریکا و استراتژیست بزرگ و از متفکرین چگونگی برقراری سرکردگی آمریکا در جهان است که البته او را نیز همچون ایده آلیستی که خواهان عدالت جهانی بود معرفی می کنند. دومی هم کسیست که دستور بمباران اتمی ژاپن را صادر کرد. با وجود این تبلیغ مسیحیت صهیونیستی بویژه از اواخر دهه شصت و بخصوص دهه هفتاد میلادی در امریکا آغاز به اوجگیری میکند و شخصیتهای بیشتری خود را صهیونیست مسیحی معرفی میکنند. این تحول در ارتباط با این واقعیت است که پس از جنگ شش روزه آمریکا به فرمانروای واقعی آسیای غربی و پشتیبان درجه اول اسراییل تبدیل شد. از همین دوران نظریه تمدن یهودی مسیحی با وجود آنکه چندان با دانسته های تاریخی سازگاری ندارد مورد توجه قرار گرفت و در اواخر قرن بیستم به اوج خود رسید. پایه های نگرش صهیونیسم مسیحی و نظریه تمدن یهودی مسیحی را میتوان نگرشی تاریخی مبتنی بر برتری نژادی و لزوم چیرگی بر تمدن های دیگر و از جمله تمدنهای آسیای غربی دانست و نه ساده دلانی که مسحور روایتهای مذهبی شده بودند. همه اینها نشان می دهد آنچه از آن به لابی اسراییل نام می برند و برخی از مخالفانش آن را محرک اصلی حمایت آمریکا از اسراییل و جنایاتش معرفی می کنند دارای ابهامات زیادیست که نمیتوان به سادگی برطرف کرد. چنانکه اندیشمندان برجسته ای چون مرشهایمر یا استفن والت بعنوان برجسته ترین نمایندگان مکتب واقع گرایانه در سیاست خارجی که به جز استادی دانشگاه مشاور و تحلیل گر در خدمت ارتش آمریکا نیز بوده اند و از هزار توی سیاست آمریکا آگاه هستند نیز از لابی اسرائیل هرچند بعنوان منتقد آن سخن می گویند. برای روشن شدن بیشتر مطلب نگاهی به نظرات پرفسور مرشهایمر باید انداخت. عنوان لابی اسرائیل چه را پنهان میکند و نمایندگان مکتب واقع گرایانه واقعا در برابر چه قرار گرفته اند بدون اینکه بتوانند آشکارا از أن سخن بگویند؟ در بحثهای مختلفی که با پروفسور مرشهایمر در این مورد انجام گرفته است نکات جالب توجهی وجود دارد. در این بحثها گفته شده است که امریکا سیاستی ایدالیستی و بی توجه به سود و زیان دارد و وظیفه خود را دفاع از دمکراسی و آزادی در جهان میداند و به همین دلیل از اسراییل هم حمایت میکند. پاسخ پروفسور مرشهایمر که در ماههای گذشته وضوح بیشتری نیز پیدا کرده است آنست که آمریکا کارنامه درخشانی در دفاع از دمکراسی و آزادی در جهان ندارد و اسراییل نیز نه نمونه یک دمکراسی لیبرال که نمادی از برتری نژادی و آپارتاید است. در برخی از بحثها گفته شده است که آمریکا دیدگاهی استراتژیک دارد و با چنین دیدگاهی به پشتیبانی از اسراییل برخاسته است. دیدگاه مبتنیبودن سیاست امریکا بر یک استراتژی قابل فهم نیز از طرف مرشهایمر به چالش کشیده شده است و او سیاست خارجی آمریکا از جمله در خاورمیانه را ناشی از یک استراتژی قابل فهم نمیداند. به این ترتیب اگر سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه برخاسته از یک نگاه آرمانی نیست و جنبه استراتژیک هم ندارد تنها امکانی که باقی میماند آنست که سیاست خارجی آمریکا مبتنی بر یک جهان بینی و ایدئولوژیست که نمیتوان آشکارا در باره آن سخن گفت. این خود نشان می دهد بیشتر اتهامات و ایراداتی که آمریکا و متحدانش به دیگران وارد میکنند جنبه فرافکنی دارد. برای مثال سیاستهای کشورهای مخالف غرب به دلیل تاثیر از یک نگاه ایدئولوژیک یا ملی یا مذهبی مورد انتقاد قرار میگیرد. چنانکه در دهه های گذشته از جمله اهداف حملات آمریکا و غرب بنیادگرایی مذهبی بوده است و از جمله دلایل آشتی ناپذیری فلسطینیان را بنیادگرایی مذهبی آنها میدانند و در همان حال با توجیه بی خانمانی مردم آن دیار بر اساس نوشته های مذهبی مشکلی ندارند و آنرا جلوهای از بنیادگرایی مذهبی نمیدانند. کسانی که در کتاب های مذهبی خود تایید مقاومت در مقابل مهاجمان را جستجو میکنند بنیادگرایانی خطرناک محسوب میشوند ولی مسیحیان صهیونیست که خود را برای درگیری نهایی در أخر زمان آماده میکنند و بسیاری از دولتمردان آمریکایی از أن زمره اند افرادی صلح جو که وادار به جنگ شده اند معرفی میشوند. در اینصورت آیا میتوان آنچه به عنوان لابی اسراییل مورد اشاره قرار گرفته است هسته سخت باورمندان به برتری آمریکا و انقیاد جهان دانست که با صهیونیست های یهودی اشتراکات بسیار دارند؟ آیا مهمترین اشتراک این دو گروه را میتوان باورمندی به برتری نژادی دانست ؟
|