برای درک عمیق تر رویدادهای اوکراین تاریخ معاصر امریکا و اروپا را دوباره باید خواند! دکتر سروش سهرابی- 6 |
درک رویدادهای امروز جهان و اوضاع اوکراین بدون توجه به رویدادها و شرایط نیمه دوم قرن نوزدهم که دوران قدرتمند شدن آلمان و آمریکا و ورود آنها به رقابتهای جهانی است ممکن نیست. در این بررسی خطوط پیگیر سیاستهای جهانی و تاریخی و تفاوتها و شباهتهای این دو کشور را مورد توجه قرار میدهیم. بسیاری از سیاستمداران برجسته ایرانی تا کودتای بیست و هشت مرداد آمریکا را نیروی بزرگ غیراستعماری و ازادیخواه و خیرخواه ولی گوشه گیر و بی تمایل به دخالت در جهان ارزیابی میکردند که ورود آن به درگیریهای جهانی ناخواسته و تحمیلی است. این درک مختص ایران نبود و ریشه در نظریه پردازی های سیاستمداران آمریکایی داشت که سیاست آمریکا را نادیده گرفتن نیمکره شرقی و توجه کامل به نیمکره غربی بنا به دکترین مونرو اعلام می کردند. حتی تا به امروز هم آنچه در بیشتر موارد توسط سیاستمداران آمریکایی اعلام میشود همین بی علاقگی به مسائل جهانی و توجه به مسائل داخلی مگر برای مقابله با تروریسم یا گسترش دمکراسی است تا جایی که جرج بوش در کارزارهای انتخاباتی خود مدعی بود که اصلا نمی داند صدام حسین کیست و توجهش فقط بهبود زندگی آمریکائیهاست. چند ماه بعد لشکرکشی آمریکا به تمام منطقه خاورمیانه و آسیای غربی براساس طرحی که از مدتها پیش آماده شد بود آغاز شد. ورود آمریکا به نظام جهانی همزمان با اوج گرفتن این کشور است که از نیمه دوم قرن نوزدهم پس از پیروزی اتحادیه شمال در جنگ داخلی آغاز شد. تا پیش از آن ایالتهای جنوبی برده دار بخشی از سیستم جهانی سرمایه داری انگلستان بودند و نقش منفی در امکان جهش اقتصادی آمریکا بازی میکردند. به این ترتیب میتوان جنگ داخلی آمریکا را بعنوان سومین جنگ آن علیه امپراتوری انگلستان و آغاز رشد اقتصادی یکپارچه آن در نظر گرفت. پس از این پیروزی شاهد جهش خیره کننده اقتصادی در آمریکا هستیم. ریشه های درک از چگونگی توسعه اقتصادی و خروج از سیستم جهانی سرمایه داری انگلستان را میتوان در همان دوران جنگهای استقلال و در متفکرینی چون الکساندر هامیلتون اولین وزیر خزانه داری آمریکا جستجو کرد که در تقابل با لیبرالیسم اقتصادی قرار داشت که آنرا کلید پیشرفت معرفی میکردند. هرچند حفظ برده داری ایالتهای جنوبی با سود سرشار آن توجیه میشد ولی این درک در آمریکا شکل گرفته که این برده داری به عنوان بخشی از سرمایه داری انگلستان مانعی در برابر توسعه اقتصادی آمریکاست. پس از شکست جنوب سرعت توسعه اقتصادی آمریکا آنچنان شتاب گرفت که در ابتدای قرن بیستم تولید آن از تمام امپراتوری پهناور انگلستان بیشتر و آمریکا اولین قدرت اقتصادی جهان شد. این امپراتوری جدید که در ابتدا فاقد توانایی نظامی برای گسترش در جهان بود به سرعت وسایل آن را فراهم کرد هر چند مهمترین قربانی آن امپراتوری در حال سقوط اسپانیا با تصرف کوبا و فیلیپین بود. پایگاههایی هم در ژاپن و چین ایجاد شدند و از گسترش بیشتر مستعمرات اروپایی در امریکا بدون درگیریهای بزرگ جلوگیری شد. در نقطه مقابل توسعه آمریکا که خاموش و بدون درگیری انجام می شود سیاستهای گسترش اتحادیه آلمانی بدلیل لزوم برخورد با قدرتمندترین کشورهای اروپایی از همان آغاز پر سر و صداست. آلمان به جز جنگ در اروپا تلاشهایی برای ایجاد مستعمرات در آمریکای جنوبی به خصوص ونزوئلا و آرژانتین و پاراگوئه و مکزیک و جزایر کاراییب انجام می دهد و حتی پیشنهاد تشکیل نیرویی از کشورهای پادشاهی اروپا برای مقابله با آمریکا و حفظ و گسترس مستعمرات در نیمکره غربی ارایه میشود که مورد قبول قرار نمیگیرد. در خاورمیانه و هند و شرق آسیا و... نیز تلاشهای مختلف سیاسی نظامی و تبلیغی انجام میشود و از جمله شایع میشود ویلهام امپراتور پروس مسلمان شده است و کارگزاران بسیاری و از جمله واسموس معروف به لورنس المانی به ایران و دیگر کشورها گسیل میشوند و تلاشهایی را در لوای مبارزه با استعمار انجام میدهند. دامنه نفوذ اتحادیه آلمانی در ایران را میتوان تا جنبش مهاجرت آزادیخواهان و میهن دوستان ایرانی از تهران به کرمانشاه و تا حدودی جنبش جنگل دنبال کرد. به هر حال نه آمریکا و نه آلمان به امپراتوری های استعماری وسیع تبدیل نشدند. بیسمارک که سکاندار سیاست آلمان تا دهه آخر قرن نوزدهم بود چندان به موفقیت سیاست گسترش در خارج از اروپا باور نداشت و بجای تسلط بر مسعتمرات تسلط بر کشورهایی چون هلند و بلژیک و دانمارک ممکن میدانست که خودبخود به معنای تسلط بر مستعمرات آنها بود. در عین معتقد بود که گسترش در شرق دست یافتنی تر است. فکر گسترش در شرق خیلی پیش از او در بسیاری از سیاستمداران دیگر ایجاد شده بود بدان دلیل که امپراتوری تزار حکومتی ضعیف با قلمرویی بسیار گسترده و دارای منابعی فراوان در نظر گرفته میشد و این نگرش بعدها تا به امروز نسبت به روسیه باقی ماند. نوشته های زیادی در مورد گستردگی قلمرو روسیه و ناتوانی آن در کنترل و استفاده از منابع وسیع این قلمرو از قرن هجدهم به بعد در دسترس هستند و تصوری که در بیسمارک و همفکرانش در مورد عملی تر و با نتیجه تر بودن گسترش در شرق ایجاد شده بود تا دوران رایش سوم و هیتلر برای آلمانیها باقی میماند و این خط پیگیر سیاست آلمانی درتقریبا یک سده است. سیاست گسترش در شرق اتحادیه آلمانی تا جنگ جهانی اول منجر به جنگ با روسیه نمیشود چون در این دوران و در چهارچوب قاره اروپا فرانسه زخم خورده از آلمان می باشد که متحد روسیه بعنوان بزرگترین و نه نیرومندترین ارتش اروپاست. سیاست فرانسه هم از دوران امپراتوری هابسبورگ تا جنگ جهانی دوم داشتن متحدی در شرق بود و از این نظر روسیه یا لهستان مورد توجه آن بودند هر چند این اتحاد در اروپا مانع از تقویت ژاپن توسط فرانسه و شرکت در جنگ علیه روسیه در خاور دور نبود. در قرون هجدهم و نوزدهم مهاجرتهای بسیاری از آلمان به کشورهای مختلف و از جمله قلمرو کنونی اکراین صورت گرفت و آلمانی تبارهای بسیاری در این قلمرو ساکن بوده و هستند. از جمله معروفترین آنها میتوان از دیوید ریگرت قهرمان معروف وزنه برداری اتحاد شوروی و المپیک مونترآل یاد کرد. در این دوران سرمایهگذاری های زیادی به خصوص از طرف فرانسه و انگلستان و نیز آلمان و آمریکا برای توسعه میادین ذغال سنگ و آهن در شرق اکراین کنونی انجام میشود و این منطقه با مهاجرت های بسیار برای کار به قطب صنعتی روسیه تبدیل میشود. از تردستی هایی که در چند دهه اخیر انجام میشود نامیدن این جا به جایی و مهاجرتهای قدیمی بعنوان "کلونیزاسیون" از جمله توسط پروفسور اشنایدر است و بدین ترتیب به طور غیر مستقیم سیاست های پاکسازی قومی فاشیست های اوکراینی توجیه تاریخی هم پیدا میکند. گویا قلمرویی شناخته شده بنام اوکراین یا متشکل از اوکراینی ها در مرزهای کنونی اوکراین وجود داشته است که شاهد مهاجرتهای غیرقابل قبول روسها و دیگران برای ساکنان قدیمی آن بوده است. در حالیکه مرزهای کنونی اوکراین تقسیم بندی های داخلی اتحاد شوروی بوده و هیچوقت تا پیش از آن مورد ادعای حتی ناسیونالیست های اوکراینی هم نبوده است. در هر حال درگیریهای اروپا در اروپای مرکزی و بالکان که محل رقابت روسیه و عثمانی و اتریش است محدود میماند تا جنگ جهانی اول که همه خود را برای آن آماده کرده بودند و سرانجام پس از دخالت آمریکا در سال آخر جنگ پایان می یابد. در اوایل سال ۱۹۱۸ طرح صلح چهارده ماده ای توسط گروهی از متفکران آمریکایی تنظیم و برای حل مشکلات اروپا و جهان توسط وودرو ویلسون پیشنهاد میشود که پنج ماده اول آن غیراختصاصی و بدیهیات فراموش شده برای خوشبختی انسانها در نظر گرفته میشوند. مثل مبادله و انتقال آزاد کالا و سرمایه، دسترسی آزاد به دریاها، دمکراسی و لغو دیپلماسی مخفی و خلع سلاح. از این مواد برخی از آنها مثل مبادله کالا و سرمایه و یا دمکراسی بعنوان شعارهای ایالات متحده آمریکا شناخته شده هستند هر چند پایبندی حتی به آزادی مبادله کالا مورد تردید جدیست. یا دیپلماسی پنهان که باید درباره آن با تفصیل بیشتری سخن گفت چرا که شالوده سیاست های بعدی آمریکا را باید در اینجا دنبال کرد. لینکهای شماره های گذشته: 1 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2023/jolay/890/sohrabi.html
2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2023/ogost/891/sohrabi.html
3 - www.rahetudeh.com/rahetude/2023/ogost/892/sohrabi.htm
4 - www.rahetudeh.com/rahetude/2023/ogost/893/sohrabi.html
5 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2023/ogost/894/sohrabi.html
تلگرام راه توده:
|