بحث های علمی پشت هیاهوهای روزانه گمُ می شوند علیرضا کیوان |
در سال 1978 پژوهشگر بریتانیایی مارتین گاردینر برنال (1937- 2013) اثری منتشر کرد بنام "آتن سیاه- ریشههای آفریقاسیایی تمدن کلاسیک". انتشار این کتاب در زمان خود به یک جنجال و کشاکش بزرگ در محافل علمی و تبلیغاتی و روزنامه نگاری غرب انجامید که تا همین امروز هم کاملا پایان نیافته است. در فاصلهای کوتاه حدود 500 صفحه نقد و بررسی درباره این کتاب نوشته شد و بنوشته "گای راجرز" تا سال 1991 یعنی در ظرف سه سال حدود 68 فیلم و گفتگو و جلسه و سیمنار و نقد درباره این اثر انتشار یافت. گای راجرز خود به همراه ماری لکفوویتز ویراستار کتابی است بنام "مرور آتن سیاه" (1997) که 20 پژوهشگر در آن هرکدام از زاویهای بر کتاب برنال ردیه نوشتهاند. بعدها در 1991 و 2003، مارتین برنال جلدهای دوم و سوم کتاب خود را که در مجموع به 1000 صفحه بالغ میشد انتشار دارد و در آنها نویسنده شواهد باستانشناسی، سندشناسی و زبانشناسی نظریات خود را ارائه کرد. مارتین برنال فرزند جان برنال و مارگارت گاردینر در سال 1937 متولد شد. پدر او، جان برنال، یکی از برجسته ترین دانشمندان و فیزیکدانان مترقی سده گذشته بود. جان برنال عضو حزب کمونیست بریتانیا و برای دورهای رئیس "شورای جهانی صلح" بود. از وی کتابهای "جهان بدون جنگ"، "تاریخ علم"، و "در امتداد انسان" به زبان فارسی ترجمه و منتشر شده است. پدربزرگ مادری مارتین برنال نیز "آلن هندرسن گاردینر" از برجسته ترین مصر شناسان سده بیستم بود. تحت تاثیر فرهنگ مترقی خانواده، وی به یادگیری فرهنگ و زبانهای شرقی علاقمند شد و علاوه بر تخصص در زبان چینی به تاریخ مصر نیز پرداخت. این پیشینه را یادآوری کردیم از آن جهت که بعدها مخالفان اثر وی بر آنها انگشت گذاشتند تا او را "متخصص علوم سیاسی" و "متمایل به مائوئیسم" معرفی کنند و اثرش را از چارچوب دانش تاریخ بیرون کرده و آن را برخاسته از انگیزههای سیاسی، "آفریقامحوری" و زاییده اندیشههای "چپ گرایانه" خانوادگی معرفی کنند. نویسنده روزنامه گاردین زمانی نوشته بود: "برنال پیش بینی نمیکرد که چنین آتشی بر سر او باریدن خواهد گرفت." ولی برنال مگر چه گفته بود که اینگونه مورد تاخت قرار گرفت؟ ماری لکفوویتز ویراستار اثر مورد اشاره در بالا در رد برنال نظریه بنیادین "آتن سیاه" را چنین بر میشمرد: "انتشار جلد نخست "اتن سیاه" اثر مارتین برنال بنیان جهان کلاسیک در ستونهای تاریخی و باستانشانسی آن را به چالش خوانده است {...} برنال استاد علوم سیاسی و متخصص چین، طیف وسیعی از استدلالها را بکار گرفته تا نه تنها دیدگاههای عموما پذیرفته شده درباره ریشه تمدن یونان را رد کند، بلکه خود مفروضات روش شناسی این رشته را مورد تردید قرار دهد. خلاصه موضع برنال آن است که مصریها و فنیقیها در هزاره دوم پیش از میلاد یونان را کلنیزه کرده و فرهنگ یونان باستان عمدتا فرهنگ لوانت (سوریه و لبنان و جنوب مدیترانه) و مخلوطی از نفوذ مصری و سامی است. برنال در تایید ادعایش شواهدی از خود یونانیان و بویژه هرودوت تاریخنگار سده پنجم ارائه میکند و همچنین به اسطورههای یونانی متوسل میشود که در آن از استقرار دانائوس مصری و کاداموس فنیقی در یونان سخن رفته است." نظریات برنال برای ما شاید خیلی عجیب و پیچیده نباشد. او میگوید تمدن یونانی بطور عمده وامدار تمدن مصر و فنیقیه است و خود تمدن مصر هم نوعی از تمدن افریقایی است. این در حالیست که تاریخنگاری رسمی اروپایی معتقد است که تمدن یونان باستان برگرفته از اقوام هند و اروپایی است که به گفته آنان از شمال به یونان مهاجرت کردهاند و بنابراین یونان چیزی آنچنان از مصر و از جنوب و شرق وام نگرفته است. این دیدگاه متکی بر یک سلسله شواهد زبانشناسی و مشترکاتی است که گفته میشود میان زبان یونانی و سانسکریت وجود دارد و برنال همه آنها را در اثر خود به انتقاد گرفته است. اگر این دیدگاه را بپذیریم که اقوام یونانی ریشه در مهاجرت اقوام هندواروپایی داشتهاند در آنصورت این پرسش پیش میآید که انها خود چه تمدنی داشتهاند که بخواهند ان را به یونان بدهند؟ بنابراین منطقی بنظر میرسد که تمدن یونان باید متکی به دستاوردهای بزرگترین تمدنهای عصر خود یعنی تمدن مصر و فنیقیه و بین النهرین باشد. ولی بحث ما در اینجا اساسا نه توضیح نظریه برنال است و نه بحث بر سر میزان درستی یا نادرستی آن. بحث بر سر آن است که اساسا چرا باید انتشار چنین نظریه یا نظریههایی به جنجال و آتشباری ختم شود؟ ولو بپذیریم که تمدن یونان ناشی از مهاجرت و دستاوردهای تمدن هند و اروپایی است، چه نتیجهای از این میتوان گرفت؟ چه اهمیتی دارد که یونان بیشتر از مصر و شرق تاثیر پذیرفته باشد یا از شمال؟ برای ما شاید این موضوع صرفا نوعی کنجکاوی تاریخنگارانه بنظر آید ولی مطلب به همین سادگی نیست. برای تاریخنگاری- و بسیار فراتر از آن- برای علوم اجتماعی رسمی غرب، ریشه تمدن یونان دارای اهمیتی درجه اول است. بیاد داشته باشیم که تمام علوم اجتماعی رسمی غرب بر روی همین دوگانه تمدن یونان و رم از یکسو و تمدن شرق از سوی دیگر بنا شده است؛ بر روی آن بنا شده که بکوشد تا ثابت کند آنچه آنها "تمدن غرب"، "انسان غربی" مینامند زاییده یک جهان مجزا، یک جهان جداگانه است که ریشه آن در یونان جوانه زده و سپس در رم بالیده است. برای درک اهمیت این مسئله کافیست یکبار دیگر به دلایلی که برای عقب ماندگی شرق و پیشرفت غرب ارائه میشود نگاه کنیم: بود و نبود پارلمان و قانون؛ مسئله خط و زبان فارسی؛ ویژگیهای فرهنگ و اندیشه و فلسفه و تفکر ایرانی؛ وضع جغرافیایی و کوه و سنگ و جنگل و نظام آبیاری و کاریز و رودخانه ها؛ نظام مالکیت و تولید و زمین و برده و تیول و طبقات؛ ساختار دولتی و دیوان و پادشاه و اشراف و دربار؛ ساختار خانواده و قوم و قبیله و جمعیت و ... ولی اینها چه هستند؟ اینها تمام شاخههای علوم اجتماعی رسمی غرب هستند از تاریخ و جغرافیا و باستانشاسی و زبانشناسی و فلسفه گرفته تا انسانشاسی و قوم شناسی و اقتصاد و سیاست و جامعه شناسی و ... بعبارت دیگر وظیفه تمام شاخههای علوم اجتماعی رسمی غرب تا آنجا که به شرقشناسی مربوط میشود آن است که در درون جامعه شرقی دلایل عقب ماندگی آن و درون جامعه غربی دلایل پیشرفت آن را نشان دهند و این ممکن نیست مگر با ایجاد دو جهان مجزا از هم در شرق و در غرب که یکی به دلایل داخلی مربوط به تاریخ و جامعه خود عقب افتاده در حالیکه دیگری درست بدلایلی معکوس که مربوط به ساختار و درون ویژه آن است پیشرفت کرده است. همه چیز شرق با غرب متفاوت است و نه تنها متفاوت است بلکه به شکلی و تا آن اندازه ای متفاوت است که ایجاد کننده ناگزیر رکود و عقب ماندگی در شرق است. اینکه ریشه تمدن یونان از شرق یا آسیا آمده یا از شمال و اقوام هند و اروپایی برای آنها که میخواهند دو جهان مجزا از هم بسازند و تاریخ را روی آن بنا کنند دارای اهمیت نخستین است. ریشه گرفتن تمدن یونان از شرق یعنی شرق خود ظرفیت پیشرفت و تحول را داشته است که توانسته آن را به یونان منتقل کند. ولی برای ما مسئله اصلی این نیست که آیا یونان چیزی ازشرق گرفته و چه چیز و به چه میزان گرفته یا نگرفته؛ مسئله برای ما به شکلی دیگر و در چارچوبی دیگر مطرح است یعنی مسئله عبارت از آن است که بکوشیم تا دریابیم که آیا تاریخ بشریت یک تاریخ واحد است یعنی ما باید نقاط و رشتههای مشترکی که خلقها و سرزمینها را به یکدیگر پیوند میدهد بیابیم و بر آنها تکیه کنیم تا بتوانیم این ماهیت واحد و مشترک روند تاریخی را کشف کنیم و بر آن انگشت بگذاریم؟ یا برعکس باید بر روی نقاط افتراق تکیه کنیم تا براساس این نقاط افتراق خطوط کاملا مجزای تکامل تاریخی را تدوین کنیم و شباهتها و نقاط مشترک را در زیر سایه اختلافها و افتراقها قرار دهیم؟ خواهیم دید که انتخاب این یا آن گزینه نه چندان دلبخواه است و نه اساسا بیطرف. دو درک از تاریخ گذشته، تفسیر امروز، و طرح آینده در پشت این گزینهها قرار دارد.
تلگرام راه توده:
|