اندیشمندان چپ، امروز چه نگاهی به تاریخ دارند؟ "دکتر سروش سهرابی" |
در دوران اخیر اندیشمندان چپ در دنیای پیشرفته صنعتی و نیز در کشورهایی همچون ما به بررسی دوباره تاریخ روی آورده اند. از میان اندیشمندان ترقیخواه که به بررسی تاریخ گسترش سرمایه داری در چند دهه اخیر مبادرت کرده اند میتوان از کسانی همچون والرشتاین یا گوندر فرانک و ... یاد کرد، که غالبا در ایران شناخته شده اند. آنچه چپ اروپایی را ناگزیر از بازبینی تاریخ سرمایه داری کرد برخورد با پدیدهای بود که انتظار آن را نداشت. یعنی گسترش واگرایی در سیستمی که در حرکت خود، بدلیل اجتماعی کردن تولید، بیشترین میزان همگرایی اقتصادی و اجتماعی را ایجاد کرده و موجب توسعه اقتصادی و اجتماعی شده بود. تصورهیچیک از اندیشمندان کلاسیک مارکسیسم این نبود که خود نظمی که بعنوان سرمایه داری شناخته میشود، در مرحله معینی از رشد آن و برای غلبه بر بحران، واگرایی برنامه ریزی شده و آگاهانه را پیش برد. تصور یک حرکت جبری و خطی تکاملی که نهایتا با توسعه همگرایی و اجتماعی شدن باز هم بیشتر تولید ضرورت نوعی نوین از مناسبات و توزیع عادلانه تر قدرت و مواهب اجتماعی و اقتصادی را ببار خواهد آورد با چالشی جدی روبرو شد. امروز با وجود پسرفت ظاهری چپ در جهان، پیشرفت صنعتی مبارزه ایدئولوژیک به شکلی جدی ادامه دارد و چپ به کوشش برای ارائه یک تصویر منسجم تازه که واقعیتهای نوین را در بر گیرد ادامه میدهد. ولی مسئلهای که چپ در کشورهایی نظیر ما با آن روبرو بوده بررسی چگونگی رشد و توسعه اقتصادی و اجتماعی است و از این جهت به تجربه اروپایی مینگریسته است، یعنی توجه به تجربه و درک اندیشمندان کشورهایی که مراحلی را که ما هنوز از سر نگذرانده بودیم آنان پیشتر طی کرده بودند و در نتیجه تجربه و درک تئوریک از آن میتوانستند داشته باشند. این اندیشمندان که در واقع مهمترین کارشان بررسی تحولات اجتماعی در اروپا بوده است از بررسی و مقایسه و انتزاع تحولات اجتماعی و اقتصادی در اروپا مفاهیمی مانند فئودالیسم و سرمایه داری و غیره را بعنوان مقولههای بنیادین تحول تاریخی تدوین کردند که ظاهرا برای همه قابل فهم است. ولی پرسش در اینجاست که این انتزاعها که از واقعیت مشخص جوامع اروپایی گرفته شده تا چه اندازه میتواند همچون ابزار نظری اندیشیدن به دشواریها و مسایل کشورهایی نظیر ما کاربرد داشته باشد؟ میدانیم که انتزاع ویژگی مغز انسانی و ابزار شناخت جهان و ارتباطات کلامی و نوشتاری است. انتزاعهایی مانند کبوتر یا درخت و ... که بیان آنها برای درک مقصود کاملا کافی هستند بدون آنکه نیاز باشد که هربار ویژگی و مشخصات کبوتر یا درخت و ... بیان و تکرار شود. در حالیکه انتزاع در مفاهیم ناشی از تحولات اجتماعی دارای همین ارزش نیست زیرا که بندرت میتواند جهانشمول و توضیح دهنده پدیدهای در سطح همه جهان و نظامها و مراحل مختلف اقتصادی و اجتماعی باشد. مثلا مفاهیمی مانند فئودالیسم و سرمایه داری هنگامی که یک اندیشمند چپ اروپایی مطرح میکند همان مفهوم و بازتابی را ندارد که در ذهن یک چپ ایرانی میتواند داشته باشد، به این دلیل ساده که این انتزاع از ویژگیهای روابط اقتصادی و اجتماعی در اروپا برخاسته که در تاریخ ما مشابه آن وجود نداشته است. مشکل ولی تنها در اینجا نیست که کوشش شده با مفاهیمی که از انتزاع تجربه و شرایط اروپا بوجود آمده به مسائل کشور ما اندیشیده شود. مشکل در اینجاست که حتی خود "روند" نیز انتزاع شده و گفته میشود که همان روندی که برای توسعه در اروپا – آن هم در شکل انتزاعی و نه مشخص - طی شده باید در ایران هم طی شود. یعنی پیشرفت اروپا ناشی از پیدایش و توسعه سرمایه داری بوده است و سرمایه داری اروپایی هم از درون فئودالیسم اروپایی بیرون امده است، بنابراین همین روند هم باید در ایران طی شود و باید در ایران شیوه تولید سرمایه داری را بوجود آورد و برای آن فئودالیسم ایرانی مشابه اروپا لازم بوده است و اگر نمیشود حتما مشکلی در فئودالیسم ایرانی وجود داشته است. در حالیکه واقعیت تاریخی نشان میدهد که نه تنها سرمایه داری یک شکل و یک روند را برای توسعه در همان اروپا طی نکرده و بسیاری از کشورهای اروپایی از این روند عقب ماندند، بلکه فئودالیسم اروپایی هم به یک شکل نبوده است. یا وقتی گفته میشود ما باید روند سرمایه داری اروپایی را طی کنیم منظور کدام سرمایه داری است؟ سرمایه داری بانکدار ونیزی؟ یا سرمایه داری تجاری اسپانیایی؟ یا سرمایه داری پیشه وری انگلستان و بعدها فرانسه؟ یا مدل سرمایه داری مبتنی بر صنایع سنگین در آلمان؟ بدینسان مفهوم انتزاعی فئودالیسم و سرمایه داری نه تنها واقعیت تحولات مشخص در کشور ما را توضیح نمیتواند بدهد بلکه حتی در خود اروپا هم تا مورد بررسی مشخص قرار نگیرد روشنگر هیچ چیز نیست و منشا گمراهی نیز هست. مثلا سرمایه داری انتزاعی، در برخی کشورهای اروپایی – و تنها برخی از آنها – مانند انگلستان و فرانسه و آلمان حامل پیشرفت تاریخی بوده است، در حالیکه سرمایه داری مشخص در برخی دیگر از کشورهای اروپایی و بسیاری از کشورهای شرق حامل انحطاط بوده است. عدم توجه به این تفاوتها می تواند منشا گمراهی باشد و اخیرا نیز ابزار سواستفاده روشنفکرانه شده است که بر ارائه نوعی تصویر ساده انگارانه از تاریخ تحولات اروپا متکی است. از برجستهترین نمونههای کاربرد انتزاعی مفاهیم اروپایی را که موجب اختلال در درک ما شده است میتوان در توضیح انقلاب مشروطه دید که از آن بعنوان "انقلاب بورژوازی" نام میبرند و مثلا قشر تاجر- ملاک را مترادف همان بورژوازی برخی از کشورهای اروپایی و نماینده ترقی میدانند. این همان پدیده انتزاع روند است یعنی این تصور که همان روندی که در اروپا طی شده در ایران هم بناگزیر طی میشود. بنابراین هر کس که ثروتمند شد و با پول و تجارت سر و کار داشت حتما همان بوروژوازی مترقی اروپایی و حامل انقلاب بورژوایی است! در حالیکه واقعیت مشخص "روند" در ایران بود که اولا روندی انحطاطی بود و نه پیشرو یعنی روند در چارچوب مناسبات استعماری تحول می یافت، ثانیا قشر تاجر-ملاک یک قشر ارتجاعی بود و نه مترقی، ثالثا مناسبات سرمایه داری مشخص، یعنی مبتنی بر تلاش برای کسب سود حداکثر، که در ایران شکل میگرفت و شکل گرفت حامل و عامل تداوم عقب ماندگی بود و نه پیشرفت، همانگونه که همین امروز نیز هر نظام اقتصادی در ایران که مبنای آن بر کسب کنترل نشده سود قرار داشته باشد عامل انحطاط است و نه پیشرفت. برای اینکه ببینیم که این مفاهیم انتزاعی نه تنها قابل انطباق بر روندهای مشخص در ایران یا شرق نبوده و نیستند بلکه بر خود تاریخ تحولات اروپا هم جنبه عام الشمول ندارند، بررسی مقوله فئودالیسم در اروپا بسیار روشنگر است. واقعیت تاریخی نشان میدهد که ما حتی در اروپا نیز با یک شکل نظام فئودالی سرو کار نداشته ایم. در مفهوم فئودالیسم تنها بخشی که میتوان جهانشمول دانست آن است که فئودالیسم نوعی از روابط اجتماعی است که تولید ثروت در آن بطور عمده بر مبنای بهره وری از زمین انجام میشود. از اینجا ببعد شاهد روابط اجتماعی بسیار متنوعی هستیم که بر این پایه قراردارد ولی هریک با دیگری متفاوت است. ولی این سطح از انتزاع اگر در زمان کشف و پیدایش خود یک گام بزرگ در شناخت مناسبات اجتماعی بود، امروز عملا چیزی را توضیح نمیدهد و راه به هیچ جا نمیبرد. به تاریخ فئودالیسم اروپایی نگاه کنیم. این فئودالیسم خود نوعی از روابط اجتماعی است که از سده هشتم و نهم میلادی شروع به حاکم شدن بر اروپا کرده است. آنچه پیش از آن وجود دارد نظام برده داری در روم است که بدلیل هجوم اقوام عقب مانده تر در سده 5 میلادی ناپدید میشود. چند سده طول میکشد تا روابط اجتماعی دیگری در اروپا حاکم شود زیرا اکثریت ساکنان اروپا را همچنان بطور عمده افراد آزاد و غیربرده تشکیل میدهند. با پیشرفت تقسیم طبقاتی جامعه و ناهمگونی بهره وری از مواهب مادی و مستقرشدن حکومتها در چارچوبهای معین جغرافیایی بتدریج نوعی نظام اجتماعی ایجاد میشود که مانند سابق امکان این را ندارد که اکثریت افراد را واقعا آزاد و دارای حقوق مشابه در نظر بگیرد. به این ترتیب جامعه دوباره به صورت رسمی و سازمان یافته به افراد آزاد و غیر آزاد تقسیم میشود. پادشاهان و واسالها در زمره آزادان، و کسانی که بر روی زمین کار میکنند غیرآزاد محسوب میشوند. آزادان یا واسالها از نخستین "آزاد" یا واسال آغاز میشود که در رابطه مستقیم با پادشاه است تا به آخرین آزاد میرسد که در رابطه مستقیم با دهقان قرار دارد. نظامی که به آن سرواژ میگویند. خود واژه سرواژ در زبانهای لاتینی به مفهوم خدمت کردن است ولی در اینجا از مفهوم یونانی آن ناشی میشود که به معنای همان بردگی است. بدینسان فئودالیسم اروپایی در واقع برخاسته از سنت نظام بردگی در اروپا بود هر چند نسبت به برده داری روم یک گام پیشتر بود. این سیستم آزادگان و دهقانان وابسته به زمین اساس فئودالیسم انتزاعی اروپایی است. در این سیستم شاه و دیگر آزادگان نسبت به هم تعهداتی داشتند. یعنی شاه باید از آزادگان پایین تر از خود حمایت میکرد و آزادگان پایین تر از شاه هم طی سلسله مراتبی به شاه خدمت میکردند. از جمله این خدمتها پرداخت به اصطلاح پول و خدمات نظامی بود و در مقابل مناطقی برای بهره وری به آزادن واگذار میشد که علی القاعده جنبه موروثی داشت. این تعهدات نوشته یا نانوشته در همه جای اروپا وجود داشته و مشابههای آن در آسیا و از جمله در ایران هم وجود داشته هر چند با ویژگیهای دیگر. در ایران نظام برده داری به شکل اروپایی وجود نداشت و نظام بهره وری از زمین بر مبنای کار دهقان بر پیشینه تاریخی برده داری استوار نبوده است. در ایران پس از اسلام دهقانان نه شرعا و نه عرفا وابسته به زمین نبوده اند. وابستگی اگر وجود داشته است، وابستگی اقتصادی بوده است و نه غیراقتصادی که اساس فئودالیسم انتزاعی اروپایی را تشکیل میدهد. در اروپا همچون شرق وظیفه افراد آزاد دفاع از دهقانان وابسته به زمین در برابر تهاجمات احتمالی و نیز جنگیدن برای پادشاه است. دهقانان از نظر تئوری وظیفه جنگیدن ندارند و جنگیدن مربوط به آزادها با درجات مختلف است. نزدیک ترین شکل واقعی روابط اجتماعی به مفهوم فئودالیسم انتزاعی در بخشهایی از فرانسه وجود داشته است. در مورد انگلستان پس از تسلط نورماندها در سده یازدهم میلادی بر انگلستان است که تلاش میشود روابطی مشابه بر انجا حاکم شود. تلاشی که میتوان گفت ناموفق میماند. زیرا اولا مردمانی که در انگلستان ساکن هستند خود ریشه در قبایل مهاجر ژرمنی، وایکینگ ها، دانمارکیها و برتاینها (منطقهای در شمال غربی فرانسه) دارند که این آخرین حتی نام خود را بر کشور انگلستان داده است (گراند برتاین – گریت بریتین) همچنانکه قبایل انگلوساکسون مفهوم کشورهای آنگلوساکسون را بوجود آورده اند. از طرف دیگر بهره وری اقتصادی در انگلستان بیش از کشاورزی بر دامپروری متکی است و تجارت پشم و برخی سنگهای معدنی از سدهها پیش در انگلستان رایج است. شاید یکی از دلایلی که سیستم اجتماعی انگلستان مشابهت زیادی با بخشهای مرکزی فرانسه ندارد در آن است که امکان ایجاد جزایر تقریبا مستقل اقتصادی و اجتماعی در آنجا به اندازه بیشتر بخشهای فرانسه نیست. انگلستان از دیرباز روابط گستردهای با بخشهای جنوب غربی و شمال غربی و نیز تقریبا تمام شمال فرانسه داشت که البته ماهیت هر کدام از این روابط متفاوت بود. بخشهای جنوب غربی فرانسه به انضمام شهر معروف بردو به دلیل تجارت شراب دارای روابط دیرینه با انگلستان بودند و به همین دلیل است که متحد آن در جنگ علیه فرانسه بوده اند. بخشهای بزرگی در شمال فرانسه و بخشهای زیادی از بلژیک کنونی که در آن دوران همگی به زبان فلاماند صحبت میکردند خریداران عمده پشم انگلستان و تبدیل کننده آن به منسوجات بودند. و به همین دلیل همراهی با انگلستان را بر فرانسه ترجیح میدادند. تسلط نورماندها بر انگلستان که قبل از آن حاکمان و اولین واسال شاه فرانسه در شمال آن بودند یک ویژگی جالب داشت. زیرا از طرفی پادشاهان انگلستان اولین واسال پادشاه فرانسه محسوب میشدند و از طرف دیگر بر مناطقی حکومت میکردند که هم کم وسعت تر از مناطق تحت کنترل پادشاه فرانسه نبود و هم از آن ثروتمند تر بود. از طرف دیگر علایق اقتصادی این مناطق با مرکز فرانسه یکسان نبود. در بخشهای شمال و شمال شرقی فرانسه آن دوران که به منطقه فلاماندها معروف بود روند دیگری از نظر اجتماعی طی میشد. شهرهای این ناحیه مانند بروژ و نامور و لیل و ... از نظر اقتصادی بیشتر وابسته به واردات پشم از انگلستان و تولیدات نساجی بود. در آنجا هم فئودالیسم مشابه با مرکز فرانسه حاکم نبود. جنگهایی که بین این مناطق متفاوت اقتصادی و اجتماعی روی میدهد یعنی جنگهای میان انگلستان و فرانسه یا میان دوک نشین فلاماند با فرانسه از نظر درک تحولات اجتماعی دارای ارزشی بسیار هستند. در یک طرف پادشاهی فرانسه است که نزدیکترین شکل روابط اجتماعی را با فئودالیسم انتزاعی اروپایی دارد. در سوی دیگر دوک نشین فلاماند که بر مبنای نیروهای اجتماعی آن یعنی پیشه وران و تجار وارد درگیری با فرانسه میشود. در یک سو "آزادگان" یعنی نجیب زادههای فرانسوی قرار دارند و در طرف دیگر انبوهی از شهرنشینان فلاماند که در همراهی با نجبای کم شمارتر خود در نهایت موفق میشوند در اواخر سده سیزدهم و اوایل سده چهاردهم فرانسه را شکست دهند. به این ترتیب جنگ بین سیستمهای مختلف اقتصادی با جنگ اسپانیا و هلند در چند سده بعد که از آن به عنوان اولین انقلاب بورژوایی نام میبرند آغاز نشد. این درگیریها سابقه بسیار کهن تری دارد. جنگ مهمتری که وجود دارد همان جنگ صدساله است که بنظر ما آغاز ایجاد شرایط مثبت برای درک بهتر اقتصاد سیاسی است. مراحل آغازین این جنگ رویاروی ارتش فرانسه متشکل از نجبایی با مراتب مختلف است و در مقابل ارتشی است که هرچند دارای شماری شوالیه و نجیب زاده هست ولی بیشتر سربازان آن مزدورانی هستند که برای دستمزد و نیز بهره وری از غنائم به فرانسه آمدهاند. همین مزدوران غیر نجیب زاده هستند که موجب شکستهای بسیار سنگین نجبای فرانسوی میشوند. در آغاز پادشاه انگستان به منظور فشار آوردن بر فرانسه تصمیم به جلوگیری از صادرات پشم میگیرد. ولی در ادامه این خود جنگ است که اصولا انگلستان را مجبور به تجدید نظر در سیاست اقتصادی خود که متکی بر صادرات پشم بود میکند چرا که صادرات در عمل با مخاطره روبرو بوده است. این جنگ که ما میتوانیم از آن همچون تصادفی مثبت برای درک انگلستان از اقتصاد سیاسی نام بریم منجر به تصمیم حکومت انگلستان در سده چهاردهم میشود که طی آن صادرات مواد خام و از جمله پشم را ممنوع کرده و برعکس تلاش میکند پیشه وی را در قلمرو جزیره انگلستان توسعه دهد. و این کار را با تشویق پیشه وران فلاماندی به سامان میرساند. این واقعه را میتوان همچون سرآغاز گسترش هوشمندانه نوعی دیگر از مناسبات اجتماعی در نظر گرفت که در نهایت خود به استقرار نظم سرمایه داری در انگلستان انجامید. تفاوتی که این تصمیم آغازین در چند سده ایجاد کرد همان افزایش همه جانبه پیوندهای اجتماعی بود که برخاسته از همگرایی دامپروری، پیشه وری و تجارت بود. این چنین همگرایی برنامه ریزی شده از طرف دولت در هیچ یک از دیگر کشورهای اروپایی تا چند سده بعد قابل مشاهده نیست. همین تلاش برای همگرایی است که از آن به عنوان سیاستهای حمایت دولتی یاد میکنند و در پیشتاز دانستن انگلستان در آن هیچ کس تردیدی ندارد. البته در آن دوران تصور تصمیم گیرندگان در انگلستان به هیچ عنوان بوجود آوردن شکل متفاوتی از روابط اجتماعی و اقتصادی نبوده است. این تصمیم واکنشی ناشی از شرایط خاصی است که در درازمدت سرآغاز خوداگاهی از پیامدهای آن میشود. از این نظر انگلستان حداقل دو سده از تمام کشورهای اروپایی جلوتر قرار میگیرد هر چند به معنای آن نیست که این آغاز برتری در درک اقتصاد سیاسی بسرعت منجر به برتری واقعی میشود. انگلستان در اواخر سده هیجدهم است که تبدیل به قدرت برتر و بیچون و چرای اروپا میشود. بنابراین تحولاتی که در نهایت منجر به برتری انگلستان در چند سده بعدی میشود در پرتو رشد و توسعه اقتصادی و اجتماعی ناشی از درک بهتر اقتصاد سیاسی قابل بررسی میباشد. در این روند حوادث و رویدادهایی اتفاق افتاد مانند تصویب منشور موسوم به "ماگنا کارتا" و تدوین تعهدات متقابل میان پادشاه و واسالها که برخی آن را پایه "دموکراسی" اروپایی معرفی می کنند و همچنان با انتزاع مفاهیم و روند آن را دربرابر "استبداد شرقی" قرار داده و عامل پیشرفت اروپا مطرح میکنند. در حالیکه تدوین این منشور حاصل مشخص تحولات اقتصادی و اجتماعی و تناسب نیروها در انگلستان بوده است که میتوان آن را در یک بررسی عمیق تر نشان داد.
تلگرام راه توده:
|