خاطرات شعبان جعفری شورش 15 خرداد در جنوب تهران |
15 خرداد نقل از کتاب خاطرات شعبان جعفری، که به کوشش و مصاحبه های هماسرشار روزنامه نگار قدیمی ایران تهیه شده است:
س- رسیدیم به وقایع 15 خرداد. چه اتفاقی افتاد که باشگاه شما را آتش زدند؟ ج- خدمت شما عرض کنم که همون 15 خرداد بود دیگه! اینا اومدن ریختن و خراب کردن. گویا همون طرفای جنوب شهر، اونجا یه جایی یه مشت از این میدونیا شب جمع میشن و تصمیم میگیرن که به حساب بساط 15 خردادو راه بندازن. تا اونجا که من اطلاع دارم اینا تصمیم میگیرن که فقط عرق فروشیا رو بزنن بشکنن و فعلا دست به جای دیگه نزنن. صبح رضا گچکار و اسماعیل خلج و خدمت شما عرض کنم که، یه چند تا از اون برو بچه هایی که دور طیب بودن میرن بهش میگن: آقا پاشین بریم! میگه: شما برین من بعد میام! خیلی زیرک و زرنگ بود. س- طیب؟ جداً؟ ج- بله. اینا رو کسی نمیدونه. هیچکس اینا رو نمیدونه س- پس بفرمایید. ج- ... میگه: شما برین من خودم میام! بعد خودش نمیره ولی اینا پامیشن میفتن جلو و میرن که عرق فروشیا رو بزنن بشکنن. اینا میان و شروع میکنن شکستن اونجاها، از میدون شاه تا پارک شهر خیلیه، که یهو از اونجا یه کله میان دم پارک شهر. یه ورزشگاهی تو پارک شهر بود، وسط پارک شهر درست کرده بودن، یه سالن برای مسابقه بکس و اینا داشت، اونو آتیش میزنن، سالن محمد رضا شاه رو آتیش میزنن، باشگاه منو آتیش میزنن، کلوپ شاهنشاهی رو آتیش میزنن و اون اداره برق و اون یکی که نمیدونم بانکی چیزی بود تو همون خیابون. البته اونموقع یه مشت آدمای بیکار و شندروپندر تو اون پارک شهر ولو بودن. اونام وقتی میبینن اینجوریه میریزن تو غارت میکنن. میزنن باشگاه و بساز و همه اینا رو از بین میبرن و خلاصه شلوغ میکنن و مردم میدون میشن دور اینا. خلاصه، منم اتفاقا تو باشگاه بودم و مجهز. ولی یه وقت به من خبر دادن که یه عده ای ریختن تو گود و خونه م، خونه منم سر چارراه بوذرجمهوری تو همون شاهپور. گفتن ریختن تو منزلت و اینا. تا منزلم زیاد راه نیست، خلاصه من دویدم رفتم منزل. دیدم که مادرم وسط حیاط نشسته. پاش شکسته بود نمیتونست در بره، ولی زنم فرار کرده بود. یه نفرم دم خونه کشته شده بود. یه عده مردمم داشتن اونجا شعار میدادن. خلاصه ما که رسیدیم بر و بچه های محلمونم بودن ریختن مردمو زدن تار و مار کردن و رفتن. بعد من برگشتم باشگاه دیدم باشگاهم داره میسوزه. خانوم، جون شما، دیدم سنگام داشت میسوخت. گفتم: خیلی خب، شد دیگه! وایستادم اونور خیابون و همینجور داشتم آتیش سوزی رو تماشا میکردم. آتیش نشونی ام هیچ جور نمیومد. مامورام از تو خونه هاشون تکون نمیخوردن. یه عده بچه میومدن، یه گرتی [گردی] دستشون بود خانوم تا میپاشیدن آتیش میگرفت. نمیدونم این گرت چی بود که سنگو آتیش میزد؟ سنگ مرمر اون وسطو داغون میکرد. تا میپاشیدن میسوزوند... بله، خلاصه یه همچی بساطی. هیچی بالاخره باشگاه ما سوخت و تل خاکستر شد. گویا [اسدالله] علم به اعلیحضرت میگه که: قربان شنیدم که دارن همه تهرانو آتیش میزنن! اعلیحضرت میگه: خونریزی نکنین، خونریزی نکنین، کسی رو نزنین فلان نکنین، از این حرفا... س- بعد چه شد؟ ج- ... البته دم ایستگاه رادیوام یه عده ای جمع شده بودن و اونجا داشتن هی فحش میدادن و میخواستن بریزن تو اداره رادیو. بعد یه عده سرباز اون روبرو با تفنگای گلنگدن کشیده نشسته بودن و میگفتن: حق ندارین جلو بیاین. اجازه نداشتن بزنن دیگه. بعد مردم میگفتن: بزن ده، چوب پنبه ست. تیر نیست که بزنی. بزن ده، چرا نمیزنی؟ فلان فلان شده! و هی به شاه و فرح و همه فحش میدادن. که بعد تا سه بعد از ظهرم دستور تیراندازی نمیدن. اعلیحضرت میگه هیشکی رو نباید بزنین. که علم آخرش ناراجت میشه بعد از ظهر هر چی میگه اعلیحضرت قبول نمیکنه، میده همه تلفناشو قطع میکنن و بعد دستور تیراندازی میده. ساعت سه بعد از ظهر دستور تیراندازی اومد. دستور که اومد، یکی جلو جمعیت بود که ته ریشی داشت و یه عرق چینم سرش بود. تفنگاشون برنو بود. سربازه یه دونه میزنه تو قاب دهن این. اینو میزنن و یه چند نفر دم اداره رادیو کشته میشن. یه عده هم در اداره برق. آخه دم اداره برقم شلوغ میشه. از همین اداره برق یکی میره بالا میگه: آقایون، اینجا اداره برقه، فامیلت تو آسانسور رفته، زیر عمل جراحیه، شب خودت میری خونه برق نداری. هر چی میگه اینا گوش نمیکنن. هی حرفای مزخرف به شاه و فرح میزنن. بعد یارو گروهبان میاد میگه: آقایون برین خواهش میکنم، ما میزنیم ها! اونام مثل دم اداره رادیو فحش میدن که: بزن دیگه! چرا نمیزنی؟ چوب پنبه ست. که اونجام تیر خالی میکنن. خلاصه اینجور که ما اونروز دیدیم و شنفتیم 64 نفرم اونجا کشته میشن. اینکه میگن تو خیابون شهباز دو هزار نفر کشته شدن. همه ش بیخوده. بعد مردم دیگه تمام میرن تو سولاخ سنبه هاشون قایم میشن و هیچی غائله میخوابه. بعدم دستور دادن و خلاصه فرمانداری نظامی شد و صبح سربازا اومدن تو خیابون. مردم دیگه از ترسشون از خونه بیرون نمیومدن. س- چه کسانی دست اندر کار این قضایا بودند؟ ج- 15 خرداد؟ [سرلشکر ولی] قره نی و [مهندس مهدی] بازرگان و [آیت الله روح الله] خمینی و [داریوش] فروهر و [دکتر کریم] سنجانی و [آیت الله سید محمود] طالقانی و اینا میخواستن کودتا کنن. یه عده دار و دسته و عواملم داشتن که من همشونو خوب میشناسم. اگه اعلیحضرت، خدا رحمتش کنه، پونزه نفرو میکشت غائله خوابیده بود. اگه همون اول 15 خرداد اینا رو کشته بودن کار تموم شده بود. هی ولشون کردن، بعد شروع کردن تو مملکت این و اونو کشتن و برنامه ریزی کردن. اونا از اونور مشغول بودن و تبلیغات میکردن، یه عده ای ام اینور یا خواب بودن یا فکر خودشون بودن. انقدر فکر مملکت نبودن تا مملکت از دست رفت. تا حتی مام میرفتیم یه چیزی میگفتیم حرف ما رم گوش نمیکردن. اینا رو ول میکردن و ماها رم تقویت نمیکردن. س- به چه کسانی می گفتید؟ ج- به هر کی دستمون میرسید. حالا همون قاتلا و تروریستا وزیر و وکیل شدن و دارن مملکتو میچرخونن! س- برگردیم سر ماجرا. حالا باشگاه شما دارد می سوزد. شما چکار کردید؟ شما و بچه های شما برای تلافی نریختید توی خیابان؟ ج- چرا، خیلی. س- پس دار و دسته شما در ماجرای 15 خرداد بودند؟ ج- بله. ما فرداش شروع کردیم به کار. اولا ما یه پیرهنایی داشتیم با رنگ خون جلو سینه ش نوشته بودیم: جمعیت جوانمردان جانباز. س- این تشکیلات جمعیت جوانان جانباز را چطور و از کی درست کردید؟ ج- همون بعد از 28 مرداد که خدمت اعلیحضرت رسیدیم عرض کردم: قربان الان یه جمعیت داریم میخواهیم اسمش را بذاریم (جمعیت جوانمردان جانباز) اعلیحضرت گفتن: خیلی خوب کاریه این کار رو بکنین که جوونا رو جمع کنین! ما اومدیم و رفتیم تشکیلات دادیم و خیلیا رم دعوت کردیم و اینکارا رم کردیم. ما فردا صبحش صد و پنجاه تا از اینا رو تو سی تا جیپ نشوندیم رفتیم دم میدون شاه –چون اینا تو مسجد فخرالدوله جمع میشدن- بریم اونجا دنبال اینا. اول دو سه تا از این آخوندا رو زدیم.... همون موقع از شهربانی منو خواستن. من رفتم دیدم تیمسار [غلامعلی] اویسی اونجاست و تیمسار نصیری. تیمسار اویسی فرماندار نظامی بود، تیمسار نصیری ام شده بود رئیس شهربانی. منو خواستن تو شهربانی. از من پرسیدن: تو میدونی طیب اومده تو خیابون اینکارا رو کرده؟ گفتم والا من نه دیدم و نه شنفتم! در صورتیکه شنفته بودم گفتم: نه همچی چیزی نشنفتم! س- پس آن روز نه دسته داشتید نه تکیه؟ ج- تکیه داشتم، دسته نداشتم. من تا آخرین سالی که از مملکت اومدم بیرون روضه خونی داشتم. س- یعنی شما مستقیما برای مقابله وارد جریان شدید؟ ج- بله، فقط چون باشگاه رو آتیش زدن، روز بعدش ما به حساب اینا رو راه انداختیم طرف میدون شاه، طرف به حساب اون خیابون پائین که بعدا اومدن جلوگیری کردن دیگه. س- گفتید دو سه تا از آخوندها را هم زدید. کدامیک از آخونها را زدید؟ ج- روز بعدش محسن پسر برادرم رفته بود مسجد مجد ختم، اومد به من راجع به ... (به خواسته جعفری این نام حذف شد) گفت که تو مسجد مجد چرت و پرت گفته بود. این میره بالای منبر بنا میکنه بد گویی کردن که: بله اینا جینالولو بریجیدا، یه زن فاحشه رو میبرن تو باشگاه عکس مولا بهش میدن، قالیچه بهش میدن، چه کارا میکنن. بنا کرده بود مزخرف گفتن. حالا باشگاه ما رو آتیش زدن. یه تل خاکستر شده و همه کارشم تموم شده دیگه، این حرفا لزومی نداره. خب ختم بوده، اینم میخواسته خود شیرینی کنه. محسن اومد به من اطلاع داد و گفت: آقا باز این مادر ق... رفته بالا منبر. ما پا شدیم رفتیم تو مسجد مجد. به جون شما، به مولا، اصلا فکر نکردم ختم کیه یا چیه. همینجور رفتم بالای منبر و ... رو گرفتم انداختمش اون پائین. حالا داشت صحبت میکردها، کشیدمش پائین بردمش تو باشگاهم. جون شما، جون بچه م. بپرس. از خودش بپرس. بردمش تو باشگاهم گفتم که: ببین اینجا تمام آیه های قرآن نوشته بود. من چند هزار کتاب داشتم تمامش روش یه جلد قرآن بود. من یه بچه مسلمونم تو برای چی این حرفا رو میزنی آخه؟ من چه خیانتی به اسلام کردم که تو واسه من بالای منبر میری؟ مگه چینالولو بریجیدا فاحشه بود که میگی یه فاحشه اومده تو باشگاه؟ آخه نامرد، تو دیگه چرا؟ خلاصه، دخلشو آوردیم. من نمیخوام بگم چه جوری. س- چرا نمیخواهید بگویید چه جوری؟ مثلا چکارش کردید؟ ج- خب دیگه ناراحتش کردیم. جورشو ول کن دیگه! بعد ولش کردیم رفت. البته با یه افتضاحی. رفت شکایت کرد و یه ورقه انقدی داد به شاه، قلمشم خوبه! خب سواد داره دیگه! اعلیحضرتم خدا بیامرز، به نصیری دستور میده رسیدگی کنه. فرداش ما رو خواستن و گفتن: چی شده؟ جریان چیه؟ گفتم باید نصیری رو روشنش کنم، گفتم: جریان اینجوری بوده. گفت: اِ. گفتم: والا! گفت برو پس فردا بیا پیش من. پس فرداش رفتم دیدم همون بابا آخونده اونجا نشسته، به جون شما. بعد دراومد جلو من بهش گفت: مرد مومن، از ما حقوق میگیری، از رکن دو میگیری، از کارآگاهی میگیری، از باغشاه میگیری، از اوقافم میگیری... به جون شما! هف جا رو شمرد. نصیری ام خب، مرد بود ولی آدم لجنی بود! گفت ... تو این حقوقا رو میگیری بازم این کارا رو میکنی برای چی؟ بعد میری به اعلیحضرتم شکایت میکنی؟ من به اعلیحضرت گزارش میدم. بعد یه خرده به من نیگا نیگا کرد و گفت: جعفری پاشو برو. من پاشدم اومدم بیرون و رفتم پی کارم و اینم رفت و ما دیگه نفهمیدیم چی شد. یه روز، خدا بیامرز دکتر [منوچهر] آزمون رئیس اوقاف بود، من میخواستم واعظ بیارم، آخه میدونین؟ من روضه های سنگینی داشتم. یکی خدابیامرز طیب داشت یکی ما. روضه مینداختیم خیلی سنگین. من اومدم به این دکتر آزمون گفتم: اینو من میخوام دعوتش کنم باشگاه، نمیاد. آخه از اوقاف پول میگرفت. دکتر آزمونم بهش اعلام کرد که باید بری اونجا صحبت کنی. گفت: چشم! آره جون شما، شبا میومد اونجا، این عباشو اینجوری میکشید رو سرش که من نبینمش. من میرفتم اون کنار، میدونستم از من خجالت میکشه. میومد وعظشو میکرد و میرفت.
تلگرام راه توده:
|