راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

خيانت به سوسياليسم

حزب کمونيست

نيازمند اصلاحات بود

نه نظام سوسياليستي

ترجمه محمد علي عمويي

 

نتيجه گيری ها و اشاره ها

آيا منظور ما اين است که بگوييم اگر گورباچف و همدستانش به قدرت نرسيده بودند، اتحاد شوروی دچار آشوب و جنجال مي شد، و امکان داشت بدون بي ثباتي آشکار نیز آشفتگي ادامه يابد؟ آری، تنها نتيجه گيری ممکن همين است.
آلکساندر دالين

اين دو مرد [گورباچف و خروشچف] چه وجه مشترکي دارند؟ در وهله نخست، خصوصيات شخصي آن ها از اين قرارند: شور و انرژی، منش اصلاح گر، و درک ظاهری از دموکراسي. هر دو در روستا زاده شدند. افزون بر اين، گورباچف زاده ناحيه قزاقان بود که هنوز آرزوی کمون های سنتي روسي آزاد مرداني را که از بردگي رهايي يافته بودند حفظ کرده بود. ازاين گذشته هر دوی آن ها معرف جريان سوسيال دموکراتيک در درون حزب بودند، جرياني که کساني چون بوخارين، ريکف، رودزوتاک، و وازنسنسکي از آن سر برآوردند. این جريان سوسيال دموکراتيک به رغم تصفیه های دوران استالين هرگز نمرد... اين سوسيال دموکراتيسم ابتدايي، که با انتظارات مردم و تقاضاهای اقتصادی تقويت مي شد، به زندگي خود ادامه داد. و دقيقا اين آن چيزی است که چنين پديده به ظاهر توضيح ناپذيری چون به قدرت رسيدن خروشچف پس از استالين و گورباچف پس از برژنف را توضيح مي دهد.
فدروبرلاتسکي

در ح.ک.ا.ش. همواره دو گرايش رو در رو وجود داشته است- پرولتری و خرده بورژوايي، دموکراتيک و بوروکراتيک. از اين رو، دو جناح بر پايه اين دو گرايش در ح.ک.ا.ش. به وجود آمد. در جريان مبارزه سياسي دائمي بين آن دو، يک خط سياسي در عمل شکل گرفت. بدون در نظر گرفتن اين مسئله، فهم چنان تناقض هايي در تاريخ شوروی، بين شور و شوق خلاق توده ای و سرکوب دهه های 1930 و 1940 ناممکن است. تنها با در نظر داشتن اين شرايط مي توان به يک برآورد و اظهار نظرعيني درباره يک چنين حزب و رهبراني چون استالين و مولوتف، خروشچف و مالنکف، برژنف و کاسگين دست يافت.
حزب کمونيست فدراسيون روسيه 1997

سبب فروپاشي شوروی چه بود؟ نظريه ما اين است که مشکلات اقتصادی، فشار خارجي، و رکود سياسي و ايدئولوژيکي که اتحاد شوروی را در اوايل دهه 1980 به چالش کشيده بود، هر يک به تنهايي يا با هم، فروپاشي شوروی را ايجاد نکردند. سياست های گورباچف و متحدانش بود که آن را نشانه گيری کرده بود. در1987 گورباچف به خط اصلاحي ابتکاری يوری آندروپف پشت کرد، خطي که شخص گورباچف به مدت دو سال دنبال کرده بود. او سياست های نوی را در پيش گرفت که سياست های 1964- 1953 خروشچف را به شيوه افراطي و حتي فراتر از آن، انديشه های مطرح شده به وسيله بوخارين در دهه 1920 را تکرار مي کرد. تغيير موضع و چرخش گورباچف با رشد اقتصادی ثانوی امکان پذير شد، اقتصادی که پايگاه اجتماعي برای هوشياری و توجه ضد سوسياليستي فراهم آورد. رويزيونيسم گورباچف مخالفانش را تار و مار کرد و تا حذف مباني انديشه مارکسيسم- لنينيسم: مبارزه طبقاتي، نقش رهبری کننده حزب، همبستگي انترناسيوناليستي، و اولويت مالکيت جمعي و برنامه ريزی پيش رفت. سياست خارجي شوروی عقب نشيني کرد و چيزی نگذشت که ح.ک.ا.ش. را به کلي تهي و بي اثر کردند.
اين روند با تسليم حزب در برابر رسانه های همگاني، انحلال مکانيسم های برنامه ريزی مرکزی و افت اقتصادی ناشي از آن، و پايان نقش حزب در هماهنگ کردن ملت های تشکيل دهنده ا.ج.ش.س. به وقوع پيوست. نارضايي عمومي، «دموکرات های» يلتسيني ضد کمونيست را قادر ساخت کنترل جمهوری غول آسای روسيه را به چنگ آورند، و تحميل سرمايه داری را به آن آغاز کنند. جدايي خواهان در جمهوری های غير روس پيروز شدند و ا.ج.ش.س. منزوی شد.

شماری از نويسندگان مهم امريکايي، از جمله آن ها که به شدت منتقد سوسياليسم شوروی بودند، به نتايجي رسيده اند که تا حدودی، مشابه نظراتي است که در اينجا مطرح شد. مثلا، جری هوگ، دانش پژوه انستيتوی بروکينگز نوشت:

انقلاب ناشي از کار کرد ضعيف اقتصادی دولت، فشارهای ناسيوناليستي از سوی جمهوری های اتحاد، نارضايي همگاني از بابت نبود آزادی يا کالاهای مصرفي، يا کوشش معيني برای ليبراليزه کردن يک نظام ديکتاتوری نبود... کليد آن پي آمد بايد در راس نظام سياسي با «حکومت» جست و جو شود... مشکل، ضعف آن چناني دولت نبود، بلکه ضعف درک کساني بود که کشور را اداره مي کردند.

فروپاشي شوروی ناگزيرنبود. هيچ گونه پايه ای برای اين نتيجه گيری که رسانه های وابسته به شرکت های بزرگ در بوق و کرنا دميده اند، نتيجه ای داير براين که سوسياليسم شوروی از همان آغاز سرنوشتي محتوم داشت، که تمامي کشورهای سوسياليستي محکوم به آنند، و در نهايت، مارکس بر خطا بود و تاريخي بشر به «ليبرال کاپيتاليسم» ختم مي شود، وجود ندارد.
سياست های گورباچف ممکن است ناگزير نبوده باشند، اما تصادفي هم نبودند. نيروهای قدرتمند داخلي و خارجي از رويزيونيسمي که با گورباچف به قدرت رسيد پشتيباني کردند. آن نيروها- بنگاه های خصوصي قانوني و غيرقانوني و مفاسد همراه آن، ستيزه جويي خارجي و ميليتاريسم ايالات متحده، و به همان ميزان ايدئولوژی احيا شده بازار آزاد- در دهه های پيش از1985 رشد يافته و قوی ترشده بودند؛ گورباچف به زودی نيروهای دروني را آزاد و رها ساخت و خود را با خارجي ها همساز کرد. برنامه گورباچف پس از1986، فراتر از تعهد اصلي اش مبني بر کاهش نفوذ ح.ک.ا.ش. تصميم او را در فرا گرفتن درس های ناکامي خروشچف از برخورد قاطع با مخالفانش در درون حزب منعکس مي کرد.
گرچه رويزيونيسم گورباچف نطفه ديرپايي در سياست های ح.ک.ا.ش. و جامعه شوروی داشت، فروپاشي شوروی مقدر و از پيش مقرر نبود. نکات بسياری در سي و پنج سال پيش از آن وجود داشت که مي توانست تحولات را به سوی ديگری هدايت کند. قوی ترين استدلال برای اين باور آن است که ح.ک.ا.ش. اپورتونيسم بوخارين را در اواخر دهه 1920، زماني که ريشه های طبقاتي آن نيز قوی بود، زماني که يک اکثريت عظيم دهقاني دولت طبقه کارگر را در محاصره داشت، شکست داده بود.

در دهه 1950، اتحاد شوروی، که ديگر در محاصره و در معرض هجوم نبود، مي توانست بدون خطاهای فراوان نظری و سياسي خروشچف به عصر کم فشارتر پس از استالين وارد شود. پاره ای منتقدان سياست های خروشچف مانند مولوتف جريان سياسي بديلي را عرضه کردند. اما آن منتقدان شکست خوردند. در رکود سياسي نيمه دوم عصر برژنف رهبران شوروی مي توانستند پيکار بهتری عليه جريانات منفي، به ويژه اقتصاد ثانوی و فساد به اجرا بگذارند. يوری آندروپف، اگر زنده مي ماند تا بتواند نتايج نخستين اصلاحاتش را ارزيابي کند، احتمال داشت تحليل هايش را تند و تيزتر و روند اصلاحي را ژرفتر و گسترده تر کند. حتي در عصر پرسترويکا سمت گيری سياست های مسئله داری که پس از1986 اتخاذ شد چه در کل رهبری و چه در ذهن خود گورباچف قطعيت نداشت گرايشي که بوخارين، خروشچف و گورباچف را نمايندگي کرد و بارها بر خود تاکيد ورزيد و در پايان برنده شد، گواهي است بر ريشه های سخت مادی آن نه در ديدگاه مصمم و مصر دهقاني آن در نخستين دهه های انقلاب بلکه در تجارت پيشگي و تبه کاری اقتصاد ثانوی.
سراسر تاريخ سوسياليسم شوروی نشان مي دهد که مبارزه طبقاتي، مبارزه برای حذف طبقات، با تسخير قدرت دولتي پايان نمي گيرد و پس از هفتاد سال ساختن سوسياليسم نيز به آخر نمي رسد، گرچه ا.ج.ش.س. به راستي در عمل زماني به مراتب کمتر از هفت دهه برای ساختن سوسياليسم داشت، چرا که ناچار بود زمان بسياری را وقف آمادگي برای جنگ، برای جنگيدن، و بازسازی ويرانه های جنگ کند. در واقع کل اين انديشه که مبارزه طبقاتي در جهاني که هنوز زير سلطه کاپيتاليسم و امپرياليسم است، يا درون کشور سوسياليستي پايان يافته است، نشانه و مظهر مبارزه طبقاتي در يک سطح ايدئولوژيک است. تسليم شدن به اين انديشه يکي از وخيم ترين خطرات برای ساختمان سوسياليسم به شمار مي رود.

در زمان هايي، همچون 1929- 1928 که دولت شوروی اشتراکي و صنعتي کردن سريع را آغاز کرد، مبارزه طبقاتي شدت يافت. حتي زماني که روابط طبقاتي در مناطق روستايي به بهای سنگين انساني دگرگون شد، نگرش طبقاتي کهن به صورتي سخت و استوار باقي ماند. و با آغاز دهه 1950 با رشد دوباره اقتصاد ثانوی، تولدی دوباره را تجربه کرد.
گورباچف و محفل اش اين مطلب را مي فهميدند. آن ها آگاهانه گروه های اجتماعي معيني را برای پشتيباني از خط سياسي خود هدف قرار دادند. در1989 يک نويسنده امريکايي اين گروه ها را بدين گونه فهرست کرد: «بسياری از کسبه شهر و ساکنان روستا»، «کارگران توانمند»، دهقانان، مديران، دانشمندان، تکنسين ها، آموزگاران وهنرپيشه ها، «کارمندان دون پايه پندارگرا» و «اعضای ساده و دموکرات حزب». بيشتر اين لايه ها مردماني را با فاصله معيني از توليد مادي نمايندگي مي کردند.

ساختمان سوسياليسم بسيار دشوار است. پس از آن نيز که انقلاب سوسياليستي نشان دهد که مي تواند به وظايف اصلي اش عمل کند دشواری ها باقي مي مانند. وظايفي مانند: تصرف و حفظ قدرت دولتي، دفاع از آن در برابر امپرياليسم، پشتيباني از مبارزات ضد امپرياليستي در خارج از کشور، صنعتي کردن و پرورش طبقه کارگر، فراهم کردن نيازهای اساسي زندگي، از جمله آموزش و فرهنگ برای همگان، توسعه دانش و تکنولوژی، و ارتقای مليت های ستمديده و برقراری برابری ملي.

آيا برای سوسياليسم پرداختن به اين چالش ها ممکن است؟ آدمي نبايد يک ايده آليست کم دقت باشد تا پاسخي مثبت بدهد. هم راهي که آندروپف طراحي کرد و هم راهي که به وسيله کشورهای سوسياليستي بازمانده دنبال شد- که هيچ يک بي عيب نبودند- ثابت مي کند که افتضاح گورباچف نه پيامد ناگزيربود و نه يگانه راه پرداختن به چالش های سوسياليسم.

آزار دهنده ترين وجه فروپاشي شوروی از بسياری جهات اپورتونيسم گورباچف نبود که از درون حزب کمونيست شوروی سر برآورد. آزار دهنده اين بود که حزب کمونيست ناتواني خود را در خنثي ساختن اپورتونيسم گورباچف، آن گونه که پيشتازان آن خنثي کرده بودند، به اثبات رساند. چرا ح.ک.ا.ش. در برخورد با گورباچف در1987 و 1988 کم توان تر از برخورد با خروشچف در1964، يا با بوخارين در1929 بود؟ حزب، تا اندازه ای، فاقد آن هشياری و اراده برای جلوگيری از اقتصاد ثانوی و فساد موجود در حزب و حکومت بود.
درباره عضويت، حزب بيش از اندازه سهل انگار شده بود و درها را، به ويژه به روی غير کارگران بيش از حد گشود. سانتراليسم دموکراتيک بدتراز گذشته شده بود. پيوندهای بين حزب و طبقه کارگر از طريق اتحاديه ها، شوراها و ديگر مکانيسم ها متحجر و سخت شد.
انتقاد و انتقاد از خود رو به زوال گذاشت. رهبری جمعي ضعيف شد. وحدت حزب و دفاع از خط رهبر ظاهرا عالي ترين فضيلت به شمار مي رفت. توسعه ايدئولوژيک رو به افول نهاد. بر خطاهای ايدئولوژيک خروشچف، و بر انحراف ايدئولوژی از واقعيت در عرصه های بسياری پافشاری شد. ايدئولوژی از بسياری جهات از خود راضي، فرماليته، و تشريفاتي شده بود. در نتيجه، ايدئولوژی بسياری از بهترين ها و درخشان ترين ها را دفع کرد. بسياری از رهبران بلند مرتبه نسبت به معنا و خطر اپورتونيسم گوش به زنگي ناکافي داشتند. کوتاه سخن، خود حزب نيازمند اصلاح بود.

برخلاف انديشه ای که به طور گسترده در اوايل دهه 1990 بوسيله ضد کمونيست ها تبليغ مي شد، فروپاشي اتحاد شوروی قاطعانه نشان داد، آن سوسياليسمي که بر پايه يک حزب پيشتاز، مالکيت دولتي و جمعي و برنامه مرکزی ايجاد شده است محکوم به شکست نیست، بلکه آن که کوشيد جامعه سوسياليستي موجود را با دنبال کردن راه سوم سوسيال رفورميستي اصلاح کند فاجعه انگيز بود. «راه سوم» مستقيما به کاپيتاليسم بارون های دزد روسي و تسليم به امپرياليسم منجر شد. داستان پرسترويکای 91- 1985، افزون بر ارائه نمونه ای از سوسيال رفورميسم، آن را بيشتر بي اعتبار کرد.

وظيفه اصلي ما کاری محدود بود: تعيين علت فروپاشي شوروی. با وجود اين، معتقديم که نظريات ما اشارات و معاني گسترده تری برای مسائل دامنه دارتر تئوری مارکسيسم و آينده سوسياليسم در خود دارد. ما انديشه و بازتاب های زير را- که خلاصه، و در مواردی قابل بحث اند- با اين اميد که برانگيزاننده تفکر، پژوهش، و بحث بيشتر شوند، ارائه مي دهيم.

اين مسائل دامنه دار مربوط هستند به اپورتونيسم به عنوان يک مقوله سياسي مارکسيستي- لنينيستي، توانمندی نسبي دو نظام، برنامه ريزی مرکزی در برابر بازار، تئوری حزب انقلابي، اجتناب ناپذيری تاريخ، سوسياليسم در يک کشور واحد، و پاره ای تجاهل های ديرپا درباره تاريخ سوسياليسم در قرن بيستم.

فروپاشي شوروی بر ماترياليسم تاريخي نقصاني ايجاد نکرده است. ماترياليسم تاريخي روندهای مشخص ا.ج.ش.س. را در91- 1985 توضيح مي دهد. ريشه های مادی ضد انقلابي را، بدون توسل به يک «تئوری بوروکراسي» معيوب، نشان مي دهد. اعلام نظر اخير فيلسوف مارکسيست دومنيکو لوسوردو مبني بر اين که «حتي امروز ما يک تئوری برای وجود مبارزه درون يک جامعه سوسياليستي نداريم» نادرست است. برخوردهای مهم سياسي از منافع طبقاتي سر برمي آورد. ضد انقلاب شوروی از آن رو رخ داد که سياست های گورباچف روندی را به تحرک واداشت که گروه های اجتماعي با سهمي مادی و ايدئولوژيک در مالکيت خصوصي و بازار آزاد سرانجام استيلا يافتند و مناسبات اقتصادي سوسياليستي سرنوشت ساز پيشين، يعني اقتصاد با برنامه و متعلق به همگان، يعني اقتصاد «نخستين» را به کنار گذاردند.

در91- 1989 حزب کمونيست ايالات متحده اين بحث را پيش کشيد که آيا فروپاشي شوروی ناشي از «خطای انساني» بود يا ضعف «نظام». نقطه نظر پيشين رهبران ناشايست را سرزنش مي کرد، حال آن که نظر بعدی مشکلات سخت ريشه نظام شوروی را هدف سرزنش قرار داد. هر دو نگرش حقيقتي را در برداشتند، اما نه يک ميزان. آن ها که بر خطای انساني تاکيد داشتند استدلالي بهتر، اما نه قاطع داشتند. گورباچف با اشتباهات و حرکات کورکورانه، نوسانات، و سرانجام رهبری سرمايه داری مدار عامل تعيين کننده ای را برای فروپاشي فراهم آورد. با اين همه، طرفداران «ناشي از نظام» در پي جويي علت ريشه دار بر حق بودند. اما، بسياری از آن ها به اشتباه آن را در کاستي های دموکراتيک جا دادند تا در منافع مادی. چارچوب توضيحي ما، بر خوردار از پشتيباني واقعيت هايي است که در 1991 ناشناخته بود و فراتر از شيوه ای است که بحث کنندگان نظر اول موضوع را عنوان کردند.

در فروپاشي شوروی آن چه برای حال و آينده در ميان است، برای مبارزات دموکراتيک، بر اين امکان ساختمان سوسياليسم، برای جنبش کمونيستي، و برای آينده بشريت، سهم بس عظيم و گسترده ای- هم در پي آمدها و هم تفسير آن- دارند.

پايان سوسياليسم شوروی به معنای شکست و عقب نشيني برای ديگر کشورهای سوسياليستي باز مانده، برای جهان توسعه نيافته و ستمديده، و برای طبقه کارگر در همه جا بود.
زحمتکشان شوروی، همان گونه که استپن ف. کوهن سال ها پيش در نشريه نيشن نوشت، ظالمانه ترين پيامدها را تحمل کرد.
نزديک به يک دهه بعد روسيه به بدترين افت و کسادی اقتصادی در تاريخ مدرن مبتلا شد.
فساد چنان گسترده است که ميزان فرار سرمايه از تمام وام های خارجي و سرمايه گذاری ها فراتر رفته، يک فاجعه جمعيتي بي سابقه در زمان صلح پديد آورده است. نتيجه آن يک تراژدی انساني عظيم بوده است. در ميان ديگر مصيبت ها، اکنون 75 درصد مردم روسيه زير يا کمي بالای خط فقر زندگي مي کنند؛ 80- 50 درصد کودکان سن تحصيل دارای يک نقص جسمي يا رواني طبقه بندی مي شوند؛ سن انتظار زندگي مردان به کمتر از شصت سال رسیده است. و يک کشور کاملا هسته ای و دارنده وسايل نابودی همگاني به طور شومي برای نخستين بار در تاريخ، به جد بي ثبات شده است. فاجعه زير دريايي کورسک در ماه اوت تنها يک نمونه است.

اگر قرني که هم اکنون پايان يافته راهنمايي است برای قرن حاضر، انقلاب های سوسياليستي با چالش های بسياری مشابه آن چه در شوروی روی داد رو در رو خواهند بود. اين انقلاف ها احتمالا نخست در کشورهايي پيروز خواهند شد که مبارزه طبقاتي و مبارزه رهايي ملي در هم آميزند. آنجا که سوسياليسم قرن بيستم تاکنون زنده مانده است- چين، کوبا، کره شمالي، و ويتنام- هم پيوندی تضادهای ملي و طبقاتي که به انقلاب منجر شد به حفظ و تقويت تعهد نسبت به سوسياليسم کمک مي کند. هر گاه چنين باشد، کشورهای سوسياليستي با پشتيباني نه تنها کارگران، که از سوی دهقانان و ديگر لايه هاي مياني دوام مي آورند. بنابر اين همان شرايط و مشکلات سياسي يا مشابه آن چه در اتحاد شوروی سر بر آوردند، احتمالا در انقلاب های نوين نيز تکرار خواهند شد. امپرياليسم به حملاتش ادامه خواهد داد، نظريه پردازانش همراه با درخواست «دموکراسي» ترس ازغول «استالينيسم» را در هر گام مي پراکنند. لنين مي گفت، «کمون به پرولتاريای اروپا آموخت وظايف انقلاب سوسياليستي را به طور مشخص انجام دهند.» تجربه شوروی اين وظايف را بسط داد.

تحليل ما بر اين مهم دلالت دارد که هواداران و پيروان سوسياليسم بايد بر اپورتونيسم راست به عنوان يک مقوله بسيار جدی در تفکر سياسي مارکسيستي- لنينيستي تاکيدی دوباره داشته باشند. در روزهايي که مارکس و انگلس به نقد برنامه گوتا پرداختند، زماني که لنين به شدت بين الملل دوم را به باد انتقاد گرفت، و آن گاه که اکثريت ح.ک.ا.ش. بوخارين را شکست داد، وضع اين چنين بود. کمونيست ها اپورتونيسم راست را در اساس همچون يک عقب نشيني غيرلازم و غيراصولي در زير فشار رقيب طبقاتي تعريف مي کنند. در هر مبارزه، گاهي عقب نشيني ضروری است، بنابر اين مسئله ضرورت همواره منوط به موازنه عملي نيروها و ارزيابي واقع بينانه شرايط است، اين که يک عقب نشيني زمينه ساز پيشرفت ديگر يا صرفا راه برون رفتي است. کمونيست ها خواستار توجيهي تئوريک برای عقب نشيني غير ضرور رويزيونيسم هستند. در متن ساختمان سوسياليسم، اپورتونيسم راست معمولا شکل نوعي انطباق) تا مبارزه( با کاپيتاليسم، اعم از داخلي يا خارجي مي گيرد. گاهي نيز همچون نوعي طرفداری از «احترام به واقعيت ها» نمايان مي شود تا مبارزه برای دگرگون کردن آن ها، يعني بينش تحولي يک سويه از ساختمان سوسياليسم، و تسليم شدن به مقتضيات عيني. اين بينش در پي مسيری آسان و سريع به سوی سوسياليسم با کمترين مقاومت است. عادت به اين شيوه تفکر به برآورد افراطي از طبيعت خودکار و خود روند خلق نظام نوين، و به تاکيد بيش از حد بر ساخت نيروهای توليد به مثابه کليد توسعه سوسياليسم ميل مي کند، در حالي که نياز به تکميل روابط توليد، يعني مبارزه برای حذف طبقات را دست کم مي گيرد. در زمان خروشچف، انکار تئوريک صريح اپورتونيسم در ساختمان سوسياليسم آغاز شد. بر خلاف دو رهبر پيشين، او بر آن بود که در سوسياليسم توسعه يابنده هيچ گونه پايگاه اجتماعي برای اپورتونيسم وجود ندارد. اين انکار در اين تلقي های خروشچف تجلي يافت که دولت طبقه کارگر «دولت همه خلقي» و حزب کمونيست «حزب تمام خلق» شده است. خيانت گورباچف نابخردی خوش بيني خروشچف را نشان داد.

از آغاز جبهه مردمي در دهه 1930، در دنيای سرمايه داری مارکسيست ها در تلاش برای يافتن زمينه مشترک با سوسيال رفورميست ها بودند. در حالي که سياست يافتن اتحاد عمل با نيروهای مرکز، به ويژه با توده های مردم متاثر از سوسيال دموکراسي، در مجموع صحيح است، اما کافي نيست. سوسيال دموکراسي، به عنوان يک ايدئولوژی، همچنان يک رقيب موذی و موثر از نظر ايدئولوژی برای مارکسيسم انقلابي در جنبش طبقه کارگر باقي مي ماند. به موازات جستجوی خستگي ناپذير برای اشکال عملي مبارزه چپ – مرکز ضد راست، يک مبارزه ايدئولوژيک بي وققه نيز به ضد سوسيال دموکراسي بايد انجام گيرد.

در اوايل دهه 1990 ارزيابي مقدماتي احزاب کمونيست سراسر جهان درباره فروپاشي شوروی در دو چارچوب توضيحي قرارمي گرفت، هر چند برخي التقاطي بودند. گروه نخست فروپاشي را بر اساس کمبود دموکراسي در شوروی سرزنش مي کرد. گروه دوم از بين رفتن را ناشي از اپورتونيسم مي دانست. گروه نخست گاهي زبان بسيار تند «ضد استاليني» رهبری گورباچف را منعکس مي کرد، ادبياتي مشابه آن چه نويسندگان سوسيال دموکرات و ليبرال به کار مي بردند.
دموکراسي مي توانست در1985 پيشرفته تر از آن چه در عمل در اتحاد شوروی وجود داشت باشد، اما اين نکته دليلي نيست بر اين که «نبود دموکراسي» را علت اصلي پايان اتحاد شوروي بدانيم. بسياری از ناظران درک چنداني از سيمای واقعي دموکراسي سوسياليستي نداشتند. اگر واژه «دموکراسي» به معنای در قدرت بودن طبقه کارگر است، آن گاه اتحاد شوروی جنبه های دموکراتيکي داشت به مراتب فراتر از هر جامعه کاپيتاليستي.
درصد کارگران فعال در حزب و حکومت در کشور شوروی بيشتر از حضور کارگران در احزاب و حکومت های کشورهای کاپيتاليستي بود. ميزان برابری درآمد، مقدار آموزش رايگان، مراقبت های بهداشتي و ديگر خدمات اجتماعي، تضمين اشتغال، سن بازنشستگي نسبتا کمتر، نبود تورم، يارانه های مسکن، غذا و ديگر کالاهای اساسي آشکار کرده بود که اين جامعه به سود زحمتکشان عمل مي کند. تلاش های حماسي برای ساختن صنعت و کشاورزی سوسياليستي و دفاع از کشور در جريان جنگ دوم جهاني بدون شرکت فعال مردمي نمي توانست به وقوع پيوندد. سي و پنج ميليون نفر در شوراها فعال بودند. اتحاديه های شوروی اختيار اموری چون هدف های توليد، برکناری ها، و مدارس مخصوص و استراحتگاه هايي را در دست داشتند که کمتر اتحاديه ای در کشورهای کاپيتالستي، تازه اگر وجود مي داشتند، مي توانستند ادعای آن را داشته باشند. دولت های کاپيتالستي، جز در هنگام فشار بسيار زياد از پايين، هرگز مالکيت شرکت های بزرگ را به چالش نمي کشند.
طرفداران برتری دموکراسي غربي بر استثمار طبقاتي چشم مي پوشند، بر روندهای غير اساسي تکيه مي کنند، و به خاطر دموکراسي کاپيتاليستي به سرمايه اعتبار مي دهند، نه به مدافع واقعي و تعالي بخش آن، طبقه کارگر مدرن. آن ها دست آوردهای دموکراسي کاپيتاليستي را با گذشته اش مقايسه مي کنند، اما دست آوردهای دموکراسي سوسياليستي را بي تناسب با يک ايده آل خيالي مقايسه مي کنند.

کساني که کاستي های دموکراسي را علت فروپاشي مي دانند، يعني از اين نظر دفاع مي کنند که شرايط لازم و کافي آن وجود داشته است، اگر واژه های «علت» و «فروپاشي» معناهای متداولشان را داشته باشند، نمي توانند بر حق باشند. خيانت به اتحاد شوروی عبارت بود از سرنگوني سوسياليسم و تکه تکه کردن کشور متحد. اين رخداد به طور مستقيم نتيجه پنج روند مشخص بود: تصفيه حزب، تحويل دادن رسانه ها به نيروهای ضد سوسياليستي، خصوصي سازی و بازارگرايي يک اقتصاد با برنامه و متعلق به همگان، رهاسازی جدايي خواهي، و تسليم شدن به امپرياليسم ايالات متحده. کمبودهای مجرد و غيرشفاف در دموکراسي سوسياليستي «علت» اين سياست ها نبود. رهبری گورباچف در ح.ک.ا.ش. کليه آن سياست ها را همچون گزينش های آگاهانه سياسي ابتکار کرد.
نظريه «نبود دموکراسي» تا حدودي از آن رو همچنان مطرح است که برخي از انجام تحليل مشخص اکراه دارند. اين اکراه گرفتار انکار تلويحي اهميت فروپاشي است، انکاری تلويحي که چالشي عمده را در برابر مارکسيسم قرار مي دهد. اين فاصله گيری نوعي خودشکني و از نظر روشنفکری ناشرافتمندانه است. طفره رفتن و از سرباز کردن موضوع، توضيحات متداول بورژوازی را درباره نابودی اتحاد شوروی بي پاسخ مي گذارد. اين تجاهل به حق به جانب بودن و رضايت مندی منجرمي شود که مي گويد: «اتحاد شوروی مشکلات ژرفي در عمل داشت؛ بوروکراتيک و غيردموکراتيک بود. آن زمان آن بود. اکنون اين است. ما بوروکراتيک و نادموکراتيک نخواهيم بود.» اين گفته تا آنجا که مي تواند از ماترياليسم تاريخي دور شده است.

 

 

  

 

  فرمات PDF :                                                                                                      بازگشت