راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد
شاهنامه را دوباره باید خواند
تا به ریشه های فاجعه ولایت پی برد!
شاه
انتخاب مستقیم مردم
تبدیل شد به انتصاب
ف.م. جوانشیر
(10)

- گزینش شاهان

سلطنت موروثی امکان استقرار عدل را که خواست و آرزوی فردوسی است، از میان می برد. پروردگان ناز و نعمت که از گهواره به تخت می نشینند و جز خود کسی را نمی بینند، خود کامگان بیدادگری می شوند که منشا شرّند. پرورش ویژه در محیط درباری هم دردی را دوا نمی کند و نتیجه معکوس می دهد. پس چه باید کرد؟ پاسخ منطقی این پرسش این است که زمامداران- در آن زمان شاهان- باید انتخابی باشند. باید کسانی را به شاهی برداشت که پیش از رسیدن به حکومت امتحان خود را داده و سزاواری خود را نموده باشند.

چنانکه می دانیم در آغاز پیدایش دولت هنوز شاهی موروثی نبود. در نظام دودمانی سپهسالار برگزیده می شد و قدرت حاکمه در دست شورای شیوخ بود. بتدریج که قدرت حاکمه از مردم جدا شد، شاهی نیز بیش از پیش موروثی گشت.
در ایران، بویژه در زمان اشکانیان، شاهی لزوما از پدر به پسر منتقل نمی شد. حکومت بر دودمان ها متکی بود و رای سران دودمان ها- اشراف- که توسط انجمن بزرگان ابراز می شد، بسیار ارزش داشت. گریشمن معتقد است که در آن زمان در ایران دو شورا وجود داشت، یکی شورای اشراف و یا «سنا» که قدرت سلطنتی را محدود می کرد و دیگری «مجمع فرزانگان و مغان» که فقط به منزله هیات مشاور پادشاه به شمار می رفت. به قول او:
«در سراسر تاریخ پارت نجبا گاه با وسایل مخصوص خود و گاه به اتکاء خارجی شاهان را عزل و نصب می کردند.»
همین فکر را شرق شناس دیگری نیز تائید می کند:

«قدرت سیاسی تیول داران بزرگ در شورای اشرافی تجلی می کرد که حدودی بر اختیارات شاه می گذاشت. "یوستی نوس" آن را «سنا» می نامد. حکومت و سرداری شغل موروث نبوده است. انجمن دیگری هم برپا بوده که آن را مجمع «دانایان و مغان» می توان نامید.»

این نظام دولتی اگر چه در زمان اشکانیان برجسته تر بود، ولی خاص آنان نبود. آنان این شکل را از هخامنشیان گرفته، به ساسانیان منتقل کردند.

«پس از هخامنشیان وقتی اشکانیان ابتدا پارت و سپس ایران را تسخیر کردند اصول و سنن هخامنشی را حفظ کردند. با تسلط ایرانیان شمالی بر سراسر کشور تشکیلات دودمانی قدیم جان تازه ای گرفت و تصور تسلسل دودمانی جامعه تا قرون متمادی در جامعه زردشتی، حتی پس از انقراض ساسانیان حفظ شد.»
در آغاز سلسله ساسانی نیز هنوز انتقال مستقیم شاهی از پدر به پسر حکمفرما نبود.

«موضوع وراثت تاج و تخت هنوز تابع قوانین سخت و صریحی نبود. بدین سبب شاه می کوشید تا در زمان حیات ولیعهد خویش را معین کند.»

«قدرت شاهان ساسانی محدود بود... پادشاه ممکن بود به بهانه های مختلف متهم به عدم لیاقت شود... اصل قابل عزل بودن شاه اسلحه خطرناکی بود در دست موبدان. سلطنت انتخابی بود. با این قید که پادشاه از میان دودمان ساسانی انتخاب شود»

شاهنامه اثر پژوهشی تاریخی نیست و به اینگونه مسائل نمی پردازد. تاریخ طبری هم که بیشتر جنبه روایت تاریخی دارد، این مسائل را تصریح نمی کند. ولی هم از شاهنامه و هم از طبری و ثعالبی می توان دریافت که شاهی در گذشته ایران آنطور که امروز درباریان ادعا می کنند- موروثی «خودکار» نبوده و شاهان بارها و بارها عزل و نصب شده اند.

تفاوتی که از این حیث میان فردوسی و طبری یا ثعالبی وجود دارد، این است که فردوسی اصل انتخابی بودن شاهان و محدود بودن قدرت آنان را می پسندد و هر جا که سیر داستان امکان دهد، روی آن تاکید می کند. در حالی که دیگران از این موضوع می گذرند و یا حوادث منجر به عزل شاهان را تقبیح می کنند.
گزینیش شاهان در شاهنامه بر دو گونه است: 1- آزمایش زندگی یا انتخاب طبیعی، 2- انتخاب مستقیم در انجمن بزرگان.
آزمایش زندگی یا انتخاب طبیعی همانست که ما در صفحات پیش اشاره ای به آن کردیم. منظور این است که زمامدار قبل از رسیدن به شاهی سزاواری خود را به ثبوت رساند. بویژه این که سال ها گمنام بماند و در شرایط سخت زندگی کند تا اگر اخگری از شایستگی در اوهست، در این شرایط بروز کند و گرنه در هاله دروغینی از افتخار و بزرگی که درباریان برای کودکان خود می سازند، هر ولیعهدی از کودکی «نابغه» و «رهبر خردمند» است.
فردوسی به آزمایش اهمیت فراوان می دهد و می گوید:

جوان گرچه دانـا بود با گــهر
ابـی آزمایــــش نگیـرد هـنــر
بد و نیک هـرگونه باید کشـید
زهر تلخ و شوری بباید چشید

زمانی که کاوس به رغم پهلوانان قصد مازندران می کند، آنان بر آنند که:
همی گنج بی رنج بگزایدش
و زال وقتی نظر بزرگان را می شنود، کاوس را سرزنش می کند:

چوبشـنید دسـتان به پیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخـت
همی گفت کاوس خود کامه مرد
نه گـرم آزموده زگـیتی نه سـرد

شاهان ستوده فردوسی گرم و سرد آزموده اند. فریدون، منوچهر، کیخسرو، حتی هوشنگ و اردشیرو کسری از راه انتخاب طبیعی و گاه با ترکیب انتخاب طبیعی با گزینش مستقیم بر سرکار می آیند.
هوشنگ ابتدا ولیعهد نیست. او فرزند سیامک است که سیامک ولیعهد است. سیامک در جنگ کشته می شود. هوشنگ نیرو گرد می آورد. به جنگ دیوان می رود. پیروز بر می گردد و سزاوار شاهی شناخته می شود.
منوچهر هم ابتدا ولیعهد نیست. او پسر ایرج است که ولیعهد بود و کشته شد. منوچهر وقتی به شاهی می رسد که سزاواری خود را در جنگ با سلم و تور ثابت می کند. قضیه از این قرار است.
فریدون از میان سه پسر خود، کهتر را که ایرج نام داشت به شاهی ایران برگزیده و به این ترتیب اصل انتقال ساده شاهی به پسر بزرگتر را شکسته بود. از همین جا عصیان دو پسر دیگر- سلم و تور- و جنگ های طولانی ایران و روم و ایران و توران آغازشد.

تقسیم ملک فریدون میان سه پسر نقطه گرهی و به یک معنا آغازگاه داستان های تاریخی ایران است. سه گرد آورنده داستان های کهن: فردوسی، طبری و ثعالبی نسبت به این واقعه مهم سه نظر متفاوت دارند. طبری که راوی بیطرفی است دو روایت می آورد یکی این که فریدون میان پسرانش قرعه کشید. او نام کشورها را «برتیرها نوشت و بگفت تا هر یک تیری برگیرند.» بنابراین اختلاف از سرنوشت است.
روایت دیگر این که «جای آباد را به ایرج داد... او را بیش از همه دوست می داشت» و لذا مایه اختلاف برخورد عاطفی فریدون است.
ترجیح ایرج برسلم و تور از جانب فریدون، که در حالت عادی اهمیت چندانی ندارد، در زمان تدوین شاهنامه فردوسی اهمیت ویژه ای داشت زیرا در آن زمان سبکتکین غزنوی نیز کاری نظیر فریدون کرده و پسر کهتر خود اسمعیل را به پسران بزرگتر ترجیح داده و وصیت کرده بود که پس از او اسمعیل را به شاهی بردارند. محمود که پسر ارشد سبکتکین بود، این وصیت را نپذیرفت. اعلام کرد که شاهی حق پسر ارشد است. به جنگ اسمعیل رفت. او را برانداخت و خود به شاهی نشست. این نظر که سلطنت حق پسر ارشد است نظر غالب در دربارمحمود شد.
در چنین محیطی فردوسی از ایرج دفاع می کند. اوهیچ یک از دو روایت طبری را که امر حکومت را موکول به عاطفه- هوا- و یا تصادف کرده نمی پذیرد. با نظر دربار محمود هم که زمان حکومت باید مثل ارث پدری به پسر ارشد برسد، موافق نیست. می گوید کار فریدون از روی عقل و پس از مشورت با انجمن بخردان بوده و ایرج شایستگی داشته است. بنابر شاهنامه در تقسیم ملک چون نوبت به ایرج رسید:

از ایشان چو نوبـت به ایـرج رسـید
مر او را پـدر شـــاه ایـــران گـزیــد
هـم ایــران و هم دشــت نیـزه وران
هـم آن تخـت شـــاهی و تاج سـران
بـدو داد کـــو را ســــــزا بـود تــاج
همان کرسی و مهر و آن تخت عاج
بـه ایـرج نگـه کــرد یکــسر ســـپاه
کـه او بــد ســــزاوار تـخـت و کلاه
بـی آرامشــان شـــد دل از مـهـر او
دل از مهر و دیــده پــر از چهــر او
ســپاه پــراکنـده شـــد جفـت جـفـت
همــه نـام ایــرج بـد انــدر نهـفــت

سلم و تور از وضع سپاه نگرانند:

بـه تـور از میـان سخـن ســلم گـفـت
که یک یک سپاه ازچه گشتند جفت
...
سپــاه دو کشــور چو کـردم نـگاه
از این پس جز او را نخوانند شاه

سلم و تور به پدر اعتراض دارند که رسم شکسته و از روی هوا کشور تقسیم کرده و ایران به پسر کوچکترداده است. فریدون در پاسخ می گوید:

به تخت و کلاه و به ناهید و ماه
که مـن بد نکردم شــما را نـگاه
یکی انـجمن کـردم از بـخـردان
ســتاره شــناسان و هـم مـوبدان
بسی روزگاران شدست اندرین
نکردیـم بـرباد بخشـش زمـیـن
....
همـه ترس یـزدان بد انـدر میـان
همه راســتی خواســتم در جهان

ثعالبی، که باید شاهنامه فردوسی را طبق دستور سپهسالار محمود موافق میل محمود دست کاری کند، از حق انتقال سلطنت از پدر به پسر بزرگتر دفاع می کند و می گوید که فریدون اشتباه کرد:
«دست به عملی غیر عادی برای شاهان زد و از روی هوا رفتار کرد و نه از روی عقل. پسر کوچکتر را بر پسران بزرگتر برتر شمرد و ثمره تلخ آن را چشید و شاهد پیامدهای شوم خطایش شد.»

به این ترتیب ایرج فردوسی با ایرج طبری و ثعالبی یکی نیست و سیمای پسر او منوچهر هم که به شاهی می نشیند و دادگر است، در سه اثرعینا یکی نیست. در شاهنامه منوچهر فرزند ایرج از یک کنیزک است. او در زمانی که هنوز نیایش فریدون شاه است، به جنگ سلم و تور می رود. بر آنان پیروز می شود. ستایش سپاه و بزرگان را بر می انگیزد و سزاواری خود را به شاهی در عمل به ثبوت می رساند. به شاهی نشستن منوچهر انتخاب طبیعی است.
فردوسی چندین بار مدعیان سلطنت موروثی را در برابر کسانی می گذارد که از روی لیاقت و نه ارث پدری سزاوار شاهی اند و حق به دومی ها می دهد. نمونه جالب آن اردشیر ساسانی است. چنانکه گفتیم، اردشیر شاهنامه از خانواده شبانی است که اگر چه نسبت به ساسانی و بهمن می برند، در فقر و سختی زیسته اند. اردوان شاه اشکانی که از هنرهای اردشیر چیزها شنیده او را به دربار می آورد تا همبازی پسرانش باشد. روزی اردوان اردشیر را به همراه خود به نخجیرمی برد. اردشیر برتری خود را به رخ می کشد. اردوان خشمگین است. او را از خود می راند و به مهتری اسبان به اصطبل می فرستد. توصیه خانواده اردشیر این است که تحمل کن، به تو نیامده است که با فرزندان شاه برابری کنی. باید فرمانبردار شاه بود. اما اردشیر فرمان نمی برد. قیام می کند و اردوان را سرنگون می سازد.
از خود فردوسی بشنویم:

پر ازخشم شد زان جوان اردوان
یکی بانک بر زد به مرد جــوان
بدو گـفت شــاه این گناه منســت
که پـروردن آئیـن و راه منسـت
ترا خود به بـزم و به نخچیرگاه
چـرا بــرد باید هـمی با ســـــپاه
بدان تا ز فــرزنــد من بگــذری
بلنـدی گـزیــنی و کـــنــد آوری
برو تــازی اســبان ما را ببیــن
هم آنجــایگه بر ســرائی گزیـن
بر آن آخـر اســب ســـالار باش
بهــر کار با هر کـس یـار بـاش

اردشیر از درد می نالد. به نیایش بابک خبر می دهد و پاسخ می گیرد:

که ای کم خرد نو رســیده جوان
چو رفتـی به نخچـیـر با اردوان
چرا تاخــتی پیـــش فرزند اوی
پرســتنده ای تو نه پیـــوند اوی
کنون کام و خشنودی او بجـوی
مگردان ز فـرمان او هیچ روی

اردشیر وقتی نامه را می گیرد، به فکر نیرنگ می افتد. مدتی صبر می کند تا سر فرصت بر اردوان بشورد. فردوسی موافق شورش است. وقتی اردشیرعلم طغیان بر می افرازد، مردم به دورش گرد می آیند و شادی می کنند:

چو آگاهی آمد ز شــاه اردشــیر
ز شـادی جوان شد دل مرد پیر
همی رفت مردم ز دریا و کـوه
به نزدیک برنا گـروها گــروه
زهر شهر فرزانه ای رای زن
به نزد جهانجوی گشت انجمن

نمونه جالب دیگرمقابله طوس است با گودرز برسر کیخسرو. طوس مخالف آن است که کیخسرو به شاهی ایران رسد. او می گوید که کیخسرو از نژاد افراسیاب (پشنگ) است و سزاوار شاهی نیست. فریبرز پسر کاوس باید جای پدر نشیند. وقتی گیو کیخسرو را می آورد همه گردان کمر به خدمت او می بندند جز طوس که سر می پیچد:

ببســتند گــردان ایـران کـــمر
بجز طوس نوذر که پیچید سر

و گفت:

به ایـران پس از رســــتم پـیـلتــن
ســرافرازتر کــس منـم ز انجــمن
...
همــی بـی من آئین و رای آوریــد
جــهانــرا بنو کــدخـــدای آوریـــد
نخــواهیم شـــاه از نژاد پشــــنگ
فســــیله نه نیـــکو بود با پلــنـگ
...
فــریـبـرز کاوس فــرزند شـــــــاه
ســزاوارتر کــس به تخـت و کلاه
بـهرســـو ز دشــمن نــدارد نـــژاد
همش فروبرز است و هم نام و داد

دو طرف با سپاه در برابر هم صف می کشند: طوس هوادار فریبرز و گودرز هوادار کیخسرو. سر انجام توافق می کنند که خود کاوس تصمیم بگیرد، ولی او جرات نمی کند و نمی خواهد که یکی از فرزندان خود را بر دیگری ترجیح داده، تخم کین بکارد. قرار می شود دو مدعی شاهی آزمایش شوند. هر کس توانست دژ بهمن را بگشاید، به شاهی نشیند. طوس و فریبرز می روند و ناکام بر می گردند. کیخسرو و گودرز می روند و پیروز بر می گردند.
فردوسی با زیبائی و شیوائی خاصی درماندگی طوس و فریبرز و دلاوی و سزاواری گودرز و گیو و کیخسرو را تصویرمی کند. طوس و فریبرز تا به بهمن دژ می رسند، هوا داغ و دژ بلند است. راهی به دژ نیست.

ســــربـاره دژ بــد انــدر هـــــوا
ندیدند جـــنـگ هـوا کـــــس روا
سنان ها ز گرمی همی بر فروخت
میان زره مرد جنــگی بــسوخت
...
بگشــتند یک هفته گـرد اندرش
بــدیـده نـدیـدنــد جـــــای درش
بـنومیدی از جنـگ گشــتند بـاز
نـیـامــد بــر از رنـــج راه دراز

نوبت گودرز و کیخسرو که می رسد، زبان فردوسی اوج می گیرد تا بزرگی گودرز را بستاید:
چــوآگـاهـــی آمــد بــه آزادگـان
بــر پـیـر گــودرز کـشـــوادگـان
که طوس و فریـبرز گشــتند باز
نـیـارســت رفـتــن بر دژ فــراز
بیاراسـت پیلان و بر خاست غو
بـیـامــد ســـــپاه جـهــانــدار نــو
یکی تخـت زرین زبـرجـد نـگار
نـهــاد از بـرپـیـل و بـســتند بـار
بگرد انـدرش با درفـــش بنفــش
بـپا اندرون کـرده زریـنه کـــفش
جهانجوی بر تخت زرین نشست
بسر برش تاجی و گرزی بدست
دو پـاره ز یـاقوت و طــوقی به زر
بـه زر انـدرون نقـــش کــرده گــهر
همـی رفـت لشـــکر گروها گروه
که از سم اسبان زمین شد چو کوه

کیخسرو تا به دژ می رسد نامه تهدید آمیزی به مدافعان دژ می نویسد. این نامه چون معجزه ای کارگر می شود. در باروی دژ شکاف می افتد:

تو گفـتی که رعـدســت وقت بــهار
خـروش آمد از دشت و از کوهـسار
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چـه از بـاره دژ چـه گــرد ســــــپاه
تـوگـفـتی بر آمــد یکـی تـیـره ابـــر
هـوا شـــــد بـکــردار کـام هــژبـــر
بر انگیخت کیخـسرو اســب ســیاه
چـنیـن گــفـت با پـهـلوان ســـــــپاه
کــه بـر دژ یکـی تـیربـاران کـنـیـد
هــوا را چـو ابــر بـهـاران کـنـیـــد
بـر آمـد یکی میــغ بـارش تگــرگ
تگـرکی کـه بـردارد از ابــرمــرگ
زدیـوان بسـی شد به پیـکان هلاک
بــــسی زه آره کفته فـتــاده به خــاک

کیخسرو و گودرز پیروز برمی گردند.

چو آگاهی آمـد به ایـران ز شــــاه
از آن ایـــزدی فــرو آن دســـتگاه
جهـانی فــرو مـانـد اندر شـگــفت
که کیخسرو و آن فرّ و بالا گرفت
همــه مهتران یک به یک با نثـار
بــرفــتـند شــــادان بر شـــــهریار

به این ترتیب کیخسرو پس از آزمایش هایی که در کودکی دیده، در نبرد برای گشودن دژ اهریمنان نیز برتری خود را بر پسر شاه که ارث پدر می خواهد، نشان می دهد و سزاواری خود را به اثبات می رساند.
این حادثه در طبری و ثعالبی نیست. اما نظیر آن در زمان بهرام گور هم در شاهنامه و هم در این دو اثر نقل شده است. بزرگان ایران بهرام گور را به شاهی نمی خواهند و دیگری را انتخاب می کنند، اما بهرام با لشکرعرب می آید و ارث پدر می خواهد و ایرانیان را با توسل به قوای بیگانه مجبور به تسلیم می کند و برای خالی نبودن عریضه مسابقه ای هم ترتیب داده می شود، بهرام تاج را از میان دو شیر بر می دارد. خواهیم دید که شاهنامه چهره بهرام گور و مجموعه حادثه را چنان ترسیم کرده است که ناباوری به این صحنه سازی از اجزاء آن پیداست.
انتخاب طبیعی نوعی انتخاب غیرمستقیم است و در شکل شاهی حکومت که در آن زمامداری موروثی است به عنوان راه حل وسطی که تقابلش با اصل وراثت رو پوشیده است، پذیرفتنی تر می نماید. نوع دیگر انتخاب این است که خود شاه در زمان سلطنت کسی را به جانشینی معرفی کند. فردوسی که همواره انتخاب طبیعی را تائید کرده، این نوع انتخاب را نمی پسندد. برای نمونه می توان از انتخاب جانشینان کیخسرو و انوشیروان نام برد.
کیخسرو در پایان سلطنت، چنانکه گفتیم از شاهی کناره می گیرد. او به جای خود لهراسب را به شاهی تعیین می کند. بنابر شاهنامه، بزرگان در برابر این انتخاب مقاومت می کنند و به کیخسرو کلمات درشت می گویند.
کیخسرو بزرگان را آرام می کند و اطمینان می دهد که لهراسب مرد داد و شرم و خرد است. بزرگان می پذیرند ولی در شاهنامه لهراسب شاه بزرگ و درخشانی نیست (مقاومت در برابر کیخسرو را در صفحات بعد با تفصیل بیشتری خواهیم آورد.)

انوشیروان شش پسر دارد. در74 سالگی از اندیشه مرگ به فکرتعیین جانشین می افتد. یکی از پسرانش را بنام هرمز ترجیح می دهد و از بوذرجمهر می خواهد که او را آزمایش کنند.
کنون موبدان و ردان را بخواه
کسی کو کند سوی دانــش نگاه
بدانـــش ورا آزمایـــش کــنـیـد
هـنـربرهـنـر بر فزایـش کـنـیـد

انجمن جمع می شود و هرمز را آزمایش می کنند که البته نابغه معرفی می شود، ولی وقتی به سلطنت می رسد بیدادگر از آب در می آید. این نوع انتخاب، انتخاب خوبی نیست. ولی در زمان نوشیروان مقاومتی در مقابل آن نمی شود.
طبری و ثعالبی این نوع انتخاب را که شاه جانشین خود را تعیین کند، طبیعی تلقی می کنند. طبری معمولا وارد تحلیل این مسائل نمی شود. اما ثعالبی مسئله را مطرح می کند و خواستار فرمانبری بی چون و چرای بزرگان است. در مورد کیخسرو وقتی او لهراسب را به جانشینی معرفی می کند، ثعالبی می نویسد:

«حاضران اشک ریختند، از درد نالیدند، از دوری کیخسرو اسف خوردند و اعلام داشتند که آماده اند فرمان های او را وفا دارانه اجرا کنند و از جانشینش تبعیت نمایند»

بهترین نوع گزینش، گزینش مستقیم است که فردوسی آن را با دل و جان تائید می کند. چنین گزینشی چند بار در شاهنامه آمده و همه جا نتیجه خوب داده و توسط فردوسی تائید شده است. نخستین گزینش مستقیم پس از مرگ نوذراست.

نوذر فرزند دیوانه و هوسباز منوچهر پس از پدر بر تخت شاهی می نشیند. با بیدادگری کشور را ویران می کند، با جنگ های غیر لازم غارتگرانه و عدم لیاقت در رهبری کشور، کار را به پیروزی توران می کشاند و خود به خواری کشته می شود. سپاهیان و پهلوانان برای دفاع از کشور به پا می خیزند و به سرکردگی زال بر توران پیروز می شوند و آنگاه به فکر می افتند که شاهی انتخاب کنند. البته از نوذر فرزندان زیادی مانده که سرشناسند، از جمله طوس و گستهم از سران سپاه به شمارمی روند و سپاه فراوان دارند که موافق اصل سلطنت موروثی نیز تاج شاهی به آنان می رسد. اما زال آنان را لایق شاهی نمی داند و به بزرگان یادآوری می کند که شاه باید «بخرد»، «بیداربخت»، «با فرهنگ»، «دارای فرّه ایزدی» و غیره باشد و تنها فرزند شاه بودن دلیل داشتن این صفات نیست. می گردند و از خانواده فریدون، زو طهماسب را پیدا می کنند که کهن مرد 80 ساله ای است. مردی است با خرد و داد که «در جنگ می بندد» و جهان تازه می کند.
در باره نپذیرفتن فرزندان نوذر به جانشنی و ضرورت برگزیدن شخص دیگری زال به بزرگان چنین می گوید:

اگـر داردی طـوس و گســتهم فــر
سپاهســت و گــردان بســیار مــر
نزیبد برایشـان همی تاج و تخـت
بـبـایــد یکـی شـــاه بـیـدار بخـت
کـه باشـــــد بــدو فــــّره ایـــزدی
بـتـابــد ز دیـهــیــم او بـخــــردی
ز تـخـم فـریــدون بجســتند چـنــد
یکــی شـــاه زیـبـای تخـت بلـنــد
نـدیـدند جـز پـورطهماســــــب زو
که زور کیان داشت و فرهنگ گو

پس از بر گزیدن زو پورطهماسب به شاهی کسان پیش او فرستادند که:

ســپهدار دســتان و یکسـر ســپاه
تـرا خواســتند ای ســزاوار گــاه

نظیرهمین گزینش یکبار دیگر در زمان گرشاسب پیش آمد. و آن وقتی بود که گرشاسب فرزند زو پس از مرگ پدر سلطنت را مانند مال دنیا به ارث برد. باز هم بیدادگری بود و جنگ و غارت و ویرانی و البته غلبه دشمن. باز هم تورانیان با استفاده از فرصت به ایران هجوم بردند. شاه از مقابله عاجز بود. گردان و پهلوانان که رستم جوان برای نخستین بار در صف پیشین آنان بود، بپا خاستند. تورانیان را عقب راندند و لازم دانستند که به جای گرشاسب شاهی خردمند و دادگر برگزینند. زال جهاندیدگان را فرا خواند و نمونه برگزیدن زوطهماسب را به یاد آورد. لزوم برگزیدن شاهی را مطرح کرد و خود کیقباد را پیشنهاد کرد. کیقباد از نسل فریدون بود ولی درباری نبود. مردی بود نشسته در کوه البرز، با فرّ و بخت و رای و داد. بزرگان نظر زال را پذیرفتند. زال رستم را دنبال کیقباد فرستاد:

بگویی که لشــکر ترا خواســتند
همی تخـت شــاهی بیـاراســــتند
که درخورد تاج کیان جز تو کس
نـبـیـنـیـم شــاهـا تو فریـــاد رس


راه توده 139 09.07.2007

 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت