حماسه داد
استقرار خودکامگی
بیداد از اینجا اوج گرفت
ف.م. جوانشیر
(11)
خر گاه خودکامه جای خود را
محکم تر کرده ، بیداد روزبروز بیشترشده است. سرتاسر شاهنامه بیانگر نبرد
میان خود کامگی شاهان با آزادی طلبی پهلوانان و بزرگان قوم است که نماینده
دودمان خویش و با کمی اغماض نماینده دهقانان آزادند.
7- پهلوانان و دستوران پاسداران داد
جستجوی داد در رژیم شاهی خودکامه، کارعبثی است. سلطنت به هر صورت موروثی
است و هر قدر هم تلاش شود که شاهان پیش از رسیدن به حکومت آزمایش شوند،
نیتجه چندانی به دست نخواهد آمد. در رژیم شاهی خود کامه خواه ناخواه تخت و
تاج به ارث می رسد و به دست عناصر ناباب و بیدادگر می افتد.
فردوسی این واقعیت را می بیند و علت این را که شاهان جهان این چنین خوار
بگذاشتند، در همین واقعیت می داند. ولی او وقایع نگار بی طرف گذشته نیست.
جوینده داد است. به نظر فردوسی در گذشته های دور حکومت بیشتر مردمی بوده،
بزرگان و پهلوانان قوم حق رای و نظر در اداره امور کشور داشته اند و آن
زمان ها اوضاع به از این بوده که هست. هر چه زمان گذشته از قدرت و نفوذ
پهلوانان و بزرگان کاسته شده و شاهی خودکامه جای خود را محکم تر کرده و از
اینجاست که بیداد روزبروز بیشترشده است.
می توان گفت که فردوسی به تصوری که از نظام دودمانی گذشته مانده نظر داشته
و دموکراتیسم دودمانی را می پسندیده است. به نظر او روزگاری که هر دودمانی
شایسته ترین افراد خود را بالا می کشیده و بر مسند قدرت می نشانده و زمانی
که نمایندگان بر جسته دودمان ها در امر حکومت دخالت می کرده اند، روزگار
خوشی بوده و داد بر بیداد چیره بوده است.
البته عصر فردوسی به عصر نظام دودمانی نزدیک نیست، ولی به عصری که دهقانان
آزاد وجود داشتند، بسیار نزدیک است. با کمی اغماض می توان مشارکت نمایندگان
دهقانان آزاد را در حکومت با مشارکت پهلوانان و بزرگان یکی گرفت. می توان
احتمال داد که تصور افسانه آمیز باقیمانده از نظام دودمانی با علاقه آشکار
او به دفاع از آزادی و موجودیت دهقانان در بینش فردوسی بهم آمیخته و او
پهلوانان و بزرگان قوم را نماینده طبقه خود می دانسته است.
به هر صورت، در بینش سیاسی فردوسی، داد زمانی مستقر است که قدرت شاهان
محدود شده و تصمیمات اساسی در انجمن پهلوانان و بزرگان و با مشورت وزیران
گرفته شود.
سرتاسر شاهنامه بیانگر نبرد میان خود کامگی شاهان با آزادی طلبی پهلوانان و
بزرگان قوم است که نماینده دودمان خویش و با کمی اغماض نماینده دهقانان
آزادند.
فردوسی حکومت مشورتی و نوعی بازگشت به دموکراتیسم دودمانی را در برابرسلطنت
خودکامه قرار می دهد. اولی را منشأ داد می داند و دومی را سرچشمه بیداد.
یک آمار کلی که از شاهنامه گرفته ایم نشان می دهد که 100% تصمیم هایی که
شاهان بدون مشورت قبلی با پهلوانان و وزیران خویش و به طریق اولی علی رغم
نظر آنان گرفته اند، نادرست بوده و اجرای آن بدبختی به بار آورده است و
بالعکس 100% تصمیم هایی که با نظر پهلوانان و دستوران دلسوز گرفته شده،
درست و توام با داد است. فردوسی از کنار این واقعیت نمی گذرد، بلکه روی آن
تاکید می کند و از این حیث با طبری و ثعالبی تفاوت جدی دارد.
نخستین دستوران خردمند، با نخستین شاهان پدید می آیند و فردوسی از همان گام
نخست در کنار دستوران قرار می گیرد و به دفاع از آنان می پردازد.
طهمورث بر اثر راهنمایی وزیرش شهرسپ که معتقدات دینی داشته، صاحب فره ایزدی
می شود و بر دیوان پیروز می گردد.
مـراو را یکـی پـاک دســتور بود
که رایــش زکــردار بـد دور بود
خـنـیـده به هر جای شهرسپ نام
نزد جز به نیکی به هرجای گـام
...
همـه راه نیـکی نمـودی به شـــاه
همـه راســـتی خواســـتی پایگـاه
چنـان شــاه پالوده گشـت از بـدی
کـه تـابـیـد از او فــــره ایــــزدی
طبری به جای شهرسپ از بوداسب نام می برد و نقش او را چنین ذکر می کند:
«در نخستین سال پادشاهی وی بوداسب پدید آمد و به کیش صابیان دعوت کرد»
ثعالبی اصولا از وجود چنین دستوری خبر نمی دهد.
در زمان جمشید و ضحاک و فریدون وزیر برجسته و نام آوری نیست. اما از پایان
شاهی فریدون و آغاز شاهی منوچهر در شاهنامه سیمای پهلوانان در کنار سیمای
شاهان پدید می آید. زمانی که منوچهر به شاهی می نشیند، فردوسی سام نریمان
را وارد صحنه می کند و پا به پای تکامل شاهی و تناوب شاهان سلاله درخشان
پهلوانان به عرصه می آیند که در پرتو آنان سیمای شاهان رنگ می بازد. از این
حیث شاهنامه فردوسی از همه آثار مشابه اش جدا می شود. شاهنامه بر خلاف آثار
مشابه آن و از جمله بر خلاف تاریخ طبری و عزرثعالبی سرگذشت شاهان نیست و
بطورعمده به سرگذشت پهلوانان و دستوران و مناسبات آنان با شاهان اختصاص
دارد. در برابر خیل شاهان ستمگر و شکمبارگان بی مصرفی که از بیداد آنان شیر
در پستان گاوان و لاله به دشت می خشکد، فردوسی صف شکوهمند گردان و دستوران
خردمندی را می آراید که سرشتی پاکتر از چشمه های کوهساران و دلی روشن تر از
خورشید دارند. آنان با آنکه انسان هایی با نشاطند که از زندگی شرافتمندانه
بهره می گیرند، به معنای خوب کلمه «زهرچه رنگ تعلق پذیرد» آزادند. قدرت
آنان افسانه ای است ولی هرگز به خاطرشان خطور نمی کند که این قدرت را در
راه هوس های زود گذر و خواهش های نفسانی و علیه مردم به کار گیرند.
فردوسی از نظر حجمی که به پهلوانان و دستوران اختصاص داده، از نظر مقامی که
برای آنان قائل شده و به دلیل طرفداری صریح و آشکار از آنان در برابر قلدری
شاهان راه خود را از همه شاهنامه نویسان جدا می کند و به نظر ما یکی از
دلایل اساسی پذیرفته نشدن شاهنامه از طرف محمود همین است.
به آماری از شاهنامه توجه کنید:
منوچهر که به شاهی می رسد فردوسی او را رها کرده، دنبال زادن زال و عشق او
با رودابه و زادن رستم می رود. این بخش 110 صفحه است از 428 صفحه جلد اول.
اگر مقدمه و قیام کاوه را هم سوا کنیم به شرح حال شاهان حدود 80 صفحه می
رسد- یک سوم کتاب!
سپس شاهی نوذر و طهماسب و گرشاسب و قباد و کاوس و کیخسرو می رسد که چهار
جلد جمعا 1232 صفحه را در بر می گیرد که کمتر از200 صفحه آن (کمتر از یک
پنجم) به شرح حال شاهان اختصاص دارد و بیش از هزار صفحه در توصیف سرگذشت
پهلوانان است. تازه آنجا هم که از شاهان سخن می رود اختصاصا شرح حال آنان
نیست، بلکه همواره در کنار شاهان، بزرگان و پهلوانان تصویر می شوند.
در شاهی لهراسب و گشتاسب نیز با آنکه داستان فرار گشتاسب و ماجراهای او پیش
از رسیدن به شاهی، نسبتا به تفصیل ذکر شده، شرح حال آن دو شاه کمتر از یک
سوم حجم داستان است و دو سوم دیگربه رستم و اسفندیار اختصاص دارد.
در زمان حکومت ساسانیان، تاریخ نوشته و ثبت شده- البته از زبان درباریان-
دست و پای فردوسی را می بسته، با این حال شاعر راه گریزی یافته، چند داستان
را به تفضیل وارد کرده است که عبارتند از داستان سوفزا، بوذرجمهر و بهرام
چوبین. در میان شاهان ساسانی از داستان بهرام گور که بگذریم، داستان قباد،
انوشیروان و خسروپرویزمفصل تر از همه است که اگر دقت کنیم خواهیم دید که در
شاهی قباد به طورعمده از سوفزا و مزدک و در شاهی انوشیروان به طورعمده از
بوذرجمهر سخن می رود تا از قباد و انوشیروان. داستان انوشیروان در حدود
4500 بیت است که از آن کمتر از هزار بیت قبل از ورود بوذرجمهر به صحنه و
3600 بیت پس از آن و در پیوند مستقیم با اوست. و در خسروپرویز بیشتر سخن از
بهرام چوبین است.
اگر داستان های پهلوانان و دستوران را از شاهنامه حذف کنیم، از حجم کلی آن
حدود یک چهارم یا یک پنجم باقی می ماند که تقریبا مساوی حجم عزرثعالبی و یا
بخش شاهان پارسی تاریخ طبری است. در آن صورت شاهنامه در محتوی و مضمون نیز
بسیار شبیه این دو و برای دربار محمود پذیرفتنی می بود.
شاهنامه شرح حال و بزرگی های شاهان نیست، ستایش رستم ها و زال ها و
بوذرجمهرها و بهرام چوبین هاست. آنها هستند که مورد مهر فردوسی اند و
فردوسی آنان را حامل داد و خرد می داند و نه شاهان را. فردوسی مدام بر سر
شاهان خود کامه می گوید که اگر خود خرد ندارید- که ندارید- لااقل تابع پند
و اندرز دستوران خردمند و پهلوانان پاک نهاد خود باشید و بی مشورت آنان
تصمیم نگیرید.
وقتی کاوس از دیو سپید شکست خورده و اسیر می شود، به زال و رستم پیام می
فرستد:
جگرخسته در چنگ آهـرمنـم
همـی بگسـلد زار جان از تنـم
چو از پنـدهای تـو یـاد آورم
همی از جگر سـرد باد آورم
نـرفـتـم بگفــتار تـو هوشــمند
زکـم دانشـی برمـن آمــد گزند
کاوس در زیر فشار واقعیت به این نتیجه می رسد:
سپهبد چنین گفت چو دید رنج
که دسـتور بیدار بهتر ز گـنج
این فکر در سرتاسر شاهنامه با پیگیری دنبال می شود و فردوسی هر بار که فرصت
می کند، بیاد می آورد که:
زدسـتور پاکیــزه راهـبــــر
درفشان شود شاه بر گاه بـر
بهرام گور با زور و نیرنگ به شاهی می رسد: بزرگان او را نمی پذیرند. زمانی
که به هر صورت تاج بر سر می نهد مجبور می شود تعهداتی بپذیرد و از جمله
تعهد می کند:
همـه رای با کـارداران زنـیـم
به تدبیــر پشـت هـوا بشـکنیم
زدســتور پرسـیـم یکسـرسخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن
درست است که تصمیم نهایی را شاه اعلام می کند، اما او باید ابتدا به نظر
بزرگان و پهلوانان توجه کند و بر این مبنا تصمیم بگیرد. این نکته از زبان
رستم خطاب به کاوس این طور بیان می شود:
سخن بشنو از من تو ای شه نخست
پـس آنگه جهان زیر فرمان تســـت
اندیشه ضرورت مشورت و تصمیم جمعی و افزایش نقش دستوران و پهلوانان در امور
کشوری و لشکری مدام در شاهنامه دنبال می شود، تا آنجا که وقتی نوبت
بوذرجمهر و حکمت او می رسد، تقریبا این فکر به میان می آید که شاه باید
سلطنت کند نه حکومت. کار شاه شکار و بزم و رزم است و رنج سپاه و کدخدایی از
آن دستور!
بوذرجمهرخطاب به کسری می گوید:
دل شــــاه نوشــین روان شــاد بـاد
همـیشـــــه ز درد و غــم آزاد بــاد
اگـر چـند باشــد ســـرافراز شــــاه
بــه دســــتور گـــردد دلارای گــاه
شـکار اسـت کار شـهنـشـاه و رزم
می و شادی و بخشش و داد و بزم
بداند که شــاهان چـه کردند پیــش
بورزد بدان هم نشان رای خویـش
ز آگـنـدن گــنج و رنــج ســـــــپاه
ز آزرم گــفتـــار وز داد خـــــواه
دل و جـان دســـتور باشـــد برنـج
زاندیشـــه کــدخــدائی و گنـــــــج
مهمترین نکته در این باره این است که قلب فردوسی همواره با پهلوانان و
دستوران است. از زبان فردوسی در سرتاسر شاهنامه حتی یک کلمه ناهموار در حق
اینان نمی توان شنید، در حالی که در حق شاهان چه درشتی ها که روا ندیده
است.
در نوشته های درباری و بازاری معمولا ابیاتی از فردوسی در ستایش شاهان می
آورند و چنین وانمود می کنند که او شاعر مدیحه سرائی بوده و یا لااقل در
برابر شاهان باستان ایران سر به خاک سوده و عظمت آنان را ستوده است. در
واقع چنین نیست. فردوسی ستاینده پهلوانان و بزرگان است و نه ستاینده شاهان.
چنانکه قبلا توضیح دادیم در شاهنامه اکثریت شاهان بیدادگر و یا بی هنر و بی
مصرف معرفی شده اند و جایی برای ستایش از آنان نبوده است و در مورد شاهان
معروف به دادگری نیز، فردوسی بسیار با خسّت و احتیاط از زبان بزرگان و
پهلوانان ستایش ملایمی می آورد که همواره توام با پند و اندرز است. اگر در
اینگونه ستایش ها بیشتر دقت کنیم خواهیم دید که لحن ستایش آمیز و مودب کلام
وسیله ای است برای ادای احترام و افزایش نفوذ کلام تا پند و اندرز و
راهنمایی در شاه موثرتر افتد.
زمانیکه منوچهر بر سلم و تور پیروزمی شود، جلو جنگ و کشتارمی گیرد، فریدون
شاهی به او می دهد و او پس از اعلام این که حتما با عدل و داد شاهی خواهد
کرد و از راه یزدان منحرف نخواهد شد، بر تخت می نشیند. پهلوانان به او بیعت
می کنند، تبریک می گویند و به این معنا او را می ستایند و اعلام می دارند:
دل ما یکایک به فرمان تست
همان جان ما زیر پیمان تست
آنگاه جهان پهلوان سام گفته آنان را تکمیل می کند:
جهان پهلوان سـام برپای خاسـت
چنین گفت کی خسرو داد راست
ز شـاهان مـرا دیده بر دیدنـسـت
زتـو داد و زمـا پســندیـدنســــت
پـدر بر پـدر شــاه ایــران تـوئـی
گزین ســواران و شـیران توئـی
تـرا پـاک یـــزدان نگـهـدار بــاد
دلـت شـــادمـان بخت بیــدار باد
چنانکه می بینیم فردوسی در حق منوچهر هم که با سزاواری به تخت نشسته، گذشت
نمی کند. و زمانی که می خواهد این شاه را از زبان پهلوانی چون سام بستاید،
حتی در روز تاج گذاری و بیعت و تبریک نیز شرط زمامداری شاه و شرط تبعیت
پهلوانان از شاه را در میان می نهد. سام را جهان پهلوان می نامد و شرط می
کند که وظیفه شاه داد است و اگر این شرط پذیرفته شد، وظیفه پهلوانان
پسندیدن.
در باره هیچیک از ستوده ترین شاهان نیز میدان ستایش فراخ تر از اینها نیست.
در اینگونه ستایش ها همواره نوعی ناباوری و ترس از فردا احساس می شود. گویی
ستاینده باور ندارد که شاهی که امروز ستوده می شود فردا هم ستودنی باشد.
البته در شاهنامه اینجا و آنجا ستایش های بی مرز و حدی هم وجود دارد ولی از
زبان پرسناژهای منفی در حق بیداگران و به قصد فریب آنان و تقویت خود کامگی.
ضحاک، کاوس و دیگران گاه از قول ابلیس و دیو این چنین ستوده شده اند.
ستایش در شاهنامه معمولا به صورت درود متقابل است، به اصطلاح سلام و علیک
است. در موقع دیدار و یا نامه نگاری، شاهان پهلوانان خود را می ستایند و
آنان متقابلا شاهان را. فردوسی در این درود متقابل هم جانب پهلوانان را
نگاه می دارد. از زبان شاهان پهلوانان را به وسعت، آزادانه و
بسیارسخاوتمندانه می ستاید. شاهان را فرسنگ ها به استقبال پهلوانان می برد.
ولی در عوض ستایش پهلوانان از شاهان چنانکه گفتیم اگر یک مصرع ستایش باشد،
مصرع دوم پند است. نامه سام به منوچهر و پاسخ او، دیدارهای رستم و کیخسرو،
رستم و کاوس و... نمونه های فراوانی به دست می دهد.
رستم وقتی به دیدار کیخسرو می رود:
بیاراسـت رســتم بدیدار شــاه
ببیند که تا هسـت زیبـای گـاه
ابـا زال ســـام نـریمــان بـهـم
بزرگان کابل همه بیش و کـم
به پیش اندرون زال با انجمن
درفـش بنفــش از پس پـیلـتـن
رستم و زال با چنین ابهتی می آیند. کیخسرو استقبال از رستم را تدارک می کند
و به اطرافیانش در باره رستم می گوید:
که اویسـت پروردگـار پـدر
وز ویسـت پیدا به گیتی هنـر
و تا چشمش به رستم می افتد از تخت فرود می آید:
چو خســـرو گو پـیـلـتـن را بـدیـد
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
فرود آمد از تخت و کرد آفــــرین
تهــمتـن بـبـوســیـد روی زمـیـــن
برســـتم چنیـن گفت کای پهــلوان
همیشه بدی شـــاد و روشن روان
بگیـتی خردمنــد و خامــش توئی
که پـروردگـار ســـــیاوش تــوئی
رستم بزرگوارانه و پدرانه به کیخسرو می نگرد. او را که ماننده سیاوش است می
پسندد و پیش کاوس می برد که سوگند نامه بنویسد تا از راه داد بیرون نرود!
کیخسرو:
بـدادار دارنده ســوگند خــورد
بـروز ســـپید و شــب لاژورد
این سوگند در دفتر ثبت شد و پیش رستم به امانت سپرده شد.
یکی خـط بـنــوشـــــت بـر پـهلوی
بـه مشــکاب بر دفتــر خــــسروی
گـوا بـود دســتان و رســـتم برایــن
بــزرگان لشــکرهمـه هـم چـنـیـــن
بـزنهــار بـر دســت رســتـم نـهــاد
چنان خط و سوگند و آن رسم و داد
هر بار که پهلونان در کنار شاهان قرار می گیرند، فردوسی پهلوانان را در
مقامی والاتر قرار می دهد. البته شاهان پر جلال و جبر و تند، اما عظمت
واقعی از آن پهلوانان است. در ستایش اینان فردوسی نگران زیاده روی نیست.
خود را آزاد می بیند که بهترین، بزرگوارنه ترین و شیرین ترین سخنان را نثار
آنان کند.
زادن و پرورش زال و رستم افسانه آمیز است. سمیرغ دایه زال و مامای رستم
است. این پهلوانان آنچنان زاده و پرورده می شوند که برتری آنان بر همه
شاهان خود کامه از همان آغاز مسلم است. زال پرورده سیمرغ در کودکی چنین
است:
بر و بازوی شیر و خورشید روی
دل پهلوان دست شــمشــیر جـوی
ســـــپیدش مژه دیدگان قـیر گـون
چو بســـد لب و رخ بمانند خـون
منوچهرتا زال را می بیند:
پس آراسـته زال را پیـش شـاه
بـزرین عمــود و بـه زرین کـلاه
گــرازان بیــاورد ســـالار بــار
شــگفتی بمـاند اندرو شـــهریار
برآن برزو بالای آن خوب چهر
تو گفتی که آرام جانست و مهـر
چنین گفت مر ســام را شـهریار
که از من تو این را بزنـهار دار
به خیره میازارش ازهیچ روی
بکس شــادمان مشـو جـز بدوی
که فرکیـان دارد و چنگ شــیر
دل هوشـمندان و آهنگ شــــیر
توصیفی که فردوسی در باره رستم می کند، از زال هم برتر است. رستم هنوز در
شکم مادر کودکی غیرعادی است. سمیرغ پیش بینی می کند که:
کزین سـرو ســـیمین برمـاه روی
یکی نـره شـــیر آیـد و نامجـــوی
که خـاک پـی او بـبـوســد هــژبـر
نـیـارد گذشـــتن بســر بـرش ابــر
از آواز او چـرم جـنــگی پــلنـگ
شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
هــران گــرد کـاواز کــوپـال اوی
بـبـیـنـد بـرو بـازوی و یـــال اوی
زآواز او انـــــدر آیـــد زپـــــــای
دل مـرد جـنـگی بـرآیـد زجــــای
رستم با کمک سیمرغ و جراحی سزارین از مادر زاده می شود و از همان نخستین
لحظات:
یکی بچه بد چون گوی شیرفـش
بـبـالا بـلنــد و بـدیـدار کـــــــش
شگفت اندرو مانده بد مرد و زن
که نشـــنید کــس بچـه پـیـلتــــن
این گونه پهلوانان که از کودکی برتر از شاهان آفریده شده اند، تا پایان عمر
این برتری را حفظ می کنند. فردوسی همواره آنان را برتر از شاهان می ستاید.
به چند نمونه توجه کنید.
گیو رو به زال از قول همه پهلوانان ایران می گوید:
زتو دور بـاد آز و چشــم نـیاز
مبــادا بتو دســت دشـمن دراز
بهر سو که آئیم و اندر شـویم
جز از آفرینت ســخن نشنویم
پس از کــردگار جهان آفـرین
بتو دارد امیــــد ایران زمـیـن
گودرز به رستم می گوید:
همی تاج و گاه از تو گیرد فـروغ
سـخن هــرچ گــویی نباشـد دروغ
تو ایـرانـیــان را زمــام و پــــــدر
بهی هــم زگنـج و زتخت و گوهـر
چنانیـم بی تو چون ماهی بخـــاک
به تنگ اندرون سر تن اندرهلاک
فردوسی در این ابیات- که نظایر آن در شاهنامه فراوان است- پهلوانانی چون
زال و رستم را به صراحت برتر از شاهان می داند. آنان پس از خدا امید
ایرانیانند، مام و پدر ایرانیانند، بهتر از تخت و گوهر و ستون حکومتند.
شاهان دادگر نیز به روشنی تمام این واقعیت را می پذیرند و اعلام می کنند.
کیخسرو خطاب به رستم:
تـوئی پـرورانــنــده تـاج و تـخـــت
فـروغ از تو گـیرد جهانـدار بـخــت
دل چرخ در نوک شمشــــیرتوسـت
سـپهر و زمان و زمیـن زیر تســت
...
زمین گرد رخــش ترا چاکرســـت
زمان بر تو چون مهربان مادرست
زتیغ تو خـورشــید بریان شـــــود
زگرز تو نـاهـیـد گـریـان شــــــود
ز نـیـروی پـیـکان کلک تو شـــیر
بـروز بـلا گــردد از جـنگ ســـیر
...
امـید ســـپاه و ســـپهبد به تســـــت
که روشن روان بادی و تن درست
ســرت ســبز باد و دلت شــــادمان
تــــن زال دور از بــد بــدگـمـــان
...
فــلک زیر خـم کـمـنـــد تو بــــاد
ســر تـاجــداران به بـنـد تو بـــاد
ز دینار و گـنج و ز تـاج و گــهـر
کـلاه و کمـان و کـمند و کـــمـــــر
...
جهان گنج و گنجور شمشیرتست
سر سـروران جهان زیر تســـت
چنین ستایشی هرگز در حق شاهان نشده و هرگز زال و رستم و سایر پهلوانان یک
دهم این سخن ها را در حق شاهان- ولو شاه دادگر- نگفته اند. فردوسی از زبان
کیخسرو دل چرخ را در نوک شمشیر رستم نهاده، سپهر و زمان و زمین را زیر او
گذاشته و تا به آنجا پیش رفته که زمین را چاکر گرد رخش رستم دانسته و فلک
را به خم کمند او آورده، ولی ما که خواننده ایم با لذت و اطمینان خاطر آن
را می خوانیم و به فردوسی حق می دهیم که رستم را این چنین و حتی برتر از
این به ستاید، در حالی که اگر یک صدم این ستایش در حق شاهان بود، مانند
قصاید مدیحه سرایان تهوع آور می شد.
در دوران ساسانی میدان اینگونه ستایش ها فراخ نیست، با این حال فردوسی
داستان بهرام چوبین را می آورد و در برابر شاهان بی مصرف و بیدادگر ساسانی
می گذارد. دبیر بزرگ بهرام چوبین را به هنگام جنگ از رستم فزون می داند و
خطاب به او می گوید:
فریدون یل چون تو یک پهــلوان
ندید و نه کســری نوشـــین روان
همت شــیرمردی هم اورند و بند
که هــرگز بجـانت مبــادا گـزنــد
همـه شـــهرایـران بتـو زنده انــد
همـه پهـــلوانان تــرا بـنـده انــــد
به تو گشــت بخــت بـزرگی بـلنــد
به تو زیر دســتان شــوند ارجمنــد
ســپهبد توئی هـم ســـپهبد نـــژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فـرخ نـژادی و فـرخ ســـری
سـتون همه شـهر و بوم و بـری
تاریخ سیستان از قدیم ترین آثاری است که از شاهنامه فردوسی و علت رد آن از
طرف محمود سخن گفته است. این تاریخ می نویسد:
«ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین
روزهمی برخواند. محمود گفت همه شاهنامه خود هیچ نیست مگرحدیث رستم و اندر
سپاه من هزار مرد چون رستم هست. ابوالقاسم گفت: زندگانی خداوند دراز باد.
ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما این دانم که خدای تعالی
خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید.»
به نظر ما تا کنون به این روایت کم توجهی شده است. به احتمال قوی وقتی
شاهنامه را برای محمود خوانده اند، دیده است که در سرتاسر آن رستم و رستم
ها ستوده می شوند و جای خاصی برای شاهان نیست. اگر این رسم در دربار
پذیرفته شود و پهلوانان لشکر و وزرای دربار او هم بخواهند همان مقامی را
احراز کنند که رستم ها داشتند، جایی برای خود او نخواهد ماند. احتمالا چنین
حادثه ای است که در اذهان مردم به آن صورت در آمده و در تاریخ سیستان ضبط
شده است
با نظری به دیوان های شعرای دربار محمود می توان دلایل بیشتری برای درستی
این نظر یافت. از این دیوان ها پیداست که پس از رد شاهنامه فردوسی از طرف
محمود اصطلاحات شاهنامه ای در اشعار وارد شده ولی تقریبا همه اینگونه اشاره
ها در جهت تسکین دادن محمود و بالا بردن ارج او در قیاس با قهرمانان
شاهنامه است. فرخی سیستانی گوئی در برابر زخمی که شاهنامه فردوسی به قلب
محمود زده، او را دلداری می دهد که:
اندر آن وقـت که رسـتم به هـنر نام گرفـت
جنگ بازی بد و مردان جهان سست سگال
گر بدین وقـت که تو رزم کنی زنـده شــود
تیر ترکان ترا بوســــه دهد رســـــــتم زال
و درجای دیگر:
شجاعت تو همی بســتر ز دفترها
حدیث رستم دستان و نام سام سوار
بازهم :
ای به لشکر شکنی بیشتر از صد رســتم
ای به هشیار دلی بیشتر از صد هوشنگ
بیـــژن ار بسته تو بودی رســـــته نشدی
به حیل ســاختن رســــتم نیو از ارژنگ
در چند جای دیوان فرخی به نام شاهنامه بر می خوریم. از محتوای کلام پیداست
که منظور شاهنامه فردوسی است. تقریبا در همه این موارد همان لحن دلجویانه
احساس می شود. فرخی به شاهنامه بد می گوید تا خاطر آزرده محمود را تسلی
دهد. مثلا:
نام تو نام همه شـاهان بسـترد و ببـرد
شـاهنـامه پس از این هـیج ندارد مقدار
درجای دیگر:
همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس
همانکه قصه شــهنامه خواندی همـوار
درجای دیگر:
گفتا: چنو دگـر به جهان هیچ شــــه بود
گفتم ز من مپـرس به شـهنـامه کـن نگاه
گفتا که شـاهنـامه دروغ است ســـربـسر
گفتم تو راست گیرو دروغ از میان بکاه
نه تنها خود محمود بلکه ظاهرا همه درباریان او نسبت به شاهنامه فردوسی و
ستایشی که وی از پهلوانان کرده خشمگین بوده اند. فرخی سیستانی بسیاری از
برادران و امرای محمود را هم برتر از رستم دانسته و به آنان دلداری داده
است. فرخی خطاب به مسعود پسر سلطان محمود که جای پدر به شاهی نشسته، می
گوید:
مخـوان قصـه رســــــــتم ز اولی را
از این پس دگر، کان حدیثیست منکر
از این پیـش بودسـت زاولســــــتانرا
به ســـــام یـل و رســـتم زال مـفــخر
ولیکن کنــون عـار دارد ز رســـــتم
که دارد چو تو شــــــــهریاری دلاور
ز جائی که چون تو ملک مرد خیزد
کـس آنجا سـخن گوید از رســـتم زر
راه توده 140 16.07.2007
فرمات PDF
بازگشت