حماسه داد-17
رنجنامه تاریخی
بوذرجمهرها درایران
ف.م. جوانشیر
- ستیز بوذرجمهر با نوشیروان
یکی از نکاتی که در باره شاهنامه بسیار ناشناخته مانده مقابله و یا بهتر
بگوئیم «دوئلی» است که فردوسی میان بوذرجمهر و نوشیروان بوجود می آورد و
تصویر می کند. این که وزیری بوذرجمهر نام بوده و به خدمت نوشیروان در آمده
در بسیاری از منابع ذکر شده ولی اینکه بوذرجمهر در ماهیت همان نقشی را ایفا
می کند که رستم و زال در قبال کاوس و کیخسرو، امری است مختص شاهنامه
فردوسی.
از اینجا آغاز کنیم که کسری نوشیروان را نمایندگان طبقات حاکم فئودال درست
به خاطر سرکوب جنایتکارانه جنبش مزدک و کشتار وحشیانه مزدکیان، «عادل»
نامیدند و این لقب را جزء لاینفک نام نوشیروان کردند و همه جا از او به
صورت «انوشیروان عادل» نام بردند. اما فردوسی حتی یک بار هم شده عادل یا
دادگر را به عنوان لقب انوشیروان نمی آورد و این تصادفی نیست. دنباله منطقی
نظر مثبت و تائید آمیز او نسبت به جنبش مزدکی است. ثعالبی که مزدک پسر
بامداد را «ابلیسی در هیبت انسان» می داند، طبیعی است که قصه نوشیروان را
هم چنین آغاز کند:
«نوشیروان هشیارترین و خردمندتری شاهان بود. عدلی به کمال و فضلی والا و
بختی خوش داشت. او در شرایط بسیار سختی که بر اثر فتنه و تحکم مزدکیان و
توطئه ها و اعمال خارج از قاعده آنان پدید آمده بود زمام حکومت به دست
گرفت؛ بزرگان و ارکان حکومت را گرد کرد، کار ملک را به انجام رسانید و نظم
را برقرار کرد.»
فردوسی بر خلاف ثعالبی لازم نمی داند که نوشیروان را در ارتباط با سرکوب
مزدکیان بستاید و «حکومت نظم» را که پس از سرکوب نهضت برقرار شده، بیاراید.
نوشیروان در شاهنامه مانند سایر شاهان بر تخت می نشیند و طبق معمول در
سخنرانی تاجگذاری اش مبالغی وعد و وعید می دهد و فلسفه می بافد. و سرانجام
در باره طرز کشورداری تاکید می کند که گوش به دستور خواهد داشت.
نوشیروان گوید:
که ما تاجداری بسر برده ایم
بداد و خـرد رای پرورده ایم
ولیکن زدسـتور باید شـــنیـد
بدو نیک بی او نیـاید پـدیــد
با توجه به این نکته است که فردوسی بلافاصله که نوشیروان به شاهی می نشیند
و استوار می شود، بوذرجمهر را وارد صحنه می کند و او را در مرکز حوادث قرار
می دهد، به طوری که بخش مربوط به نوشیروان در شاهنامه به طور عمده از آن
بوذرجمهر است و نه نوشیروان.
آغاز شاهی نوشیروان- پیش از پیدایش بوذرجمهر- پرآشوب است. نوشیروان با جنگ
های داخلی و خارجی فراوانی روبروست و همه جا با خشونت مخالفان را سرکوب می
کند. در بلوچستان فرمان قتل عام می دهد و آنقدر می کشد که گوسفندان بی شبان
می مانند:
چـوآگاه شـد لشـکر از خشم شـاه
ســـوار و پـیـــاده بـبـسـتـنـد راه
از ایـشـان فـراوان و اندک نماند
زن و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شـمشـیر بگـذاشـتـنـد
ســتم کـردن و رنـج برداشــتـنـد
بـبـود ایمـن از رنـج شـاه جهـان
بلـوجی نمـانـد آشــکار و نهــان
چـنان بد که بر کـوه ایـشان گلـه
بـدی بی نگهـبـان و کـرده یـلــه
شــبان هم نبودی پـس گوسـفـند
بهــامــون و بر تیــغ کــوه بلـند
همـه رختـها خـوار بگـذاشــتـند
درو کـوه را خــانه پـنـداشــتـند
در این زمان پرآشوب که نوشیروان در داخل و خارج با (رُم) در جنگ بود، پسرش
نوش زاد سر به شورش برداشت و سپاهی فراوان گرد آورد و با قیصر رُم دست به
یکی شد و چون مادرش رومی و مسیحی بود هم کیشان قیصر از او حمایت کردند،
آشوبی بزرگ بر پا کرد ولی سرانجام کشته شد.
از این پس که نظام حکومت نوشیروان استوار گشت، بوذرجمهر وارد صحنه می شود و
مسیر حوادث تغییر می کند. از جنگ و کشتار کمترسخن به میان می آید و بیشتر
سخن از آشتی و حکمت است. از این حیث شاید میان عزرثعالبی و شاهنامه فردوسی
تفاوت آشکار به چشم نخورد. هر دو داستان بوذرجمهر را پرداخته و جای زیادی
به آن داده اند. معلوم می شود ثعالبی این داستان ها را بی ضرر دانسته و نقل
آن را از شاهنامه فردوسی یا سایر منابع ممکن شمرده است. با این حال با کمی
دقت می توان دریافت که بوذرجمهر شاهنامه با بوذرجمهر عزر- که نزدیکترین
منبع به آن است- یکی نیست. بوذرجمهر شاهنامه بزرگ مردی است به مراتب برتر
از نوشیروان که مدام به شاه درس می دهد و راه می نماید و گردنکشی می کند و
بوذرجمهر عزر، خردمندی است فرودست نوشیروان و تسلیم نظر شاه.
در شاهنامه بوذرجمهر هفت بزم دارد که در آنها رو در روی نوشیروان می ایستد
و به او شیوه کشورداری می آموزد. شاهان بیداد گر گنهکار را می کوبد و
نوشیروان را از گناه می ترساند و می خواهد که زندان ها را بگشاید، خردمندان
را ارجمند دارد و...
بدانگه شــود تـاج خـــسرو بلند
که دانـا بود نــزد او ارجـمــــند
...
نباید که خســبد کســی دردمــند
که آیـد مگـر شــاه را زو گـزند
...
هرآنکس که باشد به زندان شاه
گــنهکار گــر مــردم بی گـــناه
به فـرمان یـزدان بباید گـــشاد
بزند و باست آنـچ کردست یاد
سـپهبد به فرهنگ دارد ســپاه
برآســاید از درد فـــریاد خواه
بوذرجمهر در یکی از بزم ها شیوه اطاعت از شاهان را به پیرامونیان و
درباریان می آموزد. و درست همین بخش از داستان نوشیروان و بوذرجمهر است که
درباریان محمد رضا راست و چپ آن را به رخ می کشند و آقای پرویز خانلری نیز
در پایان تاج نامه اش آن را آورده است- اگر چه ربطی به سخنرانی های
تاجگذاری هم ندارد. در این بزم بوذرجمهر تاکید می کند که باید فرمان شاهان
را پذیرفت:
نباید بفرمان شاهان درنگ
نباید که باشد دل شاه تنگ
ولی باید توجه داشت که سخنان بوذرجمهر در این بزم دنباله سخنان قبلی اوست و
لذا فرمانبری به شاه دادگر برمی گردد و نه هر شاهی. دیگر اینکه این سخنان
بوذرجمهر در پاسخ پرسش مستقیم نوشیروان است که می پرسد:
پرستش چگونه است فرمان من
نگه داشــتن رای و پـیــمان من
زگـیتی چو آگه شوند این مهـان
شــنیده بگوینــد با همــراهـــان
در پاسخ این پرسش مستقیم که با «فرمان من» چه باید کرد، بوذرجمهر می گوید
که باید اطاعت کرد. ولی نکته اینجاست که خود بوذرجمهر به این گفته عمل نمی
کند و خود او از نوشیروان فرمان نمی برد و تا آنجا پیش می رود که زندان را
بر کاخ شاه ترجیح می دهد.
بوذرجمهر پس از خدمات بسیار که به نوشیروان می کند، عاقبت مورد خشم سلطان
قرار گرفته، به زندان می افتد. این پایان دردناک که در سایرمنابع نیز- هر
جا که از نوشیروان و بوذرجمهر داستان گفته اند- آمده و از جمله در
عزرثعالبی نیز پایان کار بوذرجمهر زندان است و از این حیث بسیار شبیه
شاهنامه.
اما حتی در همین پایان مشابه نیز بوذرجمهر شاهنامه با بوذرجمهر ثعالبی
تفاوت دارد. به خود داستان بنگریم. روزی نوشیروان به شکار می رود.
بوذرجمهرهمراه اوست. شاه لحظه ای می خوابد. مرغی دانه های بازو بند شاه را
می بلعد و شاه تا چشم باز می کند، گمان می برد که بوذرجمهر عمدا بازوبند را
به خورد مرغ داده است. بی ادبانه به او خشم می گیرد:
بدو گفت کای سگ ترا این که گفت
که پالایـــش طبــع بتـوان نـهـفـــت
بوذرجمهر پاسخی به ناسزاهای نوشیروان نمی دهد و نوشیروان همچنان فحش می
دهد:
جهاندار چندی زبان رنجه کرد
ندید ایچ پاسـخ جز از باد سـرد
فرمان شاه زندان است:
همه ره زدانـا همی لب گــزید
فرود آمد از باره چنـدی ژکـید
بفـرمود تا روی ســندان کننـد
بداننــده بر کاخ زنــدان کـننـد
در آن کاخ بنشست بوذرجمهر
از او برگسسته جهــاندار مهر
در این داستان فردوسی از همان ابتدا ناحق بودن خشم نوشیروان را برجسته می
کند و آنگاه که از زبان نوشیروان به بوذرجمهر دشنام می دهد، ارج نوشیروان
را پایین می آورد و او را سبکسری تند مزاج معرفی می کند و شرایط را فراهم
می آورد که بوذرجمهر نیز بتواند با او تندی کند.
در ثعالبی این ظرافت نیست. در نوشته ثعالبی نوشیروان بطور عادی- که معمول
شاهان است- بر بوذرجمهر خشم می گیرد و به او می گوید جایی را انتخاب کن که
زمستان و تابستان نخواهی آن را ترک کنی و غذایی برگزین که جانشین همه غذاها
باشد و لباسی که هرگز عوض نکنی. بوذرجمهر زیرزمین، شیر و پوست را بر می
گزیند. بوذرجمهر ثعالبی عاقل و داناست و از اینگونه حکمت ها دارد. اما
پیکار جونیست.
بوذرجمهر شاهنامه ضمن خردمندی و حفظ سنن وزارت و خدمت به شاهان پیکار جوست.
نوشیروان در عین اینکه بوذرجمهر را به ناحق به بند می کشد، انتظار پوزش هم
دارد. اما بوذرجمهر می گوید در زندان می مانم و همین جا حالم بهتر ازحال
شاه است. نوشیروان فشار بر بوذرجمهر را تشدید می کند و برای ترساندنش دژخیم
می فرستد، اما بوذرجمهر استوار است. از خود شاهنامه بشنویم.
نوشیروان کس می فرستد پیش بوذرجمهر در زندان:
بدو گفــت رو پـیـش دانـا بــگوی
کــزان نامــور جـــاه و آن آبروی
چرا جــستی از بـرتـری کهـتـری
بــبـــد گــوهر و ناســـــزا داوری
پــرســـتنده بشــنیــد و آمـــد دوان
بر خــال شــد تند و خســته روان
ز شــاه آنــچ بشـــنید با او بگفـت
چنین یافـت زو پاسـخ اندر نهفـت
که حـال من از حـال شـــاه جهـان
فــراوان بهــست آشــکار و نهـان
پرســتنده برگشت و پاســــخ ببرد
ســخنهـا یکایـک بـرو برشـــمـرد
فــراوان ز پاسـخ بر آشــفت شـــاه
ورا بند فـــرمــود و تاریک چــــاه
دگــر باره پرســید زان پیشــــــکار
که چون دارد آن کــم خـرد روزگار
پرســــتـند آمــد پــر از آب چهـــــر
بگـفــت آن ســــخنها به بوذرجمهـر
چنیـــن داد پاســــخ بدو نیک خـواه
که روز من آسـانـتــراز روزشــــاه
فرســتاده برگشـــت و آمـــد چو باد
همــه پاســخش کـرد بر شـــــاه یاد
ز پاسخ برآشفت و شد چون پلـنگ
زآهــن تـنــوری بفــرمـــود تـنـگ
زپیــکان وز مـیــخ گــرد انـــدرش
هــم از بند آهـــن نهـفـــته ســـرش
بــدو انـــدرون جای دانــا گــزیــــد
دل از مهــر دانــا به یکــسو کشـیـد
نبد روزش آرام و شب جای خواب
تـنـش پر زسـختـی دلـش پرشــتاب
در این تنور پر از پیکار و میخ و بند آهن، باز هم که شاه از بوذرجمهر حالش
را پرسید:
چنیــن داد پاســـخ به مـــرد جوان
که روزم به از روز نوشین روان
نوشیروان دژخیم با تیغ تیز پیش بوذرجمهر می فرستد که چرا تنور را به از تخت
شاه می دانی؟
که گفتی که زندان به از تخت شاه
تنوری پر از میـخ با بنــد و چـــاه
بوذرجمهر پاسخ می دهد:
زسخـتی گــذر کـردن آســـان بود
دل تاجـــداران هراســــــــان بود
و این همان حرفی است که در تمام دوران خفقان و ترور، مبارزین انقلابی ایران
در زندان ها تکرار کرده اند.
بوذرجمهر در زندان با چنین شرایط سخت بیمار و کور می شود:
دلش تنکتر گشت و باریک شد
دو چشمش زاندیشه تاریک شد
با این حال در همین کوری و بیماری بوذرجمهر تنها کسی است که می تواند پاسخ
قیصر روم را بدهد. قیصر روم معمایی فرستاده و گشودن آن را شرط مناسبات دو
کشور کرده است. نوشیروان از پاسخ عاجز است، در بارگاهش هم کسی که این راز
بداند نیست. امید کشور در زندان است. می فرستند و بوذرجمهر را از بند آزاد
می کنند. می آید و معمای قیصر می گشاید. و اینجاست که بوذرجمهر آخرین حرف
خود را می زند و از صحنه خارج می شود:
اگــرچند باشــد ســرافـراز شــــاه
بدســـــتور گـــــردد دلارای گــــاه
شــکارســت کارشهـنــــشاه و رزم
می و شادی و بخشش و داد و بزم
دل و جــان دســتور باشــد بـرنـج
زانـدیشـــــه کــدخـــدائی و گـنــج
این نتیجه گیری فردوسی از داستان بوذرجمهر با نتیجه گیری های دیگران از
زمین تا آسمان تفاوت دارد.
راه توده 146 27.08.2007
فرمات PDF
بازگشت