راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد- 18
نبرد 2500 ساله
میان استبداد و قیام
ف.م. جوانشیر
 

- قیام بهرام چوبین
بزرگترین داستان حماسی دوران ساسانی قیام بهرام چوبین است که فردوسی آن را با علاقه ای آتشین، به یاد روزگار خوش رستم ها و گودرزها می آراید. مقدمات قیام، می توان گفت، که از زمان نوشیروان فراهم می آید. سرکوب خشن و بیرحمانه جنبش مزدکی، دوگانگی گفتار و کردار نوشیروان، که در حرف و تبلیغات بازاری دادگر است و در عمل بیدادگری خونخوار که در بلوچستان گله ها را بی شبان می گذارد و با بزرگ مردی چون بوذرجمهر چنان رفتار ناشایستی دارد، اساس حکومت را می پوساند. نوشیروان مدافع بی پرده امتیازات طبقاتی و حافظ فاصله رتبه ها و درجه هاست. زمانیکه دولت نیازمند پول است بوذرجمهر می خواهد از کفشگری وام بگیرد، نوشیروان نمی پذیرد. می ترسد کفشگران در حکومت او راه یابند.
کفشگر در برابر پرداخت پول تنها این خواهش را دارد که فرزندش را به فرهنگیان سپارد و پرورش دهند:
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر
برنجـی بگـوئی بـه بوذرجمهـــر
که اندر زمـانه مــرا کودکیـسـت
که بازار او بر دلم خوار نیسـت
بگـوئی مگـر شـهــریـار جهـان
مـرا شــاد گــرداند اندر نهــــان
که او را ســپارد به فرهـنگـیان
که دارد ســـرمایه و هــنگ آن

بوذرجمهر با شادی به شاه خبر می دهد:
بر شــاه شــد شــاد بـوذرجمهــر
بر آن خواسته شاه بگشاید چهـر

اما شاه وقتی می فهمد که در برابر دریافت پول باید اجازه پرورش و تحصیل به فرزند کفشگر بدهد به خشم می آید و رو به بوذرجمهر:
بدو گفت شـاه ای خردمنـد مرد
چرا دیـو چشــــم ترا تیـره کرد
برو هم چنان باز گـردان شــتـر
مبادا کزو ســــیم خواهـیـم و در
چو بازارگان بچــه گردد دبـیــر
هنرمنــد و با دانــش و یادگـیــر
چو فرزند ما بر نشـیند به تخت
دبیــری ببــایدش پیـروز بخـت
هنـر باید از مرد مـوزه فـروش
بدین کار دیگر تو با من مکوش

نوشیروان در حفظ فاصله طبقات و قشرهای اجتماعی هم به همین نسبت کوشاست. روزی به او خبر می دهند که بازت عقابی شکار کرد. فرمان می دهد باز را بکشند تا کسی به بزرگتر از خود جسارت نکند:
دگـر گفت بـاز تـوای شــــهریار
عقــابـی گـرفـتـت روز شـــکار
چنین گفت کو را بکوبید پشـت
که با مهتر خود چرا شد درشت
بـیــاویــز پـایـــش زدار بلــنــد
بــدان تا بدو باز گــردد گــزنـد
کـه از کهـتران نـیز در کارزار
فــزونی نجـوینـد با شـــهــریار

نوشیروان به هنگام شاهی خود همین فرمان را در عمل اجرا می کند. پشت هر بازی را که عقابی را شکار کند، می کوبد. نظام سلطنت خودکامه را استوار کرده، وزیرانی را که به او خدمت کرده اند (مانند مهبود و بوذرجمهر) از میان می برد و یا به زندان می افکند و خود دست آخر تنها می ماند.
پس از کسری پسرش هرمز به شاهی می رسد که او نیز خوی پدر دارد. بزرگان را یکی پس از دیگری از میان می برد و خود تنها می ماند. او در آغاز سخن از داد می راند و از توجه به درویش سخن می گوید، اما به محض اینکه جای خود را محکم می کند، از تعهد خویش سر می پیچد و بیداد می شود.
هرمز در آغاز شاهی می گوید:
بهــر کار درویــــش دارد دلـــم
نخـواهم که اندیشه زو بگســـلم
هـمی خواهـم از پاک پروردگار
که چنـدان مرا بر دهــد روزگار
که درویش را شاد دارم به گنج
نــیــارم دل پارســـا را به رنج

این گفته هرمز گنج داران را نگران می کند:
چو بشـــنـید گفـتـــار او انــجـمـــن
پر اندیشـــه گشـــتند زان تن به تن
ســر گنج داران پر از بیــم گشــت
ســتمکاره را دل بدو نیــم گشــــت
خردمند و درویش زان هر که بود
بدلـش انـدرون شــــادمانـــی فزود

از این بیت ها آشکارا پیداست که فردوسی در جانب درویشان است. او خردمند و درویش را در کنار هم می گذارد، و گنج دار و ستمکاره را در کنار هم؛ شادمانی یکی را قطب مقابل بیم و نگرانی دیگری می داند. فردوسی هرمز را به خاطر این موضعی که گرفته، دادگر معرفی می کند.
اما روزگار «دادگری» هرمز کوتاه است. جایش که محکم شد، بر می گردد:
چنین بود تا شـــد بزرگیـــش راست
هر آن چیز در پادشاهی که خواست
بر آشفـت و خـوی بد آورد پـیــــش
بیکســو شــد از راه آئیـن و کیـــش
هر آنکـس که نزد پدرش ارجـمنــد
بدی شـــاد و ایمــن ز بـیــم گــــزند
یکایک تـبــه کـــردشـــان بـیـگنــاه
بدین گــونه بـد رای و آیـیــن شـــاه

هرمز اطرافیان خود را می کشد. یکی را به نام ایزد گشسب به زندان می فرستد و گرسنه نگاه می دارد و سرانجام فرمان قتلش را می دهد، در باره دیگری به نام زردهشت- خدعه می کند. او را به میهمانی پیش خود می خواند و سر سفره با دست خودش غذای زهر آلود را در دهان او می گذارد:
چـو مـوبــد بیــامـد بهنـــــــگام بار
به نـــزدیکی نــامـــور شـــــهریار
بدو گـفـت کامــروز زایدر مـــــرو
که خـوالیگـــری یافـتـســـــــتیم نو
چو بنــشست مــوبـد نهــادند خوان
زمـــوبـد بپـــالود رنـگ رخــــــان
بدانست کان خــوان زمان ویـــست
همان راســـتی در گمــان ویــــست
خورشــها بـبــردند خـوالـیـــــگران
همی خورد شــاه از کران تا کــران
چو آن کاســــه زهــر پیـــش آورید
نگـه کــرد مــوبــد بـدان بنگـــــرید
بر آن بد گمـان شـــد دل پــاک اوی
که زهرسـت بر خوان تـریاک اوی
چو هرمز نـگه کرد لب را ببـســت
بر آن کاســه زهــر یـازیــد دســـت
بر آن سـان که شاهان نوازش کنـند
بر آن بنــدگان نیــز نـــازش کنـنــد
از آن کاسـه برداشت مغز استخوان
بیــازید دســت گـــرامی بـخـــــوان
به موبد چنین گفـت کای پاک مغــز
ترا کــردم این لقــمه پـاک و نغــــز
دهن باز کن تا خوری زین خورش
کـزین پـس چنین باشدت پــرورش

بیچاره موبد احساس می کند که لقمه ای که شاه می خواهد در دهانش بگذارد زهرآلود است، نمی خواهد بخورد:
بدو گفت موبد بجان و سرت
که جاوید بادا سرو افـــسرت
کزین نوشه خوردن نفرماییم
بســیری رســیدم نیــفزاییـــم

اما هرمز با خونسردی دنباله کار را می گیرد:
بدو گفت هرمز به خورشید و ماه
بـپــاکی روان جهـــانـدار شــــــاه
که بستانی این نوشه زانگشت من
بریــن آرزو نشــکـنی پشـــت من

موبد راه چاره ندارد. زهر را از دست پادشاه می خورد و از بستر مرگ برای او پیام می فرستد:
از این پس تو ایمن مشو از بدی
که پاداش پیــش آیدت ایــــزدی
تو بدرود باش ای بداندیش مرد
بـد آیـد بـرویـت زبـد کار کــرد

مردم از خبر مرگ موبد غمگین می شوند. اما هرمز به جنایات خود ادامه می دهد:
چوشــد کار دانا بــزاری بـسر
همه کشور از درد زیر و زبر
جهــاندار خونریز و ناسازگار
نکــرد ایـچ یـاد از بد روزگار

هرمز نقشه قتل سومین وزیرش را- به نام بهرام آذرمهان- می کشد. به او می گوید که اگر می خواهد زنده بماند باید علیه یکی از بزرگان (سیمای برزین) شهادت بدهد. آذرمهان می پذیرد. شهادت می دهد و هرمز سیمای برزین را زندانی کرده و می کشد و خود بهرام آذرمهان را نیز به بند می کشد و می کشد و دیگر خردمندی بر درگاهش نمی ماند.
نماند آن زمان بردرش بخردی
همان رهنمائی و هم مــــوبدی

در چنین وضعی کشور پرآشوب می شد. از هر سویی دشمنان به ایران روی می آوردند: از روم، خزر، چین، یمن و... به ایران هجوم بردند. یک بار دیگرایران بر اثر جنایات شاهی بیدادگر در معرض خطر قرار گرفت. می بایست پهلوانی از میان مردم برخیزد که از کشور بلا بگرداند. این پهلوان بهرام چوبین است.
فردوسی با چنین مقدمه چینی ماهرانه و با تفصیل و توصیف فراوان ظهور بهرام چوبین و قیام او را ضرور می سازد. خواننده احساس می کند که جای چنین مرد و چنین قیامی خالی است.
طبری و ثعالبی که قیام بهرام چوبین را تائید نمی کنند، این مقدمه را ندارند. برعکس طبری از هرمز به عنوان شاهی که «از ادب بهره بسیار داشت و می خواست با ضعیفان و مستمندان نیکی کند» یاد می کند و کشتن بزرگان را از جهت خدمت به مردم می داند و می گوید: «در اندیشه همدلی سفلگان و صلاح کار ایشان بود.»
ثعالبی هم توصیفی شبیه طبری دارد و با آنکه یک مورد از قتل های هرمز را – مورد مربوط به بهرام آذرمهان- تقریبا به همان ترتیبی که در شاهنامه است می آورد، هرمز را محکوم نمی کند و از او بر خلاف شاهنامه، سیمای کریهی نمی سازد. نیتجه ای که از همۀ مطالب خود در این زمینه می گیرد، این است که او به شیوه خود وفادار بود: اقویا را می کوبید و از ضعفا حمایت می کرد.
شاید از نظر تاریخی این توصیف درست ترباشد. تردیدی نیست که در دستگاه هرمز جنگ، جنگ قدرت بوده و مقتولین که از سران اشراف بودند، چیزی به از شاه قاتل نداشته اند. اما سخن برسر درجه نزدیکی شاهنامه و سایر آثاربه حقیقت تاریخی نیست.
فردوسی از میان همه روایات، آن روایتی را پسندیده و آورده است که هرمز شاه را محکوم و قیام علیه او را لازم می شمارد. فردوسی جنایت های هرمز را به آن تفصیل بیان می کند تا دنباله داستان منطقی بوده و بهرام چوبین در قیاس با هرمز قد برافرازد و پهلوان محبوب باشد.
پس از گذشت دوران طولانی که دیگر خبری از پهلوانانی چون رستم و گودرز نیست، فردوسی در کنار هرمز فرومایه و جانی- که به دست خویش خونسردانه آدم می کشد- بهرام چوبین را به سطح رستم و گودرز می رساند. خود بهرام به هنگام گزیدن سپاهیان به یاد رستم و گودرز است و از آنان می آموزد و می گوید:
که کاوس کی را به هامـاوران
ببــسـتند با لشـــکری بیکـران
گزین کرد رستم ده و دوهـزار
زشایسـته مردان گرد و سـوار
بیــاورد کاوس کی را زبـنـــد
بـران نامــداران نیـامد گـــزند
همان نیـز گـودرز کشــوادگان
ســــرنـامــــداران آزادگـــــان
بکیــن ســیاوش ده و دوهزار
بیاورد بر گســــتوانور سـوار
همــان نیز پـرمـایه اســـفندیار
بیاورد جنـگی ده و دو هــزار

هرمز همان درفشی را به بهرام می دهد که درفش رستم بود:
بـیــاورد پس شـــهریار آن درفـــش
که بد پیکـرش اژدهـا فــش بنفـــش
که در پـیش رســتم بدی روز جنگ
سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ
جو ببـسـود خنــــدان به بهـــرام داد
فــراوان بر او آفــــرین کـــــرد یاد
به بهـــرام گفت آنک وجــــدان من
همی خوانــدنــدش ســــر آنجمــــن
کجــا نــام او رســـــــتم پهــــــلوان
جهانگیر و پیروز و روشــن روان
درفش ویسـت اینــک داری بدست
که پیــروز بادی و خســرو پرست
گمــانـم که تو رســــتم دیگـــری
به مـردی و گردی و فرمانبـری

نولد که داستان حماسی بهرام چوبین را که فردوسی در بخش ساسانیان آورده، آناکرونیسم می داند و معتقد است که:
«شخصیت بهرام چوبین در شاهنامه مانند شخصیت پهلوانیست که با زمان کیخسرو مناسب تراست»
ممکن است از نظرداستان سرایی چنین باشد. در محیط مرده دوران ساسانی که روایات باقی مانده چیزی جز بیهوده گویی شاهان خود کامه و نصایح بی محتوی و حرف بی عمل آنان نیست، حماسه بهرام چوبین، با شباهت آشکارش به پهلوانانی چون رستم، با روح زمان تطبیق نمی کند. اما پیدایش بهرام چوبین و زنده شدن رستم در شاهنامه- اگر با زمان تطبیق نمی کند- با روح فردوسی و بینش سیاسی- اجتماعی او کاملا منطبق است. فردوسی عاشق رستم هاست. او در محیط فاسد خفه دوران ساسانی- و زمان محمود- از اینکه قیامی نیست، درد می کشد. دلش می خواهد مردانی درفش رستم بر افرازند و راه او را بروند.
در توصیف قیام های مردم در زمان قباد- سوفزا، مزدک و... – فردوسی به این هدف نزدیک شده، ولی به آن نرسیده است. او بهرام چوبین را هم چون رستم و گودرز وارد صحنه می کند تا ابر سیاه خفقان و فساد را با رعد و برق آن بشکافد.
داستان بهرام چوبین در «نامه باستان»- احتمالا شاهنامه ابومنصوری- نبوده و فردوسی آن را از زبان راویان دیگر گرفته و به نظم کشیده است. خود او در آغاز داستان به این مطلب اشاره می کند:
یکی پیــر بــد مــرزبــان هــری
پســـندیده و دیــده از هـــــردری
جهــاندیده ای نــام او بود مــــاخ
سخن دان و با فر و با یال و شاخ
به پرســیدمش تا چه داری بیــاد
زهـرمـزکه بنـشست برتخـت داد

بنابراین فردوسی به آنچه که در شاهنامه ابومنصوری و یا ماخذی نظیر آن بوده، اکتفا نکرده و درست در مورد پهلوانی چون بهرام چوبین، توسل به داستان های ملی را ضرور شمرده است. اینجا دیگر مشکل می توان با آن کسانی که فردوسی را «ناقل امینی» می دانند، موافقت کرد. بهرام چوبین فردوسی، همان شخصیتی را دارد که فردوسی می پسندد. روش بهرام انعکاسی است از بینش سیاسی فردوسی.
ثعالبی نیز داستان بهرام را آورده و در مواردی به روایت فردوسی نزدیک شده است. به نظر ما علت این نزدیکی تطابق و یا تشابه ماخذ نیست و نمی تواند باشد. باور نکردنی است اگرتصور کنیم که ثعالبی هم دنبال همان مرزبان هری رفته و از او داستان بهرام را شنیده است. باید احتمال داد که ثعالبی شاهنامه فردوسی را در اختیار داشته و بخشی از آن را که به گاو و گوسفد دربارغزنوی بر نمی خورده، خلاصه و ثبت کرده است. اگر این حدس درست باشد مقایسه ثعالبی و فردوسی در روایت داستان بهرام اهمیت بیشتری کسب می کند.
در شاهنامه سرپیچی بهرام چوبین از فرمان هرمز بسیار زود آغاز می شود. بهرام پس از گزینش دوازده هزار سپاهی به جنگ ترکان می رود. درباریان که شایستگی بهرام را دیده اند، هرمز را از او می ترسانند. موبد خطاب به هرمز در باره بهرام چنین می گوید:
بدو (به هرمز) گفت موبد که جاوید زی
که خــود جــاودان زندگی را ســـزی
بـدیــن بــرز و بــالای ایــن پـهلــوان
بـدیــن تیــز گفتـــــار روشــــن روان
نبــاشـــــد مگـــر شـــاد و پیروزگـــر
وزو دشــــــمـن شــــاه زیـــرو زبـــر
بـتــــرســـم که او هــم به فــرجام کار
بـه پــیــچــد ســر از شـــاه پروردگـار
هـمی در ســـخن بـس دلیــــری نمـود
بـه گــفتــار با شــــاه شـــــیـری نمـود

هرمز جاسوس به اردوی بهرام می فرستد و او با مشاهده اعتماد بنفس بهرام به این نتیجه می رسد که او از فرمان شاه سر خواهد پیچید:
چنین گفت کیـن مـرد پیـروز بخت
بیـابد به فــرجـام زین رنــج تخـت
ازآن پـس چو کام دل آرد به مشـت
نه پیچد سر از شاه و گـردد درشت

هرمز از شنیدن این خبر به حال مرگ می افتد و چون مردی فرومایه و خدعه گر است، به جای اینکه رو یا روی به نبرد بهرام بشتابد، خدعه می کند و از بهرام می خواهد که از راه برگردد تا در خلوت مطالبی را به او بگوید. اما بهرام سرپیچی می کند و برنمی گردد:
چنین داد پاســخ که لشـکر ز راه
نخــواننــد بـاز ای خردمنـد شــاه
زره باز گشــتـن بـد آیـد به فـــال
به نیرو شود زین سخن بد سگال

به این ترتیب مقابله بهرام و هرمز آغاز می شود: در یک سو بزرگواری و مردانگی است، در یک سو فرومایگی و نیرنگ و پستی. فردوسی داستان را طوری می آورد که خواننده به بهرام حق بدهد که علیه هرمز به پا خیزد. بهرام بر ساوه- شاه ترکان- پیروز می شود و خطر بزرگی را که کشور را تهدید می کرد، از میان می برد و خبر پیروزی را به هرمز می فرستد. اما هرمز نگران بهرام است. او با دبیر خود آئین گشسب مشورت می کند:
به آئین گشسب آن زمان شاه گفت
که با او بــدش آشــکار و نهـفــت
که چون بینی این کار چوبینـه را
به مــردی بـکار آورد کــیــنه را
چنین گفت آئیـن گشســب دبـیـــر
که ای شــاه روشن دل و یادگیــر
بسـوری که دسـتانش چوبین بود
چنان دان که خوانش نو آئین بود
زگفــتار او شـــاه شــد بد گمـــان
روانـش پر اندیشـه بد یک زمان

نگرانی و ترس از بهرام، هرمز فرومایه را به اتحاد با بقایای ترکان علیه بهرام می کشاند. او از پرموده- شاه شکست خورده ترکان- چنان استقبالی می کند که خود پرموده در شگفت است:
هرمز:
به خـاقان چین گفت کـز بهر من
بسی رنج دیدی تو از شــهر من
نشسته بیـازید و دستش گـرفـت
ازو ماند پـرمـوده اندر شگـفـت

درعوض از بهرام بهانه می گیرد و به او نامه ای تند می نویسد و به جای خلعت دوک زنانه هدیه می کند:
یکی نامه بنوشت پس شـــهریار
به بهــرام کای دیــو نا ســازگار
نـدانی همی خویشــتن را تو باز
چنین از بـزرگان شـدی بی نیاز
هـنــرها ز یــزدان نبـیـنی همی
به چرخ فلک بر نشـــینی همی
ز فرمان من سر به پیچیــده ای
دگرگونه کاری بســــــیجیده ای
نیــاید همی یـادت از رنـــج من
سپاه من و کوشـــش و گنـج من
ره پهــلوانــــان نســــازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
کنــون خلعت آمد ســـزاوار تـو
پســـندیــده و درخــور کـــارتـو

با این وصف چه کسی است که به بهرام چوبین حق ندهد که علیه هرمز به پا خیزد. قیام در این شرایط حق و وظیفه هر پهلوانی است. فردوسی ما را به همراه بهرام به این نتیجه می رساند.
بهرام لباس پیرزنان را که هرمز خلعت او کرده می پوشد، دوکی را که هدیه شاه است در برابر خود می نهد و از سپاه دعوت می کند که از پیشاپیش سپهدار خویش بگذرند. سپاهیان که چنین می بینند، سر به شورش بر می دارند:
چو رفـتند و دیـدنـد پیــرو جوان
بر آن گونه آن پوشــش پهــلوان
بماندند زان کار یکــسرشگـفـت
دل هر کـس اندیشه ای برگرفت
چنین گفـت پس پهلـوان با سـپاه
که خلعت بدین سان فرسـتاد شاه
جهـاندار شـاهسـت و ما بنده ایم
دل و جـان به مهر وی آکنده ایم
چـه بـینیـد بـیننـدگان انــدریـــن
چـه گـویــم با شــــهریار زمـیـن

پرسش کاملا روشن مطرح است: چه کنیم؟ به فرمان شاه، هر چه باشد، گردن بگذاریم؟ نه!!
به پاســخ گشــــــادند یکسـر زبان
که ای نامـور پرهـنــر پهــــــلوان
چـو ارج تو ایـنسـت نزدیک شـاه
ســگانند بـر بارگاهـــــش ســــپاه
نگــر تا چه گفت آن خردمنـد پیـــر
بری چون دلش تنگ شد زاردشیر
...
که بیزارم از تخـت وز تـاج شاه
چو نـیک و بـد مـن نــدارد نـگاه
بدو گفت بهـرام کین خود مگـوی
که از شــاه گیــرد ســـپاه آبـروی
چنین یافـت پاسـخ ز ایـرانـیـــان
که ما خود نبندیم زین پس میــان
به ایران کس او را نخـوانیم شـاه
نه بهــرام را پـهـــلوان ســــــپاه
بگفـتند وز پیـــش بـیرون شـدند
زکاخ همـایون به هـامون شــدند

بهرام می کوشد لشکر را آرام کند. اما هرمز در کارتحریک و توطئه است و این بار خنجر شکسته به بهرام و لشکرش هدیه می کند. بهرام در موضع بیگناهی است و به لشکر می گوید:
که ای نامـــداران گـــــردن فـــراز
بـرای شــما هـر کـــسی را نــیــاز
زما مهــتـر آزرده شــــد بی گـنــاه
چنین سر به پیچــید ز آییـن و راه
چه سازید و درمان این کارچیست
نباید که برخســته باید گــریســـت

در پاسخ این پرسش میان گردیه- خواهر بهرام- و دبیران و پهلوانان هوادار بهرام جدلی در می گیرد. گردیه مخالف قیام و خواستار فرمانبری از هرمز است و دیگران خواستار سرکشی و قیام. بهرام راه قیام را پیش می گیرد و در نخستین نبرد بر فرستادگان هرمز پیروز میشود و خور و خواب از هرمزمی گیرد.
در دربار هرمز بحران کامل سیاسی حکمفرماست. او از پسر خود خسرو پرویز نیز خشمگین و نامطمئن است. طبق روش معمول خویش به جای مقابله مردانه و رویاروی به فکر می افتد که پسرش را با زهر بکشد. حاجب می فهمد و خسرو را فرار می دهد. درباریانی که از طرف مادر با خسرو پیوند دارند، از شاه روی بر می گردانند. لشکر از هم می گسلد. بسیاری از لشکریان به سوی بهرام چوبین می روند و عده ای به خسرو می پیوندند و تنی چند دور شاه می مانند. بزرگان درباری برای مقابله با خطر قیام بهرام چوبین که قیام واقعی است، می کوشند خود هرمز را از شاهی برکنار کنند. کودتا می کنند و به بارگاه روی می آورند. هرمز را می گیرند و داغ بر چشمش می نهند. گستهم خال خسرو پرویز، لشکریان را این چنین علیه هرمز برمی انگیزد و به دربار هجوم می برد و فریاد می زند و لشکریان را فرا می خواند:
که گـر گشـــت خواهیـد با مـا یکی
مجــوئیـــد آزرم شــــــــاه انـدکـــی
که هرمز به گشتسب از رای و راه
ازین پــس مـر او را مخوانید شــاه
...
بگـفتــار گســـتهم یکــسرســپاه
گرفـتنــد نفـــرین به آرام شـــــاه
که هــرگز مبـــادا چنیــن ناجـور
کجــا دسـت یازد به خون پســــر
به گفتار چون شـوخ شد لشکرش
هـم آنگـه زدنـد آتــش اندر درش
شـــدند اندر ایوان شـــاهنـشــهی
به نــزدیک آن تخـت با فـــرهی
چـو تـاج از سـرشـــاه برداشــتند
زتخـتــش نگونــسار بر گاشــتند
نهــادند پــس داغ بر چشـم شـــاه
شـد آنگاه آن شمع رخشان ســیاه

با این کودتای نظامی که رهبری آن به دست خویشاوندان طرف مادری خسرو است، هرمز سرنگون می شود و خسرو به شاهی می نشیند.
با بر قراری شاهی خسروپرویز مسئله اساسی برای درباریان، یعنی مسئله قیام بهرام چوبین حل نشد. آنان خسرو را آورده اند تا شاید از پس بهرام برآید، ولی خسرو را یارای این کار نیست.
فردوسی، خسرو را نیز نظیر هرمز در قبال بهرام تحقیر می کند. خسروپرویز شاهنامه در آغاز کار مرد حقیری است: ترسو، فریب کار، دودل. او برای حفظ تخت و تاج به هر کاری تن در می دهد.
در قیاس با فردوسی، طبری و ثعالبی و سایر منابع مقام خسرو پرویز را بسیار بالا برده اند به طوری که بهرام در کنار او کوچک است.
به خود شاهنامه گوش کنید: فرستادگان خسرو از اردوی بهرام در باره رابطه لشکر با بهرام خبر آورده اند:
که لشکر به هر کار با او یکیست
اگر نامـدار است و گر کودکیست
...
همه مـردم خویــــش دارد بــراز
به بیـگانگانــــشان نـیـــاید نیــاز
بهرام و خسرو در کنار نهری به هم می رسند. در لحظه نخستین دیدار بهرام چند سرو گردن برتر از خسروپرویز است. بهرام مردانه ایستاده، سر آشتی ندارد و خسرو را به هیچ نمی شمارد:
چو بهــرام روی شــهـنـــشاه دید
شد از خشم رنگ رخــش نا پدید
از آن پس چنین گفت با سرکشان
که ایـن روســـپی زاده بدنــــشان
زپستی و کنـدی به مردی رســید
توانگر شــد و رزمـگه برکشــید
بیــاموخــت آییـن شـاهنــشـــهان
بزودی ســر آرم بــدو برجهـــان

فردوسی از زبان بهرام همان مفاخراتی را می آورد که ویژه رستم بود.
بهرام در حق خسرو:
ببـینـد کنــون کار مــــردان مرد
تگ اسپ و شمشیر و گرز نبرد
همان زخـم کوپال و بـاران تیــر
خروش یـلان بـرده و دارو گیـر
نـدارد بـه آورد گــه پـیــل پــای
چو مـن با سـپاه اندر آیـم زجای
ز آواز مـن کــوه ریــزان شــود
هــژبـر دلاور گــریــزان شــود
به خنجر بدریا برافســون کنیـم
بیابان سراسر پر از خـون کنیم
بگفت و برانگیخت ابلق زجای
تو گفتی شد آن باره پران همای

از آن سوی خسرو بهرام را می بیند، دلش از ترس می لرزد و حساب می کند که در جنگ پیروز نخواهد شد. خسرو می گوید:
که داند که در جنگ پیروز کیست
بدان سر دگر لشـکر افروز کیست
برین گونه آراســــته لشــــــکری
به پــرخاش بهــرام یل مهـــتری
دژ آگاه مـــردی چو دیو ســـترگ
سپاهی به کــردار درنده گــــرگ

خسرو از ترس و ناجوانمردی به فکر معامله و سازش و فریب می افتد و به اطرافیان می گوید:
زگیتی یکی گوشــه او را دهـم
ســپاسی ز دادن بدو برنهــــم
...
چو بـازارگانی کنــد پادشـــــا
ازو شــاد باشـــد دل پارســــا

با این حساب پیش بهرام می آید. شیرین زبانی می کند. او را می ستاید و به میهمانی می خواند...
به بهـرام گفت ای سرافراز مـرد
چگونســت کارت به دشت نبـرد
تو درگاه را همچـو پیـــــرایه ای
همان تخـت و دیهــیم را مایه ای
ســـتون ســــپاهی بهـنــگام رزم
چو شــمع درخشـــنده هنگام بزم
جهانجوی گردی و یزدان پرست
مــداراد دارنـده بــاز از تو دست
ســـگالیــــــده ام روزگار تـــــرا
بخــوبی بســــیجیـــده کار تــــرا
ترا با ســـــپاه تو مهـــمـان کنــم
زدیــدار تو رامــــش جـان کنــم
ســـپهـدار ایـــرانت خوانـم بــداد
کنـــم آفریننــــده را بــرتـو یـــاد

بهرام در برابر این روباه شیرین زبان معامله گر از اوج قدرت و مردانگی چنین پاسخ می دهد:
چنین داد پاسخ مر ابلـق سـوار
که من خرمم شاد و به روزگار
تــرا روزگار بـــزرگـی مبــاد
نه بیـداد دانی زشـــاهی نه داد
الان شــاه چو شـهـریاری کنـد
ورا مــرد بدبخــت یـاری کنـد
ترا روزگاری ســـگالیــــده ام
بنوی کمنــدیـت مالیــــــــده ام
بــزودی یکی دارســـازم بلنـد
دو دستت به بندم به خم کمنــد
بیاویــزمت زان ســـزاوار دار
ببیـنـی زمــن تلخـــی روزگار

خسرو بازهم دست پایین می گیرد که من میهمانم و با میهمان چنین نکنند:
چو مهمان به خوان تو آید زدور
تو دشــنام سازی به هنگام سور

اما بهرام آرام ناپذیراست:
ورا گفت بهـرام کای بدنشــان
بگفتار و کردار چون بیهـشان
نخستین زمهمان گشادی سخن
سرشتت بد و داســـتانـت کهـــن
ترا با ســخنهای شــاهان چه کار
نه فرزانه مردی نه جنگی سوار
الان شــاه بودی کنون کهـــتری
هــم از بنــده بنـــدگان کـمــتری
گـنهکار تر کس توئی در جهـان
نه شاهی نه زیبا سـری ازمهـان
بشـــاهی مرا خواندنـد آفــریـــن
نمانـم که پـی بر نهـی بر زمیـن
دگـرآنک گفـتی که بد اخـــتری
نـزیبد تــرا شـــاهی و مهتــری
از آن گفتـم ای ناسـزاوار شـــاه
که هرگز مبادی تو در پـیش گاه
که ایـرانیـان برتو بردشــمنـنــد
بکوشــند و بیخت زبن بر کننـد
بدرند برتنت بـر پوسـت و رگ
سپارند پس استخوانت به سـگ

این حرفها را فردوسی- اگر چه از زبان بهرام- در زمان شاهی سلطان محمود می گوید!
خسرو باز هم دست پائین می گیرد. کوچکتر از آن است که در برابر بهرام قد علم کند. می گوید:
سزد گرزدل خــشم بیرون کنی
نجوشی و بر تیزی افسون کنی

اما نخستین دیدار خسرو با بهرام در عزرثعالبی معنای کاملا دیگری دارد. به گفته ثعالبی:
«تا چشم بهرام به خسرو افتاد از هیبت و زیبائی او به شگفت آمد. حسد به جانش افتاد و کینه در نگاهش پدیدار شد... بهرام را به پرویز نشان دادند. گفت: «از سر تا پایش خباثت و شر می بارد.» با این حال چون می خواست او را جلب کرده و خلع سلاح کند به طرف او رفت. بهرام هم بسوی او آمد. خسرو به بهرام سلام کرد. او را ستود. خوش آمد گفت و تعهد کرد که او را سپهبد بنامد و به مقامات عالی برساند.
بهرام در عوض مثل سگ غرید و پارس کرد و دشنام های زشت داد و او را روسپی زاده نامید.
خسرو با او به شیرینی سخن می گفت، نوازشش میکرد تا شاید خشمش را فرو نشاند. اما نوازش و محبت او اثر دیگری نداشت جز اینکه بهرام را جری ترکند...
اطرافیان خسرو دهانه اسبش را گرفتند، و او را کنار کشیدند و از اینکه در برابر دشنامهای بهرام اینهمه مجامله کرده نکوهش کردند. خسرو گفت: «... حقیقت همواره پیروز خواهد شد. دروغ بدبختی می آورد.»
روایت طبری هم درهمین حدود است. برخی کلمات تند بهرام را خطاب به خسرو می آورد، اما طوری می نویسد که بهرام در برابرخسرو کوچک و گناهکار بنماید.
این تفاوت بینش در همه حزئیات و کلیات تا پایان داستان باقی می ماند.
دنباله داستان در شاهنامه چنین است:
بهرام که در آشتی می بندد، راهی جز جنگ باقی نمی گذارد. خسرو بزدل به فکر شبیخون است، چرا که از جنگ رویاروی می ترسد:
من امشـب سـگالیده ام تاختـــن
سـپه را به جنگ اندر انداختـن
که بهــرام را دیده ام درســـخن
سواریست اسب افکن و کارکن
همی کـودکی بی خــرد دانـــدم
به گـرز و به شمشیر ترســـاندم
نداند که من شـب شبیـخون کنم
به رزم اندرون بیـم بیرون کنم

اما خسرو قادر به شبیخون هم نیست. زیرا که ایرانیان با او دشمنند و یار بهرام. اگر چنین تصمیمی بگیرد، راز او به بهرام می رسانند. گستهم (خال پرویز) به او حقیقت را می گوید:
بدو گـفت گســتهم کای شهریار
چـرایی چنیـن ایمن از روزگار
تو با لشکراکنون شبیخون کنی
زدلهـا مگـر مهـر بیــرون کنی
ســپاه تو با لشـــکر دشــمنـنــد
ابا او همــه یکـدل و یک تنـنـد

با چنین لشکری حرف از شبیخون نمی توان زد.
سرانجام جنگ رویاروی در می گیرد. خسرو شکست می خورد. سپاهش به بهرام می پیوندد. چاره ای جز هزیمت برای خسرو نمی ماند.
سـپاهش همـه پشت برگاشـتند
جهانجوی را خوار بگذاشـتند

خسرو تنهاست. قصد فرار دارد و غم ولیعهد. اگر بمیرد جانشین ندارد. بهانه ای است تا خود را نجات دهد.
به بنـدوی و گستهم گفت آن زمان
که اکنون شدم زین سخن بد گمان
رســیده مـرا هیـچ فــرزنـد نیست
همـان از در تـاج پیــونـــد نیست
اگـر مـن شــوم کشـتـه در کارزار
جهــان را نمــاند یکـی شـــهـریار
بدو گفـت بنـدوی کای ســــرفـراز
بدین روز هــرگـــز مبـــادت نیـاز
سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست
که کـس در زمــانه ترا یار نیست

خسرو تصدیق می کند:
چو بشـنید خسرو به گســــتهم گفت
که با ما کسی نیست درجنگ جفت
که ماده تنیــم این ســــپاهی بزرگ
به پیـش اندرون پهــلوانی ســترگ
هـزیمت به هـنگام بهــتر زجــنگ
چو تنها شــدی نیست جای درنـگ

خسرو چون شکاری پا به فرار می گذارد و بهرام چون شیری به دنبال اوست:
همـی رانــد نا کار دیــده جوان
براین گــونه بر تا پل نهـروان
پس اندرهمی تاخت بهـرام نیز
ســری پر زکینه دلی پرسـتیـز
...
پس اندرهمی تاخت بهرام شیر
کمـندی بدست اژدهائی به زیر

خسرو اسب بهرام را با تیر می زند و با اغتنام فرصت فرار کرده از پل می گذرد و به تیسفون می رود و درهای آهنین کاخ شاهی را به روی خود می بندد.
همی راند غمگین سوی تیسفون
دلی پر زغـم دیدگانی پر زخون
درشـارسـتانها به آهــن به بست
بانبــوه انـدیشــــگان درنشــست

خسرو پس از فرار راه نجاتی می جوید و با پدر خویش که کور و نگون بخت است، ولی هنوز نمرده، به مشورت می نشیند که چه کند و از کدام بیگانه یاری بخواهد تا در مقابل مردمی که او را نمی خواهند، ایستادگی کند. خسرو به پدرش می گوید:
زمـن باز گشــتـند یکـسر ســپاه
نـدیـدنـد گـفـتی مـرا جـز به راه
همــی شــاه خوانـنـد بهــرام را
نــدیـدنـد زآغـــاز فــرجـــام را

چو شد کار بی برگ بگریختـیم
بــدام بـــلا درنـیــاویخــتــیـــــم
نگه کردم اکنون به سود و زیان
نبـاشـــند یــاور مگــر تــازیــان

هرمزبه تازیان عقیده ندارد. می گوید برو ازقیصرروم کمک بگیر.
بدو گفت هــرمـز که این رای نیست
که اکنــون تــرا پای برجــای نیـست
نبــاشـــــنـــد یــاور تــرا تـازیــــــان
چـــو جــائی بــنـیـننــد سود و زیــان
...
چو بگذاشت خواهی همی مرزو بوم
ازیــدر برو تـــازیـــان تـــــا به روم
ســخـن های این بنــده چــاره جــوی
چـو رفــتی یکـایـک به قیصر بگوی

خسرو به راه می افتد تا پیش قیصر برود و پیام پدرش «این بنده» را به او برساند و کمک بخواهد. خسرو در راه نان خشک می خورد و روی زمین می خوابد. از ترس مردم و سپاهیان نام پنهان می کند. لباس عوضی می پوشد و با هزار فلاکت از کشور خارج شده و به روم می رسد. از قیصر روم کمک می خواهد تا با بهرام بجنگد.
مــرا انــدریـــن کاریــاری کــنیــــد
براین بی وفا (بهرام) کامگاری کنید
که پـویـنــده گشـــتیــم گــرد جهـــان
به شـــرم آمــدیم ازکهـــان و مهــان

قیصر روم تردید دارد. خسرو به فکر خاقان چین می افتد. به هر صورت باید از بیگانه ای کمک گرفت:
چــو رومــی نیــابیــم فریـــاد رس
به نـزدیــک خـاقـان فرستیـم کـس

سرانجام قیصر با هزار شرط آماده کمک می شود. اول اینکه خسرو دختر قیصر را به زنی بگیرد و حتما فرزند او را به شاهی نشاند که شاه ایران از نوادگان قیصر روم باشد، دیگر اینکه باژ نخواهد، به مرز روم لشکر نفرستد. شارستان های مرزی را به قیصر سپارد و... خسرو می پذیرد، پیمان می کند:
یکی نـامـه بنــوشت بـر پهــلوی
بر آییــن شــاهان خـط خـسروی
که پذرفت خــسرو زیـزدان پاک
زگردنده خورشـــید تا تیره خاک
کـه تـا او بـود شــاه در پـیـشـگاه
ورا باشد ایـران و گنـج و ســـپاه
نخــواهــد ز دارنـدگان بـاژ روم
نه لشکر فرستد برآن مرز و بوم
هران شـارستانی کران مرز بود
اگــر چنـد بیـکار و بـی ارز بود
به قیصرسپارد همه یک به یک
ازین پس نوشته فرستیـم و چک

با این شرایط قیصر سپاهی به خسرو می دهد. او بر راس سپاه بیگانه به میهن خود که در آن بنابر اعتراف خودش هیچ کس او را قبول ندارد، هجوم می آورد تا حکومت بهرام چوبین را که مردم و سپاه با اویند، براندازد. ابتدا سپاه روم هم در برابر بهرام می شکند. فردوسی صحنه نبرد بهرام را با رومیان بسیار زیبا می آراید و نبردهای رستم و زال را به یاد می آورد و اگر توجه کنیم که در سرتاسر دوران ساسانی میان ایران و روم مدام جنگ بوده و فردوسی حتی یک بار هم از این جنگ ها حماسه نیافریده است، حماسی سرودن نبرد بهرام با رومیان معنای خاصی پیدا می کند.
فردوسی با تصویر این حماسه یک بار دیگربهرام را تا مقام رستم بالا می برد و دوست و دشمن را به ستایش او وا می دارد. زمانی که بهرام برترین پهلوان رومی را با تیغ به دو نیم می کند، خسرو می خندد: بگذار رومیان خود ببینند که او از برابرچه پهلوانی گریخته است.
بهرام:
یکی تیــغ زد برسـر و گردنش
که تا ســینه ببـریـد تـیـره تنـش
چو آواز تیغش به خسرو رسید
بخنـدید کان زخــم بهـــرام دیـد

رومیان خسرو را نگوهش می کنند که از مرگ پهلوان رومی خوشحال است و خسرو پاسخ می دهد:
بدو گفت خـسرو مـن از کشـتنــــش
نخـنــدم همــی وز بــریــده تـنــــش
...
مــرا گــفت کــز بنــده بگــریختـــی
نبــودت هنـــر تا نـیــاویـخـــــــــتی
از آن بنـده بگـریـختن نیــست نـنگ
که زخمش بدین سان بود روز جنگ

لشکر روم می شکند. خسرو باز هم می گریزد. یک بار دیگر لشکر می آورد و سرانجام بر بهرام چیره می شود.
پایان کار بهرام هم قابل تامل است. بهرام گریخته، پیش خاقان می رود و خسرو قاتلی را اجیر کرده، پیش او می فرستد و او را می کشد. به این ترتیب جنبش بزرگ بهرام چوبین پایان می پذیرد.
فردوسی تا پایان به این جنبش وفادار است. او کلمه ای علیه بهرام نمی گوید و او را هرگز نکوهش نمی کند. در حالی که همه منابع دیگر که از خیزش بهرام یادی کرده اند، سرانجام او را محکوم دانسته اند.
برای نظام الملک داستان بهرام چوبین در این چند جمله خلاصه می شود:
پرویز بهرام چوبین را در ابتدا سخت نیکو می داشت چنانکه یک ساعت بی او نبودی... روزی بهرام غلام خویش را چوب زد... پرویز به بهرام گفت دو تیغ را در یک نیام بسپار، بهرام گفت: ایها الملک دو تیغ در یک نیام نیکو نیاید. ملک پرویز گفت دو فرمانده در یک شهر چون نیکو آید؟ بهرام چوبین دانست که خطا کرده است. پرویز گفت «این بار ترا عفو کردم»
در سایر روایت ها هم بهرام چوبین پشیمان و معترف به اشتباه است. در روایت ثعالبی- بر خلاف روایت فردوسی- تاکید می شود که مردم ایران بهرام را نمی خواستند و با خسرو بودند. بعلاوه ثعالبی دو بار بهرام را وا می دارد که از قیام علیه شاه ابراز ندامت کند: یک بار، به هنگام فرار از مدائن بهرام ناشناخته به کلبه پیرزنی در می آید. از او می پرسد تازه چه خبر. پاسخ می شنود که شاهنشاه پرویز با لشکری گران از روم آمده و بهرام چوبین را شکسته ...
بهرام می پرسد: «مادر! آیا بهرام حق داشت که بروی پرویز شمشیر کشید.» پیرزن پاسخ داد: «والله خطا کرد که بر مولای خود و فرزند مولای خود شورید و بروی آنان شمشیر کشید.»
بهرام حرف پیرزن را تصدیق می کند:
«تو حق داری مادر! راست گفتی»
و آنگاه که بهرام به دست قاتل مزدوری کشته می شود، گردیه خواهر بهرام بر بالین او می آید و به جای دلداری می گوید:
«ای برادر! این است سزای کسی که به ولی نعمت خود ناسپاسی کند و به اربابش بشورد و به جنگ شاهان رود.»
بهرام در آخرین دم حیات از کرده پشیمان می شود و به گردیه می گوید:
«حق با تست! سرنوشت چنین بود.»
فردوسی برای گردیه نیز سرنوشت ویژه ای ترسیم می کند. گردیه پس از بهرام بر خاقان می شورد و با لشکر به سوی ایران می آید. حاضر نیست به خسروپرویز بپیوندد. زن گستهم می شود که بر خسرو شوریده و پیش او آمده است. اما سرانجام خود را به خسرو می فروشد و در برابر وعده او که مقام والائی در حرمسرا خواهد داشت، شوهر خود گستهم را می کشد و زن خسرو می شود. بنابر این گردیه «شاه پرست» در شاهنامه سیمای زشتی است.
قیام بهرام چوبین در زمان ما هم از طرف خدمه دربار به شدت محکوم می شود. اینان برای سایر قیام ها توجیهی پیدا کرده و یا آنها را به فراموشی سپرده اند. قیام کاوه به ادعای آنان علیه تازیان است، قیام رستم علیه کاوس فراموش شده، از سوفزا و مزدک نمی توان حرفی زد. اما قیام بهرام چوبین نه قابل توجیه است و نه فراموش شدنی. آشکارا در برابر «تئوری» چه فرمان یزدان چه فرمان شاه قرار می گیرد. مشوق سربازان و افسران ایرانی است به قیام علیه شاه. از اینجاست که قلم به دستانی چون رشید یاسمی وقتی در ترجمه کتابی به اسم بهرام چوبین برخورده اند، لازم دیده اند فورا توضیح دهند که:
«بهرام چوبین خود خواه خود سری بود. معامله او نسبت به مقام مقدس سلطنت نشان می دهد که پایبند اصول محترمه نبوده است.»


راه توده 147 03.09.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت