راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

جماسه داد – 20
نابخردان حاکم در ج.ا.
فرصت شناخت فردوسی
را هم به خود ندادند
ف.م. جوانشیر

 

ادامه فصل هفتم

2- نژاد در مناسبات طبقاتی

نظام دودمانی در زیر ضربات تقسیم طبقاتی جامعه فرو می ریزد. عناصر تضاد طبقاتی در دودمان ها رخنه می کند. دودمان ها بسته به جایی که در نظام طبقاتی احراز می کنند، برتر و یا پست تر شمرده می شوند و به این معنا نژاد مهتر و نژاد کهتر پدید می آید.

این نوع تقسیم طبقاتی دودمان ها و نژاد ها درهمه جای شاهنامه احساس می شود، اما در عهد پهلوانی که به نظام دودمانی نزدیکتر است، برتری نژاد ها- دودمان ها- بیشتر به خاطر بزرگواری، مردانگی و خدمتی است که در راه نبرد داد با بیداد کرده اند. اما رفته رفته رنگ طبقاتی نژاد بیشتر می شود و در زمان ساسانیان این معنا مسلط است.

وقتی شیده، پسر افراسیاب به میدان جنگ می آید و هماورد می طلبد، کیخسرو خودش آماده مقابله با او می شود، زیرا شیده از نژاد فریدون و بزرگ زاده است و با پهلوانانی از دوده های کهتر جنگ نخواهد کرد. کیخسرو به پهلوانانش می گوید:

همان با شما او نیاید به جنگ
زفـرّ و نـژاد خود آیدش ننگ

قباد را ایرانیان به کین خواهی سوفزا از شاهی بر می دارند و توجهی به نژادش ندارند:

چو آگاهی آمد به ایـرانیـــان
که آن پیلتن را سرآمد زمان
...
به آهـن ببـســتنـد پای قبــاد
زفـرّ و نـژادش نکـردند یاد

به این معنا ترکیب هایی نظیر «فرخ نژاد»، «نژاد بزرگ»، «نژاد سران»، «مهتر نژاد» در شاهنامه فراوان آمده است.

کسری نوشیروان که نبرد طبقاتی در زمان او شدیدتر و خود او به حفظ امتیازات طبقاتی اشراف کمر بسته تر است، می خواهد زن از چین بگیرد، به شرطی که حتما دختر خاقان باشد و هر قدرهم که زیبا از طبقات پائین نباشد. به فرستاده اش می گوید که در پس پرده خاقان دختر زیبا و با فرو افسر بسیار است امّا:

پرســـتار زاده نـیـــاید بـــکار
اگر چنـد باشـد پدرشـــــهریار
نگر تا کدامست با شـرم و داد
به مادر که دارد زخاتون نژاد

به عبارت دیگرکسری اصرار دارد که هم طرف پدر و هم طرف مادر از طبقات ممتاز و شاهزاده باشند.
در شاهنامه، بخش ساسانی، اصطلاح «رومی نژاد» بسیار آمده، ولی حدود و ثغور آن هنوز کاملا مشخص و به معنای رومی در قبال ایرانی نیست. اگر چه به هر صورت تفاوت قومی را بیان می کند و رومی را از ایرانی جدا می سازد. از این زمان رفته رفته نژاد هم به معنای دودمان و تخمه، هم معرف طبقه و قشر اجتماعی و هم به معنای قوم می آید و این سه به هم می آمیزد.
چنین است معنای نژاد در شاهنامه. در هیچ جای شاهنامه نژاد ایرانی به عنوان نژاد برتر در مقابل نژاد پست تر غیر ایرانی قرار نمی گیرد. ادعاهایی از این نوع که گویا فردوسی نژاد ایرانی را برتر و... زیباتر و... می دانسته، یکسره توهم است. توهمی است متاثر از «نبرد من» هیتلر و تبلیغات در بارپهلوی که به زور می خواهند به فردوسی و شاهنامه اش پیوند بزنند.
فردوسی از چنین مقایسه «ملی» و قومی بری است و هربار هم که مقایسه ای پیش می آید فردوسی جانب حق را نگاه می دارد و واقعیت را بیان می کند. مثلا این ادعا که گویا دانشمندان ایرانی از دانشمندان جهان برترند، مسخره است. فردوسی هرگز چنین ادعایی ندارد و برعکس هربار که نیازی به دانشمندان: ستاره شماران، پزشکان و غیره می افتد، دنبال دانشمندان هند و روم و چین می روند.
فردوسی، بارها و بارها که سخن از تازیان و رومیان و ترکان و هندوان و چینیان است، زیبایی آنها را می ستاید. اکثریت قریب به اتفاق عشق ها و مناسبات زن و مرد در شاهنامه، میان دو قوم است: یکی ایرانی و دیگری غیر ایرانی و فردوسی همواره از زیبایی، خردمندی و بزرگ منشی زنانی که به معنای امروزی از نژاد دیگرند، با سخاوت تمام تمجید می کند.
ما در بحث از تخمه شاهی به آمیزش نژادها اشاره کردیم و گفتیم که پهلوانان و شاهان دادگر ایران معمولا نژاد دو گانه دارند. در بررسی زن و عشق در شاهنامه نیز خواهیم دید که فردوسی چگونه زیبایی نژاد های غیر ایرانی را می ستاید. کسانی که امروز به فردوسی نسبت نژاد پرستی می دهند، به او و اثر جاودانش خیانت می کنند.

3- نژاد در جنگ ایران و عرب

بزرگترین شبه دلیلی که مدافعین برتری نژادی فاشیست مآب امروز برای نشاندن فردوسی در کنار هیتلر می آورند، نامه رستم فرخ زاد- سردار ایرانی در جنگ با اعراب- است که خطاب به برادرش نوشته است. در این نامه مطالبی درباره لشکریان عرب گفته شده که فاشیست های دربار پهلوی جملات گسیخته ای از آن را برسر علم کرده و چه موهوماتی که در باره آن به هم نبافته اند. در حالی که برخورد فردوسی به شکست لشکریان ساسانی در برابر لشکر عرب- که خالی از هرگونه تاثر است- و هم چنین نامه ای که رستم فرخ زاد نوشته، درست در جهت خلاف ادعای این مدافعین حقیر نژاد پرستی و پان ایرانیسم مفلوک نوکریاب است.
در باره جنگ ایران و عرب در فصل هشتم سخن خواهیم گفت و اما در باره نامه رستم فرخ زاد که به مسئله برتری نژادی مربوط می کنند، در این جا چند کلمه ای می گوییم. نخست اینکه رستم فرخ زاد که در جنگ با اعراب است و می داند که شکست خواهد خورد، منطقا می تواند به دشمن ناسزا بگوید و حرف او نباید زبان حال مردم ایران تلقی شود. با این حال گفتنی است که رستم، در کاربرد کلمات تند بسیار خوددار است. خلاصه حرف او به برادرش این است که روزگار ساسانیان سرآمده و چاره ای نیست:

که این خـانه از پادشـاهی تهــیست
نه هـنگام پیـروزی و فــرهی است
...
دریغ این سرو تاج و این مهرو داد
که خواهد شد این تخـت شاهی بباد
...
چنیـن اســـت راز ســـپهــر بـلنـــد
تـو دل را بــدرد مــن انـدر مـبـنــد

در این نامه کمترین سخنی از برتری نژاد ایرانی بر تازی نیست. سخن از رسم و راه و بویژه سخن از امتیاز طبقاتی است. رستم فرخ زاد از این درشگفت است که تازیان نه پیلی دارند، نه کوس، نه درفش، نه زرینه کفش، یک لا پیراهن می جنگند و پیروز می شوند.

مرا تـیــز پــیکان آهــن گـداز
همی بـر بـرهــنه نیـــاید بکار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
نبـرّد همی پوســت بـر تازیان
ز دانــش زیان آمــدم بر زیان

رستم نگران آن است که بزرگان لشکر ایران نمی توانند واقعیت را درک کنند. بر ثروت و سلاح خود مغرورند، در حالی که دشواری جای دیگری است.

دوم اینکه رستم فرخ زاد همزمان با نامه به برادرش نامه ای به سعد وقاص می نویسد. این نامه دوم و پاسخ سعد وقاص به آن، به مراتب مهمتراست تا نامه نخست که نوکران درباری آن را با تحریف و دروغ پیراهن عثمان کرده اند.

رستم فرخ زاد در نامه به سعد وقاص زرو زور شاه ساسانی را به رخ می کشد و می گوید که سگ و یوز شاه ساسانی بیش از عرب ها خوراک دارند. رستم خطاب به سعد وقاص:

بمن باز گوی آنک شـاه تو کیست
که مردی و آئین و راه تو چیست
به نـزد که جـویی همی دســـتگاه
برهــنه ســپهبد برهـــنه ســـــپاه
به نانی تو سـیری و هم گـرســنه
نه پیل و نه تخـت و نه یارو بـنه

سپس در توصیف شاه ایران:

ببخــشد بهـــای ســــر تـــازیـــان
که بر گنــج او زان نیـــاید زیــان
سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ زرّنــد و با گوشـــوار
بســالی همه دشــت نیــــزه وران
نیابنـد خــورد از کـران تا کــران
که او را ببــاید به یــوزو به سگ
که در دشـــت نخچـیر گیرد بتک
سگ و یوز او بیشـتر زان خورد
که شاه آن به چیـزی همی نشمرد

رستم خواستار آن است که سعد سخنگویی به فرستد و وارد مذاکره شود. این نامه را پهلوانی پیروز نام از ایران با دم و دستگاه و گروهی غرقه در سیم و زر پیش سعد وقاص می برد.
همه غرقه در جوشن و سیم و زر
ســـپرهای زریـن و زریـن کــمـر

در مقابل طمطراق اشراف ایرانی سعد وقاص مردی است خاکی.

چو بشـنید سـعد آن گرانمایه مـرد
پـذیــره شـدش با سـپاهی چو گرد
فــرود آوریـدنـدش انــدر زمــــان
به پرســید ســعد از تـــن پهـلـوان
...
ردا زیـر پـیـروز بفکــند و گـفـت
که ما نیــزه و تیـــغ داریـم جفــت
زدیــبـا نگــوینــد مـــردان مــــرد
ز زرو زسیم و زخواب و زخورد

سعد در پاسخ رستم مطالبی می نویسد که بسیار جالب است. او می نویسد:

دوچشــم تو اندر ســـرای سـپـنـــج
چنیـن خیـره شد از پی تاج و گـنج
بس ایمـن شدستی برین تخت عاج
بدین یوزو بازو بدیـن مهـرو تــاج
جهــانی کجــا شــربـتی آب ســرد
نیــرزد دلـت را چــه داری بــدرد
هرآنکس که پیش من آید به جنگ
نبـینـد به جـز دورخ و گـور تـنگ

فرستاده سعد وقاص- شعبه مغیره- که نامه او را پیش رستم می آورد، پیرمردی برهنه و سینه چاک است. به رستم خبر می دهند:

که آمد فرســـتاده ای پیـر و ســســت
نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست

یکی تیــغ باریــک بر گــردنـــــش
پدیــد آمــده چـــاک پیـــراهــنــــش
چـو رســـتم به گفــتار او بـنگریــد
زدیــبـا ســــرا پــرده بـرکــشـــــید
ز زربـفــت چــینی کشـــیدند نـــخ
ســـپاه انــدر آمد چو مــور و ملـــخ
نهــادنــد زریـــن یکــی زیـــر گـاه
نشــست از بـرش پهـــلوان ســــپاه
بــراو از ایـــرانیان شـــصت مـرد
ســـــواران و مـــردان روز نـبــرد
به زربـافــته جــامه های بـنــفـــش
به پا اندرون کــرده زرینــه کفــش
همـه طـــوق داران با گـــوشــــوار
ســـرا پـرده آراســــته شـــــاهــوار

رستم از فرستاده پیراهن چاک سعد این چنین با جلال و جبروت ظاهری استقبال می کند. اما او کمترین توجهی به این جیفه دنیوی ندارد. پا روی دیبا نمی گذارد.

چو شــعبه به بالای پرده ســرای
بیامــد بر آن جــامه نـنهـــاد پـای
همی رفـت برخاک برخوار خوار
زشـمشـیـر کــرده یکی دســـتـوار
نشسـت از برخاک و کس را ندید
ســـوی پهــلوان ســــپـه نــنـگرید

سعد وقاص در نامه ای که توسط شعبه فرستاده در برابر طمطراق ساسانی فرخ زاد عقاید مذهبی خود را قرار می دهد و می گوید که به خاطر خدا و محمد و جهنم و بهشت به جنگ آمده است. سعد وقاص:

به تــازی یکی نــامه پاسـخ نوشــت
پـدیدار کـرد اندرو خـوب و زشـــت
زجـــنی ســخن گـفــت و ز آدمــــی
زگـــفــتـار پـیغــمـــبر هــاشــــــمی
زتوحــید و قــرآن و وعــد و وعــید
زتــائـیـــد و ز رســـم هـــای جــدیــد
زقـطــران وز آتـــش وز مهـــــیریر
زفــردوس و زحور و زجوی شــیـر
زکـافــور منـــشور و مـاء مــعـیـــن
درخـت بهـــشت و می و انگـبـیـــن
اگر شـاه به پـذیــرد این دیـن راست
دو عالم به شـاهی و شادی و راست
همــان تاج دارد همــان گــوشــــوار
همـه ســـاله با بوی و رنگ و نگار
شــفیــع از گــنــاهــــش محمــد بود
تـنـــــــش چــون گلاب مصــعّد بود
به کاری کـه پاداش یـابی بهـشــــت
نبـــاید به بــاغ بلا کــیــنه کـــشــت

چنانکه می بینیم در شاهنامه دو نژاد ایرانی و تازی، یکی اصیل و برتر و دیگری فاسد و پست در برابر هم قرار نگرفته است. در یک سو زر و سیم و جلال و جبروت و امتیاز طبقاتی اشرافی است که چشم بزرگان و سرداران را کور کرده است و در سوی دیگر فقر، وارستگی و پیراهن سینه چاک. یکی به یوز و پلنگ و تاج و گوشوار غره است و دیگری به ایده ئولوژی و رسم های نو.
اضافه کنیم که آخرین شاه ساسانی، در جنگ با اعراب نیز به هیچ روی نماینده نژاد برتر ایرانی نبوده و دشمن همه بیگانگان نیست. بلکه مدافع سلطنت خود و امتیازات طبقاتی اشراف ایرانی است و در این راه با کمال سادگی حاضر است دست به سوی بیگانگان دراز کند، هم چنان که اسلاف او بارها و بارها دراز کردند. یزدگر به سوی خراسان می گریزد، زیرا:

کران سو فراوان مرا لشکرست
همه پهـــلوانان کـنــــد آوردست
بـزرگان و تـرکان خـاقـان چیـن
بیایــنـد و بــر ما کــننـد آفــرین
بر آن دوسـتی نیز بیــشی کـنیم
که با دخت فغفور خویشی کـنیم
بـــیاری بیـایــد ســـپاهی گـران
بــزرگان و تــرکان جـنگاوران

ملاحظه می کنید که یزدگرد از «نژاد» ترک و چین کمک می گیرد برای حفظ تخت و تاج، لذا این ادعا که گویا فردوسی در نامه رستم فرخ زاد اعراب را بهانه کرده و به نژاد محمود غزنوی اشاره می کند، نمی تواند درست باشد. زیرا محمود ترک است و یزدگرد از دست اعراب به ترک ها پناه می برده و آنان را دوست خود می دانسته است.
ناسزاهایی که از قول فردوسی به عرب ها می دهند، در واقع از زبان یزدگرد است ضمن صحبت او با اشراف. یزدگرد اشراف را می ترساند که اگر عرب ها بیایند باغ و راغ و میدان و کاخ از دست خواهد رفت، ولی اگر از من دفاع کنید و حکومت ساسانی باقی بماند بیشتر خواهم داد. یزدگرد خطاب به مرزبانان و اشراف می گوید که خطر طبقاتی در کمین ماست:

بویژه نــژاد شــما را که رنج
فزونست نزدیک شاهان ز گنج

اینجا منظور از نژاد، «پاک و اصیل» ایرانی نیست، خاندان های بزرگ اشرافی است. منظور کسانی است که بهرام چوبینه باغ و کاخ آنها را گرفته و ساسانیان به آنها پس داده اند:
چـو بهــرام چوبیـنه آمــد پـدیـد
زفــرمان دیهــیم ما ســـر کشـید
شــما را دل از شــهرها فـــراخ
به پیچید و زباغ و میدان و کاخ
برین باســتان راغ و کــوه بلند
کـده ســاختید از نهــیب گـــزند
گـر ایدونک نیرو دهد کــردگار
بـه کام دل ما شــــــود روزگـار
زپـاداش نـیکی فــزایـش کنیـم
برین پیش دســتی نیایش کنیـم

یزدگرد اشراف را از «مارخواران» می ترساند. که:

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
هــمی داد خواهـــند گــیتی بــــباد

و بدتر از همه اینکه:

شود خوار هرکس که هست ارجمند
فــرومـایـه را بـخــت گـــردد بلـــند

در اینجا هم منظور از نژاد امتیاز طبقاتی است و نه نژاد به معنای امروزین فاشیستی آن. طبقات بالا که اکنون ارجمندند، خوار می شوند و در عوض بخت طبقات پائین بلند می گردد.
کسانی که عقاید فردوسی را در سرتاسر شاهنامه با دقت دنبال کرده و بویژه به تاکید او در باره دل نبستن به سرای سپنج، غره نشدن به گنج و زرو زور توجه کرده باشند، تردید نمی کنند که سخنان سعد وقاص و رفتار وارسته سران عرب در صدر اسلام به مراتب به عقیده فردوسی نزدیکتر است تا سخنان رستم فرخ زاد و به طریق اولی رفتار پر نخوت یزدگرد.

فردوسی، بزرگ مردی است برتر از اندیشه های کوچک نژادی و قومی. او همه انسان ها را از یک ریشه می شناسد. برای او تا پایان هم رومیان از نژاد سلم اند و تورانیان از نژاد تور و همه از یک ریشه.
بالاتر از این فردوسی مردی است صاحب عقیده و ایمان. او به اسلام موافق تعبیری که خود از آن دارد- احترام می گذارد. او پیرو علی است و به آن می نازد، چنین مردی چگونه ممکن است نژاد عرب را که اسلام محمد و علی از آنجا آمده، تحقیر کند؟ بزرگواری که همه مردم عالم را از یک ریشه می داند و انسان- مردمی- را صرف نظر از قوم و نژاد و زبان، برتر از افلاک می شناسد، چگونه ممکن است به سطح جوجه فاشیست های دربار پهلوی تنزل کند و از هر چه بیگانه است، متنفر باشد؟

برخی مدعیند که گویا در زمان فردوسی توجه به «اصالت نژادی» بسیار زیاد بوده و فردوسی نیز به دنبال این موج عمومی رفته است. برای اثبات وجود چنین موجی کمترین دلیلی نمی توان یافت و به طریق اولی کمترین دلیلی وجود ندارد که مرد استواری چون فردوسی دنبال این یا آن موج مد روز رفته باشد. خبرهایی که از آن زمان رسیده حاکی است که برخی از اشراف، وقتی به مقامی می رسیدند و می خواستند این مقام را موروثی کرده و برقدرت خود بیفزایند برای خود شجره دروغینی می ساختند تا حساب خود را از توده مردم که سهل است، از سایرفئودال ها جدا کرده، خود را در وضع ممتازی قرار دهند و تصاحب امتیازات طبقاتی و غصب مواضع کلیدی در نظام اجتماعی را ارث پدری خود قلمداد کنند. اما این شجره سازی و تثبیت موضع ممتاز در میان توده مردم و روشنفکران پیکارجوی زمان هواداری نداشت. مردم به این شجره ها اهمیت نمی دادند و برعکس این کار را محکوم می دانستند تا جایی که ابوریحان بیرونی- معاصر فردوسی- با آنکه از نظام فئودالی دفاع کرده، شجره سازی را محکوم دانسته است.
جای فردوسی به شهادت شاهنامه در کنار اشراف شجره ساز نیست، در کنار روشنفکران مبارز دوران است.

راه توده 149 17.09.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت