راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد- 24
حماسه های عاشقانه
درشاهنامه فردوسی
ف.م. جوانشیر


 

فصل نهم

زن و عشق در شاهنامه

شاهنامه در عین این که یک اثر سیاسی – تاریخی است، جای بالنسبه زیادی به مناسبات زن و مرد، عروسی ها و عشق بازی ها داده و چندین رمان بزرگ عشقی را نیز در بر گرفته است. منظور فردوسی از پرداختن به این مسائل چه بوده؟ مناسبات زن و مرد را از چه زاویه ای مطرح کرده است؟ متاسفانه تا کنون این سئوال ذهن پژوهشگران را به خود مشغول نکرده و داستان های عشقی شاهنامه بیشتر «گریز» های عاشقانه تلقی شده است که چندان هم به اصل کتاب مربوط نیست. در حالی که همه داستان های شاهنامه با اندیشه اصلی راهنمای آن پیوند ارگانیک دارد و در خدمت آن است. شاهنامه گلچینی از حوادث و روایات پراکنده نیست. اثری است منسجم و هدفمند. و اگر فردوسی داستانی را در آن وارد کرده، میان این داستان و مجموع کتاب رابطه محکمی برقرار کرده است. حتی داستان «اکوان دیو» که جدا از متن می نماید، به هر صورت به کل کتاب جوش خورده است.
بدون تردید یکی از هدف های فردوسی جمع آوری داستان های باستانی بوده و لذا بسیاری از قصه های نوشته و ننوشته را مبنای کار خود قرار داده است. ولی فردوسی بسیاری از داستان های باستانی را که همان وقت در دسترس داشته، نیاورده و از انواع روایت های موجود روایت معینی را برگزیده و هر داستان را در متن حوادث جا داده و با مجموعه کتاب یکپارچه کرده است. برای انجام همه این کارها باید معیار و منطقی در کار باشد.
به نظر ما معیار گزینش داستان های عشقی و منطقی که آن ها را با مجموعه شاهنامه پیوند می دهد، بینش سیاسی فردوسی است. مناسبات زن و مرد در شاهنامه، جدا از مجموعه حوادث نیست. آئینه ای است که جوانب ناشناخته و یا کم شناخته ای از سیمای قهرمانان را منعکس کرده و ما را به درک کامل تر آنان هدایت می کند. در رابطه با زنان، خصوصیت درونی مردان بهتر نمایان می شود.
زن و عشق در شاهنامه، از اندیشه اصلی آن – نبرد داد با بیداد- جدا نیست. داستان های عشقی شاهنامه به طور کامل در خدمت این اندیشه است؛ بخشی است از حماسه داد. مناسبات بیدادگران با زنان از ریشه با مناسبات دادگران با زنان تفاوت دارد. بیدادگران اینجا نیز بیدادگرند و حماسه آفرینان در عرصه عشق نیز بزرگوار و سرافرازند. عشق در شاهنامه نوعی بیان هنری و عاشقانه حماسه داد است.


1- مناسبات شاهان با زنان در شاهنامه

برای اینکه موضوع دقیقتر روشن شود، ابتدا نظری کلی به مناسبات زن و مرد در شاهنامه می اندازیم. در شاهنامه 36 بار رابطه زن و مرد به مثابه چاشنی داستان ها آمده که تنها در چهار مورد عشق های بزرگ آفریده است. بسته به نوع رابطه زن و مرد و قهرمان مرد داستان، این 36 رابطه را می توان در جدول زیر نشان داد. (صفحه302 )


از این جدول آشکارا پیداست که شاهان و شاهزادگان در 26 مورد از 32 موردی که به آنان مربوط می شود، در رابطه با زن عشقی در میان نداشته اند. مناسبات آنان با زنان مناسباتی است خشن، شهوانی، تابع حسابگری های کوته نظرانه سیاسی و مالی و در بهترین حالت «سجل احوالی». آنان عاشق نمی شوند، از روی غرض و شهوت زنان زیبا را هر جا سراغ کنند، تصاحب می کنند. دختران شاهان مغلوب را از پدر و مادر جدا کرده، به زور به حرمسرای خود می فرستند. زن برای آنان غرامت جنگی است. و آنگاه که از راه مناسبات عادی و ناسوتی کاسبکارانه، خواستگاری می فرستند و زنی را به نکاح خود یا فرزند خویش در می آورند، هدفشان کسب اعتبارات سیاسی و قدرت نمایی است. آنان در عروسی هفت شبانه روز جشن می گیرند و دینار می ریزند. اما قلب بزرگی که ماُمن عشقی پاک باشد، ندارند. قلدری، خودمحوربینی و خود کامگی آنان در مناسبات با زنان هم به خوبی آشکار است. زن آئینه ای است که در آن عمقی ترین خصلت های مرد را می توان دید. برای روشن شدن موضوع نمونه هایی می آوریم.

فریدون که با قیام توده مردم به شاهی رسیده، از همان زمانی که جای خود را محکم کرده، خود را تافته جدا بافته ای می داند. وقتی می خواهد برای سه پسرش زن بگیرد، یکی از درباریان را به نام جندل، گرد جهان می گرداند که دخترانی از «نژاد مهان» و سزاوار این سه پسر کاکل زری و خسرو نژادش پیدا کند:

فریـدون از آن نامـــداران خویش
یکی را گـرانمایه تر خـواند پیش
کجـــا نام او جـنـــدل پـــر هنـــر
بهــر کار دلســــوز بـر شــــاه بر
بدو گـفـت بر گــرد گــرد جهــان
ســه دختر گــزین از نــژاد مهان
سه خواهر زیک مادر و یک پدر
پری چهـره و پاک و خسـرو گهر
به خوبی ســزای ســه فرزند من
چنان چون بشـــاید به پیــوند من

خواستگارگری که فریدون انتخاب کرده و به گرد جهان فرستاده، در سرتاسر جهان و از جمله ایران زنی لایق فرزندان فریدون پیدا نمی کند، مگر سه دختر شاه یمن که تازی اند.

جندل
یکا یک ز ایران سر اندر کشید
پژوهید و هر گونه گفت و شنید
...
ز دهقــان پرمایه کــس را ندید
که پیوســـته آفــریدون ســـزید

در اینجا پسران فریدون هیچ کاره اند. برای آنها بابا زن می گیرد و تنها شرط عروس، بزرگ بودن مقام وطبقه (نژاد) اوست. تمایل انسانی این سه پسر و به طریق اولی تمایل سه دختر کمترین جایی در این مناسبات ندارد. فریدون حتی به فکر پدر دخترها هم نیست که نمی خواهد از نور چشمان خود دور شود. مناسبات، مناسبات زورگویانه خود کامه است. خواستگار پیام فریدون و یا بهتر بگوییم فرمان او را به شاه یمن می رساند:

کنون این گرامی دو گونه گهر
ببــاید بر آمیخت با یکدیـگــــر

شاه یمن وقتی پیام خواستگاری فریدون را می شنود، به جای خوشحالی می پژمرد:

پیامــش چو بشـــنید شـــاه یمن
به پژمرد چون زاب کنده سمن

بیچاره پیرمرد نمی داند چه خاکی به سرش بریزد:

اگر گــویم آری و دل زان تــهی
دروغــم نه اندر خـــورد با مهی
وگر آرزوهــا ســــــــپارم بدوی
شود دل پر آتش پر از آب روی
وگر ســر به پیچـــم ز فرمان او
بیک ســو گــرایم ز پیمــــان او
کسی کو بود شــــهریار زمــیـن
نه بازیســت با او ســـگالید کین

دختران شاه یمن را به زور از او می گیرند و او مانند هر پدری در چنین موقعی دل آزرده است و نفرین می کند:

ز کــیــنه بدل گـفــت شـــــــاه یـمـــــن
که از آفـــــریــــدون بد آمـــــد بـمــــن
بد از من که هـــرگــز مبـــــادم مـیــان
که مـــاده شــــد از تخــــــم نـره کیــان
به اختر کس آن دان که دخترش نیست
چو دخــتر بود روشـــن اخترش نیست

شاه یمن عاقبت به زور تسلیم می شود و با اشک چشم دخترانش را به پسران فریدون می سپارد، عروسی به راه می افتد. البته تشریفات عروسی بسیار پرطمطراق است، ولی عشقی در میان نیست.
این نوع ازدواج توام با زور، بدون عشق و حسابگرانه بارها در شاهنامه تکرار می شود که قهرمان همه آن ها شاهان اند. کاوس می شنود که شاه هاماوران دختر زیبایی دارد:

که از ســـرو بالاش زیبا ترست
زمشک سیه بر سرش افسرست
ببـــالا بلند و به گیســـو کمـــــند
زبانش چو خنجر لبانـش چو قند
بهشــتی ست آراســــته پرنــگار
چو خورشید تابان به خرم بهــار
عشقش می جنبد و خواستگاری می فرستد. قدرت و تاج و زور خود را به رخ می کشد و تهدید می کند:
که خورشید روشن زتاج منست
زمیــن پایه تخـــت عاج منست
هر آنکــس که در سایه من پناه
نیــــاید ازو کم شـــــــود پایگاه

بیچاره شاه هاماوران هم مانند شاه یمن تا پیام کاوس را می شنود، نمی داند چه کند:

چو بشــنیـد ازو شـــاه هـامـــاوران
دلش گشت پر درد و سـر شد گران
همی گـفـت هر چند کو پادشــاست
جهاندار و پیروز و فرمان رواست
مـرا در جهـان این یکی دختـرست
که از جـان شـیرین گرامی ترست
فرســـتاده را گر کنـم سـرد و خوار
نــدارم پــی و مــــایـــه کـــــارزار
همــان به که این درد را نیـز چشم
به پوشــیم و بردل بخوابیــــم خشم

شاه هاماوران مجبور می شود دخترش را به کاوس- که لشکر در دروازه شهر دارد- بدهد. اضافه کنیم که از میان ازدواج های زورکی، در این ازدواج کاوس شراره ای از عشق و یا بهتر بگوییم وفاداری پدید می آید. دختر شاه هاماوران که نامش سودابه است، بدش نمی آید که زن کاوس شود و در پاسخ پدرش که نظر او را می پرسد، می گوید:

بدو گفت سودابه زین چاره نیست
ازو بهتر امروز غمخـواره نیست
کسی کـو بود شـــــهریار جـهــان
برو بوم خـواهد همی از مـهـــان
ز پیـــونــد با او چــــــرائی دژم
کسی نشـــمرد شــادمــانی به غم

سودابه به جاه و جلال شاهی کاوس علاقمند است. زن کاوس می شود و هنگامی که کاوس را با حیله به بند می کشند جامه می درد، بی تابی می کند و به همراه کاوس در بند می نشیند. همین سودابه است که بعدها عاشق پسر کاوس – سیاوش- می شود و عشقی رسوا پدید می آورد.
مورد سودابه و کاوس که در آن زور و قلدری شاهانه با نوعی وفاداری زنانه به هم آمیخته، تنها موردی است که در آن فردوسی نظر طرف مقابل ازدواج شاهان را می آورد. در باقی موارد زنان برای شاهان مال غارتی اند. نیازی نیست که کسی نظر آنان را بپرستد.
داراب در جنگ با فیلقوس شاه رومیان پیروز می شود. زن و کودک اسیر می گیرد و می کشد و...

گریزان بشــد فیلقــوس و سـپاه
یکی را نبد ترگ و رومی کلاه
زن و کودکان نیــز کردند اسیر
بکشتند چندی به شمشـیر و تیر

رومیان تقاضای صلح می کنند. شرط داراب این است که دختر فیلقوس را به او ببخشند. داراب فرستاده روم را می خواهد و

بدو گــفت رو پــیش قیصر بگوی
اگر جست خـواهی همی آب روی
پس پــرده تو یکی دختــــــر است
که بر تــارک بانوان افـــسر است
نگاری که ناهـــید خــــــوانی ورا
بر اورنـگ زریــن نشـــــانی ورا
بمن بخش و بفـــرســت با باژروم
چو خواهی که بی رنج ماندت بوم

عین همین است نوشیروان که بر خاقان چین پیروز می شود. دختر خاقان وجه المصالحه است. خاقان نمی خواهد دخترش را بدهد. ولی مجبور است. می خواهد حیله کند و دختر دیگری به جای دختر خودش بدهد:

از آن کار خاقان پر اندیشه گشت
بســوی شبســــتان خاتون گذشت
سخنهـــای نوشـین روان برگشاد
زگــنج و زلشـــکر بسی کرد یاد

خاقان با مشورت خاتون چهار دختر در برابر فرستاده نوشیروان می گذارد، به امید اینکه فرستاده اشتباه کند و دختر دیگری بردارد. ولی فرستاده خبره است. دختر خاقان را که هنوز «کودک نارسیده ای» است، برمی گذیند.
اردشیر پس از پیروزی بر اردوان دختر او را تصاحب می کند و خسروپرویز زمانی که به روم فرار می کند، مجبور می شود با دختر قیصر ازدواج کرده، تعهد کند که پسر او را جانشین خود کند. همین خسروپرویز برای از میان بردن مخالفان خود به گردیه- خواهر بهرام چوبین- وعده ازدواج می دهد و او را وا می دارد که شوهر خودش را که مخالف خسروپرویز است، بکشد.
قباد پیروززمانی که بر اثر قیام مردم از کشور فرار می کند تا پیش شاه هیتال برود، وسط راه عشقش می جنبد. آجودان های همایونی می دوند و دختر صاحبخانه را گیر می آورند.
برین گونه سرگشته آن هفـت مرد
به اهواز رفــتند تــازان چو گــرد
رســــیدند پویـــان به پر مــایه ده
بـه ده در یکی نامـبــــــردار مـــه
بدان خــان دهقـــان فــــرود آمدند
ببودند و یک هفــــــته دم بر زدند
یکی دختری داشت دهقان چو ماه
زمشگ ســــیه بر سـرش بر کلاه
جهانجوی چون روی دختـــر بدید
زمغــز جوان شــــد خــــرد ناپدید
همانگه بیــامد به زرمهـــــر گفت
که با تو ســخن دارم اندر نهـــفت
برو راز من پیــــش دهقان بگوی
مگر جفت من گردد این خوبروی

دختر را به قباد می دهند و او هفته ای با دختر سر می کند و سپس پا به فرار می گذارد.

بدان ده یکی هفته از بهر ماه
همی بود و هشــتم بیامد براه

طبری داستان این «عشق» را ساده تر گفته است:

«شوق آمیزش در قباد بجنبید و شوق خویش به زرمهر بگفت و خواست تا زنی صاحب نسب! برای وی بجوید و زرمهر چنان کرد و سوی زن صاحبخانه خویش رفت... و گفت که دختر خود را پیش قباد فرستد... چنان کردند... قباد همان شب با وی درآمیخت... بگفت تا جایزه نیکو دهند و عطای شایسته.»

حتی در مورد شاهزادگانی که در شاهنامه محترمند، فردوسی مناسبات آنان را با زنان بیشتر از نوع مناسبات معمولی و پیش پا افتاده توصیف می کند. وقتی سیاوش مجبور می شود از ایران بگذرد و به افراسیاب پناه آورد. پیران، پهلوان توران، در حق او پدری می کند و می گوید مثل مسافر زندگی می کنی. خوب نیست. زن بگیر.

ســـیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفـــتند هر بیــش و کم
بدو گفت پیــــران کزین بوم و بر
چنــــانی که باشـــد کسی برگــذر
...
نبینمت پیـوســــته خـــــون کسی
کجــا داردی مهــر بر تو بـــسی
بــرادر نداری نه خواهــر نه زن
چو شـــاخ گلی بر کــــــنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران منه درد و تیمار خویش

پیران دختر خود جریره را پیشنهاد می دهد. سیاوش می پذیرد. عروسی است و دینار و دیبا و یاقوت... مدتی بعد پیران حساب می کند که بهتر است سیاوش دختر افراسیاب را هم بگیرد، موقعیتش استوارتر می شود. حسابش را به سیاوش می گوید. او هم سبک سنگین می کند. بد نیست. دختر افراسیاب فرنگیس را هم به سیاوش به زنی می دهند و خود پیران و دخترش جریره که زن سیاوش است، بساط عروسی را به راه می کنند و چه عروسی که نپرس!

یکی روز پیـــران به به روزگار
ســــیاوش را گفـت کای نامـــــدار
تو دانی که ســــالار توران ســپاه
ز اوج فلــک بــــر فـــــرازد کلاه
شب و روز روشـــن روانش توی
دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوســــته خون شوی
از این پایـه هر دم بافــزون شوی
...
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فـــرمان یــــزدان نشـاید نهفت
اگر آســـمانی چنـین اســــت رای
مرا با ســپهــر روان نیســت پای
ســـیاوش را دلی پـــــر آزرم بود
ز پیـران رخانـش پر از شرم بود
...
چو بشنید پیران ســوی خانه رفت
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
...
ز بر جد طبقهــا و پیــــروزه جام
پر از نافه مشک و پر عــود خام

فرنگیس با این دلایل و با چنین طمطراقی به خانه سیاوش می آید.
پس از مرگ سیاوش فرنگیس بی شوی می ماند. فریبرز، برادر سیاوش می خواهد او را به زنی بگیرد. اطرافیان موافقند. خوب نیست زن جوان بی شوی بماند. حادثه آنچنان ناسوتی است که گویی هم اکنون در بازارچه آقا شیخ هادی در منزل کاسب محله رخ می دهد.
رستم فرنگیس را تشویق می کند که شوهر کند:

فـراوان ســـتودش گو پیـــلتـــن
بدو گــفت کای نـازش انجــــمن
ز پاکی به گــوهر ســتوده تنـت
که گـم باد اندر جهـان دشـــمنت
اگر بشــــــنوی پنـد و اندرز من
تو دانی که نشکیبد از شوی زن
جوان کی شــکیبد زجفت جوان
بـویژه که باشـــد ز تخــــم کیان
که مــرد از برای زناننـد و زن
فزونتـر ز مردان بود خواسـتن

فرنگیس در آغاز موافق نیست. وقت را مناسب نمی داند: «و گرنه مرا گاه این کار نیست» مدتی پاسخ نمی دهد:

شــــه بـانــــوان تـا زمـــانی دراز
غـــمی بود و پاســــــخ نمیداد باز
همی زد به لب هر زمان سرد باد
ز شــرم پســـر پاســـــــخ او نداد

ولی سرانجام موافقت می کند. فریبرز را داماد می کنند:

وز آن پس فریبرز داماد گشت
ز کیخسرو و رستم آزاد گشت

درمناسبات زن و مرد، داستان بهرام گور جای برجسته ای دارد. بخش بزرگ این داستان به هوسرانی های بهرام گور اختصاص می یابد. او هر جا دختری سراغ می کند، دنبالش می دود. همه جا دختران فقیر «عاشق» لباس و پول و تاج زر و اسب و زرق و برق و یال و کوپال او می شوند، با او می خورند و همان شب کار تمام است. از فردا دختران به شبستان (حرمسرا) روانه می شوند. کار به جایی می رسد که بزرگان و دستوران به تنگ می آیند:
چنیـــن گفـــت با مـــــوبدان روزبه
که اکنـــــون شـــــود شاه ایران بده
نشـــــــــیند بدان خان گوهر فروش
همه ســــوی گفـــتار دارید گـــوش
بخـــواهد همان دختـــرش از پـــدر
نهــد بی گمان بر ســـــرش تاج زر
نیابد همی ســــیری از جفت و خیز
شب تیــره زو جفت گیـــرد گـــریز
شبستان مر او را فزون از صدست
شهنــــشاه زین سان که باشد بدست
کنـون نهصد و سی زن از مهـتران
همه بر سـران افســـر از گــوهران
ابـا یـاره و تـــاج و با تــخــــت زر
درفشــــان ز دیبــــای رومی گـهــر
شـــمردست خـادم به مشکوی شــاه
کز ایشـــان یکی نیسـت بی دستگاه

وزیران و بزرگان نگران آنند که شاه با این همه ولخرجی که هر زنی را می بیند، تاج به سرش می گذارد، کشور را برباد می دهد. از همه جا باج می گیرد و در شبستانش خرج می کند و این همه زن بارگی عاقبتی ندارد:

تبه گردد از خفت و خیــز زنان
بزودی شود سست چون پرنیان

رابطه بهرام گور با زنان عشق نیست، «خفت و خیز» است. فردوسی بی جهت نیست که این کلمات را در حق بهرام به کار می برد و تکرار می کند. فردوسی کلمات را با دقت تمام می سنجد، منظور توصیف شخصیت بهرام است.
در داستان بهرام گور، «عشق» به کنیزکی رومی و چنگ زن جای ویژه ای دارد. در این «عشق» سرشت بهرام به بهترین وجهی ترسیم شده است. قصه از نوجوانی بهرام آغاز می شود. بهرام پیش منذر است و پرورش می یابد. تازه از تخم بیرون آمده که از منذر زن می خواهد. آن هم نه یکی. بهرام می گوید:

اگر تــاج دارســت اگـر پهلوان
به زن گیــــرد آرام مـرد جوان
...
کنیزک به فرمای تا پنج و شش
بیارند با زیب و خورشـید فــش
مگـر زان یـکی دو گــزین آیدم
هـم انـدیشــــه آفـــــــــرین آیدم

منذر نامردی نمی کند، چهل زن می آورد:

بیـــاورد رومی کنیـــــزک چهـــل
هــمــــــه از در کــــــام و آرام دل
دو بگرید بهــــــرام زان گل رخان
که در پوستشان عاج بود استخوان
...
از آن دو ســـتاره یکی چنگ زن
دگـــر لاله رخ چون سهـــیل یمن

بهرام روزی با دختر چنگ زن که نامش آزاده است، به نخجیر می رود. دو آهو می بیند. از چنگ زن می پرسد کدام را برایت شکار کنم. دختر دلش برای آهو می سوزد و می گوید اگر مردی شیر شکار کن.

بدو گفت آزاده کای شیرمرد
به آهو نجــویند مردان نبرد

بهرام با مهارت در تیراندازی شاهکارها می کند، سرو گوش آهو به هم می دوزد. اما آزاده راضی نیست:

سرو گوش و پایش به پیکان بدوخت
بدان آهــو آزاده را دل ســـــــــوخت

بدو گفت چونست ای مـاه روی
روان کرد آزاده از دیده جــوی
ابا شاه گفت این نه مردانگیست
ز مردی ترا خـوی دیوانگیست

بهرام به خشم می آید. دخترک را زیر سم اسب می افکند.

بـزد دســــت بهـرام و او را ز زیـن
نگــونســــار بــر زد بروی زمــیـن
هـیـــون از بـر مـــاه چـهــره بـراند
برو دست و چنگش بخون در فشاند

چنین است نمونه هایی از مناسبات عادی و روزمره شاهان با زنان


راه توده 153 22.10.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت