حماسه داد- 29
تراژدی
در نظم خودکامه
گریز ناپذیر است
ف.م. جوانشیر
مضمون اصلی دو تراژدی بزرگ
شاهنامه چیست؟
پاسخ این پرسش کلیدی است برای درک جانب دیگری از بینش سیاسی- اجتماعی
فردوسی و محتوای واقعی شاهنامه. از برخورد فردوسی نسبت به لحظات تراژیک و
گسترش آنها می توان دریافت که او کدام تضاد اجتماعی- تاریخی را در زمان
مورد بحث خود غیر قابل حل می دانسته و از میان رفتن کدام ارزش ها را دردناک
می شناخته است؛ دردی که عمق جان فردوسی را می سوزاند.
گزینش رستم به عنوان قهرمان اصلی دو داستان بزرگ تراژیک شاهنامه و شریک و
صاحب عزا در سرنوشت سیاوش، ما را قبل از هر چیز با این اندیشه الفت می دهد
که رستم، این جهان پهلوان افسانه ای، با نیرویی فوق بشری، در نظر فردوسی
شخصیت تراژیک است. او پیلتن است؛ در خرد، زور، مردانگی و سرفرازی بی
همتاست؛ در همه عرصه های زندگی از شکار و بزم و عشق گرفته تا جنگ با اژدها
و دیو پیروز است؛ در عین بشر بودن اینجا و آنجا فوق بشر است؛ با این حال
مقهور جبر غیر قابل اجتناب ویران گری است.
این جبر ویران گر چیست؟ فروپاشی اجتناب ناپذیر دموکراتیسم دودمانی و تحکیم
روز افزون قدرت شاهان خود کامه؛ فروپاشی طبقه دهقانان آزاد و صاحب نظر و
استقرار کامل طبقه فئودال زورگو که نظر دهقانان را به هیچ نمی گیرد. فردوسی
با گزینش رستم به مثابه قهرمان تراژیک شاهنامه مرثیه حماسی روزگار گذشته را
می خواند که در آن نمایندگان برجسته دودمان های نیک نام و نیک کار صاحب رای
و نظر بودند و آزاد و سرفراز می زیسته اند و با تحکیم قدرت شاهان خودکامه
این آزادی از میان رفته است. دموکراتیسم دودمانی گذشته های دور در تصور
فردوسی با استقلال اقتصادی و دخالت دهقانان آزاد در امر حکومت به هم می
آمیزد. رستم و پهلوانان نظیر او از یک سو نمایندگان برجسته دودمان خویش و
از سوی دیگر دهقانان آزاد و مستقلی هستند که در گوشه ای از کشور حکومت می
کنند.
تضاد اصلی که پایه تراژدی های شاهنامه است، تضاد میان دموکراتیسم دودمانی و
شاهی خودکامه و به تصوری دیگر تضاد میان دهقانان آزاد و فئودالیسم اسارتگر
است که در نظر فردوسی منطبق است بر تضاد میان حکومت داد و حکومت بیداد. این
تضاد است که در سیر تاریخ جز نابودی اولی و چیرگی دومی راه حلی نداشته است.
وجود رستم با سرفرازی و آزادگی شکست ناپذیرش در نظام شاهی خودکامه قابل
تحمل نیست. رستم که تلاش می کند آزادگی خود را حفظ کند، آرزوی دست نیافتنی
دارد. پایان این تلاش ویرانی است.
البته فردوسی بدبین نیست. او آه و ناله سر نمی دهد. اهل ندبه و زاری نیست.
حماسه سراست. تراژدی او هم حماسه است. فردوسی حماسه داد را تا حد تراژدی
بالا می برد و راه را برای ادامه پیکار حماسه آفرین مدافعین داد می گشاید.
برای توضیح بیشتر آنچه گفتیم نظری به دو داستان اصلی تراژیک شاهنامه می
اندازیم:
الف - رستم و سهراب
ظاهر داستان رستم و سهراب ساده است. رستم براثر بی خبری فرزند برومندش
سهراب را می کشد و پس از آن از روی بازوبندی که بر بازوی سهراب است
«شناسایی» به عمل می آید. به این معنا داستان تراژیک رستم و سهراب به
بسیاری از تراژدی های یونان باستان نزدیک است. اما با کمی تعمق می توان در
عین شباهت ظاهری تفاوت های ماهوی را دریافت.
از اینجا آغاز کنیم که تراژدی رستم و سهراب می توانست در پایان به شادی
کامل بر گردد. کاوس نوشدارویی دارد که قادر به درمان سهراب است. می شد این
نوشدارو را آورد و کار را به خوشی و خوبی پایان داد. اما کاوس نوشدارو را
نمی دهد. آیا نمی شد کاوس در برابر آنهمه خوبی که رستم در حقش کرده،
نوشدارو بدهد و سهرب را از مرگ نجات بخشد؟ بنا به منطق شاهنامه نه!
سخن تنها بر سر این نیست که با رسیدن نوشدارو به سهراب، تراژدی رستم و
سهراب تا حد یک ملودرام بازاری هالیودی با پایان خوش [Happy end] تنزل می
کرد، بلکه نکته اصلی اینست که چنین پایانی با سیر دردناک تاریخ بشری که
فردوسی با آن سرو کار دارد در تناقض است.
علت اینکه کاوس نوشدارو به سهراب نمی دهد فقط بد جنسی و حق ناشناسی او
نیست. درست است که رستم به هنگام تقاضای نوشدارو به نیکی هایی که در حق
کاوس کرده اشاره ای گذرا می کند؛ درست هم هست که رستم حق بزرگی به گردن
کاوس دارد: او را از زندان هاماوران و از اسارت مازندران رهانیده و جگر دیو
سپید را دریده است تا با قطره ای از خون آن نور چشمان کاوس را باز گرداند-
همه اینها درست است. رستم بیش از اینها حق دارد. ولی کاوس نه از روی بدجنسی
معمولی و پیش پا افتاده، بلکه به حکم عقل زمامداری اش از دادن نوشدارو
معذور است: یک رستم در نظم خود کامه حکومت او نمی گنجد تا چه رسد به دو
رستم.
کاوس در پاسخ به گودرز که از رستم پیام آورده و نوشدارو می خواهد، چنین می
گوید:
بدو گــفــت کاوس کـــز انــجـمـــن
اگـــر زنــده مــاند چنـــان پیــلتـــن
شـــود پشــت رســتم به نیرو تـــرا
هـــلاک آورد بی گـــمــان مــــــرا
...
کجــا گنجـــد او در جهـــان فـــراخ
بدان فـرّ و آن برز و آن یال و شاخ
شــنیـدی که او گـفــت کاوس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
کجـا باشــد او پیــش تخــتــم به پای
کجــــا رانـد او زیــر فــرّ هـمــــای
در یک حکومت خودکامه منطق کاوس جای حرف ندارد. رستم که پشتش به سهراب باشد،
در جهان فراخ نخواهد گنجید.
خود فردوسی هم نمی تواند سهراب را زنده نگاه دارد. زیرا خود او هم نمی داند
که اگر قدرت رستم دو برابر شود، با چنین نیرویی چه باید کرد. اگر این نیروی
متحد رستم و سهراب همچنان در خدمت داد بماند باید جهان پر از داد شود و
ریشه بیداد و جنگ به خشکد. چنین چیزی با واقعیت تاریخ در تناقص است و اگر
نیروی متحد رستم و سهراب از راه داد منحرف شود، فردوسی جهان پهلوانی را که
با چنین خون دلی پرورده است، از دست خواهد داد.
آرمان سهراب این است که:
بــرانگــــیـــزم از گاه کـــــاوس را
از ایــران ببـــرم پی طـــــــوس را
به رســـتم دهم تخـت و گرز و کلاه
نشــانمــــش بــــرگاه کاوس شــــــاه
از ایران به توران شوم جنگ جوی
ابا شــــاه روی انــــدر آرم بـــروی
بگــــیـــرم ســر تخـــت افــراسیاب
ســـــر نیــــزه بگـــذارم از آفتـــاب
چـــو رســــتم پدرباشـد و من پســر
نبــــاید به گـــیتـی کــــسی تاجـــور
برخی گمان کرده اند که فردوسی به دلیل «شاه دوستی» جرأت نکرده است که رستم
را بر سهراب پیروز کند. این گمان مغایر متن شاهنامه است. چنانکه در صفحات
پیش دیدیم فردوسی بارها شاهان خود کامه را از تخت به زیر کشیده و از جمله
رستم را بر کاوس پیروز کرده است. علت اینکه فردوسی سهراب را می کشد «شاه
پرستی» نیست، بیان واقعیت دردناک تاریخ گذشته است. در این تاریخ سهراب ها
کشته شده اند. در این تاریخ رستم ها در ورای پیروزی های پیاپی، سرانجام
مقهور نظام خودکامه بوده اند. اگر آرمان سهراب عملی شود یعنی رستم شاه باشد
و سهراب پهلوان، واقعا هم نباید در جهان تاجوری بماند و نباید که بیداد بر
جهان حکومت کند. ولی به گواهی تاریخ بیداد بر جهان حکومت می کند و نه داد.
پس رستم ها و سهراب ها پیروز نبوده اند.
تضادی که پایه تراژدی رستم و سهراب است، تضاد داد است با بیداد و آنچه
تراژیک است سرنوشت داد است که در طول تاریخ مقهور بیداد بوده است.
راه توده 159 03.12.2007
فرمات PDF
بازگشت