حماسه داد- 30
پایان "حماسه داد"
ادامه بازشناسی نویسنده آن
تراژدی بزرگ
رستم و اسفندیار
ف.م. جوانشیر
با تراژدی دومی که خون به چشم خواننده شاهنامه
فردوسی می کند، می رسیم به آخرین بخش تحقیق ارزنده "ف.م.جوانشیر" بنام
"حماسه داد". شاه پرستان را با این نوع تحقیق و نگاه به شاهنامه روی موافق
نبوده و نیست. تاریک پرستانی که ایران را اسلامی و نه ایران را ایرانی می
خواهند نیز سر نرمش با چنین تحقیقی نداشته و ندارند. همین است که "حماسه
داد" جوانشیر هنوز آنگونه که شایسته است نه شهرت یافته و نه دست به دست شده
است. امری که سرانجام اتفاق خواهد افتاد، زیرا نگاه واقعی به شاهنامه همین
نگاهی است که در حماسه داد می خوانید. فردوسی فراتر از شاه پرستی و خرافه
ستائی و شاهنامه نیز "دادنامه" ای علیه شاهان و خودکامگان. از آنجا که
"حماسه داد" به آسانی در ایران یافت نمی شود و در مهاجرت نیز امکان تجدید
چاپ آن نیست، ما کوشیدیم آن را فصل به فصل در راه توده منتشر کنیم تا در
همان حد و اندازه ای که در توان داریم، اجازه فراموشی به نسل قدیمی ندهیم و
به نسل جدید ایران نیز آن را معرفی کنیم. با یاد و خاطرات فراموش نشدنی
"جوانشیر"، که هنوز عمرها باید تا امثالش نه در حزب توده ایران؛ که در جنبش
انقلابی ایران و جامعه محققان ایرانی ظهور کنند، بخش پایانی "حماسه داد" را
با شرح دومین تراژی شاهنامه می خوانید:
ب - رستم و اسفندیار
تراژدی رستم و اسفندیار ساختمان به مراتب بغرنج تری دارد تا رستم و
سهراب. در این تراژدی رستم از همان آغاز با چشم باز توفان بنیان کنی را که
به سوی او می آید، می بیند. او انسان مختاری است. آزادانه تصمیم می گیرد،
اما در همین آزادی و اختیار، جبر ویران گری نهفته است. هر چه می کوشد که
خود را از چنگ این جبر برهاند و یا بر آن چیره شود، مقدورش نیست. «آزادانه»
نابودی را بر می گزیند.
گره های داستان بغرنج و زیبا و دنیای درونی قهرمانان آن غنی و پر تلاطم
است. از این حیث رستم و اسفندیار با عالی ترین
تراژدی های جهان پهلو می زند که این خود بحث دیگری است پیرامون قدرت
خلاقیت هنری فردوسی و خارج از موضوع ما. آنچه در این داستان به بینش سیاسی
فردوسی راه می برد، کشف تضادی است که زیربنای تراژدی را تشکیل می دهد و آن
اینکه وجود پهلوان داد جوی پرقدرتی که چرخ بلند نیز از بستن دست او عاجز
باشد، با نظام خود کامه سلطنتی سازگار نیست. تمام تراژدی روی این تضاد بنا
شده است.
گشتاسب اسفندیار را به این دلیل به زابلستان برای نبرد با رستم می فرستد که
رستم رسم کهتری شکسته و گشتاسب را به شاهی نمی پذیرد. گشتاسب از اسفندیار
می خواهد که دست رستم را ببندد و او را پیش سپاه خوار کند، تا دیگر هیچ کس
از فرمان شاه سر نپیچد.
چو آنجا رسی دست رســتم ببند
بیــارش به بازو فگـــنده کمـــند
زواره فــرامرز و دســـتان سام
نبـــاید که ســـازند پیــش تو دام
پیـــاده دوانــــش بدیـــــن بارگاه
بیــاور کشـــان تا ببیـند ســـــپاه
از آن پس بپیچد سر از ما کسی
اگــر کام اگــر گنـــج یابد بسی
ضمیر «ما» در این بیت تصادفی نیست. گشتاسب در اینجا یک فرد نیست، نماینده
شاهی خود کامه است. او از طرف خودش و جانشینانش سخن می گوید.
گشتاسب به هنگام تشویق اسفندیار به نبرد با رستم این نکته را هم یاد آوری
می کند که در جهان جز رستم کسی نیست که همال تو باشد. تنها اوست که گردنکشی
می کند. گستاسب به اسفندیار می گوید:
نه بیـــنم همی دشــمنی در جهان
نه در آشــــکارا نه اند نهـــــــان
که نــام تو یابد نه پیچــان شــود
چه پیجـان همانا که بیجــان شود
به گیـــــتی نداری کسی را همال
مگــر بی خـــرد نامور پور زال
که او راست تا هست زاولســتان
همان بست و غزنین و کاولستان
به مردی همی زآســــمان بگذرد
همی خویشــتن کهــــتری نشمرد
اسفندیار در مقابله با رستم بارها به فرمان شاه استناد می کند، به نوعی که
گاه قصه مأمور معذور را به یاد می آورد. ولی در واقع چنین نیست. در میان
اندیشه های متضاد و تردیدها و دو دلی هایی که تارو پود اسفندیار را از هم
می درد، بزرگترین تضاد این است که آیا خود او- به عنوان شاهزاده ای که می
خواهد به شاهی نشیند- می تواند وجود پهلوانی را تحمل کند که بند او را ننگ
می داند؟
این مسئله برای اسفندیار جنبه اخلاقی و شخصی هم دارد، زیرا خود او مدت ها
در بند گشتاسب بود و زندان شاه را ننگ ندانست. وقتی گستاسب فرمان داد که
اسفندیار را به بند کنند، او تسلیم فرمان شاه بود و در برابر پرخاش گشتاسب
تنها به این پاسخ پوزش آمیز اکتفا کرد که:
به جان تو ای شــاه گــر بـد بـدل
گمان برده ام پس ســرم بر گسـل
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
ترا ام من و بند و زنـدان تراست
کنون بند فرما و گر خواه کــــش
مرا دل درستست و آهسته هــش
گشتاسب فرمود تا اسفندیار را به خواری به غل و زنجیر کشیدند و بر پشت پیل
بستند. در این لحظه اسنفدیار می گریست:
چو بردندش از پیــــش فرخ پدر
دو دیده پر از آب و رخساره تر
چنین شاهزاده ای که بند گشتاسب را به این آسانی پذیرا شده چگونه ممکن است
پهلوانی را تحمل کند که مرگ را بر بند ترجیح می دهد؟
اما این جنبه مسئله با تمام اهمیتی که دارد تعیین کننده نیست. آنچه تعیین
کننده است این است که اسفندیار در سیستان فرستاده بی طرف گشتاسب نیست.
جوینده تاج و تخت است. نماینده نظام شاهی خود کامه است که اجرای فرمان شاه
را الزامی می داند. او در مقابله با رستم برای خودش و سلطنت فردایش جوش می
زند. و آنگاه که به رستم رسم بندگی می آموزد فرستاده گشتاسب نیست، ولیعهدی
است در آستانه شاهی.
حرف دل اسفندیار که رویا روی رستم تکرار می کند، این است که:
وگـــر کشــــته آیی به آوردگاه
به بندمت بر زین برم نزد شاه
بدان تا دگـر بنـده با شـــهریار
نجـــوید به آوردگــــه کارزار
این فکر را اسفندیار در جای دیگری تکرار می کند:
بر رخــش با هردو رانـت به تــیر
بر آمیــزم اکــنون چو با آب شــیر
بدان تا کس از بندگان زین ســپس
نجــوینـــد کیــــن خـداوند کـــــس
رستم حاضر است اسفندیار را در آغوش گیرد؛ پیش زال ببرد؛ هر چه دارد در
اختیار او بگذارد؛ به همراه او پیش شاه بیاید و تاج بر سر اسفندیار بگذارد.
او به اسفندیار وعده می دهد که:
به مـردی ترا تاج بر ســـر نهم
سپاسی به گشتاسب زین بر نهم
از آن پـس ببـندم کمـر بر میان
چنان چون ببـستم به پیش کیان
همه روی پالـــیــز بی خو کنم
زشــادی تن خویـش را نو کنم
چو تو شـاه باشی و من پهلوان
کـــسی را بتن در نباشد روان
ولی درست همین پیشنهاد برای اسفندیار پذیرفتنی نیست. رستم می خواهد
اسفندیار به دست او و در آغوش او به شاهی برسد. او می خواهد پهلوانی باشد
که شاه از دستش تاج گرفته و قدرت آن را نداشته است که به او پرخاش کند.
اسفندیار چنین تاج را نمی خواهد و در پاسخ چنین پیشنهادی است که می خواهد
رخش و رستم را به هم بدوزد تا جگر «بنده ای » کین «خداوند» نجوید.
رویا رویی رستم و اسفندیار تصادفی نیست؛ نتیجه منطقی سیر تاریخ است. رستم
به مثابه پهلوان نماینده داد و نمونه سرفرازی و آزادگی، تقریبا از همان
نخستین روزهایی که پا به عرصه زندگی گذاشته با این مشکل روبروست که آزادگی
اش با خودکامگی شاهان در ستیز مداوم است. این ستیز در زمان کاوس اوج گرفت و
پس از چندین برخورد آشکار سرانجام با سرنگونی کاوس از تخت شاهی پایان یافت.
کاوس هم می خواست که بند بر دست رستم بگذارد. او به گیو فرمان داد که:
که رستم که باشد که فرمان من
کند پست و پیچـــد ز پیمان من
بگیــر و ببــر زنــده بردار کن
وزو نیز با من مگردان سـخن
و چون گیو از این فرمان سرپیچید، به طوس فرمان داد که: «برو هر دو بردار
کن»
این ستیز با پرخاش توفانی رستم و پوزش خاکسارانه کاوس پایان پذیرفت. کاوس
مجبور شد بگوید:
پشیمان شدم خاکم اندر دهن
ولی حاصل واقعی این پوزش آماده کردن رستم است به جنگ سهراب، یعنی از میان
بردن نیرویی که می توانست برتری مطلق رستم را بر کاوس و کاوس ها تامین کند.
به دیگر سخن کاوس در عین شکست و پوزش برنده اصلی است.
آیا تصادفی است که گشتاسب دنباله کار کاوس را می گیرد و می خواهد کاری را
که او موفق به انجامش نشد، به انجام رساند: بند بر دست رستم نهد؟
فردوسی در آغاز شاهی گشتاسب هزار بیت از دقیقی آورده که در آن چهره گشتاسب
به طور عمده مثبت است. از جمله اینکه گشتاسب دو سال میهمان رستم و دودمان
نیرم در زابلستان بوده و از آنان محبت فراوان دیده است. این واقعه در نظم
بقیه داستان آشوب می کند و چنین می نماید که رستم فرمانبر گشتاسب بوده و او
بیهوده و یا به دروغ از نافرمانی رستم سخن می گفته است. گشتاسب به اسفندیار
می گوید که رستم:
به شاهی زگشتاسب نارد سخن
که او تاج نو دارد و ما کهـــن
با توجه به آغاز داستان و میهمانی دو ساله گشتاسب در زابلستان این گفته
گشتاسب در نظر اول دروغ می نماید. ولی دروغ نیست. زال و رستم شاهی لهراسب
را به جانشینی کیخسرو به آسانی نپذیرفتند و با او در افتادند و اگر چه در
پایان کنار آمدند، ولی نا خوشنودیشان باقی ماند و آنگاه که گشتاسب با تکیه
به نیروی بیگانه به شاهی رسید، این ناخوشنودی طبعا اوج گرفته است. رستم
پهلوان درگاه گشتاسب نیست، تا جایی که به هنگام حمله ارجاسب به ایران و
هزیمت گشتاسب، خبری از رستم نیست. رستم گشتاسب را به شاهی قبول ندارد و
آنگاه که با اسفندیار در می افتد، همه چیز را رو می کند و می گوید:
پدرم آن دلـیـــر گـرانمــــایه مرد
زننگ اندران انجمن خاک خورد
که لهراسب را شاه بایست خواند
ازو در جـهــــان نام چندین نماند
چه نازی بدیــن تـاج گشـــتاسپی
بدین تـازه آیـیـن لهـــراســـــــپی
اما رستم اینک که با شاهزاده سزاواری چون اسفندیار روبروست، حاضر است او را
به شاهی بپذیرد و آماده است که او را در آغوش گیرد و به تخت شاهی بنشاند،
به شرطی که آزادی او دست نخورده بماند. این آزادی را اسفندیار که سهل است،
چرخ بلند هم از رستم نخواهد گرفت:
که گــــوید برو دســـــت رســـــتم ببند
نبـــندد مـــرا دســــت چـــرخ بلـــــــند
که گر چـــرخ گوید مرا کاین نیــــوش
بگــــرز گــــرانـــــش بمـــالم دو گوش
من از کــــودکــی تاشـــد ســـــــتم کهن
بدین گــونه از کـــس نبـــردم ســـــخن
مرا خواری از پوزش و خواهش است
وزیــن نــرم گـفــتن مرا کاهــش است
این شرط با نظام خودکامه سلطنتی که با گذشت زمان بیش از پیش تحکیم می شود،
سازگار نیست. رستم آخرین نماینده پهلوانان آزادی است که جز خدا بنده کسی
نبودند. به شاهان از طریق مشورت و راهنمایی صادقانه و به کشور و مردم خویش
به بهای جان خویش خدمت می کردند و همواره گردن افراخته داشته و پوزش و
خواهش از شاهان را هم خوار می شمردند.
پیروزی رستم بر اسفندیار، ظاهری است. او اسفندیار را می کشد ولی خود می
داند که نتیجه نهایی آن از میان رفتن دودمان نیرم، ویرانی زابلستان و
استقرار سلطه مطلق شاهان است. بهمن، فرزند بزدل و فرومایه اسفندیار تجسّم
شاهی خودکامه است. او به هیچ چیز رحم نمی کند، نه فقط افراد خاندان نیرم
بلکه همه آثار بزرگمردی و آزادگی پهلوانانی چون رستم را از بیخ و بن می کند
و بر می اندازد. دوران خوش سرفرازی رستم ها به پایان می رسد.
در دوران ساسانی- چنانکه در صفحات پیش گفتیم- پهلوانانی به پا می خیزند که
نشانی از زمان رستم دارند، ولی فاصله آنها با رستم بسیار زیاد است. سوفزا،
بر خلاف رستم بند شاهان را ننگ نمی داند و به مظلومیت پناه می برد،
بوذرجمهر از نوشیروان روی بر می تابد و زندان را به جان می خرد. بهرام
چوبین همچون شکوفه پائیزی دیررس است و امید میوه دادنش نیست. روزگار خوش
گذشته، روزگاری که چنین مردان آزادی وجود داشته اند به طور غیر قابل اجتناب
سپری می شود و فردوسی در این گذشته دردناک، زندگی زنده زمان خود را می بیند
که در آن دهقانان آزاد به رعیت های وابسته بدل شده و وزیران و پهلوانان و
بزرگان قوم اسیر دست قلتشن دیوانان بی خردانی چون محمود غزنوی شده اند.
دردی بزرگتر از این نیست.
راه توده 160 10.12.2007
فرمات PDF
بازگشت