راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد
"داد" و"عدل"
در سراسر شاهنامه
ف.م. جوانشیر
(6)

 

فردوسی را از قدیم ترین زمان ها حکیم نامیده اند. این لقب نه از طرف شاهان و امیران، که از سوی مردم و شاهنامه شناسان داده شده و معنایی دور از تعارف و تکلف دارد. فردوسی حکیم- فیلسوف- بزرگی است و «شاهنامه» او درعین حال که افسانه های کهن ایرانی را جمع آورده و در سطح عالی هنری عرضه کرده است، منبع بزرگی از حکمت است.
فردوسی، بر خلاف بسیاری از شاهنامه و خداینامه نویسان زمان خویش راوی به اصطلاح امینی نیست که هر داستان را با چند روایت نقل کند. او فیلسوف صاحب نظری است که در داستان های تاریخی دنبال معنا و مفهوم تاریخ می گردد. به دیگرسخن، او فلسفه و جهان بینی خود را که از درک تاریخ کسب کرده، در لباس داستان ها بیان می کند. همین وحدت جهان بینی است که شاهنامه را با وجود این که ادوار تاریخی گوناگون و زمان بسیار طولانی را در برگرفته و داستان های گونه گونه ای را شامل می شود، به صورت اثر یک پارچه و واحدی در آورده است. بسیاری از شاهنامه شناسان می گویند- و دلایل مقنعی نیز ارائه می دهند - که فردوسی بخش های مختلف شاهنامه را در زمان های مختلفی سروده و چه بسا داستانی را که در اواسط شاهنامه آورده در دوران جوانی و قبل از آغاز شاهنامه اصلی به نظم کشیده و سپس در شاهنامه خود جا داده است. این امر کاملا محتمل است. دست بردن فردوسی در شاهنامه و اصلاح مداوم آن- پس از رد شاهنامه از طرف محمود- تا پایان عمر نیز به نظر کاملا طبیعی می رسد. نمی توان باور کرد که فردوسی چنین عزیزی را در کنار خویش داشته و آن را هرچند گاه نوازش نمی کرده و در غنای آن نمی کوشیده است.
اما همه این نوع تجدید نظرها و اصلاح ها در مورد اثری چون شاهنامه تنها زمانی مقدور است که مؤلف جهان بینی روشنی داشته و آن را معیار کار خود قرار داده باشد. فردوسی چنین مولفی است. او جهان بینی روشنی دارد و بویژه در باره چند مقوله اصلی فلسفی صاحب عقیده جا افتاده ای است که در سرتاسر شاهنامه با دقت تمام دنبال می کند.
بحث جداگانه از جهان بینی و یا اصول اندیشه های فلسفی فردوسی دشوار است، چرا که این اصول در سرتاسر شاهنامه منعکس شده و جدا از متن دور از دسترسی است. با این حال یادآوری چند نکته اصلی، به شرطی که فقط به قصد جلب توجه باشد، شاید به درک شاهنامه کمک کند. ما درست به این قصد از چند مقوله اصلی فلسفی که فردوسی بطور برجسته ای در شاهنامه مدنظر داشته، ذکری می کنیم.
الف- خرد
شاهنامه با این بیت آغاز می شود:
بنام خـــــداوند جـان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد

برتری صفت آفریدگار جهان، این است که خداوند جان و خرد است. خود او را از راه خرد نمی توان شناخت. جان و خرد که خود آفریده اند نمی توانند به آفریننده راه یابند. در این مورد چاره ای نیست جز اینکه ایمان آوری و بس:
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه ســخته کی گنجـــد اوی
به هسـتیــش باید که خســتو شوی
ز گفـتــار بی کار یکســـو شـــوی

و اما هر آنچه جز خداست، هر آنچه آفریده است فرودست خرد است، از راه خرد شناختنی و دریافتنی است و بر اساس خرد استوار تواند بود. خرد برترین داده ایزد است:
خرد بهتر ازهر چه ایزد بداد
سـتایش خرد را به از راه داد

غم و شادی انسان از خرد است. سرنوشت انسان بسته به خود او و خرد اوست. چه در این جهان و چه در آن جهان خرد تعیین کننده است:
خرد رهنمــای و خرد دلگشـــای
خرد دست گـیرد به هر دو سرای
ازو شـــادمانی و زویت غمیـست
وزویت فـزونی و زویت کمیسـت
....
از اوئی به هر دو سرای ارجمند
گســـسته خـرد پای دارد به بنــد

سپردن سرنوشت انسان به دست خرد، وابسته کردن «هر دو سرای» و فزونی و کاستیش به خرد، رکن اصلی جهان بینی فردوسی است. تردیدی نیست که فردوسی یکتاپرست معتقد و مؤمنی است. ولی او پای کردگار جهان را در هر نیک و بدی به میان نمی کشد. ماوراء طبیعت را به طور مستقیم در هر امری دخالت نمی دهد. اساس جهان را بر خرد استوار می داند که نخستین آفرینش است.
نخست آفرینش خرد را شناس
آنچه بر خرد استوار است ایزدی است و آنچه دور از خرد باشد، کار دیوان و دیوانگان است. مرز میان درست و نادرست، پذیرفتنی و ناپذیرفتنی خرد است. نظامی که بر خرد استوار باشد، رفتاری که خردمندانه باشد، درست و پذیرفتنی است و نظامی که خلاف عقل بوده و رفتاری که ناخردمندانه باشد، نادرست و ناپذیرفتنی است.
فردوسی بویژه در مورد شاهان و نظام حکومتی خرد را همواره داور می گیرد. نظام بخردانه را می پسندد و حمایت می کند و نظام نابخردانه را طرد می کند و علیه آن می شورد. بهترین صفت شاهان و پهلوانان و دستوران، خردمندی و دادگری است و بدترین صفت آنان دیوانگی و بیداد.
نخستین درگیری جدی در داستان های شاهنامه، از زمان جمشید آغاز می شود که مردم بر او می شورند و به ضحاک می پیوندند. علت جدایی مردم از جمشید چنین است:
بر او تیره شد فــرّه ایزدی
به کژی گرائید و نابخردی

از آن پس در همه درگیری های شاهنامه آنچه تعیین کننده مرزهاست، خرد است. هر شاهی که بیداد می کند دیوانه و نابخرد است و هر شاهی که خردمند است دادگر و مورد قبول مردم.
جهان بینی خردگرایانه (راسیونالیستی) که فردوسی در برخورد به تاریخ و داستان های تاریخی دارد، ویژه خود اوست. نظیر آن را در هیچ یک از تدوین کنندگان خداینامه ها و گرد آورندگان داستان های باستان- که در دسترس است- نمی توان یافت. در همه آن ها ماوراء الطبیعه نقشی به مراتب بیشتر از شاهنامه فردوسی ایفا می کند. در آنها نظام جهانی بر علت و معلول استوار نیست. بسیاری چیزها می توان یافت که از درک آن عقل انسانی عاجز است. از مقدمه شاهنامه ابومنصوری که باقی است می توان دریافت که در آن شاهنامه نیز چیزهایی که خارج از عقل است بسیار بوده و پیوند چندانی میان علت و معلول نبوده است. در تاریخ طبری نقش ماوراء الطبیعه تعیین کننده است. چه در داستان های تاریخ ایرانی و چه در داستان های عبری و عربی جادو و طلسم و نظایر آن نقش اصلی ایفا می کنند. در عزرالسیرثعالبی نیز که پس از شاهنامه فردوسی تدوین شده جای زیادی برای خرد نیست.
از آثار نزدیک به زمان فردوسی مقدمه ویس و رامین از برخی جهات شبیه مقدمه شاهنامه است. فخرالدین اسعد گرگانی هم مانند فردوسی خدا را برتر از اندیشه و دور از دیدارمی شناسد و خلقت عالم را مانند شاهنامه از چهار عنصر- آب و آتش و خاک و باد- می داند و چنان پیداست که در داستاهای ایران باستان نظیر فلسفه هندی این عقیده رایج بوده است. اما قابل تأمل است که مقدمه ویس و رامین درست از نظر عدم توجه به نقش خرد با مقدمه شاهنامه تفاوت اساسی دارد.
مقدمه ویس و رامین با این بیت ها شروع می شود:
ســپاس و آفـــرین آن پادشــا را
که گــیـتی را پدید آورد و ما را
بدو زیباســت ملک و پادشـاهی
که هـرگز ناید از ملکـش جدائی
خــدای پاک و بی همتا و بی یار
هم از اندیشه دور و هم ز دیدار
نه بتــواند مــر او را چشم دیدن
نه اندیشـــه در او داند رســیدن

چنانکه می بینید در وصف خدا، چیزی که نیست قدرت او در آفرینش خرد است که فردوسی آن را برترین صفت ایزد می شناسد.
خردگرایی فردوسی از جهاتی با نظریات اسماعیلیان که به علوم عقلی توجه داشته و خدا را تجسم عقل کل می دانستند و جای اصلی را در ساختمان جهان به عقل می دادند، شباهت پیدا می کند. ولی در جهان بینی فردوسی شاید تفاوت با اسماعیلیان به مراتب بیش از تشابه باشد. خردگرایی فردوسی بر خلاف فلسفه اسماعیلیان رنگ مذهبی غلیظ ندارد و به زندگی نزدیک تراست.
ب- انسان خردمند
خرد فردوسی مقوله ای مجرد و آویزان میان زمین و زمان نیست. سرشتی است از انسان خردمند. انسان- یا به قول شاهنامه «مردم»- قله آفرینش است. انسان باید خود را بشناسد، قدرت خود را دریابد و برای ایجاد جهانی شایسته زیست برزمد.
ستایش انسان خاص فردوسی نیست. در بسیاری از جریان های مذهبی فلسفی قبل و بعد از فردوسی- از جمله در اسلام- این نظر بیان شده و چه در زمان فردوسی و چه بعد از او بسیاری از نویسندگان و شعرا انسان را به مثابه «اشرف مخلوقات» ستوده اند. در همان مقدمه ویس و رامین که یاد کردیم آفرینش انسان و ارج او اینطور توصیف شده است.
چو یـــزدان گـوهـر مـردم بپـــالود
از آن با اعــــتـدالی کـانـــدرو بود
پدیــد آورد مــردم را زگــــوهــر
بر آن هم گــوهــران بر کرد مهتـر
غرض زیشـان همه خود آدمی بود
که او را فضـل های مــردمـی بود
نبـات عـالـــم و حیـــوان و گوهــر
ســراســـر آدمــی را شــد مسّـــخر
چو او را پایه زیشــــــان برتر آمد
تمـــامی را جـهـــــانی دیگــــر آمد
بدو داده اســت ایزد گــوهـــر پاک
که نز بادست و نز آبست نز خاک
یکی گــوید مـرو را روح قـــدســا
یکی گــوید مـرو را نفــــس گویــا
نــدانــد عـلـــم کلـی را نـهــــایــت
بـرون آرد صنـاعـت از صنـاعـت
چو دانــش جوید و دانــــش پسـندد
بـیــــامـوزد پـــس آنـــرا کاربنـدد!

تردیدی نیست که همین ابیات از زیباترین و رساترین توصیف های انسان است. ولی وقتی آن ها را با توصیف فردوسی از انسان برابر می نهیم، به تفاوت بزرگی که به سود فردوسی وجود دارد، پی می بریم. فردوسی انسان به طور کلی را اشرف مخلوقات نمی داند؛ انسان خردمند، انسان پذیرنده هوش و خرد را برترین می شمارد. انسان فردوسی کمتر با «روح قدسی» سرو کار دارد، او بیشتر زمینی است. ولی بویژه آنچه انسان فردوسی را از انسان معمولی اشرف مخلوقات جدا می کند، پیکارجویی اوست. به ابیات شاهنامه بنگریم. ببینیم فردوسی انسان را با چه شور و عشقی توصیف می کند و چگونه به پیکار و خودشناسی فرا می خواند:
چـوزین بگــذری مــردم آمـد پدید
شـــد این بنـدها را ســراسـر کلید
سرش راست برشد چو سرو بلند
به گـــفتار خوب و خـــرد کاربند
پذیــرنده هــوش و رای و خـرد
مـر او را دد و دام فـــرمان برد
ز راه خــرد بـنگــری انــــــدکی
که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مـردمی خیره خـوانی همی
جز این را نشـــانی ندانـی همی
تـرا از دو گـــیتی بــر آورده اند
به چـندین میـانچی بپــرورده اند
نخسـتین فطــرت پســــین شـمار
تویی خویشــتن را به بازی مدار

این «مردم»، این کلید بندها و پذیرنده هوش و رای و خرد، این سرفراز خردمندی که سرش چون سرو افروخته، باید خود را بشناسد و ارج خود بداند. تو ای انسان! نخستین فطرت و پسین شماری. تو را از دو گیتی برآورده اند. حق نداری خود را دست کم گیری. تو ای انسان، که طبیعت و خدا این همه به تو داده اند بدهکار و موظفی که سر بلند زندگی کنی، خود را به پستی نیالایی، در برابر قدرت های ناپایدار روزگار تسلیم نشوی!
فردوسی در لحظاتی که از خشم بر همه چیز می شورد، به خود یعنی به انسان خردمند، حق می دهد که در درستی نظم جهان تردید کند. او در آغاز تراژدی زیبا و دردناک سهراب، زبان به کفر می گشاید که:
اگــرتنــــد بادی بر آیــــد زکـــــنج
به خـاک افکـند نـارســــیده ترنـــج
ســـتم کاره خوانــیمــش ار دادگــــر
هنــرمند دانیـمــــش ار بی هـنـــر
اگــرمــرگ دادسـت بیــداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

ولی زود آرام می شود و در برابر راز نهفته ای که راهی به آن نیست، لب فرو می بندد:
دل از نور ایمان گر آکنده ای
ترا خامشــی به که تو بنده ای

به نظر فردوسی انسان فقط در برابر خدا و راز نهفته اش بنده است و بس. در همه جای دیگر، در برابر افلاک هم، انسان برتراست و باید که ارج این برتری را بداند.
در جای دیگری از شاهنامه هم در لحظه ای از خشم و غم فردوسی می شورد و به زمین و زمان، به چرخ بلند می تازد که:
الا ای بـرآورده چـــرخ بلـــنـــد
چه داری به پیـــری مرا مســتمند
چو بـودم جـــوان در برم داشــتی
به پـیـری چــرا خـــوار بگذاشتی
همـی زرد گــــردد گــل کامــگار
همی پرنیـان گــردد از رنــج خار
دو تا گشـت آن ســرو نازان بباغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ
پـر از بـرف شــد کوهسـار ســیاه
همـی لشـکر از شــاه بیـنـد گــنـاه
بکــردار مـــادر بـدی تـا کــنــون
همی ریخت باید ز رنـج تو خـون
وفــا و خــرد نیــست نـزدیک تـو
پـراز رنجــم از رای تاریــک تـو
مــرا کاچ هــــرگز نـپــــروده ای
چـو پــرورده بودی نیـــازردیـیی
هـر آنگه که زین تیرگی بگــذرم
بگـویـــــم جفـــای تـو یـــاد آورم
بنـــالم زتو پیـــش یـــــزدان پاک
خروشــان بــسر بر پراکنده خاک

فردوسی خود می داند که چرخ بلند در اینجا کاره ای نیست. نظمی که بر جهان حاکم است، مورد اعتراض اوست. هم این نظم عمومی آفرینش که به دنبال نیروی جوانی ضعف پیری می آورد و هم بویژه آن نظم اجتماعی که انسان را در پیری «مستمند» می دارد. فردوسی این نظم را عاقلانه و عادلانه نمی داند و علیه آن می شورد و برای اینکه کفرش آشکار نباشد «چرخ بلند» را بهانه می کند.
پاسخ «چرخ بلند» در برابر این کفر، شکننده شخصیت انسانی فردوسی نیست. برعکس، چرخ بلند انسان را بالا و بالاتر می برد و به جایی می رساند که برتر از کائنات است:
چنین داد پاســـــخ ســــپهر بلـنــد
که ای مـرد گوینــــده بی گـــــزند
چرا بـیـنی از من همی نیک و بد
چنـیـن نالــه از دانشی کی ســزد
تو از مـن بهــر بـاره یی بـرتری
روان را به دانــش همی پروری
بدین هــرچ گـفتی مرا راه نیست
خور و ماه زین دانـش آگاه نیست

«سپهر بلند» به «گوینده بی گزند»، به انسان دانشمند، تذکر می دهد که او از هر باره برتر از کائنات است و اگر جانبی از نظر جهان بر انسان شناخته و یا قابل درک نیست، تنها باید به یزدان، به آفریننده شب و روز و خورشید و ماه پناه برد و بس. انسان نباید جز در برابر خدا در برابر هیچ آفریده ای، حتی در برابر چرخ بلند سر خم کند و نباید که بنالد. این اعتقاد فردوسی به بزرگی انسان و برتری او از چرخ بلند در سرتاسر شاهنامه منعکس است و از اینجاست که رستم- این انسان نمونه شاهنامه- نیز خود را در لحظه حساس برتر از افلاک می داند و می گوید:

که گـفـتت برو دست رستم ببند
نـبـندد مـرا دســت چـــرخ بلند

پ- زندگی و مرگ
بزرگی و شخصیت والایی که فردوسی برای انسان خردمند قائل است زمانی با روشنی تمام مجسم می شود که فلسفه او را در باره مرگ و زندگی انسان بررسی کنیم.
چنانکه می دانیم عادی ترین و رایج ترین عقیده در باره مرگ در زمان فردوسی باور مذهبی است که بنابر آن انسان بر اثر مرگ از جهان فانی به جهان باقی می شتابد و به این ترتیب انسان زوال یابنده و میرنده برای خود نوعی جاودانگی می آفریند. این باور را همه به یکسان ندارند. برخی در وجود آن جهان تردید می کنند و مرگ را فاجعه ای دردناک می یابند و بهره گیری و لذت از هردم زندگی را فراتر از هر ارزشی می شناسند و برخی با اعتقاد به سرای باقی چنان خو می گیرند که زندگی موجود را تنها تدارکی برای زندگی آن جهانی تلقی می کنند. در هر دو صورت زیستن معنا و مفهوم واقعی خود را از دست می دهد.
فردوسی با آنکه اینجا و آنجا از وجود «دو سرای» سخن می گوید، مسئله مرگ و زندگی را با این دو جهان مستقیما مربوط نمی کند. در هیچ جای شاهنامه- تا آنجا که می دانیم جز در یک یا دو مورد- به انسان وعده بهشت نمی دهند و او را از دوزخ نمی ترسانند. زندگی در این جهان به محک می خورد.
مرگ از نظر فردوسی امری حتمی است. او به طور دائم روی الزامی بودن مرگ، رفتنی بودن انسان منفرد تاکید می کند. هیچ کس را در هر مقامی که باشد گریزی از مرگ نیست.
همـه کارهای جهـــان را در است
مگر مرگ کانرا دری دیگر است

ز مـادرهمـه مرگ را زاده ایـم
بنـاچـــار گـــردن ورا داده ایــم

نمـاند کـــسی زنـده اندر جـهــان
دلیــران و کار آزمــوده مـهـــان
ز مردن مـرا و تـرا چاره نیست
درنگیتـر از مرگ پتیـاره نیست

فردوسی عمد دارد که فانی بودن فرد را برجسته کند و به رخ بکشد. بویژه در مقابله با شاهان و قدرتمندان دوران که به خود غره می شوند، فردوسی مرگ را باور و یاور خود می شناسد و خطاب به آنان فریاد می زند:
اگـر زآهــنی چـــرخ بگــدازدت
چو گــشتی کهــن نیـز ننـوازدت
کجا آن بــزرگان با تـاج و تخت
کجا آن ســـواران پیـــروز بخت
همه خـاک دارند بالــین و خشت
خنک آنک جز تخم نیک نکشت

شاید چنین بنماید که فردوسی با این همه تاکید روی فانی بودن این جهان و با این نوع بی اعتنایی به آن جهان انسان را در گزینش شیوه زندگی آزاد می گذارد، زیرا اگر تاکیدی بر دوزخ و بهشت نباشد مؤمنین نیازی به مراعات قواعد ناشی از آن نخواهند داشت. مؤمنی که از دوزخ نهراسد در انجام هر کاری و گزینش هر شیوه زندگی آزاد است. مرز را ترس از دوزخ و مجازات تعیین می کند.
ولی فردوسی درعین حال که چندان کاری به سرای دیگر ندارد و قواعد زندگی این جهان را با معیار پذیرش در آن جهان نمی سنجد، در باره شیوه زندگی انسان در این «سرای سپنج» بسیار سخت گیر است. او به نوع دیگری از جاودانگی- جاودانگی نام و ننگ- اعتقاد دارد. تن انسان فانی است اما نام یا ننگ او در این جهان ماندگاراست. باید چنان زیست که نام نیک جاودانه بماند.
گودرز خطاب به پهلوانان:
که کـــس در جهـان جـــاودانه نمـانـد
به گـــیتی بمـا جــز فســــانه نمــانـد
هـــم آن نـام بـایــــد که مـاند بلــــنـد
چو مرگ افکــند ســوی ما بر کمـــند
زمانه بر مرگ و به کشتن یکی است
وفــا با ســـپهــر روان اند کـیــــست

از مرگ چاره نیست، لذا انسان بزرگ، پهلوان ستوده و دلیر باید شیوه خوب مردن را بداند و مرانه بمیرد. گیو در نبرد با دشمن به استقبال مرگ می رود. او می داند که «نماند کسی زنده اندر جهان» و نتیجه می گیرد که:
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بیـنـند بهـــتر که پشت

رستم، بزرگترین پهلوان و مردانه ترین چهره شاهنامه، آنگاه که خود را رو در روی مرگ می بیند، تنها یک نگرانی دارد: مردن بنام.
رستم به سیمرغ :
جهـان یادگار است و ما رفـتنی
به گــیتی نماند بجــــز مـردمی
بنــام نکو گـر بمیـــرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست

فردوسی حتی در باره پهلوانان بزرگ تورانی که در نبرد با ایرانند، از این بزرگواری دریغ نمی کند. او می کوشد تا مرگ پیران، پهلوان تورانی را هم شکوهمند توصیف کند. به ذلت کشاندن مردان بزرگ- چه دوست چه دشمن- شرط مردانگی نیست. پیران یک عمر خردمندانه زیسته، در راه صلح و دوستی بین ایران و توران کوشیده، شایسته است که زیبا و شکوهمند بمیرد.
گودرز، در نبرد با پیران بر او چیره می شود. به پاس گذشته ها می کوشد که او را از مرگ حتمی نجات دهد. به او توصیه می کند که زینهار بخواهد و جان خود را بخرد. مرگ نزدیک است. پیران آن را می بیند و لمس می کند، اما تن به زینهار نمی دهد.
گودرز به پیران:
چو کارت چنین گشت زنهار خواه
بدان تات زنــده برم نزد شــــــاه
ببخشـــاید از دل هـمـی بـرتـو بــر
که هسـتی جهـان پهلوان ســربسـر

پیران به گودرز:
بدو گفت پیران که این خود مباد
به فـرجام بر من چـنین بد مبــاد
ازین پـس مـرا زنـــــدگانی بود
به زنهــــار رفــتن گمـــانی بود

مرگ حق است. همه رفتنی هستیم. تنها مسئله این است که چگونه برویم و چه بر جای گذاریم.
خـود انـدر جهـان مـرگ را زاده ایم
بدین کار گـــردن تــــرا داده ایــــــم
سرانجام مرگ است زو چاره نیست
بمـن بر بدیـن جـای پـیغـاره نیســت

لذا:
مـرا مـرگ بهـــتـر از آن زنــدگــــی
که ســــالار باشـــــم کـــــنم بنــــدگی
یکی داســـتان زد برین بر پلــــــنگ
چو با شیرجنگ آورش خاست جنگ
بنــام ار بـریـزی مـــرا گفت خــــون
به از زنـدگانــی به نـنـــــگ اندرون

آنانی که در راه هدف می رزمند و مردانه می میرند، آنانی که خونشان بنام ریخته شده، با مرگ خود زندگی یافته اند. آنان نمرده اند. جاویدند.
نمردست هرکس که با کام خویش
بمیــرد بیـابد ســـرانجـــام خویش

نظر فردوسی در باره مرگ و زندگی شاهان و قدرتمندان در شاهنامه با زندگی و مرگ پهلوانان و بزرگان تفاوت دارد. مرگ شاهان شکوهمند نیست، عبرت انگیزاست. فردوسی دائما به آنان سرکوفت می زند که هر قدر هم گنج بیاندوزی:
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جــز از تخـم نیکی نبـایدت کشـت

این لحن آمرانه، این تاکید بر عبرت آموزی از فانی بودن جهان در سرتاسر شاهنامه در مورد مرگ همه شاهان خفظ می شود.
پندی که فردوسی در آغاز داستان خسروپرویز می دهد، زیباست:
مبادا که گســـتاخ باشی به دهـــر
که از پای زهرش فزونست زهر
ما ایــچ با آز و با کــیـنه دســت
ز منـــزل مکـن جـایگاه نـشسـت
ســـرای سپنج است با راه و رو
تو گــردی کهــن دیگـــر آرند نو
یکی اندر آید دگـــر بگـــــــــذرد
زمانی منـــزل چمـــد گـر چـــرد
چو بر خیزد آواز طــبل رحـــیل
به خاک اندر آید ســر مور و پیل
ز پرویز چون داســتانی شگـفـت
ز من بشـــنوی یاد باید گـــرفــت
که چندان ســزاواری و دســتگاه
بزرگی و اورنگ و فـر و ســپاه
کـزان بیشــتر نشــــنـوی درجهان
اگــر چـند پرســی زدانــا مهـان
...
چنـویی به دسـت یکـی پیــش کار
تبـه شــد تو تیمار و تنـگی مـدار
تو بی رنــجی از کارها برگــزین
چو خـواهی که یابی بـداد آفـرین
که نیک و بد اندر جهـان بگذرد
زمــانه دم مــا هـمــی بشــــمـرد
اگــر تخـت یابی اگـر تاج و گـنج
وگـــر چنـد پوینــده باشـی برنـج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جــز از تخـــم نیــکی نبـاید کشـت

با چنین برخوردی به مرگ، قواعد زندگی نیز جز آن می شود که در اخلاق پر تزویر و مطلوب نظم حاکم تدوین شده است. پهلوانان شاهنامه زندگی پر نشاط و زیبایی دارند: می خورند، می آشامند، عشق می ورزند، می رزمند و چنان آزادانه و گستاخ رفتار می کنند که گویی حاکم مطلق کائناتند. در کمترجایی از شاهنامه به اصول اخلاقی پیش پا افتاده و کاسبکارانه بر می خوریم. پهلوانان شاهنامه برای زندگی و مناسبات میان خود موازین دیگری دارند که هزار بار برتر و والاتر از اصول اخلاقی حاکم در آن دوران است. تنها چیزی که آنان همواره مراعاتش می کنند و لحظه ای از آن فارغ نیستند دادجویی و خردمندی است.
فردوسی حافظ هر نظمی نیست. انسان ستوده او انسان خردمند و بزرگواری است که آزاد می زید و جز از نام ننگ باکی ندارد. این انسان در برابر قدرت حاکم سر خم نمی کند و به زور و ظلم تسلیم نمی شود و هر بار که بخواهد نام او را به ننگ بگشانند، مردانه و استوار می ایستد و مرگ را بر زندگی ننگین ترجیح می دهد.
حکمت فردوسی سرانجام به نظام حکومتی می رسد و این که حکومت باید در خدمت توده مردم و انسان خردمند باشد. حکومت باید چنان باشد که انسان خردمند در سایه آن آسوده بزید. از نظر اهمیتی که حکومت داد در حکمت فردوسی دارد، ما فصل جداگانه ای را به آن اختصاص می دهیم.

راه توده 135 11.06.2007

 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت