راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد
50 شاه
می آیند و می روند
اما ایران و ایرانی می مانند

ف.م. جوانشیر
(8)

- در جستجوی داد

زمانی که فردوسی کار تدوین و تنظیم شاهنامه را آغازمی کند، جوانی جویای نام نیست. مرد پخته چهل ساله و صاحب نظر متفکری است که در باره نظام حکومتی می اندیشد. ناله مردم را که زیر سم ستور قدرتمندان خودکامه له می شوند، با گردش ناخوش روزگار آشنا است و می داند که قرن ها و قرن ها شاهان آمده اند و رفته اند؛ جمشیدها، ضحاک ها، نوشیروان ها بوده اند؛ ولی روز و روزگار مردم با گذشت زمان بدتر شده و هر کس آمده بر ظلم مزید کرده است. چرا؟
در آغاز شاهنامه به همین پرسش توجیه می شود. به گفته فردوسی نامه ای که شاهنامه از روی آن به نظم آمده، از آنجا فراهم شد که پهلوان دهقان نژاد خردمندی پرسید: شاهان و مهانی که پیش از او بودند، چگونه حکومت راندند که وضع نا بسامان کنونی پدید آمد؟ او برای یافتن پاسخ پرسش خویش موبدان سالخورد را از کشورهای گوناگون فرا خواند و نظر آنان را به روی کاغذ آورد:

یکی پـهلوان بود دهقـان نــژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پـژوهنــده روزگـار نـخـســـت
گذشـته سخن ها همه باز جســت
زهر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد کایـن نامه را یاد کـرد
بپـرســیدشــان از کـیـان جـهان
وزان نـامـداران فــرخ مهــــان
که گیتی به آغاز چون داشــتند
که ایدون به ما خوار بگذاشـتند
چگونه سرآمد به نیک اخـتری
بر ایشــان همه روز کند آوری
بـگفــتند پیشـش یکایک مـهـان
سخن های شاهان و گشت جهـان

بسیاری از پژوهشگران ایرانی که همین بیت ها را بررسی کرده اند، درست همان دوبیتی را که ما روی آن تاکید می کنیم از نظر دور داشته و معمولا در نقل قول از شاهنامه این دو بیت را می اندازند و به نکات دیگر از قبیل مسائل فنی فراهم آمدن کتاب و غیره بیشتر توجه می کنند. در حالی که روح این قطعه همین دو بیت است. اینجاست که شاهنامه فردوسی با همه کتاب های دیگر از این نوع تفاوت پیدا می کند.
برای درک این تفاوت این دو بیت را که سبب اصلی تنظیم شاهنامه و اقبال فردوسی به آن است با جملات و مفاهیم نظیر در سایر نوشته ها مقایسه می کنیم.
در مقدمه شاهنامه ابومنصوری علت تدوین کتاب را فرمان «امیرابومنصورعبدالرزاق» می دانند که خواست نام نیکی از خود به جا گذارد «نامه های شاهان و کارنامه هایشان» را گرد آورد تا:
«خداوندان دانش در آن نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان، کارو ساز شاهی و نهاد رفتار ایشان... سپاه آراستن، رزم کردن... بدین نامه اندر یابند.»

ثعالبی در مقدمه عزرالسیر سبب نهادن کتاب را این طور بیان می کند:

«فرمانروایی پس از خدا از آن پادشاهان است... هیچ دینی در کار نتوان بود مگر در پرتو نگهداشت پادشاهان و هیچ دنیایی سامان نخواهد یافت مگر با بودن ایشان. هم چون امیر بزرگوار، بزرگزاد، دانشمند، دادگر، صاحب الجیش، ولینعمت...
امیر فرمان نوشت برای برده و چاکرش و پرورده اش و کسی که برای بردگی کردن به درگاهش آفریده شده و گمشده خود را در خوان نعمت او یافته و در رویای بخشایش های او غوطه ور گشته و از پرتو او آتش های تابان برگرفته و فرا راه خود داشته است و از خورشید بزرگواری ها و نیکی های او چراغی فرا راه خویش افروخته- به این برده فرمان داد تا نوشته های کافی و شافی پیرامون درخشان ترین آگاهی ها درباره پادشاهان و رفتار ایشان و ادب ایشان فرمان های خردمندانه شان و تاریخشان و آئین هایشان و جنگ هایشان و رخدادهایشان و جهان گشایی هاشان و نیکی ها و بدی هاشان و زیبائی ها و زشتی هاشان و آنچه بسود ایشان و یا به زیان ایشان است و دیگر کارها و چرخش های روز و روزگارشان فراهم آورد. پس فرمان بردم از فرمان والای او.»

ثعالبی سپس توضیح می دهد که در امتثال اوامر همایون کتابی تدوین کرده که از کیومرث آغاز شده به شهریاری
«شهریار بزرگ، پادشاه خاور ابوالقاسم محمود پسر سبکتکین و دوستدار امیرالمومنین (القادربالله)»
می رسد و پیروزی های محمود و «جنگ های مداوم او با کفار» و «سرکوبی دشمنان دین» از جانب محمود را یاد می کند تا خصایص فرمانروایی او را که سبب پایداری و استواری آن است، بنمایاند.
طبری که تمام روایات تاریخی را در قالب معتقدات مذهبی خویش ریخته، سبب نوشتن تاریخ را چنین بیان می کند:

«ابوجعفر گوید: در این کتاب خیر ملوک و پیامبران و خلیفگان را که شاکر نعمت خدا بودند و نعمت بیشتر یافتند و آنها که نعمتشان به آخرت افتاد و آنها که کفران نعمت کردند و در ایام حیات متنعم بودند، بیارم از آغاز خلقت و چیزی از ایامشان را یاد کنم... و انجام کارشان به گویم و روشن کنم که آیا پیش از ایشان کس بوده و چه بوده و پس از آنها چه شده و معلوم کنم که جز خدای واحد قهار دارنده آسمان ها و زمین و مخلوق آن کس قدیم نباشد.»

از این حیث از همه جالب تر مقدمه «سیاست نامه» خواجه نظام الملک است که سبب نهادن کتاب را چنین بیان می کند:

«سبب نهادن این کتاب آن بود که سلطان سعیدابوالفتح ملکشاه بن محمد امین امیرالمومنین اناراله برهانه درسال 484 چند کس را از پزشکان و دبیران و دانایان فرمود هر یک در معنی مملکت ما اندیشه کنید و بنگرید چیست که آن در عهد ما نیک است و بر درگاه دیوان و بارگاه و مجلس ما شرف آن بجای آرند و بر ما چه پوشیده است و کدام شغل است که پیش از ما پادشاهان شرایط آن بجا می آوردند و ما نمی کنیم و نیز هر چه از آئین و رسم ملوک گذشته بوده است که تعلق به دولت و ملک سلجوق دارد. همه بنویسید و برای ما عرضه کنید تا ما تامل کنیم و بفرماییم تا پس از این کارهای دینی و دنیاوی بر قاعده خویش رود و هر شغلی بجای آورده باشد و آنچ نه نیکست از آن باز دارند...
نباید که هیچ چیز در مملکت ما بعد از این ناقص باشد.»

چنانکه می بینیم، هر یک از مولفین تاریخ و گرد آورندگان روایات کهن از کار خویش هدف معینی را دنبال می کرده است. مولفین درباری به طور عمده بر آن بودند که رسم ملوک گذشته را بنویسند تا الگوی کار درباریان معاصرباشد.
نظام الملک از مقادیری روایت دروغین که در سیاست نامه بهم بسته، اساس یک حکومت پادشاهی خودکامه و خشن فئودالی را ترسیم کرده و به شاهان سلجوقی می آموزد که چگونه اعمال ضد خلقی خود را در پوششی از آئین ملوک گذشته بپوشانند. طبری در کار آن است که از روایات پیشین دلایل تازه ای بر تناسب عالم فانی و باقی بیابد و قدرت قاهر خداوندی را بر بندگان بشناساند. مقدمه شاهنامه ابومنصوری حاکی از آن است که تدوین کنندگان به فکریافتن رسوم درباری و کار و ساز شاهی و سپاه آراستن بوده اند تا شاهان و امیران تازه به دوران رسیده آن روز را «رسم بزرگی» بیاموزند و ثعالبی طبق فرمان امیر غزنوی می خواسته است ثابت کند که دین و دنیا جز بر شاهان استوار نیست و سلطنت محمود، جنگ های او و سرکوبی مخالفان قله و اوج رسم کشورداری است.
اما فردوسی در تاریخ گذشته دنبال چیز دیگری می گردد. به آن دو بیتی که معمولا «فراموش» می شود، یک بار دیگر توجه کنید:

کـه گـیتی به آغاز چون داشــتند
کـه ایدون بمـا خـوار بگذاشــتند
چه گونه سرآمد به نیک اختری
برایشــان همـه روز کـند آوری

ملاحظه می کنید که فردوسی کمترین قصدی ندارد که رسوم درباری گذشته و آئین سپاه آراستن و نهاد و رفتار بزرگان را الزاما زنده کند. اگر از اینگونه مراسم چیزی در شاهنامه آمده بر طبق روال عادی داستان سرایی است، قصد فردوسی آموختن این مراسم به شاهان معاصرش نیست؛ کشف ریشه های این درد بزرگ است که چرا روزگار این چنین خوار شده، این همه فلاکت و بدبختی چیست؟ و چگونه باید حکومت کرد تا چنین نشود!
مقایسه مقدمه شاهنامه ابومنصوری و ثعالبی در سبب نهادن کتاب با شاهنامه فردوسی در عین حال پاسخی است به کسانی که مدعی اند شاهنامه فردوسی و عزرثعالبی همان شاهنامه ابومنصوری است و اگر هم تفاوتی میان شاهنامه و عزر باشد گویا ناشی از تفاوت ماخذ و منبع است.

3- بیداد شاهان علت نابسامانی هاست
نخستین پاسخی که فردوسی از بررسی کلی تاریخ شاهان گذشته برای پرسش اصلی خود می یابد این است که شاهان به طور عمده بیدادگر و یا بی هنر شکمباره بوده و کمتر جانب داد را نگاه داشته اند و از اینجاست که جهان این چنین خوار بگذاشتند!!
قضاوت قطعی در این باره که فردوسی در سه تجدید نظراساسی که در شاهنامه کرده، بطور مشخص چه تغییراتی در آن وارد نموده، دشوار است ولی می توان تردید نکرد که او از زندگی زنده الهام می گرفته و هر بار که به شاهنامه برگشته و در آن دست برده، کینه اش نسبت به بیداد شاهان بیشتر و زبانش علیه آنان تیزتر می شده است.
یک نظر کلی به شاهنامه، نشان می دهد که فردوسی شاهان گذشته را به طور عمده بیدادگر و یا ناسزاوار می دانسته و در کمتر موردی به خود جرات داده است از دادگری شاهی با قاطعیت سخن بگوید. در شاهنامه جمعا 50 شاه بر تخت می نشینند. از این میان از 18 نفر کمابیش به خوبی یاد شده و 32 نفر دیگر یا به تصریح بیداگرند و یا متمایل به بیداد. فردوسی در بسیاری موارد نسبت به همین عده کم شاهان دادگر نیز جای شک باقی می گذارد تا جایی که شاهان واقعا دادگر او از دو سه تن تجاوز نمی کند. [این آمار کلی در طبری و ثعالبی برعکس است. طبری تنها 7 شاه را بیدادگر می داند و از 33 تن به نیکی یاد می کند و ثعالبی 9 تن را بیدادگر و لااقل 30 تن را دادگرمی نامد.]

مسئله روشن تر خواهد شد اگر این آمار کلی را با دقت بیشتر و از نزدیک بررسی کنیم. برای این کار جا دارد که سه دوران تاریخی شاهنامه از هم جدا شود:
دوران اول از کیومرث تا جمشید،
دوران دوم از ضحاک تا دارا،
دوران سوم از اردشیر تا یزدگرد سوم.
این سه دوران هم از نظر نوع دولت مرکزی، قدرت آن و پیوند آن با توده مردم و هم از نظر میزان آگاهی واقعی تاریخی که در دست بوده، از هم متمایزند.
دوران اول از نظر خود شاهنامه نیز پیش از تاریخ است. در این دوران تازه دارد دولت پدید می آید. کیومرث، هوشنگ، طهمورث و تا حدودی در آغاز کار جمشید، بیش از آنچه شاه باشند شیخ و رئیس قبیله و پدر روحانی اند. آنها لباس پوشیدن و آتش افروختن و کشت و کار و آهن گداختن به مردم می آموزند. کیومرث کوه نشین و پلنگینه پوش است و تا به جمشید می رسد مردم رفته رفته با تمدن آشنا می شوند. تازه خود جمشید نیز هنوز هم شاه است و هم موبد.

منـم گـفـت بـا فـره ایـزدی
همم شهریاری همم موبدی

در زمان جمشید است که مردم آهن می گدازند، سلاح می سازند، پارچه می بافند و جامعه می پوشند. تا این زمان هنوز جامعه به طبقات تقسیم نشده و شاهنامه هنوز از گروه های اجتماعی و دودمان ها خبری نمی دهد. اطلاعی هم که از آن زمان در دست است از حدود افسانه فراتر نمی رود و لذا فردوسی نیز به سرعت از آن می گذرد.
از زمان جمشید به بعد حکومت بیشتر جا می افتد. شاهان از حالت ریش سفیدی قبیله و پیشوایی دین به در آمده و بیش از پیش رئیس دولت و فرمانده سپاه می شوند. آنان دیگر آورنده آتش و گدازنده آهن نیستند. شاهانند بر تخت زرین که با تکیه بر سرنیزه سپاهیان حکم می رانند.
از زمان جمشید و بویژه از زمان فریدون نظام دودمانی جامعه بیشتر احساس می شود. دودمان های بزرگ با نام و پرچم و بزرگان و شیوخ خویش مجزا و مشخص می شوند. دودمان کیان برتر است ولی دودمان های دیگر نیز نام و نشان و مقام ویژه ای دارند. دولت بر اساس نظام دودمانی است و شاه حافظ این نظام و نماینده آن و بنابر این پیوند میان دولت- شاه- و مردم نیز هنوز پیوند دودمانی است.

از آغاز ساسانیان دولت و دربار بسیار جا افتاده و از مردم کاملا دور شده اند. نظام حاکم اشرافیت برده داری و فئودالی است. از این دوران اطلاع تاریخی بیشتری نیز در دست بوده و شاهنامه به تاریخ نوشته نزدیک تراست.

ببینیم در این سه دوران بیلان داد و بیداد شاهان چگونه است. ما جدولی بر اساس شاهنامه برای مقایسه تنظیم کرده ایم: (صفحه 117)

از این جدول می توان دریافت که به همان نسبتی که حکومت جا افتاده تر و سلطه طبقات بالا سهمگین تر می شود، بیدادگری بیشتر و شاه و حکومت از مردم دورترند. شاهنامه تاریخ نیست. شکل افسانه ای دارد. اما در همین تاریخ افسانه ای هم روند تکامل دولت و جدا شدن آن از مردم و سوار شدن آن بر گرده مردم را می توان دید. در دوران اول و یا به اصطلاح عهد اساطیری 75% شاهان دادگرند و در عهد تاریخی- ساسانی کمتر از 26% سه چهارم بقیه یا بیدادگرند و یا هنر قابل ذکری نداشته اند. در همین دوران ساسانی نیز در آغاز شاهان یا دادگرند و یا لااقل بی آزار. هرچه فاصله حکومت از مردم بیشتر و دربار ساسانی پوسیده تر می شود، شاهان بیدادگر بیشتر و بیشترمی شوند.

مقایسه شاهنامه با تاریخ طبری و عزرثعالبی نشان می دهد که در آغاز این دو نیز از این حیث منطبق بر شاهنامه و یا نزدیک به آنند، ولی هر چه جلوتر می رود فاصله آثار با هم بیشتر می شود. در دوران اول هر سه هم عقیده اند و جمشید را بیدادگرمی دانند (البته با تفاوت های اساسی در علل و پیامدها و غیره که خواهد آمد). در دوران دوم شاهنامه از آنان فاصله می گیرد و چندین شاه را که طبری و ثعالبی به نیکی یاد کرده و یا از کنار معایبشان گذشته اند، به بیدادگری می کوبد. در دوران سوم فاصله شاهنامه با این دو اثر به گسیختگی می انجامد. نتیجه این که در طبری و ثعالبی آن سیر صعودی ستم طبقاتی و دولتی را که در شاهنامه آمده، نمی توان دید.

4- نقش وراثت در حکومت بیداد
منظره عمومی که در بالا به دست دادیم، پاسخ روشن و کلی است به این پرسش اصلی که شاهان گذشته چگونه حکومت راندند که جهان این چنین خوار بگذاشتند. وقتی اکثریت شاهان بیدادگر و یا بی هنر باشند، وقتی تعداد بیدادگران با گذشت زمان و تحکیم پایه های دولت افزایش پذیرد، زمانی که دادگر بودن واقعی بسیاری از آنانی هم که به داد شهره اند زیر علامت سئوال باشد، طبیعی است که جز جنگ، ویرانی و خواری حاصلی نخواهد بود.

این چشم انداز تاریک از کجا پدید آمده و چگونه می توان آن را دگرگون کرد؟ شاید گناه از این جاست که نژاد شاهان بیدادگر پاک نیست. شاید اگر دقت بیشتری در این زمینه بشود و شاهی با دقت تمام از پدر به پسر منتقل شود و شاهان همه از «تخمه شاهی» باشند، وضع بهتری پدید آید؟
مقامات دربار پهلوی چنین ادعایی دارند. محمدرضاشاه که پدرش از قزاقی به شاهی رسیده، چنان رفتار می کند گویی در رگ های خاندان پهلوی خون رنگین تری جاری است و حکومت الزاما باید از او به پسرش منتقل شود. چه رنج ها که او برای داشتن پسرمتحمل نشد. (بگذریم از اینکه چگونه فوزیه خواهر ملک فاروق با یک ماده واحده «ایرانی الاصل» شد تا نژاد شاهی پاک بماند).
در باریان و نوکران فرومایه ای که بنام «اندیشمند» قلم ناپاک خود را در خدمت دفاع از سلطنت گذاشته اند، ادعای دربار پهلوی را می آرایند و برای این که واقعیت امروز دربار پهلوی را از دیده مردم بپوشانند دست به دامان شاهنامه می شوند و ویژه «ولیعهد» کتابی بر «بنیاد شاهنامه» می نویسند و چنین وانمود می سازند که حکومت باید موروثی بوده و شاه باید حتما از تخمه شاه باشد. به عبارت دیگر اگر کسی مثل رضا خان روزی با کمک مستقیم انگلیس ها به شاهی رسید، سلطنت باید در دربار وابسته او و نسل پلیدش موروثی گردد و گویا در این صورت شاه شایسته تر و صاحب فره ایزدی خواهد بود. اینان مدعیند که گویا فردوسی هم چنین نظری دارد.
متاسفانه برخی از پژوهشگران خارجی نیز مطالبی گفته اند که این ادعا را آبیاری می کند. مثلا نولدکه در حیرت است که چرا فردوسی طرفدار جدی شاهی موروثی بوده، در حالی که در زمان او این امر معنی و مفهومی نداشته است. او می نویسد:

«طرفداری جدی از شاه موروثی که برای دوره فردوسی هیچ معنی و اهمیتی نداشت در زمان ساسانی اساس عقیده عموم بود در سراسر منظومه تاکید شده است.
از همین لحاظ غاصبانی مانند بهرام چوبین و گراز باید از بین بروند.»

این عقیده نولدکه، ناشی از سهل انگاری و ساده نگری است. در شاهنامه از سلطنت موروثی طرفداری جدی نشده است. درست است که مردانی چون بهرام چوبین شکست خورده و از میان رفته اند، ولی فردوسی آنان را غاصب نمی داند. شکست آنان یک واقعیت تاریخ است که فردوسی نمی توانست آن را تغییر دهد. شاهنامه به هر صورت نقل داستان گونه تاریخ گذشته است و نه داستانی آزاد از قول مؤلف. آنچه در شاهنامه اهمیت بیشتری دارد، تغییر و تفسیر وقایع است و نه ذکرآنها. و چنانکه خواهیم دید فردوسی در حالی که حادثه شکست بهرام را ذکر می کند، بر خلاف همه مؤلفین همزمان خویش نفس قیام او را می ستاید و تایید می کند.
برای توضیح نظر فردوسی در این باره از جمع بست حوادث و منطق شاهنامه آغاز کنیم. یک نظر کلی به شاهنامه حاکی از آن است که به ندرت می توان شاه دادگری یافت که شاهی را از پدر به ارث برده و مستقیما و بی دردسر به جای پدر نشسته باشد. بیش از90% شاهان دادگر کسانی هستند که یا به شاهی گزیده شده اند و یا لااقل این که قبل از رسیدن به سلطنت سزاواری و شایستگی خود را در عمل نشان داده و بر اثر آن به تخت نشسته اند.

این آمار در مورد شاهان بیدادگر درست برعکس است. اکثریت قریب به اتفاق شاهان بیدادگر کسانی هستند که بی دردسر سلطنت را به ارث برده و بر تخت نشسته اند.

از سوی دیگرمنطق شاهنامه حاکی است که اکثریت قاطع شاهان دادگر از تخمه غیر شاهی بوده و لااقل از طرف مادر غیر درباری بوده اند و برعکس اکثریت قاطع شاهان بی دادگر و یا بی هنر و بی مصرف از تخمه شاهی هستند.
نکته اینجاست که خود فردوسی به این مطلب توجه دارد و دانسته شاهان شایسته ای را که از تخمه شاهی هم نیستند، می ستاید و حتی یک بار هم شده آمیزش تخمه ها را محکوم نمی کند.
مسئله را از نزدیک بررسی کنیم.
در دوران اول که هنوز نظام دودمانی تحکیم نشده، کیومرث و طهمورث و هوشنگ که دادگرند ادعایی بر اینکه از «تخمه» فلانند، ندارند. در دوران دوم که نظام دودمانی جا افتاده تر است و هر پهلوانی به تبار و دوده خود می نازد شاهان کیانی نیز ارج تخمه و نژاد خود را به عرش اعلی می رسانند. با این حال شگفت آور این است که درست در همین زمان منطق شاهنامه ارج تخمه و نژاد شاهی را می شکند. فریدون، زوطهماسب و قباد که شاهان دادگر این دورانند رابطه بسیار دوری با شاهان دارند، فرزند شاهان نیستند و سلطنت به ارث نبرده اند. منوچهر و کیخسرو نیز که دادگرند و نسب به شاهان می برند، نژادی چند سویه دارند. شجره منوچهر چنین است: (صفحه 120)

ارنواز( دخترجمشیدــ فریدون)
کنیزک (غیرشاهی ـــ ایرج)
پشنگ (ازنژاد شاهی نیست) ـ دخترمنوچهر

چنانکه در شجره می بینیم اگر به فرض فریدون پیوند دوری با دودمان کیانی داشته، این پیوند در مورد منوچهر به صفر می رسد. با این حال منوچهر از معدود شاهان ستوده شاهنامه است.
کیخسرو نیز که در شاهنامه شاه ستوده ای است با تخمه شاهی فاصله زیادی دارد.
(صفحه 121)

کنیزک تورانی ــ کاوس
فرنگیس دخت افراسیاب ــ سیاوش
کیخسرو

در مورد کیخسرو اتفاقا مسئله نژاد با صراحت مطرح است. مخالفینش می گویند که او از نژاد پشنگ (افراسیاب) است و نمی تواند شاه باشد.
طوسی می گوید:

نخواهیم شاه از نژاد پشنگ

اما بزرگان ایران پس از بررسی و آزمایش کیخسرو سزاواری او را تائید می کنند که در صفحات بعد این مسئله را با تفصیل بیشتری خواهیم گفت.
اضافه کنیم که پهلوانان ستوده شاهنامه نیز به طور عمده دو رگه اند و از آمیزش نژادها و دودمان ها پدید آمده اند.
البته در نظام دودمانی، شاهی در یکی از دودمان ها تثبیت می شد که همه دودمان های دیگر آن را می پذیرفتند. در نظام دودمانی ایران نیز- موافق شاهنامه- دوده کیان، دوده شاهی است و بزرگان و پهلوانان هر بار که می خواهند شاهی برگزینند از این دوده بر می گزینند و شاهی در این دودمان باقی می ماند.
در زمان فردوسی عقیده بر این بود و چنین روایت می شد که مقام شاهی ایران از کیومرث به بعد در یک دودمان تثبیت شد. طبیعی است که فردوسی هم این روایت را می آورد. او حق ندارد که روایت را تغییر دهد و بگوید که مثلا ساسانیان برخلاف ادعای خویش از دودۀ کیان نیستند و نسب سازی کرده اند. چنین چیزی در چارچوب کار فردوسی نیست. اما او احساس می کند که پریدن از گهواره و پروار بند همایونی به مقام زمامداری خلاف داد و خرد است و این احساس خود را به هر نوع که سیر داستان امکان دهد، بیان می کند. بویژه در آخر سلسله ساسانی، آنجا که از زبان بوذرجمهرعقیده خود را پیرامون حکومت ابراز می کند با صراحت تمام نژاد و گوهر شاهی را در مقام بسیار پائینی نسبت به هنر و شایستگی قرار می دهد. بوذرجمهر (و به نظر ما فردوسی) می گوید:

وگـر تخـت جـویی هــنـربـایـدت
چوســبزی بود شـاخ و بر بایدت
چـو پرســند پرســنـدگان ازهــنـر
نـشاید کـه پاســخ دهیــم از گــهـر
گـهر بی هنر ناپسـندسـت و خوار
بر این داسـتان زد یکی هوشـــیار
که گر گل نبوید به رنگش مجوی
کـز آتــش برویـد مگر آب جـوی


راه توده 137 25.06.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت