بازگشت

 

توضیحی بر نوشته سایت بی بی سی پیرامون اعدام های 67

این بیداد قضائی درج. ا

از دل قتل عام67 بیرون آمد

ه.الف- بهاری

 

من یكی از بازماندگان قتل عام 1367 هستم. با بسیاری هم بند بوده ام و شاید به دلیل كنجكاوی حرفه ای كه به آن عشق می ورزم و یا عادت به تصویربرداری ذهنی از هر چه درزندگی دیده و می بینم، از قتل عام سال 67 تصاویری در حافظه دارم كه شاید دیگران كمتر بدان توجه كرده باشند. در آینده ای نه چندان دور، این تصویربرداری و مستند سازی را منتشر خواهم كرد. به یمن تبعیدی كه سرانجام به من نیز تحمیل شد، این كار را دارم به پایان می برم.

در شب گردی هایی كه در شب های بی خوابی، روی شبكه اینترنت دارم، برای نخستین بار مطلبی را در رابطه با آن قتل عام 67 روی سایت بی بی سی خواندم. نویسنده "اصلانی” نام دارد و مطالب تقریبا همان است كه تاكنون بارها طرح شده، جز آنكه برخی نكات شاید بهتر بود به آن اضافه می شد، كه من كوشیده ام در این یادداشت كوتاه كه برایتان می فرستم آن را تكمیل كنم. چون توده ای بوده و در بند توده ای ها بوده ام، خواه ناخواه مثال ها و اشارات من همراه است با نام كسانی كه حداقل برای توده ای ها بسیار آشنا هستند و به دلیل همین اشارات  و با این پیشداوری كه سایت بی بی سی یا این توضیح مرا منتشر نمی كند و یا اسامی را – به هر دلیلی كه به خودشان مربوط است- از آن حذف خواهند كرد آن را برای شما فرستادم. چرا برای سایت های خبری دیگر نه؟

چون، اغلب هرجا كه صحبت ازقتل عام 67 شده، كوشیده اند نام توده ای های قربانی این فاجعه را حذف كنند.

بخشی از دلایل من برای نوشتن این مطلب بسیار كوتاه و توضیحی آن است كه امروز وقتی به ساختار قوه قضائیه جمهوری اسلامی نگاه می كنیم و یا می خواهیم قتل های زنجیره ای و یا ماجرای قتل زهرا كاظمی را دنبال كنیم، باید اطلاع داشته باشیم كه طراحان و مجریان قتل عام 67 و اعدام های 60 در كدام بخش از بخش های علنی و مخفی این قوه جای گرفته و عمل می كنند.

در آن بهار توفانی مطبوعات پس از خرداد 67 و بحث داغ پیگیری قتل های زنجیره ای، یگانه روزنامه ای كه جسارت كرد بنویسد: "قتل های زنجیره ای به اعدام های سال 67 بر می گردد و از آنجا باید دنبال شود"، همه آن ها كه دهه ننگین 60 را در جمهوری اسلامی در زندان ها دیده اند، نه تنها این جمله را تائید كردند، بلكه منتشر كننده آن را نیز ستودند. آن منتشر كننده، خود نیز می دانست و یا خیلی زود فهمید چه نوشته و نوشته اش چه بار و عواقبی دارد. به همین دلیل خودش برای روزنامه اش حكم توقیف صادر كرد و قبل از آنكه مقام و مرجعی بگوید، اعلام كرد " آریا را دیگر منتشر نمی كند!"

همراه این یادداشت، متن منتشره در سایت بی بی سی را هم برایتان می فرستم كه اگر با هم منتشر كنید مفید تر است؛ اما، همینجا بگویم كه بخش اظهار نظرهای مرتبط با این مطلب در سایت بی بی سی هم بسیار خواندنی است. اولا كم اطلاعی و بی اطلاعی نسل جدید و حتی مدافعان آن فاجعه از ریشه مسائلی كه در جمهوری اسلامی روی داده است و دوم قضاوت های شعاری و نه تحلیلی اوضاع آن زمان و رابطه اش با تحولات كنونی ایران. در این ارتباط هم من تصور می كنم بهترین تفسیر و در حقیقت جان كلام همان است كه در مقدمه مطلب آقای "اصلانی” در سایت بی بی سی آمده است. فقط افسوس كه نویسنده و یا نگارنده – به هردلیل سیاسی و یا محدودیت های سایت بی بی سی- ننوشته كه این ارزیابی و تحلیل جمله ای است متعلق به نورالدین كیانوری دبیراول وقت حزب توده ایران، در مقاله ای كه هم در ایران دست به دست خواندم و هم در اینجا روی سایت نشریه "راه توده" بدقت مطالعه كردم. او در سال 1373 همان جمله را در تفسیر آن فاجعه می نویسد كه در مقدمه نوشته آقای اصلانی آمده است. یعنی: در سال های پایانی عمر آیت الله خمینی، چند مسئله در دستور كار ارتجاع و پشت كردگان به انقلاب 57  بود كه به سرعت كوشیدند آن را در زمان خود او حل كنند: پایان جنگ با عراق، بركناری آیت الله منتظری، زندانیان سیاسی و تغییر قانون اساسی. كنجكاوان و علاقمندان می توانند به سایت راه توده، بخش كیانوری و مقاله "سخنی با همه توده ای ها" مراجعه كنند.

 

آنچه را به عنوان توضیح می خواهم به نوشته آقای اصلانی در سایت بی بی سی اضافه كن اینست:

قتل عام 67 برعهده دو هیات بود، یكی مستقر در اوین، یكی در رجایی شهر. البته، همانطور كه آقای اصلانی هم نوشته است، اعضای ثابت آن اینها بودند: رئیسی، نیری، اشراقی.

گاهی هر سه با هم بودند به اضافه نماینده وزارت اطلاعات در زندان و رئیس شعبه و گاهی دو فرد ا ز سه نفر اصلی بودند ، گاهی هم یك نفر

بنا براین حداقل 3 نفر بودند و حداكثر 5 نفر

در زندان اوین چند روز قبل از قطع ملاقات ها  سخنرانی مجید انصاری در یكی از مساجد تهران پخش شد. او با خشم تمام فریاد می زد در برابر این جنایات بكشید، بكشید، بكشید.

ما كه در راهرو قدم می زدیم نمی دانستیم منظور او از این جمله در آن سخنرانی چیست و خطابش به كیست.

 روز بعد از سخنرانی انصار، خواهر سعید آذرنگ كه به ملاقات برادرش آمده بود پیراهن سیاه به تن داشت و می گریست. از طریق او با خبر شدیم كه سعید وكیومرث زرشناس را روز قبل اعدام كرده اند. این خبر را شنیدیم اما هنوز نمی دانستیم به طرف قتل عام می رویم.

خانواده ها خبر دادند كه مجاهدین با شعار "امروز مهران فردا تهران" وارد خاك ایران شده اند. پس از آن، خانواده یكی از بچه ها كه قبل از ملاقات با "ناصریان" دادیار اوین ملاقات كرده بود، از قول او گفته بود كه تكلیف همگی بزودی معلوم خواهد شد.

ناصریان كه اسم اصلی او "ناصر قمشه ای” است و اكنون مسئول دایره مبارزه با فساد در خیابان مطهری است، از مامورین اجرایی اعدام ها بود.

وقتی از ملاقات برگشتیم، در حیاط زندان فریبرز بقایی و احمد دانش را دیدیم كه قدم می زدند. آن ها به علت اینكه پزشك بودند در اتاق جداگانه ای در انتهای بند 6 آموزشگاه با هم زندگی می كردند.

احمد دانش گفت "اوضاع زندان عادی نیست با همیشه فرق می كند".

بعداز پایان ملاقات درهای هواخوری را بستند. نگهبان هاعوض شدند و"سید مجید"ـ همان فردی كه اخیرا به علت فساد از دادستانی اخراج شد، اما دوباره به كار برگردانده شده است- و "اسماعیلی” نامی بند را دراختیار گرفتند. معلوم بود اتفاقانی در شُرف وقوع است. اوضاع عادی نبود. 

تا دو روز بعد خبری نشد. اما درها بسته بود و روزها نمی توانستیم به  حیاط برویم. شب ها به آن علت كه بند فوق العاده شلوغ بود در حیاط می خوابیدیم. بالای دیوار بند، به شكل كم سابقه ای ماموران ایستاده بودند.

از روز بعد رابطه سالن های آموزشگاه قطع شد . دو روز بعد اولین گروه را از بند ما صدا زدند. بیشتر بچه های مجاهد بودند و از جمع ما توده ای ها "علی زارع" كارگر قدیمی را بردند.

وقتی عده ای را می بردند معمولا تا 2 یا 3 بعد از ظهر برمی گشتند.اما آن روز كسی برنگشت. بچه هایی كه برای آوردن سهمیه غذا رفته بودند خبر آوردند كه جوانشیر و احمد دانش را هم برده اند. روز بعد، از بند ما كه  بیشتر چپ بودند بهرام دانش و رحیم عراقی را بردند. وقتی بهرام دانش را صدا زدند داشتیم با هم در راهرو قدم می زدیم. گفت: فكر نمی كنم برگردم؛ و رفت.

عصر آن روز من و چند نفر از بچه های چپ را صدا كردند. بر خلاف همیشه كه وقت احضار و سوار شدن به مینی بوس از برگه های زرد و صورتی دست نگهبان ها حدس می زدیم  ما را به كجا می برند. این باراز برگه خبری نبود. رفتار نگهبان ها بطور عجیبی خشن تر از همیشه بود. چشم بندها را تا پائین بینی با خشونت پایین می كشیدند. ما را به داخل مینی بوس هل دادند. از فاصله راه و مسیری كه رفتیم متوجه شدم  به بند معروف به  وزارت می رویم.

همان اول بند ما را متوقف كردند. از زیر چشم بند نگاه كردم، صفی طولانی جلوی من بود. بعضی بلند حرف می زدند و با خشونت نگهبان ها ساكت می شدند. نمی گذاشتند كسی بنشیند. سعی كردیم به بهانه رفتن به دستشویی بفهمیم چه خبر است. با خشونت مخالفت كردند. خیلی طول كشید تا نوبت من شد. نزدیك در صدای مهرداد فرجاد را شناختم. به در كه رسیدم حاج "مجتبی” مسئول امنیتی زندان اوین ومسئوال اعدام ها دست مرا گرفت و برد داخل. گفت چشم بندت رابردار. چشم بند را برداشتم. پشت میز 5 نفر نشسته بودند.

حجت الاسلام "جعفرنیری” را بلافاصله شناختم. كسی كه مرا قبلا در 6 دقیقه محاكمه كرده بود. حاج "ناصر" مسئول شعبه 5 هم بود كه در آن زمان شعبه  حزب توده و سازمان اكثریت بود.

اسم اصلی او "ناصر احمدی" است و در حال حاضر مسئول شعبه اقتصادی در داداگاه انقلاب است. بقیه افراد را بعدها با اطلاعات بچه های دیگری كه جان بدر برده بودند شناختم. اشراقی ، ابراهیم رئیسی و محمدی پور كه  با اسم مستعار "زمانی" رئیس اطلااعات اوین بود.

آن روز، هر كدام از آن ها كاغدی جلویشان داشتند. حاج  ناصر اسم من را بلند گفت و سئوال معروف را پرسید:" مسلمانی یا نه؟".

به نظرم رسید از نوع برخورد او، بقیه اعضای آن دادگاه بلخ متوجه می شدند با زندانی چه رده ای روبرهستند.

سئوال بعدی را نیری پرسید:" نماز می خوانی یا نه؟". 

هنوز پاسخ نداده بودم كه پرسید:  گروهت را قبول داری یا نه؟ جمهوری اسلامی راقبول داری یا نه؟

پاسخ كه دادم حاج ناصر و نیری پچ پچ كردند. نیری نگاهی به بقیه انداخت و روی كاغذ چیزی نوشت و به حاج مجتبی داد. او گفت: چشم بند را پائین بكش! و سپس دستم را گرفت و برد.

چند دقیقه بعد، در هواخوری كوچك بند بودم. رصدی و قائم پناه و جودت هم بودند. خوش بین بودند. فكر می كردند دارند ما  را آزاد می كنند. مدتی طول كشید تا آن ها را صدا زدند و یكی یكی بردند. اول دكتر جودت رفت و در آخر رصدی.

نمی دانم چقدر طول كشید تا دوباره صدایم كردند. چشم بند زدم و وارد راهرو شدم . دری باز شد و داخل شدم. در بسته شد. سلول انفرادی بود. روی زمین دراز كشیدم. نمی دانستم چه شده و یا چه خواهد شد. بعد از مدتی در باز شد وكسی گفت چشم بندت را بزن! زدم. آمد داخل. گفت: هرچه می پرسم جواب بده!

دو ساعت یا بیشتر بازجویی پس دادم . درپایان این بازجوئی دو ساعته در سلول انفرادی هم، باز همان سئوالات دادگاه تكرار شد. آخرین سئوال این بود" "مقلد چه كسی هستی؟". و سپس رفت! و من دو باره روی زمین دراز كشیدم.

سه روز آنجا بودم تا مرا به بند برگرداندند. در طول سال ها، این اطلاعات را از آن روزهای خوفناك شنیده ام:

هیئت اصلی سه نفر بوده اند:

حجت الاسلام ابراهیم رئیسی( دادستان جدید كل كشور) و حجت الاسلام جعفرنیری(قائم مقام رئیس دیوانعالی كشور) و اشراقی دادستان انقلاب.

در آن دادگاه ها، تكلیف رهبران گروه ها و كادرهای درجه یك از قبل تعیین شده بود و علیرغم هر اظهار نظری كه می كردند حكم اعدام داشتند.  درباره بقیه، تا حدودی بستگی به این داشت كه در آن دادگاه چه بگویند تا به آمفی تاتر بروند و حلق آویز شوند و یا به بند برگشته و داخل قفسی شوند كه شغال و روباه و گرگ به آن شبیخون زده اند.

 

 

 

 

  

 

                                                                                                                         بازگشت