گلسرخی، 28 بهمن 1352 اعدام شد

آن گل سرخ

در سکوت خانه شکفت!

                                 رحمان هاتفی

 

پخش دو نوبته حماسه گلسرخی از رادیو "پیک ایران" یک حادثه نبود، سرآغاز فصل جدیدی در جنبش چپ ایران بود. فصل فاصله گیری از ماجراجوئی های انقلابی و به آتش کشیدن خویش. فصل آغاز شده بود، اما تا رسیدن آن، حتی به نیمه پایانی خود نیز هنوز قربانیانی در راه بودند. حماسه گلسرخی را "رحمان هاتفی" زمانی نوشت که هنوز سازمان "نوید" اعلام حضور نکرده بود و با همان نام "گروه آذرخش" فعالیت می کرد و به همین دلیل هم ارسال کننده این نوشته "سیامک" از گروه "آذرخش" اعلام شد. رجعت به رادیو پیک ایران از سال 50 آغاز شده بود، اما از سال 52 و 53 این رجعت شتاب گرفت. بی شک یکی از مطالب و گزارش های شنیدنی این رادیو که شنوندگان بسیاری را به گوش دهندگان هر شب "پیک ایران" تبدیل کرد، حماسه "گلسرخی" بود.

این که او توده ای بود، توده ای شد، فدائی بود و یا غیر فدائی بود، نه از ارزش و اعتبار گلسرخی کاسته و می کاهد و نه بر اعتبار او افزوده و می افزاید. زمان این نوع مصادره ها، در همان سال های پیش از انقلاب به پایان رسیده بود، گرچه هنوز سودای آن در سر عده ای وسوسه می کند!

گلسرخی همان بود، که در این نوشته می خوانید. همان که در دادگاه تجدید نظر، با بانگ رسا گفت: من مارکسیست هستم و به شریعت و آئین اسلام و امام حسین احترام می گذارم!

این اندیشه و بیان، اندیشه و بیان یک چپ رو نبود و شناسنامه واقعی و سیاسی گلسرخی نیز درست در همین جمله خفته است.

جسارت او در دادگاه شاه، عاشقانه ترین غزلی و حماسی ترین قصیده ای بود که او سرود، گرچه در زمانه خود در شمار گروه دوم شاعران نواندیش و سرایندگان شعر شکسته ایران بود.

شاید، اگر هاتفی خود در سال 50 و در ارتباط با یک گروه مطالعات مارکسیستی سر از زندان در نیاورده بود، گلسرخی از دیدارهای نامنظم در خانه "شکوه فرهنگ" فاصله ای فرسنگی گرفته و طی طریق او به قصیده اعدامش ختم نمی شد، اما چنین نشد. آن یکسالی را که هاتفی در عشرت آباد، قزل قلعه و سپس اوین طی کرد- همانگونه که خودش در حماسه می نویسد- دیدارها و ارتباط ها را گسست و به ساواک امکان داد، تا برای خوش رقصی نزد شاه، باصطلاح طرح ترور او را کشف کند و تیم فیلمبرداران تلویزیونی را همراه با دانشیان و گلسرخی به مسلخ برد. تروری که در حد یک فرضیه و زیادگوئی در محافل روشنفکری خانه شکوه فرهنگ طرح شده بود و شوهر وی همان موشی بود که نه از سوراخ، بلکه از دروازه همیشه گشوده خانه به درون آمده و ساواک را با خبر کرده بود.

دیدارهائی که هاتفی در این نوشته از آن یاد می کند، از زمانی آغاز شد که گلسرخی سرخورده از وعده هائی که درباره لغو سانسور در روزنامه آیندگان داده بودند، بار و بنه خود را در تحریریه این روزنامه بست و برای همکاری با صفحات ادبی روزنامه کیهان به هاتفی مراجعه کرد. شد همکار آزاد روزنامه کیهان. و در آن سال ها بسیاری از روشنفکران و هنرمندان چنین رابطه ای با هاتفی داشتند. از اسماعیل خوئی تا منشی زاده، و بالاخره نصرت رحمانی که هاتفی دستش را در صفحات شعر مجله زن روز بند کرده بود تا بلکه به نظم آید و معاشی نیز بگیرد تا محتاج دستگاه نشود. گلسرخی در این دوران نقدی بر شعر می نوشت، این نمایشگاه و آن نمایشگاه را گزارش می کرد و برای کتاب سال کیهان نیز مطلب تهیه می کرد. در حاشیه همین ارتباط هنری- روزنامه نگاری بود که بحث های سیاسی، که گاه به مشاجره می کشید شکل گرفت. گلسرخی در جستجوی همین رابطه و ادامه بحث ها، حوالی ساعت 12 خود را به تحریریه روزنامه کیهان می رساند و آنقدر دست دست می کرد تا همراه هاتفی به کوچه و خیابان بزنند!

آنچه را می خوانید، حاصل همان انتظارها و بحث هاست، که در آن سال ها ممنوعه بود و زیر گوشی زمزمه می شد.

آن سرگذشت، متعلق به دیروز است، اما خام خیالی انقلابی و کم بهاء دادن به ضرورت حرکت در میان مردم به میدان آمده، قصه همیشگی همه جنبش های اجتماعی است. حتی امروز و در جنبش آزادیخواهی کنونی مردم ایران. شعارها و تاکتیک ها متفاوت است، اما جلو دویدن ها و با سر بر زمین آمدن ها می تواند متفاوت نباشد. چپ روی از دل ناامیدی و بی قراری بیرون می آید. چه فرق می کند؟ این بی قراری که دیروز پیش از انقلاب 57 کادرهای با تجربه جنبش چپ جوان ایران را بلعید، می تواند، امروز کادرهای جنبش آزادیخواهی را ببلعد. همین است، که حماسه و سرگذشت گلسرخی را امروز، یکبار دیگر باید خواند و از همه فعالان جنبش آزادیخواهی و اصلاح طلبی ایران ـ بویژه نسل جوان دانشجوئی آن- خواست که این گذشته را نه یکبار، که چند بار، نه در تنهائی، که در جمع بخوانند و حداقل، پیرامون آن بحث کنند!

 

حماسه خسرو گلسرخی

رحمان هاتفی (سیامک)

 

"این تنها تجدید دیدار با خاطره های رفیق

 شهیدی است که جهان بزرگتری را طلب

 میکرد اما از همه جهان برای خودش هیچ

 نمی خواست"

 

... گل های سرخ ایران گلگون تر شده اند .

در عقیم ترین فصل تاریخ، این کدام شهید است که در گل های سرخ ما سرود می خواند؟ گل سرخ را هموطنان ما سمبل انقلاب ایران شناخته اند. این انتخاب علاوه بر گویائی طبیعت گل سرخ، یک بهانه پرشور و خاطره انگیز هم دارد.

در سپیده دمی که خسرو گلسرخی ـ شاعر انقلابی ـ در میدان چیتگر تهران در برابر جوخه اعدام ایستاد، رایحه ایمانی وجود او، مثل بهار و ابدیت فضای ایران را پر کرد و در آندم که " سرو" سرافراز ملت ما، به رسم همه آزادگان " ایستاد و مرد " در قلب هر میهن پرست ایرانی یک گل سرخ ، خونین و پرتپش شکفت.

 

***************************

معلم انشا از بچه ها خواسته بود در باره قهرمان تاریخ بنویسند. پسر بچه شروع به خواندن کرد:

-- قهرمان باید مردم را دوست داشته باشد. از مرگ و خطر نترسد. قهرمان باید مثل خسرو گلسرخی باشد ...

معلم با دستپاچگی کلام شاگرد را برید. در حالیکه زل زل به این شاخه شکستنی و تکیده که گونه های بی رنگ، چشم های گود افتاده ، لب های قیطانی بی خون و لباس پر وصله و مندرسش شناسنامه گویای او بود نگاه می کرد، ترسنده و مضطرب و در عین حال کنجکاو پرسید:

-- کی به تو گفته که قهرمان تاریخ باید مثل گلسرخی باشد؟

شاگرد بی خیال و مطمئن گفت :

-- پدرم گفت آقا ... من از او پرسیدم قهرمان تاریخ یعنی کی؟ او عکس گلسرخی را توی روزنامه به من نشان داد و گفت: " یعنی این ! ".

پیش از آنکه معلم به خود آید، شاگرد دیگری از ته کلاس انگشت سبابه اش را بلند کرد و صدای زیر و سوت مانندش را در فضا ریخت :

-- آقا ما هم در باره گلسرخی انشا نوشته ایم ...

***********************

این نیک بختی شگرفی نبود، این کمترین  حق گلسرخی بود که پیش از مرگ پهلوانی اش، پیروزی شیرین و مردمی اش را ببیند. او از فردای دادگاه نظامی، که فریاد محکوم کننده اش چون یک مارش هیجان انگیز انقلابی از تلویزیون و از طریق روزنامه ها به گوش مردم رسید، به انشای شاگردان مدارس، به ترانه ها و خاطره ها و به گفت و گوهای کوچه وبازار راه یافت.

**************************

مثل یک شعار خشمگین و سوزان بود.  به آسانی نمی شد باورش کرد. تا حد اغراق و گزافه پرشور ویاغی می نمود. در ابراز عقایدش آنقدر بی پروا و شورشی بود که اگر شناخت عمیقی از او نداشتی، خیال می کردی تظاهر می کند .

وقتی حرف سیاست بمیان می آمد کینه در وجودش  منفجر می شد. این انفجار درونی در صدا و نگاه او  می ریخت و در این حال حرف او پرچم سرخی بود که بر سنگر یک شهید زنده در اهتزاز است .

می گفت :

   -- سکوت؟ نه موافق نیستم. این شرم آور است. با این سانسور روانی باید جنگید. من اصلا با این ضرب المثل که " دیوار موش دارد و موش گوش " مخالفم. این یک حکم محافظه کارانه و خشک است که اعتماد را از میان مردم می دزدد و آن ها را از هم دور می کند .

" آن ها " به عمد و با تردستی این وضع را بوجود آورده اند . چرا هر کسی باید از سایه خودش بترسد، صدایش را در گلو خفه کند و زخمش را از دیگران بپوشاند؟ چرا باید توی جمجمه هر یک از ما یک مامور سانسور نشسته باشد و افکارمان را قیچی کند؟ ".

گلسرخی این حرف ها را موقعی می زد که هنوز کار مخفی و سازمانی نمی کرد. یک روشنفکر دمکرات بود که از فقدان شرایط دمکراتیک کلافه بود و رنج می برد. می گفت :

-- اگر همه ما درباره همه چیز حرف بزنیم، ساواک را مستاصل می کنیم. دیوار سانسور اگر در درون ما فرو بریزد، در بیرون از ما هم فضاهای بازتری بوجود می آید.

غرش گلوله ها در سیاهکل در وجود او طنین پردامنه ای داشت. چریک شهید و دلیری که در وجود او خفته بود و خواب های سرخ آینده را می دید از بوی باروت بیدار شد.

گلسرخی به وجد آمده بود:

--- شعر من باید لباس رزم بپوشی.

                                       تفنگ چریکی ات را به دوش بگیر "

وشعر او قدم در سنگر گذاشت.

" بر بام های ناشناس

در معابر بی نام

این خون متلاشی و جوان رفقاست

ای گرمترین آفتاب

                    بر شانه هامان بتاب

ای صمیمی ترین آغاز

                   ای تفنگ ، ای وفادار ، یار باش .

میرویم که فتح کنیم فردا را . "

 

اما گلسرخی هنرمندی نبود که در برج عاج بنشیند و از سر سیری و بیدردی، یا دلتنگی های روشنفکرانه شعر بگوید. شعر ایمان او بود. قلب او قطره قطره در شعرش آب می شد و جویبار شعر او در زمزمه محزونش با مردم درد دل می کرد. او در شعرش شلیک می کرد، در شعرش رنج می برد، دشنام می داد و حتی عشق می ورزید. زندگی گلسرخی سرمشق شعرش بود:

" ما فتح می کنیم

ما فتح می کنیم

 باغ های بزرگ بشارت را

با خون و خنجر خفته در خونمان " .

*****************************

 

وقتی با او آشنا شدم ، هنوز رویاهای چریکی او زنده و شعله ور بودند و او با این سوداهای پهلوانی تا مرزهای شهادت و ایثار خود پیش می رفت .

در آن روزها جاذبه نام چریک کوچه و خیابان را پر کرده بود. چریک در قصه ها و تخیلات جوان ها قهرمان نجات و پیروزی بود؛ اما توده های میلیونی به این پیامبر تفنگ بدوش و طاغی، با تردید و ناباوری می نگریستند. گلسرخی با یال و کوپال مردانه خود تجسم یک چریک بود.

چشم های میشی رنگ روشنش، مثل نگاه افعی تیز و آمیخته به سحر بود. موهای کم پشتی داشت که هر قدر به پیشانیش نزدیکتر می شد رویش آن به سستی می گرایید و پیشانی بلند او را از آنچه بود بلندتر می نمود.

در سراپای او آنچه در اولین نگاه جلب نظر می کرد سبیل پر پشت و گورکی وارش بود که به سیمای او قاطعیت می داد و صلابت درونی اش را برملا می کرد. سبیل های خشن و مهاجمش با صورت او که به یک جور مهربانی و طراوت در رایحه لبخند ملایمی می درخشید، تضاد آشکاری داشت.

فرنج مستمعل و نخ نمای آمریکایی، که سه فصل از سال از تن او بیرون نمی آمد، در همآهنگی با پیراهن مخملی سیاهی که نزدیک به نیمی از سال او را همراهی می کرد، اگر چه فقر پنهان او را افشاء می کردند، در عوض به او حالت بی نیازی و برازندگی یک انقلابی را می دادند، که در زندگی متلاطمش جایی برای ظاهرآرایی و زمانی برای نگریستن در آیینه وجود ندارد.

گلسرخی حقیقی در موقع بحث و مجادله های سیاسی و اجتماعی یا هنری عریان و فاش می شد. در این لحظه ها شانه هایش را پیاپی بالا می انداخت، دستهایش را با هیجان به اینطرف و آنطرف تکان می داد، ابروهایش را گره می کرد و می گشود و لبهایش با لرزه های خفیفی که تا حد نا مشخص ریز و تند بود، می جنبید. فک هایش مثل سنگ های آسیاب بهم فشار می آوردند و با هرانقباض گونه های گوشتالودش، چین ها را روی پیشانیش می ریخت و دوباره محو می شد. اگر در این دم سیگاری لای انگشتهایش بود، با نفسهای بلند آن را می مکید و دودش را تا عمق ریه اش می فرستاد. صدایش رگه دار و منقطع می شد:

- لطفا آیه های روشنفکرانه را مثل کاه و علف جلوی ما نریزید. چرا شعر نباید شعار باشد  در جایی که زندگی کمترین شباهتی بخود ندارد. این کفر است که دنبال شعر ناب و جوهر سیال شعری سینه چاک بدهیم. من به نفع زندگی، از شعر این توقع را دارم که اگر لازم باشد نه فقط شعار، بلکه خنجر و طناب و زهر باشد، گلوله و مشت باشد"

و در یکی از همین بحث ها بود که با توده ای جوان-  یا بقول خسرو "توده ای نسل جوان جدید" آشنا شد. این آشنایی توفان شدیدی در پی داشت. اولین برخوردها دوئل عقیده و کلام بود. خسرو گفته بود:

-- کاری که امروز چریک ها می کنند ادامه خلاق لنینیسم است. اگر لنین امروز در جامعه ما بود تفنگ به دست می گرفت.

و رفیق توده ای با ملایمت جواب داده بود:  

-- لنین را به آنچه که هرگز نمی پسندید متهم نکنیم.

و نقل قولی از لنین آورده بود که:

 -- تنها با نیروی پیشاهنگ نمی توان به پیروزی رسید. کشاندن پیشاهنگ تنها به پیکار قطعی، هنگامی که هنوز تمام طبقه و توده های انبوه به پشتیبانی مستقیم از پیشاهنگ بر نخاسته اند، و یا دست کم بی طرفی خیرخواهانه ای در برابر آن ها پیش نگرفته اند، اقدامی است نه تنها نا بخردانه، بلکه، حتی تبهکارانه.

خسرو گفته بود:

 - تو جانبازی های انقلابی را تخطئه می کنی؟

رفیق توده ای جواب داده بود:

 -- آنچه باید تخطئه شود جانبازی انقلابی نیست، ایده آلیسم انقلابی است.

و توضیح داده بود:

-- خطرناکترین پرتگاهی که پرشورترین مبارزان را تهدید می کند، ذهن گرائی است. ذهن گرا موجود یک بعدی و خشک اندیشی است که خواست ها، ایده آل ها و تجربیات پراکنده و محدود خود را بر واقعیات جامعه و طبیعت مقدم می شمارد. تنها معیار و محور او احکام ذهنی جامدی است که رابطه زنده و فعال خود را با دنیای خارج از دست داده اند و پلاسیده و بی اثر شده اند. این موجود یک بعدی منظره عام قوانین طبیعت و جامعه را نمی بیند و یا اگر می بیند نمی فهمد، ساخته ذهنش را جانشین واقعیت عینی می کند، ذهنش مستقل از عین فتوی می دهد و یا آنکه ممکن است خودش را ماتریالیست بداند و به جهان بینی پرولتاریائی یقین داشته باشد، درعمل در برابر آن می ایستد و احکام آنرا لگد مال می کند. او با مقدم شمردن ذهن بر عین در ورطه ایده آلیسم می غلتد. تا وقتی پرولتاریا مستقیمأ قدم در میدان نگذاشته و درفش نبرد را بدوش نگرفته و دفاع از ایدئولوژی خود را فعالانه عهده دار نشده، اینگونه کج فکری ها و انحرافات مجال خواهند یافت، چرا که ذهن گرائی بیشتر یک بیماری خرده بورژوائی و روشنفکرانه است و روشنفکر تا وقتی پرولتاریائی نشود میکروب این بیماری مسری را با خود حمل می کند.

ما اینک در مرحله تدارک انقلابیم. قشرهای پائینی بورژوازی ملی و خرده بورژوازی ما در برابر خود میدان وسیعی می بینند. در این مرحله  اید آلیسم انقلابی به اشکال متنوع و متفاوت ظهور می کند. چریک یکی از این شکل هاست. "

گلسرخی برافروخته شده بود. رفیق توده ای لحن بی رحمی داشت. گلسرخی جواب داده بود:

-- این اتهام بزرگی است. چه کسی می تواند منکر این واقعیت باشد که چریک، انقلابی ترین عنصر تمام تاریخ  جامعه ماست. جان و خون او گواه صداقت اوست. او خودش را نثار خلق کرده، فضیلت نایاب او در آشتی ناپذیری است. او همه فرصت طلبان و حزب سازانی را که توی آفتاب لم داده اند و کتاب می خوانند و فلسفه می بافند و منتظرند تا باصطلاح شرایط پخته شود و انقلاب با پای خود بسوی آن ها بیاید، رسوا کرده است. رفیق! چریک های ما راه میانبر را انتخاب کرده اند.

- اما در انقلاب راه میان بری وجود ندارد. نزدیکترین راه یگانه ترین راه است و انتخاب این تنها راه باید با توجه به مقتضیات اجتماعی، رشد تناقضات و چگونگی صف آرائی طبقات جامعه صورت بگیرد. انتخاب متحدان طبقاتی و آگاهی به حد و طبیعت این اتحاد نیز نقش نیروهای خارجی بعنوان عامل ترمز کننده یا تسریع کننده تحولات اجتماعی و جهانی است. می بینی که مسئله بغرنج تر و علمی تر از آن است که جائی برای تصادف و راهی برای میان بر زدن در آن بتوان پیدا کرد. آنها که می خواهند به همت جسارت و پهلوانی و با دادن خون و جان، جامعه را به دلخواه به جلو هل بدهند و حرکتهای درونی آن را تنظیم کنند عملا این قانونمندی را ندیده می گیرند. آنها تاریخ را به قهرمان ها می سپارند، بی آنکه بدانند قهرمانها با همه جاذبه و عظمت خود میوه های درخت تاریخند.

گلسرخی گفته بود :

- حکم تو آنقدر خشک و جامد است که نقش اخلاق انسان را در تحول جامعه و تسریع دنیائی مهربانتر و انسانی تر را از او می گیرد. این فورمولهای بی روح ما را اسیر تقدیر می کنند و بصورت پیچ و مهره های بی اراده ای برای ماشین عظیم تاریخ در می آورند. من با هر حزب و آئینی که سعی کند انسان را در یک تئوری با فورمول حبس کند و او را تا حد برده نیروهای دیگر دربیاورد نمی توانم موافق باشم .

انسان محراب و مسجد و سجده گاه گلسرخی بود. او با این کلمات که همه نداهای باطنی اش در آنها طنین می نداخت، از ایمان و از مقصد شهر و جهاد خود دفاع می کرد.

رفیق توده ای گفته بود:

- من با معجزه انسان موافقم، اما این فقط نیمی از حقیقت است. انسان با همه معجزاتش در شرایط جبری زمانه و محیطش محصور است. اما در این حصار برای خلاقیت او حد و مرزی نیست. مهم اینست که این خلاقیت، عرصه های تاریخی انسان را پر تحرکت کند. ولی آن را بزرگ نکنیم و بر شرایط اقتصادی و نظام اجتماعی مقدم نشمریم و در عین حال رابطه نامتناهی و دیالکتیکی این دو حرکت را از نظر نیندازیم . انسان با درک این قانونمندی است که میتواند وارد تاریخ شود و با تاریخ بیامیزد و زندگی خود را فتح کند .

رفیق توده ای ادامه داه بود :

- مسئله امروز ما درک دیالکتیکی این اصل است که  شرایط عینی مستقل از ما و اراده وخواست ماست. مناسبات تولیدی، نظم سیاسی و اجتماعی و فرهنگی مناسبات خود را تحمیل می کنند و علاقه و اشتیاق یا نفرت و دشمنی ما در تعیین و تغییر این شرایط بطور مکانیکی و ساده تاثیری ندارد. اما شرایط ذهنی را بر شالوده شرایط عینی می سازیم. رسالت ما بعنوان مارکسیست در این میدان است. باید سنگرهای پرولتاریا را تدارک ببینیم، به او یاری دهیم تا خود را به مثابه یک طبقه باز یابد و به قول لنین " حزب طبقاتی خود را بر سنگ خارائی از تئوری انقلابی بنا نهند ". بقیه کارها به خود او مربوط است. او می داند چگونه حق و سهم خود را مطالبه کند و آینده را در مشت های خود بگیرد. ما با شرکت در آماده کردن شرایط ذهنی انقلاب، تحولات عینی را دامن می زنیم. این است راه  میان بر و یگانه راه . این است تنها راهی که معجزه انسانی را به ظهور می رساند. در هر راهی جز این راه، حتی اگر یک قطره خون از بینی یک مبارز بچکد، این خون قصور ماست، چه رسد به اینکه دلیرترین فرزندان خلق قربانی شوند. خلق ما با هر یک از این قربانی ها زخمی تازه بر پیکر خود احساس میکند. این بهای گزافی است ...

رفیق توده ای با این توصیه درخشان لنین برای حرف های خود حجت آورده بود :

- قربانی کردن یک انقلابی برای اینکه پست فطرتی برود تا پست فطرت دیگری جای او را بگیرد عاقلانه نیست.

***************************

گلسرخی قانع نشد، اما این گفتگوها ذهن او را با مسائل جدیدی درگیر کرد. وجدان انقلابی گلسرخی در برابر هر سئوال مرتعش می شد و با نوعی مسئولیت مناسبترین پاسخ را جستجو می کرد. غریزه او چه بسا که از آگاهی اش چابکتر بود و پیشاپیش آن میرفت. او به مدد این غریزه تیز که گوئی از الهامی باطنی پیروی می کرد، حساسیت فوق العاده ای یافته بود. این غریزه هشیار او را بسوی رفیق توده ای می خواند. اما هنوز چریک در وجودش بیدار بود. هر بار که گلوله ای در یک گوشه کشور صفیر می کشید، این بچه بی تابی می کرد. روح شاعرانه وبی تاب او از آتش و باروت این گلوله ها خود را گرم می کرد.

در بحث های پراکنده با رفیق توده ای بتدریج از موضع دوئل لفظی و مجادله دور شد و حالت یک پرسنده محتاط و شکاک را به خود گرفت .

یک بار از رفیق توده ای پرسیده بود:

- در شرایط ما مبرم ترین وظیفه برای یک مبارز خلق کدام است ؟

جواب یک جمله کوتاه بود که با لحنی قاطع ادا شد :

- افشاگری سیاسی .

رفیق توده ای برای بسیاری از حرف های خود پشتوانه آهنینی از نصایح و رهنمودهای مارکس، انگلس و لنین و دیگر مرشدان و رهبران پرولتاریا داشت. در این باره هم با کلام لنین توضیح داده بود:

- برای پیشبرد کار مبارزه، تشکیل حزب پرولتاریا، تحکیم مبانی آن و تدارک انقلاب، هیچ امری مهمتر از کار تبلیغاتی و افشاگری سیاسی نیست.

و اضافه کرده بود :

- به این تاکتیک عمومی باید یک وظیفه ویژه، اما حیاتی نیز افزوده شود. جد و جهد برای اتحاد همه نیروهای پراکنده ای که هدف سیاسی واحدی دارند. مشت خلقی ما با این وحدت سنگین تر و کاری تر میشود. باید به هم تکیه دهیم. جز این، چنگ و دندان ما آنقدر برنده و قوی نیست که گلوی خصم طبقاتی را از هم بدرد و استخوان های اورا در هم بشکند. باید بتوانیم قانون " وحدت و مبارزه " اضداد را در عمل و درحیطه جامعه خود بطور خلاق تعبیر و تفسیر کنیم. این وجدان مارکسیستی ماست.

***********************************

در حالیکه کشش های تازه ای در گلسرخی پدید آمده بود، ناگهان این ملاقات ها و مباحث قطع شد. رفیق توده ای غیبش زد. گلسرخی که در اندیشه اش یک مرحله برزخی و انتقالی را طی می کرد، از این غیبت ظاهرا بی دلیل تکان نخورد.

شعر به او اشاره میکرد :

--- افشاگری ؟

این کلمه در دهانش مزه تازه ای میداد .

شعر من بیرحم باش .

تو باید رسوا کنی،

باید زمین را در زیر قدمهایت به لرزه در آوری !

- وحدت نیروها ؟

با شعرهایم

کبوتران آشتی را پرواز میدهم.

بگذار در صلح و پیوند رفیقان

 گور دشمن حفر شود.

فریادهای ما اگر چه رسا نیست

                                  باید یکی شود

..............................

باید در هر سپیده البرز

                             نزدیکتر شویم

                            باید یکی شویم

اینان هراسشان زیگانگی ماست

باید که سر زند طلیعه خاور

                          از چشمهایمان

...........................

******************************

دستگیری گلسرخی برای خودش بیش از همه نامنتظره و غافلگیرکننده بود. او در نیمه راه کنکاش و بازیابی درونی و یک نگاه دوباره به دور و برش گام برمیداشت. نزدیک یکسال می شد که از یک محفل کوچک مارکسیستی، که بقول خودش تنها نشخوار انقلابیش حرف و خیالبافی بود، بریده بود و زندگی پر از تامل و کنجکاوی و جستجو کننده ای را می گذراند.

در باره محفل مارکسیست نما، گاه جسته گریخته حرف هائی بر لب می آورد :

- آن ها که بیشتر وراجی می کنند، کمتر اهل قلم اند. یک مشت جوجه انقلابی روشنفکر می خواهند پا جای " چه گوارا " قدم بگذارند و به خیال خودشان با آتشبازی و صدای ترقه مردم را بیدار کنند.

مکث می کرد . و با قیافه اندیشناک و ناباور، حرفش را جویده  جویده ادامه می داد :

- اما اینها خودشان بیشتر احتیاج دارند که یکی بیدارشان کند.

گلسرخی از آن محفل، که از آن بعنوان محفل ویت کنگ های کافه نشین یاد می کرد، کلافه و سرخورده بود. خشم و کینه اش را از این کافه نشین های پر افاده با غرولندهای زیر لبی ابراز می کرد:

- وقتی پای شعار و ادعا در میان است، از لنین هم بلشویک تر اند، اما اگر به آن ها بگوئی: خوب دیگر رفیق وقتش رسیده، این گوی و این میدان زبان ببند و بازو بگشا، ناگهان از قله ادعاهای خود پائین می افتند. هزار ویک دوز وکلک لفظی جور می کنند تا جازدن خودشان را توجیه کنند.

گلسرخی حق داشت. او پهلوان پنبه های انقلابی را بدرستی محک زده بود. این قارقارکهای پر هیاهو در جریان دستگیری و بازجوئی و آنگاه دادگاه نظامی، صداها و زوزه های گوشخراش و چندش آور خود را نشان دادند و به صورت طوطی های دست آموز ساواک بر سر مدیحه سرائی و مجیز گوئی دژخیم و جلاد باهم به رقابت غم انگیزی پرداختند.

گلسرخی با بریدن از محفل این مترسک های انقلابی به خود مجال داد تا بیشتر و جدی تر بیندیشد. زمزمه های رفیق توده ای دوباره در وجود او طنین انداخت:

- نمیتوان ادعای مارکسیست بودن را داشت، اما روی تابناکترین سخنان مارکس و انگلس و لنین خط قرمز کشید. آنها که امروز به نام مارکس دست به ترور می زنند و یا در زیر پرچم لنین پرولتاریای انقلابی را به دهقان مردد می فروشند، یا مارکسیسم – لننیسم را نمی دانند و یا نمی دانند و تبهکارند ...

رفیق توده ای گفته بود :

--- خیلی وقتها کم دانستن خطرناکتر از ندانستن است.

پشت این جملات تجربیات تلخی نهفته بود.

گلسرخی حالا با این منطق احساس انس و الفت می کرد. با اشتیاق نوظهوری به جستجوی رفیق توده ای پرداخت، اما رد پائی که از او یافت به زندان ختم می شد. رفیق در شکنجه گاه بود ...

*************************

محفل سیاسی کوچکی  که گلسرخی با انتظارات پرشوری به آن روی آورد و با آزمون های تلخی به آن پشت کرد، مانند تارهای عنکبوت دست و پاگیر او شد . گلسرخی عقیده داشت:

- کمترین اشتباه در شرایط ما برای مبارز انقلابی حکم طناب دار را دارد. طناب دار را دوبار نمی توان تجربه کرد.

اما خود او ازاین سرمشق حیاتی پیروی نکرد و برای این اهمال گرانترین بهائی را که می شناخت پرداخت. در آغاز ورود به آن محفل کذائی به آن امید بسته بود. خیز برداشت تا خود را به قعر گردابهای پر حادثه بیندازد. برای اینکه همسر و تنها پسرش را از این گرداب و تلاطمهای احتمالی آن دور کند، ظاهرا از خانواده خود برید. با تبانی با همسرش عاطفه (1) که او نیز به نحوی با این محفل ارتباط داشت، کوشید تا در انظار اینطور جلوه دهد که بعلت اختلاف و عدم تفاهم جدا از خانواده خود زندگی می کند و این رشته خانوادگی در حال گسستن است. عاطفه در این ظاهر سازی مصلحتی او را یاری میداد، اما در آن محفل جز حرف و خیالبافی و احیانا چپ رویهای نمایشی و خطرناک هیچ نبود. وقتی ساواک به این محفل راه یافت نزدیک به یکسال می شد که گلسرخی با آن قطع رابطه کرده بود، اما خطای یک انقلابی در شرایط خفقان و شکنجه جامعه ما هرگز مشمول مرور زمان نمی شود. این خطا ترو تازه و شاداب باقی می ماند و گاه حتی رشد می کند و مثل باتلاقی مبارز انقلابی را به درون خود می کشد.

گلسرخی هم از این باتلاق رهائی نیافت. وقتی اعضای محفل دستگیر شدند، دژخیمان ساواک به سراغ او آمدند.

در شکنجه گاه  انسان با نگاهی تازه به خود می نگرد. مبارز انقلابی در برابر خود می ایستد و با نگاهی غریبه، اما موشکاف و بیرحم سراپای خود را برانداز می کند. روی اعماق نیمه تاریک و ناشناخته وجود خود خم می شود و به جستجو می پردازد و  گاه از دیدن قیافه خود در این چاه تیره و مرموز وحشت می کند.

در شکنجه گاه کشف و شهود درونی و دردناک آدمی شروع می شود. او در آن قسمت پنهان خود که در شرایط عادی و روزمره کمتر به آن رجوع می کند، غول های اساطیری و موجودات نیمه خدائی را کشف می کند که نیروی ابدی آنها به شکست و تسلیم وزبونی پوزخند میزند – و گاه به جای این افسانه ها و حماسه ها با شبح ترسنده ولرزان خویش که تاکنون از وجود آن در زیر پوست خود بی اطلاع بود روبرو می شود، شبح عاجزی که از شدت ناتوانی و اندوه ویاس در حال متلاشی شدن و فرو ریختن است. آنها که قیافه اساطیری و خدائی خود را باز می یابند، شکنجه گاه را فتح میکنند، دژخیم را به زانو در می آورند و به نام " انسان " عمق بیشتر و طنین پر غرورتری می دهند.

گلسرخی از این قماش بود. مثل شعرش از خلق بود و مثل خلق به مقاومت و حقانیت خود تکیه داشت. خبرهائی که بطور خلاصه و پراکنده از زندان به بیرون درز پیدا می کرد، از روحیه مبارزه جو و شورشی گلسرخی حکایت می کرد. یکی از هم زنجیران او پس از آزادی نقل کرد:

-" وقتی خسرو را برای شکنجه می بردند سعی می کرد روی پاهای مجروح خود که نیش صدها تازیانه را تحمل کرده بود بایستد. نمی گذاشت نگهبانان زیر بغلش را بگیرند و کمکش کنند. دندانهایش را روی هم می فشرد، ابروهایش را بهم گره می زد، سینه اش را جلو می داد و با آن قیافه باشکوه وشکنجه دیده، لنگ لنگان، اما محکم قدم بر می داشت ".

هم زنجیری گلسرخی ماجرای تکان دهنده ای از او به یاد داشت :

-" با آنکه یک جای سالم در بدنش نبود و اتهام سنگین و مرگباری را یدک می کشید، از هر فرصتی برای تقویت روحیه رفقا استفاده می کرد ".

این رفیق تاکید میکرد :

--" خسرو نه بخاطر جرمش ، بخاطر شهامتش اعدام شد ".

یکی دیگر از هم سلولی های گلسرخی خاطره تابناکی از او به یادگار دارد :

-" مشت های گره کرده اش را به رفقائی که روزهای دشوار شکنجه و بازجوئی را می گذراندند نشان می داد و می گفت :

-"از کتیرائی و روزبه بیاموزیم" .

کتیرائی قهرمان نامدار شکنجه گاه های شاه است، اما روزبه همیشه - حتی در آن موقع که گلسرخی به اقتضای گرایش های چریکی اش میانه خوشی با توده ای ها نداشت ـ قهرمان محبوب او بود. بارها گفته بود " یک روزبه برای تبرئه تمام ندانم کاری های و اشتباهات یک حزب کافی است ". و سرانجام وفادارانه همان جائی پا گذاشت که روزبه بزرگ پیش از او گذاشته بود .

***********************

گلسرخی پیش از آنکه به دادگاه برود محکوم شده بود . حکم اعدام او در شکنجه گاه " شاه – ساواک " صادر شد. وقتی تازیانه، اجاق برقی و شوک الکتریکی دژخیم در پیکر پهلوانیش کارگر نیفتاد و وعده های شیرین و تهدید  رعب انگیز و تحقیرهای روانی ، چون سحر و افسون در برابر ایمان راسخ او باطل شد، زنده ماندن او دیگر خطرناک بود .

مهم نبود که اتهام او چیست و حداکثر مجازات قانونی که میتواند شامل اوبشود چقدر است ؟ مهم اين بود كه اين حريق سركش مهار نمي شد و فطرت شعله ورش با شب و ظلمت و كفر و اهريمن سازگاري نداشت.

دادگاه نظامي صحنه خيمه شب بازي مضحكي بود. در اين خيمه شب بازي بي مايه‏، تعيين جاي واقعي وكيل مدافع و دادستان مشكل مي نمود. رئيس دادگاه مرعوب برق شوم قپه هائي بود كه بر دوش داشت. دادرسان به عروسك هائي مي ماندند كه چشم هاي شيشه اي و نگاه مات و چهره هاي مسخ شده شان كمترین نشاني از فكر و حس و طراوت زنده بودن نداشت .

از چند روز پيش از تشكيل محكمه ، ساواك شعبده بازي وقيحي را صحنه آرائي كرد. روزنامه هاي دستوري يورش به متهماني را كه هنوز مجرم بودن آنها در هيچ مرجع قضاي و قانوني محرز نشده بود ، شروع كردند. ساواك اجتماعات و تظاهرات تصنعي و دلقك واري راه انداخت تا به اصطلاح خشم وانزجار توده ها را از متهمان و مقاصد و آرمانهاي آنها نمايش دهد. اما مردم از كنار اين نمايشنامه هاي كهنه و “بي رونق “ بي تفاوت و يا با پوزخند مي گذشتند. (شکر گزاری ترور انجام نشده شاه از سوی گروهی که گلسرخی با محفل آنان در ارتباط بود و در باره این ترور صحبت کرده بودند!)

در اين جو خفقان آور حكم دادگاه پيش از شروع دادرسي قابل پيش بيني بود. وظيفه اين دادگاه قانون كش تنها صدور جواز رسمي دفن بود .

در پشت صحنه اين شامورتي بازي پردوز وكلك قيافه ساواك كاملا مشخص بود.

               ****************************************

دادگاه نظامي بيش از هر چيز به بازار مكاره اي شباهت داشت كه همه فروشندگان آن با عربده جوئي و هوچيگري و دلال بازي يك كالا را عرضه ميكردند : تبليغات .

و هدف اين تبليغات بازاري فقط يك نفر بود : شاه.

ساواك براي رونق بازار مكاره عروسكي خود متهمان را به کار گرفت. اكثر متهمان مانند عروسكهاي كوكي يكي پس از ديگري روي صحنه آمدند و كلمات جنون آميزي را كه ساواك دردهانشان گذاشته بود تكرار كردند. به به گفتند، چه چه زدند، خوش رقصي كردند. با نچسب ترين جملات تملق ساواك را گفتند، با چرك ترين كلمات اصلاحات شاهانه را ستودند و از بت اعظم طلب توبه كردند. و سرانجام در لحظه اي كه مي رفت تا لبخند رضايت و پيروزي بر صورت كريه دژخيم و شاه بنشيند، صداي رعد آساي گلسرخي چون شلاق صفير كشان فرود آمد :

به نام نامي مردم 

صدايش از انفجار يك نارنجك تواناتر بود.

----من در دادگاهي كه نه قانوني بودن و نه صلاحيت آنرا قبول دارم ، از خودم دفاع نمي كنم. بعنوان يك ماركسيست خطابم با خلق و تاريخ است. هر چه شما بر من بيشتر بتازيد، من بيشتر بر خودم مي بالم، چرا كه هر چه از شما دورتر باشم به مردم نزديكترم . هر چه كينه شما به من و عقايدم شديدتر باشد لطف و حمايت توده از من قويتر است. حتي اگر مرا به گور بسپاريد - كه خواهيد سپرد - مردم از جسدم پرچم و سرود مي سازند.

رئيس دادگاه با بصدا در آوردن زنگ دنباله مدافعات گلسرخي را قطع كرد. سرهنگ غفارزاده با صدائي كه سعي مي كرد مثل يك دستور خشك و جدي باشد گفت :

فقط از خودتان دفاع كنيد . حاشيه رفتن و تبليغات مرامي را كنار بگذاريد.

و به ماده 114 قانون دادرسي و كيفر ارتش استناد كرد.

گلسرخي پوزخند زد :

--از حرفهاي من مي ترسيد؟

رئيس دادگاه با عصبانيت فرياد زد:

به شما دستور مي دهم كه ساكت شويد . بنشينيد!

در چشمهاي گلسرخي حريق افتاد. صداي هيجان زده اش بلندتر شد:

- به من دستور ندهيد. برويد به سرجوخه ها و گروهبان هايتان دستور بدهيد. خيال نمي كنم صداي من آنقدربلند باشد كه بتواند وجدان خفته اي را بيدار كند. خوف نكنيد. مي بينيد كه در دادگاه باصطلاح محترم هم سرنيزه ها از شما حمايت مي كنند.

ودر حاليكه مي نشست با سر به رديف سربازان مسلحي كه دور تا دور دادگاه ايستاده بودند اشاره كرد.

پس از گلسرخي صداي بي تزلزل كرامت اله دانشيان در دادگاه پيچيد و پس از او جغدها، شغال ها، وازده ها، معلولين سياسي ، با هاي وهوي و عوعو و زوزه هاي كر كننده خود دوباره شروع كردند...

وقتي منشي دادگاه نظامي حكم اعدام گلسرخي و دانشيان را قرائت كرد ، آن دو فقط لبخند زدند، بعد دست يكديگر را به گرمي فشردند و در آغوش هم رفتند . گلسرخي گفت :

--رفيق !

و دانشيان تكرار كرد :

--بهترين رفيقم !

                                     *****************************

دادگاه تجديد نظرنظامي تكرار ملال آور معركه نظامي دادگاه بدوي بود، اما در فاصله اين دو دادگاه نام گلسرخي و دانشيان مانند داستانهاي جذاب ملي دهان به دهان گشت و تكرارشد و در هريك از اين تكرار شدن ها تصوير ذهني آنها بيشتر در هاله اي از نور وافتخار فرو رفت. در حاليكه  قهرمانان ما به سفر بي پايان خود در قلب توده ادامه مي دادند، دستگاههاي رژيم خبط بزرگي مرتكب شدند. آنها بلندگوهاي راديو، دوربين هاي تلويزيون و خبرنگاران دست آموز مطبوعات وطني را به صحن دادگاه بردند. به خيال خود آش چرب و لذيذي براي دهان گشاد تبليغات درباري مي پختند، امااين آش آنقدر گرم از اجاق پائين آمد كه دهان آشپز باشي خود را سوزاند.

از دوازده نفر متهم دادگاه تجديد نظر ،هشت نفرشان با اشك و لابه و زاري تقاضاي عفو كردند. آنها به سجده در آمدند، به دست جلاد بوسه زدند، چكمه هاي ديكتاتور را ليسيدند و آزادي جسم كرم زده و حقيرشان را گدائي كردند.

شكوه فرهنگ گفت :

-“ موج پشيماني و شرمساري همه وجودم را در بر گرفته است “.

ابراهيم فرهنگ رازي گفت :

-“از اينكه نتوانستم اقدامي در جهت خنثي كردن افكار پليد توطئه گران انجام دهم، با تمام وجود خود را گناهكار ميدانم “.

رحمت الله جمشيدي گفت:

-“ايدئولوژي ماركسيست ها تنها ميتواند وسيله خوبي براي ويرانگري باشد...اينجا موضوع تخدير افكار انساني مطرح است “.

مريم اتحاديه گفت :

- دستگيري من سيلي محكمي بود كه چشمانم را باز كرد. يخهاي ذهنم آب شدند و فهميدم كه كوركورانه به راه خطرناكي ميرفتم “.

تنها طيفور بطحائي و عباسعلي سماكار كمي هم به وجدان خود گوش دادند.

در خلال اين بازي حقارت آميز و ننگين ، هر بار كه تلويزيون روي قيافه هاي مردانه گلسرخي و دانشيان ثابت ميماند ، تماشاگران لبخند تمسخر آميزي را كه گوئي روي لبهاي آنها خالكوبي شده بود ، مي ديدند. آنها حتي با سكوت خود حرف ميزدند و اين فكاهي بي مزه و مبتذل را افشا مي كردند.

وقتي نوبت آخرين دفاع به گلسرخي رسيد ناگهان سكوت سنگين و سردي بر محكمه سايه انداخت. همه مي دانستند كه رعد آماده غريدن است .

دفاعيه گلسرخي اين بار مختصر بود . او با اتكاء به تجربه دادگاه بدوي دريافته بود كه محكمه نظامي حتي در آن فضاي بسته نمي گذارد صداي او اوج بگيرد و از عقايد و افكارش دفاع كند. پس بايد مفصل ترين حرفها را در مختصرترين كلام ميفشرد . بايد عصاره وجودش را در محدودترين كلمات جا ميداد  و اين همان كاري بود كه گلسرخي كرد .

صدايش مثل آينده “ روشن و پيروز بود :

- جامعه ايران بايد بداند كه من در اينجا صرفا بخاطر داشتن افكار ماركسيستي محاكمه و محكوم به مرگ مي شوم. جرم من نه توطئه و سوءقصد، بلكه عقايد من است. من در اين محكمه كه آقايان روزنامه نويس خارجي هم در آن حضور دارند، عليه اين دادگاه، عليه سازندگان اين پرونده و عليه صادر كنندگان بي مسئوليت رأي دادگاه عادي اعلام جرم مي كنم. من تمام مراجع و كميته ها و سازمانهاي حقوقي و قضائي جهان را به بذل توجه به اين صحنه سازي ها، به اين جنايت دولتي كه در شرف وقوع است دعوت مي كنم. اين مسأله اي است كه در واقع بايد به آن توجه شود. دادگاه نظامي حتي اين زحمت را به خود نداده كه پرونده مرا بخواند. من كه يك ماركسيست -- لننيست  هستم، به شريعت اسلام ارج مي گذارم و عقيده ام را كه براي آن مي ميرم با صداي بلند فرياد مي زنم كه:

در هيچ كجاي دنيا، در كشورهاي وابسته و تحت سلطه استثمار چون كشور ما، حكومت واقعا ملي نمي تواند وجود داشته باشد، مگر آنكه نخست يك زيربناي ماركسيستي در جامعه بوجود آيد.

دانشيان آخرين دفاعيه اش را تبديل به دشنه اي كرد كه قلب رژيم را هدف گرفته بود. او از تجربه تاريخ سخن گفت كه هيچ  روزنه اي براي طبقات غارتگر و استثمار كننده و هيأت هاي حاكمه قلدر بي ريشه و چكمه پوش سراغ ندارد.

                                **********************************

حکم اعدام گلسرخی و دانشیان تائید شد. این نامنتظره نبود. گلسرخی و دانشیان به یاری شیپورهای تبلیغاتی و وسایل ارتباط جمعی مزدوری که تنها وظیفه شان تحریف واقعیات و تخدیر افکار است و به حکم این وظیفه کمر به قتل آنها بسته بودند، بطور وسیعی به میان مردم رفتند، مردم قیافه های نجیب و پهلوانی آنها را دیدند، سخنان ایمانی آنها را شنیدند و همدلی و همدردی عمیق خود را با آنها به اشکال و طرق گونه گون نشان دادند.

یکی از این طرق هجوم بیسابقه ای بود که بسوی آثار گلسرخی شروع شد. در ظرف چند روز تمامی

مجلات و نشریاتی که در گذشته های دور و نزدیک اشعار و مقالات وانتقادات او را با نام واقعی یا باامضای مستعار"دامون "چاپ کرده بودند، به چند برابرقیمت روی جلد به فروش رسیدند. (2)

در طی چند ماه در حدود 50 هزار نسخه از کتاب او به نام "سیاست هنر ، سیاست شعر " بطور نیمه علنی و یا مخفی چاپ شد و به فروش رفت . در کشوری که زیر تیغ سانسور دولتی تیراژ کتاب به سختی به هزار نسخه می رسید و این هزار نسخه هم که از چند صافی گذشته ماهها و سالها باید روی دکه های کتابفروشی ها خاک بخورد یا پشت ویترین بنگاههای انتشاراتی انتظار بکشد، این تیراژ سرسام آور وبی سابقه( که بعد از آثار صمد بهرنگی رکورد تازه ای است ) بهترین تجلیلی بود که مردم از شاعر انقلابی خود بعمل آوردند و بدین وسیله با دهن کجی کردن به میرغضب و اعوان وانصارش حرمت و تحسین و حمایت خود را نثار فرزندان خلف خود کردند.

محبوبیت بالنده و کم همتای گلسرخی و دانشیان مشت محکمی بود که به پوزه خونین رژیم فرود آمد. گلسرخی چه بجا گفته بود که :

" هرچه کینه شما به من و عقایدم شدیدتر باشد ، لطف و حمایت توده ها از من قویتر است ".

ساواک که از بازتاب گسترده و پرولوله نام گلسرخی و دانشیان و رشد روزافزون اشباح انقلابی آنها دست و پای خود را گم کرده بود ، به تکاپو افتاد تا شاید در آخرین لحظه ها در این دو قلعه تسخیر ناپذیر رسوخ کند. به قهرمانان که اینک با صبوری پر آرامشی در انتظار سپیده دم تیرباران بودند، پیشنهاد شد که از شاه تقاضای عفو کنند. ساواک به آنها قول داد که در صورت چنین تقاضائی تخفیف های ویژه در مجازاتشان منظور می شود. اما آنها فقط پوزخند زدند. قهرمان در شکنجه گاه یک کلمه بیشتر نمیداند :

-" نه "!

و این آخرین حربه اوست. کلمه " نه " در زندان و شکنجه گاه تداوم سنگر است .

وقتی هیچ وردی به تن مبارزان کارگر نیفتاد، ساواک از در دیگری وارد شد. به گلسرخی پیشنهاد شد که دامون پسرش را در یک ملاقات خصوصی بپذیرد. اما گلسرخی به این پیشنهاد هم جواب منفی داد. ساواک اصرار کرد، گلسرخی با سماجت گفت: " نه "!

واین " نه " را در شرایط روحی ای گفت که اشتیاق دیدن دامون تا مغز استخوانش را می سوزاند. همه سلولهای وجودش فریاد زنان نام دامون را تکرار می کردند. اما شاعر می دانست که ساواک می خواهد از دامون برای او یک دام بسازد. دامون تنها نقطه ضعف او بود. تنها موجودی بود که می توانست حصار سرسختی گلسرخی را بشکند  و او را به لرزه درآورد. دامون می توانست وسوسه زنده ماندن و گریز از مرگ را در او بیدار کند. در موقعیتی که او مرگ را بعنوان یک وظیفه قبول کرده بود، دامون شور و وعده زندگی بود .

گلسرخی با تلخی بغض آلودی گفت : " نه "!

                                     ****************************

گلسرخی و دانشیان در سحر گاه بیست و هشتم بهمن ماه 1352 تیرباران شدند . اما حتی خبر مرگ آنها اعلام نشد. روزنامه ها تنها نوشتند: حکم دادگاه تجدید نظر در باره گلسرخی و دانشیان ابرام شد.

از اجرای این حکم بی آبرو حرفی به میان نیآمد. آنها خیال می کردند می توانند جسد شهدای خلق را از او پنهان کنند ولی گلسرخی به حکم راهی که می رفت وقوف کامل داشت که پیش از مرگش سرود :

تو رفتی

شهر در تو سوخت

باغ در تو سوخت

اما دو دست جوانت

                    -- بشارت فردا ---

هر سال سبز می شود

و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک

گل میدهد

         گلی به سرخی خون

                                *****************************

اولین وظیفه من پس از شهادت رفیق گلسرخی ، دیدار از یتیم او، فرزند مردم، دامون بود. من می دانستم که خسرو با یک عشق عصبی و جنون آمیز با دامون پیوند داشت. می دانستم که دامون کوچولو با آن چشمهای درشت و غمزده و موهای صافی که مثل یک بچه گربه ملوس توی صورتش می ریخت، این توانائی را داشت که در یک قطره اشک خود قهرمان خلقی ما را غرق کند وبا یک بوسه و لبخندش او را به معراج ببرد.

چشمم که به دامون افتاد قلبم فرو ریخت. این گلسرخی کوچولو نمی دانست... او نمی دانست که چه اتفاقی افتاده است. نمی دانست چه جواهری از دست رفته. آه ، اگر بفهمد. اگر بتواند بفهمد...

خاطره ها ...خاطره ها ناگهان زنده شدند، منفجر شدند و در ذهنم آتش بازی به راه انداختند. در ورای مه خشکی که چشمهایم را می سوزاند، طرح کمرنگ خسرو ظاهر شد، با لبخندی که انگار بر لب های او ابدی شده، لبخندی که تفسیر بغرنجی از تمسخر و غرور و سبکبالی و دوست داشتن بود .

دامون ... خسرو ... گذشته ... حال ... بی زمانی ...

خاطره ها به تلاطم افتاده بودند، اما ذهنم مغشوش و سرسام گرفته بود:

- خسرو تازگی شعری نگفته ای ؟

- یک بغض توی سینه ام هست که اگر بترکد...کاش زودتر بترکد و خلاصم کند ...

خسرو را به چوبه اعدام می بندند. هنوز لبخند می زند. رفیقش دانشیان را زودتر از او به چوبه بسته اند. حالا دارند دستمال سفیدی را که از چرک و کهنگی به زردی می زند به چشمهایش می بندند.

خسرو است که حرف می زند:

- می ترسی ؟

دانشیان شانه هایش را بالا می اندازد :

- وقت فکر کردن به ترس را ندارم .

خسرو با یک نفس عمیق هوای تازه و شاداب سحر را با عطش حریصانه ای می بلعد . سربازی که چشمهای دانشیان را می بست از کار خود فارغ شده و بطرف خسرو می آید .

این خسرو است که حرف میزند :

- داداش ، چشمهای مرا نبند. می خواهم طلوع خورشید را تماشا کنم .

و با نگاهش به گوشه آسمان باز که از اولین نفسهای گرم آفتاب برافروخته و نارنجی شده ، اشاره میکند .

... موجهای خاطره یکی پس از دیگری می آیند. زیر و رو می شوند، می شکنند، محو می شوند و دوباره ظاهر می شوند .

خسرو است که حرف میزند :

-- دلم برای کوچه پس کوچه های جنوب شهر لک زده . یک هفته که به گود باغ چالی ، قلعه کوران ، نازی آباد و جوادیه سر نمیزنم، احساس گنگی و کری و کوری می کنم .

همان فرنج نخ نمای سبز را به تن دارد. با ناخن هایش سبیلش را شانه می زد :

-- من خیال می کنم الکی در شمال شهر پرسه می زنم. ریشه های من توی زمینهای خانی آباد و شوش و میدان غار است .

فوران گذشته ها ... فرو رفتن در اعماق نیمه تاریک زمین ... خود را از قید منطق زمان رهاندن ... رها شدن ، رها شدن در فضای نرم و غبار آلود ذهن و وهم و خیال ...

خسرو خشمگین است . دادگاه نظامی از برق سرنیزه سربازنی که دور تادور ایستاده اند، ابهت مضحکی برای خود ساخته است .

- صدای من این دیوارها را خواهد شکافت. شما نمی توانید این صدا را مثل جسد سوراخ سوراخ شده من در خاک پنهان کنید...

قیافه دامون مثل یک شبح دادگاه را می پوشاند. گیسوان بلند عاطفه در میدان تیر چیتگر از باد صبحگاهی موج می زند .

- آتش ...

لوله های تفنگ قلب خسرو را نشانه می گیرند . گلوله ها مانند پرنده های آتشین به پرواز در می آیند، شقایق های سرخ روی سینه خسرو شکفته اند ..

- وقتی یک چریک، یک توده ای، یک مجاهد به خاک می افتد، چطور این مردم می توانند اینطور آرام و خونسرد توی خیابان قدم بزنند و سر سفره لقمه های چرب و بزرگ بردارند ؟

صدایش به آه مایوسانه ای می ماند .

-- مگر به آنها مربوط نیست؟ چرا ککشان نمی گزد ؟ چرا به روی خودشان نمی آورند که برای هر قطره خونی که بریزد، آنها هم مسئولند.

کمتر بوی ناامیدی در صدای خسرو حس می شود. این حرف شعار اوست که هیچوقت از پرواز نمی ایستد ..

-- هر نومیدی یک شکست است. مبارز اگر خودش را به نومیدی بسپارد سنگرش را خالی کرده.

لوله های تفنگ با چشم های مهیب شان به سینه خسرو خیره شده اند .

--آتش ...

دامون دارد گریه می کند . باد گیسوان بلند عاطفه را در سراسر میدان پخش می کند .

این پیرزن کیست که صورتش را توی دستهای چروکیده اش پنهان کرده و شانه های استخوانیش از هق هق گریه تکان میخورد؟

این صدای قهقهه خسرو نیست؟

موجی از خون به صورت خسرو می پاشد ... شقایق های سینه خسرو گل داده اند ...گل داده اند ...

صدای نرم و کودکانه دامون اشباح و خاطره های پریشان را می تارند. هذیان فکری تمام شده است. این دامون است که روی زانوهای من نشسته .

خسرو چقدر دلش می خواست برای آخرین بار این قیافه تسکین دهنده را ببیند و این گونه های گوشتالود و ابریشمی را ببوسد.

چرا در شب پیش از اعدام هر چه اصرار کردند حاضر نشد دامون را ببیند . حالا معنی اینکار را می فهمم ... حالا می فهمم.

              

                                                                                      سیامک

-----------------------------------------------------------------------------------------

(1) " عاطفه گرگین " پس از دستگیری همسرش گلسرخی بازداشت و در دادگاه نظامی به چهار سال زندان محکوم شد. عاطفه از شاعره های سرشناس جامعه ماست .

(2) گلسرخی علاوه بر کار مستمر در روزنامه آیندگان و بعد در سرویس هنری روزنامه کیهان ، با بسیاری از جنگ ها و نشریات ادبی ایران همکاری داشت.                                          

 

 

  در فرمات PDF :