راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

روايت سهيل آصفي از خاکسپاری به آذين

آخرين وداع

برفراز خاک سرد!

 

به ياد تو و به نام تو،ای همه تو، به زودی خواهم رفت. و به يقين نه جای اندوه است، نه شادی. حادثه ای است طبيعي و ضروری. محمود اعتمادزاده، فرزند زمين به مادر پيوست. آمد مگسي پريد و ناپيدا شد. با درود و بدرود. به آذين.»

 

اين، متن وصيتنامه "م.الف.به آذين" بود که در نيمه روز يازدهم خردادماه آن هنگام که گرد آمديم تا پيکرش را به زمين بسپاريم، توسط فرزندش کاوه خوانده شد.

توصيه اکيد به آذين اين بود که جلسات آنچناني، يعني جلساتي که مرسوم هست به هيچ عنوان برايش برگزار نشود! مقابل درب اصلي بيمارستان آراد، يک سو محمدعلي عمويي و ديگر سو هوشنگ ابتهاج ايستاده بودند. هيچ کس را خبردار نکرده اند. کاوه، حتي در گفتگو با خبرگزاری ها وقتي از او درباره زمان تشييع پدرش پرسيده شد گفت که هيچ چيز معلوم نيست. اين همان زماني بود که همه چيز معلوم بود و ياران در تدارک برگزاری مراسمي در حداقل ممکن بودند. آنگونه که او خواسته بود. آمبولانس راه  افتاد. و ما پشت آمبولانس.

مقصد، بهشت "بي بي سکينه"، آن سوي شهر کرج در جاده قزوين.

بهشت زهرا، حالا الکترونيکي شده. خيلي توسعه پيدا کرده تلويزيون، با صفحه ای مسطح، نام متوفيان و محل دفنشان را يک به يک بر صفحه ظاهر مي کند. مثل تابلوي فرودگاه که مي نويسد فلان پرواز نشست، فلان پرواز بلند شد. ايستاده ايم و منتظر لحظه فرود،  به تابلو چشم دوخته ايم. هي اسم مي آيد. هي اسم مي رود. برويد برويد کنار همه تان. او هم مي آيد و هم مي رود. نام: محمود. فاميل: اعتمادزاده. محمود اعتماد زاده!

سپيد پوشش کرده اند، با دو گره بالا و پائين. براي اولين بار است که دستم به پيکرش مي رسد. او را بر دوش مي بريم. دوست جوان هم سن و سالي يک سو و ديگر سو، جعفر کوش آبادي و ياراني چند. بلندش مي کنيم و مي آييم در خيابان شلوغ رو به روي غسالخانه. يکي شروع مي کند. نه! از اين چيزها نگوييد. نه! سکوت کنيد. او به آذين است. حرمتش را نشکنيد. سکوت. تا آمبولانس مي آئيم. ترمه را به روي پيکرش مي کشيم. هيچ کس. هيچ چيز. چند نفر تنها اينجا هستند. يک به يک خم شده و بر سرش بوسه مي زنند. «رودخانه ايست که  به سوي دريا روان است...!

سوار آمبولانس و حرکت. آنجا جمعيت بيشتري آمده اند. گور آماده شده است. باز هم به دوشش مي گيريم و مي آوريمش. قطاري از جمعيت پشت سر او روان است. يکصدا: درود بر به آذين. همسرش را نگاه مي کنم. چقدر دشوار بود همسر به آذين بودن. و او تا پايان راه با او آمد...

"ژان کريستف"، "جان شيفته"، "زمين نو آباد"، "مهمان اين آقايان"، "از خواب تا بيداري" بالزاک، زبان گيلکي و... 10 شب شعر انستيتو گوته. حالا، دو نسل شولوخف، رومن رولان و بالزاک را مي شناسند، گيلک ها ادبيات مدون دارند، زندان قصر در دهه 1340 بر کاغذ است و نقد چپ روي هاي 1960 ناياب. به هر دري کوبيدي که کوبه نداشت.

اين آخرين سلول انفرادي اوست. همان سلولي که زورمداران و زندانبانان نيز سرانجام در آن خواهند خفت.

در يکي از معدود گفتگوهاي سالهاي اخيرش، به اين پرسش "چيستا" که "اگرموهبت يک زندگي دوباره به شما اعطا شود، آن را چگونه خواهيد گذراند؟" جان کلام را نقاشي مي کند: «هستي در گردش و کنش هميشگي اش رفتاري از سر ضرورت دارد. هر چيز به ناچار به چيزي مي آيد. دودلي و پشيماني و بازگشت در هستي نيست. من به ضرورت، يا به جبر باور دارم. پس چگونه مي توانم خواستار زندگي دوباره، به هر صورت که پنداشته شود، باشم؟ همين زندگي که داشته ام برايم بس است. خوشي هاي اندک و رنج هاي بسيارش را پذيرفته ام و دوست دارم. به پايان راه رسيده ام. بايد بار بيفکنم، بي شتاب، بي هول و هراس. خوشا من!»

به آذين را در آخرين سلول انفرادي اش مي خوابانند و جمعيت زمزمه مي کند:"سر اُومد زمستون، شکفته بهارون..." و سرانجام يکبار ديگر:"مرغ سحر ناله سر کن، داغ مرا تازه تر کن.... ظلم ظالم، جور صياد، آشيانم داده بر باد...»

محمد علي عمويي به خواست مکرر جمعيت سخن مي گويد: « .... هم اکنون به آذين را در قلب خودمان احساس مي کنيم. نه فقط حالا، از مدتها قبل "به آذين" در وجود ما بوده. هم اکنون هم هست. سالهاي سال بعد از اين هم خواهد بود. "به آذين" نه فقط با آثار ارزشمندش چهره بزرگ و شايسته ي ادب اين مملکت بود، انسانيتش، آن بزرگواري ويژه اش فراتر از آثارش بود. اي کاش همگان اين مجال و فرصت را در اين ماتم سرا پيدا مي کردند که از فيض وجود اين در گرانبها بهره بگيرند و از سجاياي ويژه او لذت ببرند.»

قديمي ترين زنداني سياسي ايران درباره دامنه و وسعت تاثيرگذاري آثار "به آذين" مي گويد:«آثار "به آذين" نيازي به معرفي ندارد. من تصور مي کنم همه کساني که در اينجا هستند با آثار او آشنا هستند، اما زماني براي نخستين بار شعر "آرش کمانگير" به زندان رسوخ کرد. مقدمه اين جزوه نثر فخيم "به آذين" را بر پيشاني خود داشت، که اثر آن جزوه را دو چندان کرده بود. کساني که با "به آذين" محشور بودند و از نزديک با او آمد و شد داشتند به خوبي با چهره انساني اين هنرمند، نويسنده و مترجم متعهد آشنا هستند. بررسي اجمالي روي آثار "به آذين" به خوبي روشن مي کند که او در چه عرصه اي فکر مي کرد و در چه عرصه اي کار مي کرد.»

عمويي درباره چرايي اعلام نشدن رسمي خبر تشييع پيکر "به آذين" در رسانه ها و سامان نگرفتن مراسمي که مي توانست چيزي در وسعت مراسم بدرقه شاملو باشد گفت: «ما بنا به وصيت خود اين عزيزمان، بنا به خواست خانواده محترم ايشان مراسم را در حداقل ممکن برگزار کرديم. شايد ايشان حتي به اين تعداد هم که بر سر مزارش حضور دارند رضايت نمي داد. ولي چه کنيم که افراد انتظار برگزاري مراسمي به مراتب بزرگتر از اين را براي فردي چون "به آذين" داشتند، اما به مصداق آنچه که دوست عزيزم جعفر کوش آبادي به بداهه دو سطر شعر گفت، وصف حال ما وصف حال "به آذين" و امثال اوست.»

سپس عمويي قطعه شعر کوتاهي که کوش آبادي در همان لحظه نخست شنيدن خبر سروده است را براي حضار خواند:

"خبر آمد به آذين رفت  

به جز معدودي از ياران

نه دستي، دريغا روي دستي خورد

نه دنداني لب افسوس را خائيد

به پيشاني نوشت: دگرانديشان، در اين ماتم سرا اين بوده و اين است.»

 عموئي سخنان خود را اينگونه به پايان برد:« درود و بدرود با رفيق عزيز ما، دوست گرانمايه مان، هنرمند بزرگ متعهد ما، م.الف. به آذين.» جمعيت  يکصدا چند بار تکرار کردند: "درود بر به آذين!"

پس از محمد علي عمويي، کاوه اعتمادزاده، فرزند به آذين تريبون را در دست گرفت: «در اين لحظه ما اينجا جمع شده ايم که آخرين درود و احتراممان را نسبت به پيکر عزيزمان، به آذين ابراز بداريم و بار ديگر اشتياق و عشقمان را به راهي که او به آن معتقد و پايبند بود و تمام عمر و زندگي خود را در آن راه صرف کرد و نشان داد که صادقانه اين شعارها و اهداف را مطرح مي کند، بار ديگر تاکيد کنيم. همه ما شاهد فعاليت و نقش ايشان در تحولات قبل از انقلاب بوده ايم. به خصوص در ده شب شعري که در سال 56 اجرا شد، نقش تعيين کننده و قاطع به آذين هيچ گاه فراموش نمي شود. در آن دوران من لحظه به لحظه و پا به پا در کنار ايشان بودم و شاهد فعاليت گسترده و فداکاري هاي عجيب او بودم. و آن بيانيه پاياني شب هاي شعر گوته گوياي اين نکته بود. خط به آذين، خط آزادي قلم و بيان بود و صادقانه در اين راه تلاش کرد و رزميد و همه تبعات آن راه را هم تقبل کرد! آزادي براي تمام ايرانيان بدون کمترين استثنا"

سپس، فراز پاياني سخنان تاريخي به آذين در آخرين شب از ده شب شعر انستيتو گوته را براي حضار خواند:

«دوستان!جوانان! ده شب به صورت جمعيتي که غالبا سر به ده هزار و بيشتر مي زد آمديد و اينجا روي چمن و خاک نمناک، روي آجر و سمنت لبه حوض،نشسته و ايستاده،در هواي خنک پاييز و گاه ساعت ها زير باران تند صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد. چه شنيديد؟ آزادي،آزادي و آزادي.»

پس از کاوه،علي اشرف درويشيان،از اعضاي هيات دبيران کانون نويسندگان ايران در حالي که تعداد زيادي از اعضاي کانون به دليل عدم خبررساني براي مراسم نتوانسته بودند بر مزار بنيانگذار کانون نويسندگان حاظر شوند اينگونه سخن آغاز کرد:« اگر ادبيات و هنر معترض ما هنوز نيمه نفسي مي کشد از برکت وجود امثال به آذين است. در سالهاي دهه چهل و پنجاه که روحيه ياس و نا اميدي بر اغلب روشنفکران حاکم بود اين ترجمه هاي عظيم و سترگ به آذين بود که نسل مرا دوباره اميدوار کرد. "دن آرام"،"زمين نوآباد"! روحيه مبارزه و مبارزه جويي را دوباره در ما بوجود آورد. شعرهاي سايه، سياوش کسرايي، مبارزات محمدعلي عمويي در زندان، شلتوکي و ساير دوستان ديگر، همرزمان، ذولقدر...همه اينها به ما جان مي دادند. ما مي دويديم دنبال کتاب هايي که به آذين ترجمه کرده بود. مي خوانديم. با خودمان به شهرستان ها مي برديم و اميدوار مي شديم. و آرام، آرام سعي مي کرديم خودمان هم راهي پيدا کنيم براي ابراز آن همه نا اميدي ها و کارهايي که بر سرمان آمده بود.»

درويشيان بدشواري بغض خود را فرو خورد و ادامه داد:

وقتي به تهران آمدم، با جعفر کوش آبادي آشنا شدم و اين اقبال بزرگي بود که به واسطه اين آشنايي به خانه به آذين بروم و داستانهايم را براي او بخوانم. اولين بيانيه هاي کانون نويسندگان ايران با نثر به آذين و جلال آل احمد نوشته شد. اينها بودند که در آن شرايط اختناق راهي باز کردند براي ابراز وجود نويسندگان، شاعران و هنرمنداني که به سانسور معترض بودند و در راه آزادي انديشه و بيان مبارزه کردند. من افتخار مي کنم که راه به آذين را ادامه دهم و از شاگردان هميشگي او باشم.»

جمعيت خواست تا "سايه" نيز سخن بگويد. چند کلامي. از ميان جمعيت بيرون آمدم و به سراغ سايه رفتم. دورتر رفته بود و در گوشه ای روی نيمکتي نشسته بود، تنها. روبه رويش تا چشم کار مي کرد سنگ بود و خفتگان در سلول های انفرادی.

- همه منتظر شما هستند.

- نه

- فقط چند کلمه؟

- چه بگويم؟ حرفي برای گفتن ندارم.

 

اشک دانه به دانه بر گونه سايه روان بود و خيره بود به رو به رو. تنها، در سکوت... اطلاع رساني نشده بود، اما شماری از چهره های سياسي و فرهنگي خبر شده و آمده بودند:

عبدالفتاح سلطاني، پرويز بابايي، عليرضا جباری، ناهيد خيرابي، سيامک طاهری، عليرضا ثقفي و...

شعری از سياوش کسرايي و هوشنگ ابتهاج بدرقه به آذين شد. مريم، با صدای بلند از زبان سياوش خواند :

 

"ما روزي عاشقانه بر مي گرديم

بردرد فراق چاره گر مي گرديم

از پا نفتاده ايم و تا سر داريم

در گرد جهان به درد سر مي گرديم

خندان ما را دوباره خواهي ديدن

هرچند كه با ديده تر مي گرديم

خاكستر ما اگر كه انبوه كنند

ما در دل آن توده شرر مي گرديم

گر طالع ما غروب غمگيني داشت

سپيده سحر مي گرديم اي يار

چون نوبت پرواز عقابان برسد

ما سوختگان صاحب پر مي گرديم

نايافتني نيست كليد دل تو

نا يافته ايم ؟ بيشتر مي گرديم

از رفتن و بدرود سخن ساز مكن

"ای خوب ! بگو بگو كه بر مي گرديم


 
و سايه:

" اي آتش افسرده افروختني

اي گنج هدرگشته اندوختني

ما عشق و وفا را ز تو آموخته ايم

ای زندگي و مرگ تو آموختني "

 

  

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت