مارکسيسم
نيازی به انقلابي نمائي نيست
ک. رحماني
مسئله اساسي برای کمونيست ها اين است که ماهيت کمونيسم چيست و اينکه چه چيزي را بيان مي کند؟ ويژگي خاص آن و تنوع اشکال مشخص تاريخي و انطباق آن با تغيير شرايط مکان و زمان چگونه است.
کمونيسم و يا بطورکلي مارکسيسم - لنينيسم را نبايد و نمي توان تنها در يک شکل يا فرماسيون اجتماعي خلاصه کرد. زيرا مي تواند در اشکال متنوع پديد آيد. در غير اينصورت دچار دگماتيسم خواهيم شد.
انديشه مرکزي در اين تفکر، کوششي است براي درهم شکستن آن بيگانگي که دراصول اساسي جامعه سرمايه داري وجود دارد. مارکسيسم بنيان اين انتزاع را در بيگانگي کار مي داند. کار درمارکسيسم بمثابه خاصيت بنياني طبيعت بشري است که سرچشمه انواع ارزش است. سرمايه تنها به منزله کار انباشته شده, به منزله ثمره بيگانگي محصول کار از منبع خود، يعني انسان زحمتکش است. درجامعه سرمايه داري پيشرفته، اين بيگانگي که علت والعلل و سرچشمه هرنوع بيگانگي ديگر است, به حداکثر خود مي رسد. منطق بيگانگي کار ازيک سو بهره کشي طبقاتي و ازسوي ديگر پيکار مشخص عمومي را موجب مي شود و بهره کشي طبقاتي به نوبه خود مبارزه طبقاتي را که به آنتاگونيسم آشتي ناپذيرمي تواند برسد, برمي انگيزد.
به همين دليل آماج نهايي کمونيسم برچيدن همين بيگانگي و گذار از فرمانروايي بي سيماي سرمايه به حاکميت شخصيت انساني بر نيروي طبيعي و اقتصادي بي سيماست. آنهم نه درشکل بيگانگي، بلکه درشکل هستي کلکتيو انساني. آرمان کمونيسم ايجاد وحدت ارگانيک جامعه و فايق آمدن بر بيگانگي فردي و گروهي و تشکيل جامعه اي است که درآن تکامل آزاد هرکس شرط تکامل آزاد همه است. راه چنين جامعه اي از طريق اجتماعي کردن ابزار توليد، يعني حذف پيش زمينه هاي اصلي بيگانگي حاصل کار از فاعل کار است. اجتماعي کردن ابزارتوليد بايد به از بين رفتن استثمار طبقاتي و جدايي طبقات بيانجامد. محتوا و مضمون تاريخي کمونيسم نجات بشريت از تحکم مناسبات بيگانه درانواع خود ( نه تنها تحکم سرمايه ) است.
مارکس و انگلس در مانيفست حزب کمونيست چنين مي نويسند : « اما مالکيت خصوصي امروزين بورژوايي آخرين و کامل ترين مظهر آنچنان شيوه توليد وتملک است که برتضاد هاي طبقاتي و استثمار انسان ها بدست انسان هاي ديگر استوار است. بدين مفهوم , کمونيست ها مي توانند تئوري خود را دريک عبارت خلاصه کنند : برانداختن مالکيت خصوصي» .
چنان که در ارزيابي بالامشخص است, کمونيسم درنوع خود و در ايده اصلي خود حامل انکار مذهب نيست. تنها زماني مخالف است که مذهب به ايدئولوژي طبقاتي فئوداليسم و سرمايه داري خلاصه شود و يا آشکارا و عامدا از ديدگاه ماترياليسم پيگير بررسي شود. يعني انکار سوسياليسم مسيحي , اسلامي ويا بودايي در مارکسيسم نه بر منطق خود کمونيسم بمثابه ايدئولوژي وحدت ارگانيک اجتماعي , که از طريق اجتماعي کردن ابزار توليد بدست مي آيد اتکا دارد, بلکه از منطق تاريخي ماترياليسم در اصول مارکسيسم است.
مارکس و انگلس درمانيفست حزب کمونيست چنين مي نويسند: « همانگونه که کشيش و فئودال هميشه دست در دست يکديگر داشته اند, سوسياليسم کشيشي و سوسياليسم فئودالي نيز دست در دست يکديگر دارند..... مگر مسيحيت نيز عليه مالکيت خصوصي , عليه زناشويي و دولت به مبارزه برنخاست؟ و مگر بجاي آن به موعظه احسان و فقر , تجرد و رياضت نفس, زندگي رهباني و آيين کليسايي نپرداخت؟ سوسياليسم مسيحي فقط آب متبرکي است که کشيش با آن خشم اشراف را تقدس مي کند» .
کمونيست ها درايران، منجمله حزب توده ايران همواره در تاريخ مبارزاتي خود به امر وجه تشبهات معين در اصول اجتماعي اسلام و سوسياليسم اشاره کرده اند و آنرا در برنامه سياسي خود براي همکاري با نيروهاي مذهبي که براي پياده کردن اين اصول درجامعه پيکار ميکردند اعلام داشته است.
اما حزب توده ايران مخالف سياسي آن جريان و نيروي مذهبي است که با ارتجاع همکاري مي کند. در واقع مخالف ارتجاع مذهبي بود. ارتجاع مذهبي که به چپاول اقتصاد ملي و در عرصه دمکراسي به سرکوب آزادي ها مشغول است.
مارکسيسم مانند هر تئوري علمي واقعيات را تشريح و پيش بيني مي کند. تشريح آن دراين است که مارکسيسم مکانيزم دروني جامعه سرمايه داري را آشکار مي کند و به درک ساختارآن و پرنسيپ هاي کارکرد آن و پيدايش تاريخي و منطق تکامل آن امکان مي دهد. مارکسيسم مانند هر تئوري علمي مدل واقعيت را تدوين- عني يک سلسله فاکتور ها و اصلي ترين ديدگاه ارائه کنندگان نظريات را-مشخص مي کند و ازيک سلسله فاکتورهاي ديگر جدا مي سازد. اصول علمي همواره ناگزير است برمبناي نزديکي گرايشات مشاهده شده تدوين شود.
مارکس و انگلس به ناگزيري تاريخي انقلاب سوسياليستي تکيه داشتند. آنها در اثبات نظر خود دراين مورد به تاکيدات ذيل اتکاء داشتند.
- منطق سرمايه داري حداکثر سود را مطالبه مي کند. سود نيز دستمزد کارگران را تنزل مي دهد. درنتيجه منطق سرمايه داري ضرورت کاهش دستمزد کارگران را ديکته مي کند. آن سرمايه داري که نخواهد ازاين منطق تبعيت کند, ناگزير است که درمبارزه حاد با رقبا و سود درحال حداکثر و قيمت درحال کاهش محصولات با تمامي ابزار ممکن شکست بخورد . سطح زندگي کارگران نيز نبايد پيشرفت کند, بلکه تا سطح زنده ماندن فيزيکي تنزل مي يابد.
- در حد ماشيني کردن کار درچارچوب توليد سرمايه داري , کارگر بصورت برده و عاري از نوع خلاقيت است.
- منطق تکامل سرمايه داري تمرکز و انباشت توليد را ديکته مي کند. به همراه تمرکز توليد, تمرکز کارگران و سطح تشکيلات آنها افزايش مي يابد.
- اقتصاد سرمايه داري مي تواند تنها با توسعه مداوم يعني جلب بازارهاي جديد فروش, نيروي مولده و کار دوام آورد.
« پس بورژوازي با چه وسيله اي بربحران ها غالب مي آيد؟ ازسويي بوسيله نابودي اجباري مقداري ازنيروهاي مولده و ازسوي ديگر بوسيله تصرف بازارهاي جديد و بهره کشي ژرفتر از بازارهاي قديم. و اما اين اقدامات به چه نتيجه اي مي رسد؟ به اين نتيجه که بورژوازي زمينه را براي بحران هاي فراگيرتر وپر زورتر فراهم مي سازد و وسايل دفع آنها را کاهش مي دهد.» از اين رو « جامعه بورژوايي امروزين که با فناي جامعه فئودالي حيات يافته, تضاد هاي طبقاتي را برنيانداخته, بلکه فقط طبقات تازه, شرايط تازه ستمگري و اشکال تازه مبارزه را جايگزين قديمي ساخته است» . ( ک. مارکس . ف. انگلس « مانيفست حزب کمونيست ») .
از پيش شرط هاي بالا مارکس و انگلس استنتاج منطقي قانونمندانه زير را مي کنند:
- بحران سرمايه داري به لحاظ تاريخي ناگزير است.
- پرولتارياي صنعتي بمثابه محروم ترين طبقه انقلاب را انجام مي دهد و درعين حال متمرکزترين و متشکل ترين طبقه جامعه بورژوازي است.
- انقلاب سوسياليستي درکشورهاي سرمايه داري پيشرفته که پرولتاريا ي صنعتي را تکامل مي بخشند شروع مي شود و ديرتر، درکشور هاي کمترتوسعه يافته که تاحدودي اقتصاد آنها نضج يافته اند, گسترش خواهد يافت.
- جامعه نوين به شکل نخستين جامعه در فرماسيون تاريخي در مي آيد که درآن استثمار وجود نخواهد داشت.
- حذف استثمار تقسيم طبقاتي را ازبين برمي دارد. به اين معني که منجر به ناپديد شدن خود طبقات, ازجمله طبقه کارگر مي شود.
- اضمحلال طبقات منجربه اضمحلال دولت که دستگاه فشار طبقاتي است, مي شود.
- اضمحلال طبقات منجربه حل شدن ملت ها مي شود. زيرا ملت از ديد مارکسيسم محصول مناسبات سرمايه داري است.
اين امور پيش بيني کاملا منطقي و گرايشاتي بودند که مارکس و انگلس در دوران خود مشاهده مي کردند.
اما اين پيش بيني کلاسيک ها پس ازمرگ آنها درنزد دکترين دگماتيک و يا دراشکال دگماتيک آن، نه بعنوان پيش بيني علمي، بلکه بمثابه وحي مذهبي تلقي شد.
در دوران کنوني نيز اين آيين پرستان يا متافيريسين هاي تيپيک که خود را « مارکسيست » مي نامند و به پيش گويي و وصاياي دگم اعتقاد دارند, خود را موظف نمي دانند که به واقعيات زير دوران کنوني نگاهي بيفکنند. اما اين واقعيت کدام اند؟
- اينکه سطح زندگي کارگران کشور هاي پيشرفته صنعتي , عليرغم حفظ مناسبات سرمايه داري, تا ميزاني که با سطح زندگي کارگران آغاز قرن گذشته قابل مقايسه نيست, بالا رفته است. حتي آن کارگراني که سهام دارنشدند و مانند گذشته تنها کارو زحمت خود را مي فروشند, کار و زحمت خود را به چنان ارزشي مي فروشند که سخن از سطح زنده ماندن فيزيکي آنها نمي تواند برود. برعکس آنها داراي امکاناتي هستند که نه تنها نيازهاي خود را در غذا, لباس و مسکن تامين مي کنند, بلکه امکان تحصيل و مسافرت را هم دارند. مسلم است که استثمار سرمايه داري و سود وارزش اضافي حفظ شده است , اما مقياس اين استثمار قابل مقايسه با سطح اواخر قرن بيستم نيست.
- انقلاب اطلاعاتي روي داده و جامعه به جامعه پست صنعتي گذارکرده است. اين گذار به همراه حفظ مناسبات بورژوازي روي داد. آنچه که کلاسيک هاي مارکسيسم نمي توانستند درنظر بگيرند، آنست که توليد صنعتي فابريکي از عرصه توليد پيشرو بودن باز ايستد و به نسبت تغييراتي نيز در طبقه کارگر بوجود آيد. منابع اساسي و عمده کار در جهت توليد اطلاعات و تکنولوژي اقدام شد. مزد بگيران و کارکنان اين رشته توليدي- « پرولتارياي کار فکري» کوچکترين گرايشي به تمرکز ندارند, هرچند که کار خود را مي فروشند, بطور اصولي داراي آگاهي طبقاتي ديگري هستند. اين افراد که در اتاق ها و کابينت هاي جداگانه کار مي کنند در ارزيابي آنها روح کلکتيوي اعتصاب کارگاهي بيگانه است.
- اينکه گذار به شکل اجتماعي و اقتصادي نوين همراه خواهد شد با طبقات نوين: مالکان و توليد گران اطلاعات و تکنولوژي. شکل نوين طبقاتي و مبتني بر استثمار و تضاد ها و بحران هاي جديد.
- اينکه تئوري کلاسيک مارکسيستي انقلاب سوسياليستي را باتوجه به سطح تکامل پرولتارياي صنعتي مطرح مي کند. اما بدون استثناء همه انقلابات سوسياليستي پيروزمند, در کشورهاي به لحاظ اقتصادي عقب مانده کشاورزي روي دادند که درآنها پرولتاريا تکامل نيافته بود، يا بطور کلي وجود نداشت.
- اينکه در روسيه بويژه درچين قالب سوسياليسم اشتراک و همبود دهقاني شد و تکامل صنعتي شدن و شهري گرايي دردوران سوسياليسم موجب بحران عميق طرزتفکر سوسياليستي گرديد و به احيا ء سرمايه داري جزيي درچين و يا کامل درروسيه شد.
- اينکه نقش دولت درکشورهاي سوسياليستي نه تنها کاهش نيافت بلکه درمقايسه با جامعه بورژوازي بارها افزايش يافت. دولتي که مي بايست بي طبقه شود, نه تنها خيال مردن را نداشت بلکه تقويت و تبديل به دولت عموم ملت شد.
- اينکه ملت ها در سوسياليسم خيال زوال يافتن را نداشت. دراين عرصه البته آيين پرستان و دگماتيک ها هم لنين و هم استالين را به رويزيونيسم متهم ميکنند, يعني به انحراف و عدول از «برايي مارکسيسم» . پس ازمرگ لنين و استالين همين دکترين هاي دگماتيسم شروع به پرستيدن آنها کردند تا بدين گونه ميراث مارکس را سست و خاموش کنند. اينها لنين و استالين را درآرشيو خود انحصار کردند تا بتوانند ميراث انقلابيون را بايگاني و به خاک سپارند و يا در موزه اشياء عتيق نگه دارند. اما مارکس و لنين نبايد در گذشته بمانند آنها به آينده تعلق دارند. نه نقل قول هاي بي جان آنها يعني انديشه هايي که دراين يا آن لحظه تاريخي ثابت شده اند، بلکه انديشه هايي که ديناميک و بردار تکامل و رشد است براي ما پر اهميت هستند.
اين فرازها را مي توان چنين شناخت :
- گذار لنين به اين تز که حزب ملزم است نه تنها مبارزه طبقه را بيان و بازتاب دهد، بلکه رهبري آنرا بعهده بگيرد. يعني درحقيقت به لحاظ سياسي طبقه را شکل و پرورش دهد. يعني حزب طراز نوين لنيني.
- دگماتيک هاي « مارکسيسم» تکيه به انقلاب سوسياليستي و استقرار حکومت شوروي در کشوري به لحاظ صنعتي غير پيشرفته کشاورزي را غيرقابل تصور مي دانند. آنها مصرا خواستار اتحاد کارگران با بورژوازي يعني تابع کردن جنبش کارگري به منافع بورژوازي بودند. درضمن اينکه استدلال مي کردند به اينکه روسيه هنوز بايد ازمرحله طولاني تکامل سرمايه داري عبورکند, براي آنکه سطح تکامل نيروهاي مولده به مناسبات توليدي سوسياليستي برسد و « شرايط عيني » انقلاب نضج يابد. يعني اينکه روسيه براي سوسياليسم آماده نيست و سرمايه داري درسطح لازم رشد نکرده است. از نگاه اين دگماتيک ها انقلاب کبير سوسياليستي اکتبر «هذيان جنون آميز» و ولونتاريسم محض و تلاش براي ساختن روبنا بدون زيربنا بود. اما لنين چنين درکي از مارکسيسم را رد کرد و اظهار داشت که قانونمندي عام تکامل جهان برخي مراحل پيشرفت را که داراي ويژگي خاصي در شکل يا طريقه اين پيشرفت باشد, غير ممکن نمي داند, بلکه محتمل به شمار مي آيد. لنين چنين نتيجه گيري مي کند: اگر درست است که گذاربه سوسياليسم نيازمند شرايط مقدماتي اقتصادي و فرهنگي معين است, پس مطلب ديگر نيز درست است و آن اينکه زمانيکه حاکميت به دست پرولتاريا ي پيروزمند مي افتد, او مي تواند و بايد از اين حاکميت براي شتاب بخشيدن در سروسامان دادن به کارهايي که سرمايه داري موفق به انجام آنها نشده استفاده کندتا با شتاب تمام به پيشروي خود به سمت سوسياليسم ادامه دهد.
لنين آن چيزي را ارائه مي داد که در پراتيک سياسي و اجتماعي گذشته بجز آزمون کمون پاريس يافت نمي شد و هيچ چيز, واقعا هيچ چيزي که درگذشته آزمايش شده باشد نبود.
لنين و لنينيست ها به جاي تابع کردن طبقه کارگر به منافع بورژوازي , به اتحاد کارگران با دهقانان, يعني طبق معيار دگماتيک هاي «مارکسيسم» با طبقه ارتجاعي , تکيه داشتند. ضمنا در اين اتحاد کارگران ازلحاظ شمار پيشاهنگ ناچيز بودند. توده اصلي نيروي جنبش سرخ در جنگ داخلي همانا دهقانان بودند. درعمل بلشويک ها انقلاب دهقاني را تحقق بخشيدند نه پرولتري را. منشويک ها که بمانند خبرگان واقعي دکترين هاي مارکسيست با احساس تفوق آکادميک به تحول دهقاني بلشويزم نگاه مي کردند, سرنوشت تاريخي خود را درهمدستي با جنبش سفيد به پايان رساندند. تاريخ حقانيت لنين را مورد تاييد قرارداد. انقلاب سوسياليستي در کشور هاي از لحاظ صنعتي غير پيشرفته کشاورزي ( در روسيه, چين , کره شمالي, کوبا و ويتنام ) پيروز شد. انقلاب در آلمان و فنلاند يعني در کشور هاي کمتر رشد يافته نسبت به کشور هاي رشد يافته به لحاظ صنعتي, شعله ور شد, اما شعله خود را از دست داد. درپيشرفته ترين کشور ها مانند انگلستان, فرانسه و ايالات متحده آمريکا يعني کشور هايي با پرولتارياي پخته تر و رشد يافته تر , انقلاب سوسياليستي حتي شروع نشد.
در روند دولت شوروي البته انواع مختلف طرح هاي کمونيستي مطرح بوده مانند, کمونيسم ملي, کمونيسم تروتسکي , کمونيسم استاليني , کمونيسم انترناسيوناليستي و کمونيست هاي چپ گرا که گويا شکل طرح کمونيستي استالين بهترين آنها بوده و بقيه شکل سکت هاي مذهبي طرح کمونيستي بوده است. دردوران نخست تشکيل دولت شوروي مخالفت با مذهب شديد مي شود, اما دردوران استالين , استالين سعي مي کند که مذهب را به دولت و توده ها نزديک کند. اما در دوران خروشچف يعني در دوران پس از جنگ , سياست آته يئستي بيشتر شد و تود ها ازمذهب بيشتر جدا شدند. سرنوشت انقلاب اکتبر نيز مانند سرنوشت هر انقلاب ديگر به درستي سياستي وابسته بود که پس از انقلاب مي بايست به دست ميراث گران آن انجام ميگرفت.
منابع مورد استفاده :
1) مانيفست حزب کمونيست . مارکس و انگلس .ص 51
2) مانيفست حزب کمونيست. مارکس و انگلس .ص 63
3 ) کمونيسم ملي. س. استرويف.
4 )ک. مارکس . ف. انگلس. مانيفست حزب کمونيست .ص 35
5 ) کمونيسم ملي. س. استرويف .
6 ) ) مقالات سياسي دوران انقلاب . منتشره در مسکوويسکي رابوچي. 1955
7 ) درسهاي تاريخ . آ .ناويکوف
فرمات PDF
بازگشت