راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

اعترافات اشرف پهلوی
در باره کودتای 28 مرداد
نخست وزیر کودتا را
من به ماموران انگلیس
وامریکا توصیه کردم!
 

 

خبرگزاری فارس، امسال و درآستانه کودتای 28 مرداد، به نقل از سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی متن مصاحبه ای را با اشرف پهلوی خواهر محمدرضاشاه منتشر کرد که مورد بحث و کشاکش است. این مصاحبه را به فاصله اندکی سایت های "نواندیش" و "کارگزاران" نیز منتشر کردند و ما نیز خلاصه آن را در ادامه منتشر می کنیم. آنچه را ما از این مصاحبه منتشر می کنیم "جان کلام" است. یعنی نقش مستقیم امریکا و انگلیس در تعیین نخست وزیر کودتا "سپهبد زاهدی" و انتخاب پیام ببر و پیام بیار کودتای 28 مرداد که اشرف پهلوی بود.
اما بحث و کشاکش بر سر چیست؟
سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی، مصاحبه کننده را "حسین مهری" از روزنامه نگاران قدیمی ایران که سالهاست درامریکا مستقر است و از برنامه سازان رادیو صدای ایران است اعلام کرده است. حسین مهری انجام چنین مصاحبه ای را تکذیب کرده است. مضمون مصاحبه و گفته های اشرف پهلوی بنظر ما دقیق و ازدهان خود وی باید باشد. این که چرا مرکز اسناد انقلاب اسلامی حسین مهری را مصاحبه کننده اعلام داشته بر ما مجهول است، مگر آنکه مصاحبه توسط یک فرد نفوذی به حریم اشرف پهلوی انجام داده باشند و یا فردی از محارم اشرف پهلوی که خاطرات وی را دراختیار دارد، این بخش از مصاحبه را به دلائلی که معلوم نیست دراختیار مرکز اسناد انقلاب اسلامی قرارداده باشد.
بهر روی مرکز اسناد انقلاب اسلامی با این عمل خود، ضربه به اعتبار مصاحبه زده است. ضربه ای که تنها با اعلام دقیق دست یابی به این مصاحبه، اعلام نام مصاحبه کننده و دیگر ابهامات مربوط به انجام مصاحبه می تواند برطرف شود.
اما، جدا از این که مصاحبه را چه کسی انجام داده و مرکز اسناد انقلاب اسلامی کار امنیتی – اطلاعاتی کرده و یا نکرده، آنچه برای ما و برای ثبت در تاریخ اهمیت دارد مضمون مصاحبه و اعترافات اشرف پهلوی است- یعنی "آواز" نه "آوازه خوان" و به همین دلیل گرهی ترین بخش این مصاحبه را برای انتشار انتخاب کرده ایم. چنانچه مایل به مطالعه کامل آن باشید نیز می توانید از لینکی که در پایان این خلاصه می آوریم آن را نیز بخوانید. گرچه یقین داریم این خلاصه، کاملا گویای متن کامل آن مصاحبه است.

خلاصه مصاحبه
والا حضرت: بله، به شما گفتم آن وقت يك اوضاع فوق‌العاده بود، همه چيز در دست مجلس بود و مجلس هر كار كه دلش مي‌خواست ميكرد و دولت‌ها را يكي بعد از ديگري مي‌انداخت. مصدق به کمک کاشانی آمد و بساط شروع شد. يك بساطي تقريبا عين بساط خميني به استثناء اينكه حرف از دولت اسلامي نمي‌زد. با ملي كردن نفت كه ديگر كارش خيلي بالا گرفت. او هم همينطوري روي عوام فريبي رفت. از وقتي كه مصدق آمد نفت كه نفروختيم هيچ، پايه‌‌هاي اقتصاد هم به كلي از بين رفت و مملكت ورشكست شد. مثل حالا، و فقط كار مملكت با كوچه و بازار جلو مي‌رفت و هر روز همينطور بود تا منجر شد به اين كه مصدق خواست و از اول هم فكرش اين بود كه اعليحضرت را بلند كند، تا اينكه بالاخره با اقداماتي كه شد اعليحضرت برايش دستور فرستادند كه شما بايد استعفا بدهيد و آن دستور را همين نصيري (سرهنگ نصیری افسرگارد شاهنشاهی در آن دوران و سپس ارتشبد نصیری رئیس ساواک شاه) پيش مصدق برد و او قبول نكرد و وقتي كه قبول نكرد اعليحضرت مجبور شد ايران را ترك بكنند كه بعد آن اتفاقات افتاد و حالا مي‌گويند كه دست «سيا» بود.
در صورتي كه سيا فقط 60 هزار دلار خرج كرد و با 60 هزار دلار نمي‌‌شود آن هيجان و آن انقلاب را آنطور به پا كرد. خود مردم بودند كه واقعا شروع كردند به اينكه سر و صدا كند و ريختند منزل مصدق و مي‌خواستند او را بكشند كه او هم در رفت و قايم شد و بعد هم دستگير!
در زمان مصدق من يكدفعه آمدم به تهران بدون ويزا و ساير تشريفات. من همان فرداي روزي كه او نخست وزير شد با بچه‌هايم رفتم پاريس. من قبل از تبعيد به سوئيس با سپهبد زاهدي نزدیك بودم و خيلي دوستش داشتم و دوست نزديك بوديم، وقتي كه خارجي‌ها شروع كردند با من تماس بگيرند، يعني آمريكايي‌ها و انگليسي‌ها تماس بگيرند، مرا انتخاب كرده بودند به عنوان يك فرستنده پيش اعليحضرت. اولين تماس در پاريس بود و تماس اول خيلي بد طوري شد. براي اينكه آمدند و به من پيشنهاد كردند و گفتند، چون هيچكس نزديكتر از شما به اعليحضرت نیست و ما به هيچكس اطمينان نداريم، مي‌خواهيم يك پيغامي را به اعليحضرت برسانيم و نتوانستيم كه به هيچكس اطمينان كنيم جز به شما . اين است كه از شما خواهش مي‌كنيم كه برويد به ايران ولي البته رفتن شما ممكن است مواجه به خطرات زياد بشود، حتي ممكن است كه مصدق شما را در موقع پياده شدن از طياره بگيرد و حبس كند ولي خوب اين تنها راه است.

- اسم اين شخص در خاطر والاحضرت هست؟
نه اسم اين شخص به خاطرم نيست. يك انگليسي بود و يك امريكايي، يكي از طرف آيزنهاور بود و يكي از طرف چرچيل. اسمشان را به من نگفتند. هر دفعه هم كه ملاقات مي‌كرديم به جاي ديگري مي‌رفتيم، در جاهاي دور دست.
دفعه دوم كه آنها را ديدم به من گفتند كه خوب حالا شما آن موقع را فراموش بكنيد و ما باز هم از شما خواهش مي‌كنيم كه به ايران برگرديد و پيغام ما را به تهران ببريد. پيغام آنها در يك كاغذ سربسته‌اي بود كه به من دادند. من اين مطلب را هيچوقت نگفته بودم و اين اولين دفعه‌اي است كه بازگو مي‌كنم. آنها از من پرسيدند كه شما فكر مي‌كنيد چه كسي ممكن است نخست وزير خوبي باشد، از بين ارتشي‌ها، از من پرسيدند كه سپهبد يزدان‌پناه خوب است؟ ولي من آن موقع چون با زاهدي خيلي نزديك بودم و خيلي دوست بودم و زاهدي را واقعا مجرب‌تر از يزدان‌پناه مي‌دانستم گفتم نه، اگر عقيده مرا مي‌خواهيد زاهدي بهتر از هر كسي است براي نخست وزيري در آن موقع و آنها هم همانطور در نامه پيشنهاد كردند. پيشنهاد آنها به اعليحضرت بود كه سپهبد زاهدي بيايد و نخست وزير شود. اين دفعه اولي است كه من دارم اين مطالب را بازگو مي‌كنم. هيچ وقت و در هيچ جايي نگفته‌ام كه محتواي آن پيغام چه بود. فراموش نمي‌كنم موقعي كه مي‌خواستم سوار هواپيما بشوم نمي‌دانم چطور اين اعضاي سرويس كه نمي‌دانم سيا بودند يا سفارت انگليس مرا بردند توي طياره بدون ويزا، تا اينكه مطمئن شدند كه من حركت خواهم كرد.
از پاريس حرکت کردم و تنها كاري كه كردم اين بود كه تلگراف كردم به يكي از دوستانم به نام خجسته هدايت كه او بيايد فرودگاه و منتظر من بشود. نه جلوي در خروجي فرودگاه، بلكه جلوي يك در كوچكي كه آنجا هست. وقتي طياره به زمين نشست من مواجه شدم با هيجان زياد و تپش قلب و همينكه از طياره آمدم بيرون بدون اينكه به چپ و راست نگاه كنم از صف مسافرها به دو رفتم بيرون و ديدم كه تاكسي ايستاده و خجسته را هم از دور ديدم و شناختم،‌ رفتم آنجا و سوار تاكسي شدم و رهسپار منزلم در سعدآباد شدم.
تقريبا از فرودگاه فرار كردم و رفتم به طرف تاكسي و هيچكس ملتفت نشد. به اين طريق از روي باند فرودگاه يكسره رفتم به خارج از فرودگاه، نه اينكه بروم در داخل محل بازبيني گذرنامه‌ها. از روي باند فرودگاه ديدم تا كسي بيرون ايستاده و خجسته هم آمده بود. رفتم منزل شاهپور غلامرضا و اينكه چرا رفتم به منزل شاپور غلامرضا كه در سعدآباد بود براي اينكه خانمش هما اعلم دوست خيلي نزديك من بود و ما با هم خيلي نزديك بوديم و من خواستم بروم پيش هما و فكر مي‌كردم كه آنجا از همه جا مطمئن‌تر است. البته بعداز 25 دقيقه يا نيم ساعت خبر آمدن من به مصدق رسيد و همان شبانه رئيس حكومت نظاميش را كه اسمش يادم نيست فرستاد پهلوي من كه شما بايد با همين طياره كه آمديد برگرديد. به رئيس حكومت نظامي گفتم كه به مصدق بگوئيد نه شما و نه هفت جد شما نمي‌تواند مرا بيرون كند و اگر ميل داريد مي توانيد دست مرا بگيريد و محبوس كنيد و كار ديگري نمي‌توانيد بكنيد و من از اينجا رفتني نيستم تا وضع معلوم شود. البته به او گفتم تا وضع مالي من حل بشود و براي من بتوانيد پول بفرستيد. چون پول براي من نمي‌فرستادند و نمي‌گذاشت كه بفرستند و قدغن كرده بود كه پول براي من بفرستند. فرداي آن روز وزير دربار آمد پيش من كه ابوالقاسم اميني بود و گفت اعليحضرت فرمودند كه بهتر است شما برگرديد. ولي در آن موقع نمي‌توانستم به هيچكس بگويم كه من حامل پيام هستم. عاقبت به وسيله هما كه به كاخ مي‌رفت و شرفياب هم مي‌شد گفتم كه به عرض برسان كه من حامل پيغامي از طرف اشخاصي هستم و بايد حتما آن را به شما برسانم . معهذا من برادرم را نديدم و ايشان حاضر نشدند كه مرا ببيند و بالاخره يك روز ثريا با من قرار ملاقات در وسط سعدآباد گذاشت و در يك محلي آنجا او را ديدم و كاغذ را به وسيله‌ ثريا تحويل برادرم دادم و به محض اينكه كاغذ را تحويل دادم فرداي آن روز برگشتم. بيست روز بعد آن اتفاقات(کودتا) رخ داده و مصدق افتاد.
- بعضي جاها نوشته‌اند كه والاحضرت در خارج به آلن دالس ملاقات داشتند؟
والاحضرت: نه ابدا. من با اشخاصي كه قبلا ملاقات داشتم بعدها آنها را نديدم اصلا و اسمشان را هم نمي‌دانم.
- كرميت روزولت و اينها نبودند؟
والاحضرت: بعضي‌ها مي‌گويند كه با «چرونسلي» ملاقات كرده‌ام. چنين چيزي نبوده، اصلا اسم‌هاي آنها را نمي‌دانم و خود آنها را هم نديده‌ام.
ايشان(شاه) دستخط خودشان را توسط نصيري فرستادند براي مصدق و او قبول نكرد كه استعفاء بدهد. از يك طرف استعفانامه‌ي او را خواسته بودند و از طرف ديگر فرمان نخست وزيري زاهدي را داده بودند. در اين صورت دو نفر نخست وزير بود، يعني هم مصدق بود و هم زاهدي و اين در آن موقع بود كه زاهدي قايم مي‌شد و هر شب در يك جايي بود. براي سه روز، دو نفر نخست وزير بود يكي مصدق‌السلطنه كه خودش را نخست وزير مي‌دانست و يكي هم نخست وزير قانوني سپهبد زاهدي. طولي نكشيد يعني دو روز بيشتر طول نكشيد كه روز سوم سپهبد زاهدي تلگراف زد كه كارها خاتمه يافته است.
من آن موقع در جنوب فرانسه بودم. آنقدر مصدق عرصه را تنگ كرده و هر دقيقه چيز بيشتري مي‌خواست و تا آنجا رسيد كه رياست قوا را هم مي‌خواست. بديهي است كه آنجا ديگر اعليحضرت استفامت كردند و رياست قوا را ندادند.
- وقتي كه از تهران گزارش رسيد كه مصدق را انداخته‌اند، شما با اعليحضرت بوديد؟
والاحضرت: بله بودم كه تلگراف آمد. خوب خوشحال شدند. زاهدي دو سه سال نخست وزير بود خيلي هم خوب بود. اما اختلاف پیدا شد. من نمي‌دانم بر سر چه بود آن اختلافات. راجع به اشخاصي كه دور و برش بودند و ناراحتي- شاه- داشتند. روي هم رفته از او راضي نبودند ولي در هر صورت او هم سعي‌اش را مي‌كرد كه واقعا زحمت بكشد ولي شايد تا آن حد نبود كه خاطر اعليحضرت راضي باشد.
(http://www.noandish.com/com.php?id=10497)

راه توده 146 27.08.2007

 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت