راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

دیالکتیک شناخت
پدیده های طبیعی و اجتماعی
روزبه محسنی
 

 

دو بخش كردن يك كل واحد و شناخت قسمت هاي متضاد آن يكي از اصول و اگر اصول نباشد يكي از خصوصيات ديالكتيك است. (رجوع كنيد به اقتباس از فيلو در باره هراكليت در بخش در باره شناخت كتاب لاسال در باره هراكليت) وآن نيز عبارت از اين است كه چگونه هگل ماده را توضيح مي دهد.(ارسطو دركتاب متافيزيك خود دائما با آن گلاويز مي شود و با هراكليت و انديشه هاي هراكليتي مي رزمد.)
درستي اين جنبه از ديالكتيك بايد به وسيله تاريخ علم ثابت آزمايش شود. اين جنبه ديالكتيك معمولا مورد توجه كافي قرار نمي گيرد(به طور مثال پلخانف). وحدت اضداد به عنوان مجموع مثال ها تعبير مي شود(به عنوان مثال "يك دانه"، به عنوان مثال "كمون اوليه") واين همان حقيقتي است كه انگلس بيان كرده است و ناظر بر شناساندن مطلب است و نبايد به عنوان قانون شناخت جهان عيني تعبير شود.
در رياضيات: + و - ديفرانسيل و انتگرال
در مكانيك: عمل و عكس العمل
در فيزيك: الكتريسيته مثبت و منفي
در شيمي: به هم پيوستن و از هم جدا شدن اتم ها
در علوم اجتماعي: مبارزه طبقاتي
همانندي اضداد (شايد صحيح تر باشد بگوئيم "وحدت اضداد"- اگر چه اختلاف بين همانندي و وحدت اينجا بويژه مهم نيست وتا اندازه معيني هر دو صحيح مي باشند)عبارت است از شناختن تناقض، انحصار متقابل، گرايش هاي متضاد در تمام پديده ها و روند هاي طبيعت (به علاوه ذهن و جامعه). شرط شناختن تمام پديده هاي جهان در مسير "خود جنبي" و "تكامل خود انگيخته " شان، عبارتست از شناسايي آنان به عنوان وحدتي از اضداد. تكامل عبارت است از مبارزه اضداد. دو تصور اساسي (يا دو امكان، يا دو نوع قابل بررسي از لحاظ تاريخي) تكامل عبارت از اين است كه تكامل(يا تحول) را به مثابه كاهش و افزايش، به مثابه تكرار و وحدت اضداد(تقسيم يك جزء به دو بخش متضاد با توجه به رابطه دو جانبه آنها) در نظر بگيريم.
در نخستين تصور از حركت، خودجنبي نيروهاي پيش برنده، منابع، محرك هاي خود جنبي در سايه مي مانند(و يا خود جنبي را به عنوان امري خارجي، ساخته خدا، ذهن و غيره در نظر مي گيرند). در دومين تصور توجه عمده با دقت به منبع "خودجنبي" متوجه شده است.
اولين تصور فاقد زندگي، رنگ پريده و خشك است. نگرش دوم زنده است. نگرش دوم مستقلا راه حل "خودجنبي" و هر آنچه را كه وجود داشته باشد بدست مي دهد و مستقلا راه حل براي "جهش ها" براي "گسست در تداوم"، براي "تبديل شدن به اضداد"، براي نابودي كهنه و ظهور نو را به دست مي دهد.
وحدت(انطباق، همساني و تعادل) متضادين امري مشروط، موقت، گذرا و نسبي است ولي نبرد متضادين كه نافي يكديگرند امري است مطلق؛ چنانكه نو و حركت و تكامل مطلق هستند.
ضمنا تمايز ميان ذهن گرايي(شكاكيت، سفسطه و غيره) و ديالكتيك آن است كه در ديالكتيك تفاوت ميان نسبي و مطلق خود امري نسبي است. براي ديالكتيك عيني، مطلق در نسبي وجود دارد. براي ذهن گرايي و سفسطه بافي، نسبي فقط نسبي است و مطلق را مستثني مي كند.
ماركس در كاپيتال خود نخست ساده ترين، معمولي ترين، اساسي ترين و عمومي ترين رابطه هر روزه جامعه بورژوايي (جامعه توليد كننده كالا) را - رابطه اي كه ميليون ها بار تكرار مي شود- تحليل مي كند. در تحليل اين پديده بسيار ساده (در اين"سلول"جامعه بورژوايي) تمام تضادها (يا نطفه هاي تمام تضادهاي) جامعه نوين آشكار مي شود. شرح بعدي به ما نشان مي دهد كه تكامل (هم رشد و هم تكامل) اين تضادها و اين جامعه از آغاز تا پايان در مجموع قسمت هاي منحصر به فرد آن خلاصه مي شود.
چنين چيزي همان اسلوب بيان (يا مطالعه) ديالكتيك به طور كلي است.(براي ماركس ديالكتيك جامعه بورژوايي فقط يك مورد خاص ديالكتيك است). بايد از ساده ترين، معمولي ترين، عمومي ترين موضوعات شروع كرد: رگ هاي درختان سبز است، این يك مرد است، او يك زن است. به اين روش ما هم (مانند دريافت نبوغ آميز هگل) به اسلوب ديالكتيك مجهز شده ايم.(مفرد عبارت است از عام. مقايسه كنيد با ارسطو، متافيزيك- ترجمه شوگلر قسمت دوم. يك نفر نمي تواند بر اين عقيده باشد كه يك خانه (به طور كلي) بتواند جدا از يك خانه قابل مشاهده وجود داشته باشد.
غالبا اضداد (مفرد با عام متضاد است) در اتحاد با يكديگرند: مفرد فقط در پيوندي كه به عام منجر مي شود وجود دارد. هر مفرد (به يك نحو ياشكل ديگر) عام است.هر عام(يك بخش، جنبه يا جوهر) مفرد است. هر شيئي مفرد و خاص به طور كامل و در تمام جهات وارد عام نمي شود، هر شيئي جداگانه و خاصي، با هزاران رشته و تسمه ارتباطي با نوع ديگر اشيا، پديده ها، روندها پيوند مي يابد. ما اينجا هم اكنون به عناصر- نطفه هاي مفهوم ضرورت، ارتباط عيني در طبيعت و غيره بر مي خوريم. زماني كه مي گوييم: این يك مرد است، آن يك سگ است، اين يك برگ درخت است و غيره. ما اينجا به موضوع امكان و ضرورت، پديده و ماهيت بر مي خوريم، به صفات اساسي به عنوان محتمل الوقوع اهميت نمي دهيم، ماهيت و پديده را از هم جدا مي كنيم و يكي را بر ديگري تاثير مي دهيم.
بنابراين، در هر موضوعي، ما مي توانيم و بايد نطفه های كليه عناصر ديالكتيك را در يك «هسته» («سلول») فاش سازيم و بدينوسيله نشان دهيم كه ديالكتيك خاصيتي از مجموعه شناخت بشر به طور كلي است و علوم طبيعي (و آنجا يك بار ديگر- اين" بايد" در هر نمونه كوچكي نشان داده شود) طبيعت عيني را با همان كيفيت، گذار مفرد به عام، تبديل امكان به واقعيت،تبديل ها، تعديل شدن ها و ارتباط متقابل اضداد را به ما نشان مي دهند. ديالكتيك تئوري شناخت در ماركسيسم و نظريه هگل است. اين هم نه فقط يك جنبه، بلكه اساس موضوعي است كه پلخانف نه به آن توجهي كرد و نه با ساير ماركسيست ها از آن موضوع سخني گفت.
شناخت در شكل مجموعه اي از دواير هم توسط هگل( كتاب او منطق را ببينيد) و هم توسط معرفت شناس جديد علوم طبيعي، پل فولكمان كه هم" مخالف" و هم" بهره ور" از هگل گرايي است (چيزي كه خودش هم نفهميد!) نمايندگي مي شود.
ديالكتيك دانشی پويا و چند جانبه (با جهات داخلي در حال گسترش)است كه با تعداد نامتناهي سايه روشن ها در خصوص نزديك شدن به واقعيت و بر آورد دقيق از آن همراه است كه با يك مجموعه فلسفي رشد يابنده بدون سايه روشن فرا مي بالد. اينجا با يك محتواي غني بيكران در قياس با ماترياليسم «متافيزيكي» روبرو هستيم. مشكل اساسي كه وجود دارد، ناتواني در به كار بردن ديالكتيك در تئوري بازتاب روند و تكامل دانش بشراست.
ايده آليسم فلسفي از نقطه نظر هاي ماترياليسم خام، ساده و متافيزيكي فقط يك سخن بي معني است اما از نقطه نظر ماترياليسم ديالكتيك، ايده آليسم فلسفي يك تكامل يك جانبه و اغراق آميز از اشكال، جنبه هاي دانش بشري است كه جدا از ماده، جدا از طبيعت مورد تحليل قرار گرفته است. ايده آليسم نوعي تاريك انديشي ارتجاعي است. اين حقيقت دارد. اما ايده آليسم فلسفي («با صحت بيشتري» و«علاوه بر آن») راهي به تاريك انديشي ارتجاعي است كه از ميان يكي از ابهامات بي نهايت پيچيدة موجود در شناخت (ديالكتيكي) بشرگذر مي كند.
شناخت بشري يك مسير مستقيم نيست (و مستقيم هم پيموده نمي شود)، بلكه يك منحني است كه بدون پايان به مجموعه اي از دايره ها به طور مارپيچ نزديك مي شود.هر قطعه يا بخش از اين منحني مي تواند به يك چيز مستقل، با مسيري كاملا مستقيم، تغيير شكل دهد(يك جانبه تغيير شكل دهد)، تا بعدا(اگر انسان نتواند جنگل را به خاطر وجود درختان ببيند) به چيزي يك سويه، به تاريك انديشي ارتجاعي - كه توسط منافع طبقات حاكم مهار مي گردد- منتهي شود. محدود بودن به خطوط راست و يك سويه گي، از جنس چوب و سنگ بودن، ذهن گرايي و نابينايي ذهن گرايانه، ريشه هاي معرفت شناسانه اين ايده آليسم است. البته تاريك انديشي ارتجاعي( كه مساوي ايده آليسم فلسفي است)، ريشه هاي معرفت شناختي دارد و بدون زمينه نيست، که اگر چنین بود گلي عقيم بود كه بر شاخه نبوغ آميز دانش بشري مي روئيد.

---------------------------------
«دواير»در فلسفه: [ آيا تبار شناسي اشخاص مهم است؟نه!]
دوران قديم:از دموكريت تا افلاطون و ديالكتيك هراكليت.
رنسانس:دكارت در مقابل گاسندي(اسپينوزا؟)
دوران جديد:هولباخ-هگل(از طريق بركلي-هيوم-كانت).هگل- فوير باخ -ماركس
-----------------------------------

راه توده 146 27.08.2007
 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت