راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

یک حکومت عاقل، می اندیشد!
دو رویداد، در 2 هفته گذشته
پس از 20 سال تجربه کج روی
بازگشت باصطلاح ظفرنمون "کاظم دارابی" به ایران
و دستگیری شماری دانشجو بدلیل ادعاهای مارکسیستی
 

 

دو رویداد، در هفته، یا در حقیقت، در دو هفته ای که گذشت، نه تنها بی ارتباط با سیاست جنگی حکومت نبودند، بلکه با نگاهی عمیق تر به آنها، می توان ریشه های سیاست دوران جنگ 8 ساله عراق را نیز در آن ها جستجو کرد.
نخست دستگیری شماری دانشجوی 20 و چند ساله به این دلیل و بهانه که تمایلات کمونیستی داشته و با هم در ارتباط بوده اند و می خواسته اند در سالروز 16 آذر تظاهراتی مستقل در دانشگاه برپا کنند؛
دوم آزادی از زندان آلمان و بازگشت به ظاهر ظفرمند سازماندهنده یکی از مشهورترین ترورهای خارج از کشور "کاظم دارابی" به ایران.
ارگان های امنیتی که آن دانشجویان را شکار کرده و به اوین برده اند، هر ادعا و اتهامی را می توانند ابتدا در مطبوعات و سایت های تحت کنترل خود طرح کنند و سپس در زندان نیز همان ادعاها و اتهامات را در دهان قربانیان جوان سال گذاشته و به زور انواع شکنجه ها، آنها را در مقابل دوربین تلویزیونی وادار به اعتراف کنند. بازی کهنه ای که همگان در ایران با آشنا هستند.
در مورد رویداد دوم نیز، هر آنچه را کاظم دارابی درجریان محاکمه مشهور "میکونوس" نتوانست ثابت کند، بلکه خلاف آن را دادستان مشهور این پرونده ثابت کرد، حال که پایش به خاک ایران رسیده و زمین جمهوری اسلامی را زیر پایش سفت می بیند می تواند مطرح کند و همان سایت ها و مطبوعات تحت اختیار آقایان امنیتی که در بالا ذکرشان رفت این ادعاها را به سینه چاپ و انتشار بسپارند.
قصد هیچ تکذیب و توضیحی را نداریم، زیرا شیوه و روش غالب در سه دهه گذشته درجمهوری اسلامی همین بوده است و تا آسیابان آقایان اند، از این آسیاب آردی جز این بیرون نخواهد آمد. به همین دلیل، این دو رویداد را می خواهیم از زاویه دیگری نگاه کنیم و از آنها که هنوز به پایان خط حکومتی نرسیده اند بخواهیم یکبار در خلوت خود، به این دو رویداد و رویدادهای مشابه اینگونه بیاندیشند:
از روزی که رضاشاه با فرمان 10 ماده ای خود در سال 1310 هر گونه فعالیت و دیدار و گفتگوی دو نفر بیشتر کمونیست ها در ایران را ممنوع اعلام کرده و متعاقب آن بزرگترین جنایات در زندان های وی انجام شد و انسان شریف و نابغه ای مانند دکتر تقی ارانی در گوشه سلول بقتل رسید، لب های شاعر بزرگ و ملی ایران فرخی یزدی با نخ دوخته شد، ترانه سرای بزرگ و ملی ایران "عارف" در تبعید به خرابه های همدان جان سپرد، جلای وطن به شمار بزرگی از آزادیخواهان و میهن دوستان ایران تحمیل شد و... 80 سال می گذرد. ریشه ها نه با فرمان 1310 از زمین بیرون کشیده شد و نه با جنایاتی که در زندان های رضاشاهی مرتکب شدند. رضا شاه سقوط کرد و رژیم استبدادی او نیز با او. آنها که دراین دوران، در زندان جان بدر برده بودند و یا در خفا جان خویش را نجات داده بودند، گرد آمدند و طرحی نو در انداختند و با نیروئی دهها برابر از آن نیروئی که رضا شاه به بند کشیده بود فعالیت جدیدی را با نام "حزب توده ایران" آغاز کردند.
همان راه خطائی را که پدر رفته بود، پسر نیز رفت. محمدرضا شاه نیز بجای تحمل آزادی احزاب و تن دادن به آراء مردم و شکل گیری پارلمانی که کفه ترازوی نفوذ احزاب در جامعه و برآورد توازن نیروها در جامعه باشد، گام به گام راه پدر را برگزید و شد آنچه محتوم بود. دهها انسان شریف و میهن دوست، دانشمند و فرهیخته – چه در لباس نظامی و چه غیر نظامی- یا به چوبه های تیرباران بسته شدند و یا در گوشه زندان ها عمر و شماری جان خود را از کف دادند. صف این قربانیان بسیار پرشمار تر از صفی بود که رضا شاه به آن یورش برده بود. پایگاه نفوذ حزب توده ایران در جامعه نیز قابل مقایسه با زمان صدور فرمان 1310 و نفوذ محفل 53 نفر نبود.
رسیدیم به انقلاب 57 و سقوط با " سر" شاه به دره فرار از میهن و مرگ سریع در دوران دربدری.
این بار، در کنار حزب توده ایران که بار دیگر فرصتی برای فعالیت علنی و قانونی درکشور یافته بود، شماری سازمان ها و گروه های چپ و چپ رو نیز مدعی مارکسیسم و کمونیسم و انقلاب شورائی و... بودند و بخش مهمی از انرژی حزب توده ایران دراین دوران صرف توضیح پایه ای مارکسیسم و پیاده کردن این سازمان ها و گروه ها از اسب سرکش چپ روی شد. حاکمیت جمهوری اسلامی، نه تنها دراین عرصه کمکی نکرد، بلکه خود زیر پای این اسب سرکش ترقه در کرده و پیاپی هیزم در تنور سازمانی گذاشت که هم اندیش و هم مسلک و هم دین و آئین خودش بود. منطق حزب توده ایران برای قانع ساختن آنها به دست کشیدن از چپ روی و ماجراجوئی نمی توانست از دایره استدلال های سیاسی فراتر رود، زیرا بر خلاف سازمان ها و گروه های چپ، با آنها مشترکات ایدئولوژیک نداشت: "سازمان مجاهدین خلق"!
بیش از دو دهه سرکوب و پیگرد توده ای ها و سپس گروه ها و هسته های شکل گرفته چپ و چپ روهای مسلح در دورن شاه، میدان را برای انواع گرایش ها و ادعاهای چپ و مارکسیست در سال انقلاب و پس از سرنگونی رژیم شاه فراهم ساخته بود و از پدیده های مهم پس از انقلاب 57 حضور ناگزیر همین گرایش ها در جامعهً از یوغ اختناق شاه بیرون آمده بود. در تمام محافل و مجامع این گرایش ها حضور داشت. نه تنها حضور داشت بلکه عمل می کردند و بر مسیر منطقی رویدادها تاثیر منفی می گذاشتند. شاه فکر کرده بود، ریشه را از زمین بیرون کشیده، اما نه تنها چنین نشده بود و نمی توانست بشود- چرا که پدیده های اجتماعی به اراده حکومت ها نه رشد می کنند و نه متوقف می شوند- بلکه این بار ترکش های چپ و چپ نمائی چنان رها شدند که حزب توده ایران باید همزمان با شنا در امواج خروشان رویدادهای پس از انقلاب، فکری برای این ترکش ها می کرد.
این دوران بغایت دشوار، می رفت تا با قبول سیاست "اتحاد و انتقاد" و حرکت گام به گام با جامعه و نه فرسنگ ها جلوتر از جامعه از سوی سازمان فدائیان خلق به دوران سلطه منطق و حضور آرام و قانونی برای فعالیت سیاسی در ایران بیانجامد و چپ روها و ماجراجویان در انزوا قرار گیرند که این بار یورش رضا شاه و محمد رضا شاه را جمهوری اسلامی تکرار و تجربه کرد.
بهانه این یورش که با ورود ایران به خاک عراق، تبدیل به جنگ ایران با عراق برای "فتح کربلا" شده بود، شرایط ویژه و جنگی در کشور و مخالفت حزب توده ایران و سازمان تازه پیوند خورده به حزب ما- سازمان فدائیان اکثریت- با این مرحله از جنگ بود.
فاجعه، هولناک تر از دو یورش رضا شاه و محمد رضا شاه بود و شمار قربانیان بیشتر. جنگ و سیاست جنگی با شعارهای "جنگ جنگ تا دفع فتنه از عالم"، "جنگ جنگ تا فتح کربلا"، "امروز کربلا- فردا قدس" و... 7 سال ادامه یافت. مطبوعات زیر فشار شرایط جنگی و مجلس تابع سیاست جنگی مهر سکوت بر لب زدند. بدین ترتیب، کس ندانست بر سر هزاران زندانی در اوین و گوهر دشت و بند توحید یا " 3 هزار" که همان کمیته ضد خرابکاری دوران شاه بود چه فجایعی گذشت و چه شمار گسترده ای تیرباران شدند، به دار کشیده شدند و یا زیر شکنجه قربانی شدند. سلطنت اسدالله لاجوردی که امثال حسین شریعتمداری شاگردان زیردستش بودند، خونین ترین فصل کتاب انقلاب 1357 است که بی شک نوشته شده و نوشته خواهد شد و آیندگان آن را خواهند خواند.
اوج این یورش و جنایت نیز با سرانجام جنگ با عراق و فروریختن دیوارهای بلند خیال و آرزوها در ذهن رهبران و مدافعان ادامه جنگ با عراق همراه شد. نه کربلا فتح شد و نه فتنه از عالم رخت بربست و "قدس" هم کعبه شیعیان نشد. صدها هزار جوان و نوجوان ایرانی در پای دیوارهای این خیال و آرزوها به خاک افتادند و چند صد هزار نیز علیل و معلول و بی دست و پا از جبهه ها بازگشتند. به شمار معلولین و مفقودین و قربانیان، خانواده های بی شوهر، بی پدر، بی پسر روی دست ایران ماند. شماری از شهرهای ایران- حتی شهرهای بزرگی مانند خرمشهر و مسجد سلیمان- تبدیل به ویرانه شدند و به گفته هاشمی رفسنجانی در نماز جمعه تهران- که خود جانشین فرمانده کل قوا(آیت الله خمینی) در دوران جنگ بود- یکهزار میلیارد دلار خسارت بر کشور وارد آمد!
آیت الله جنتی در اولین نماز جمعه خود، پس از دومین یورش به حزب توده ایران که به فاصله دو ماه و نیم پس از یورش اول صورت گرفت، به "دَر" گفت که "دیوار" یعنی امریکا بشنود و اسلحه برای پیروزی بر عراق دراختیار جمهوری اسلامی بگذارد: " آن کاری را که شاه پس از کودتا نتوانسته بود تمام کند ما تمام کردیم." پشت این ساده لوحی، خوی جنایت و جنایتکاری خفته بود.
پایان جنگ با عراق و شکست رویاها، با جنایت هولناک دیگری رقم خورد: قتل عام زندانیان سیاسی در سراسر کشور. باز هم با این تصور که ریشه را از خاک بیرون خواهند کشید!
سخن و پرسش ما در این سرمقاله و در ارتباط با یکی از دو خبری که در ابتدا نوشتیم درست همینجاست. آیا ریشه ها از زمین بیرون کشیده شد؟ آیا رشد و بروز پدیده های اجتماعی در عنان و اختیار حکومت هاست؟
تمام تجربه تاریخ و از جمله تجربه 80 سال اخیر ایران و ارثیه خونین دو رژیم رضا شاه و محمد رضا شاه و دو یورش به حزب توده ایران و پشت سر ماندن دهه هولناک 1360 به این سئوال پاسخ منفی می دهد. بنا برهمین تجربه تاریخی، به بهانه شرایط و سیاست جنگی دستگیری شماری دانشجوی مثلا چپ، شماری زن خواهان برابری حقوق با مردان، به بند کشیدن آنها که از سندیکا و کانون های مدافع حقوق مدنی دفاع می کنند و براه انداختن نمایش های تهوع آور دیگر تلویزیونی و... شنا برخلاف مسیر و حرکت زمان است. هیچ شناگری با شنا درجهت خلاف حرکت آب، به ساحل نجات نمی رسد. همانگونه که شاه و پسرش به ساحل نرسیدند، پینوشه در شیلی به ساحل نرسید، دیکتاتورهای امریکای لاتین به ساحل نرسیدند و ....
حتی همین تجربه 15- 20 سال اخیر با هزار زبان می گوید: گشودن فضای سیاسی به روی فعالان سیاسی با گرایش های متفاوت مذهبی و غیر مذهبی- مارکسیستی و غیر مارکسیستی به مراتب منطقی تر و کم هزینه تر از تلاش برای بستن این فضا و میدان گشوده به روی چپ روی هائی است که در شرایطی ویژه می تواند حوادث بزرگ را موجب شود. و چه کسی قبول ندارد که جمهوری اسلامی و ایران در انتظار شرایط ویژه است!

رویداد دوم، یعنی بازگشت ظفرمند دارابی از آلمان به ایران که قطعا بزودی با سفر به مکه حاج آقا دارابی خواهد شد نیز تفسیری تقریبا همینگونه دارد. کمی تعقل، که خوشبختانه در هفته های اخیر از دهان برخی همراهان سیاست جنگی نیز جملاتی به نشانه آن بیرون آمده، می گوید که بجای در بوق تبلیغاتی کردن آزادی دارابی از زندان و اعلام یک پیروزی جهانی دیگر، سر به جیب تفکر فرو بردن و مرور رویدادهای 20 سال اخیر است. آیا ترور عبدالرحمان قاسملو و دکتر شرفکندی – دو دبیر کل حزب دمکرات کردستان ایران- و محروم ساختن حزب دمکرات کردستان ایران از دو سیاستمدار تحصیل کرده و با تجربه که بیش از تفنگ به درایت و سیاست مدارا می اندیشیدند، حزب دمکرات کردستان ایران ریشه کن شد و به تاریخ پیوست؟
پاسخ از روز روشن تر است: نه تنها چنین نشد، بلکه رهبری این حزب بدست کسانی افتاد که بیش از درایت و سیاست، به تفنگ می اندیشند و متاثر از کمی تجربه و دانش سیاسی، سیاست و مواضعی را در حزب دمکرات کردستان ایران حاکم کرده اند که فاصله ای غیر قابل انکار با سیاست و منش قاسملو و شرفکندی دارد. ترور و حذف آن دو و چند عضو دیگر رهبری وقت حزب دمکرات کردستان ایران، میدان را برای چپ روی آماده ساخت، چنان که اکنون در کنار "کومله" و "حزب دمکرات کردستان ایران"، شاهد حضور و مانورهای سازمان های نوخاسته چپ رو و مسلح در کردستان ایران هستیم. در شرایطی ویژه و آنگاه که توپخانه سپاه و هلیکوپترهای شکاری سپاه به نقاط مرکزی ایران برای دفاع از حکومت مرکزی فراخوانده شوند، کار در کردستان به کجا خواهد کشید؟
آنها که ترور میکونوس (شرفکندی و همراهان) و ترور وین(قاسملو) را سازمان دادند، اعم از کاظم دارابی و آنها که نامشان دارابی نیست، برای پاسخ به این سئوال باید بر صندلی و نیمکت بنشینند. این نتیجه از آن ترورها، مانند نتیجه ای که از یورش های خونین دهه 1360 گرفته شد، از نظر تاریخی شاید مهم تر از نابودی جسمی افراد باشد. چرا که این فرد یا آن فرد، این رهبر و یا آن رهبر و حتی رهبران سرانجام بر اثر کهولت سن از صحنه خارج می شدند و یا به مرگ طبیعی از دنیا می رفتند؛ اما نتایج ترور و اعدام و محروم ساختن احزاب و سازمان های سیاسی از افراد با تجربه سیاسی و فهیم، زخمی است بر پیکر جامعه و حتی خود حکومت ها.
میکونوس و وین نیز به بهانه شرایط جنگی در کشور و فلج کردن حزب دمکرات کردستان در غرب کشور صورت گرفت. همچنان که یورش های ادامه دار در ماه های گذشته و در دولت احمدی نژاد نیز حاصل سیاست جنگی حاکم در کشور است. سیاستی که با شعار صلح خواهی و نفرت از جنگ باید به زیر کشیده شده و فضای عادی سیاسی جانشین آن شود.



راه توده 161 17.12.2007

 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت