مارکسیسم
آخرین کلام جهانی
برای تکامل افکار جدید
آ.کورنو"A. Cornu"
ترجمه لطف الله مجاب
چگونگی افکار جدید که امروز،
در حیطه عمومی تاریخ مطالعه می شود، چنانچه در کلیات مورد ملاحظه ومداقه
قرارگیرد، بوسیله تشکیل و تحول رژیم سرمایه داری تعیین می گردد. ملاحظه
درباره چگونگی این افکارنشان می دهد که جهان بینی عمومی، از طریقه جدید
معیشت و زندگی اقتصادی متناسب با این رژیم پذیرفته شده است. افکار جدید در
ضمن حرکت و تکامل خویش بدنبال طبقه حاکمه جدید، یعنی بورژوازی، راه می
پیماید. همین که زوال این طبقه آغاز می شود، افکارجدید، همراه مارکسیسم،
همراه طبقه مترقی جدید به حرکت خویش ادامه می دهد.
رنسانس
افکار جدید در حدود قرن پانزدهم ظاهر شد. یعنی درست هنگامی که اکتشافات
بزرگ، تمدن را از اروپا به قاره های جدید سوق داده و با خود تغییرات عمیقی
را در سازمان اجتماعی فئودال ایجاد کرد.
تکامل تصاعدی رژیم جدید که براساس آزادی وسیعتری در تولید و جریان ثروت
قرار گرفته بود، عبور از یک جهان بینی ثابت و بی حرکت متناسب با سازمان
اجتماعی قرون وسطی را به یک جهان بینی متحرک که در رژیم سرمایه داری
پذیرفته شده است و مانند همین رژیم براساس مفاهیم حرکت تغییر و ترقی بنا
شده، لازم می سازد.
آزادی اقتصادی واجتماعی که کم کم بوسیله رژیم جدید بوجود می آید با یک
آزادی فکری که بردو زمینه یعنی رنسانس و رفورم استواراست، همراه می باشد.
جنبش رفورم که نه فقط آلمان بلکه همه اروپای غربی را فرا گرفت نشانه رهائی،
دراساسی ترین زمینه های زندگی روحی، یعنی در زمینه مذهب می باشد. جنبش
رفورم با وجود خصوصیت جامد و جزمی خویش، که بهمین علت از آن درست نقطه
مقابل یک جنبش آزادیخواهانه بمعنای جدید کلمه ساخته می شود، بوسیله آزادی
لااقل نسبی عقاید مذهبی نشانه اینست که جهان بینی کلی جدید درباره طرز جدید
زندگی تا حدودی پذیرفته شده است.
این جنبش آزادی فکر بوسیله رنسانس که با تصمیم جدی تری اصل قدرت را مردود
می داند، تکمیل می شود. رنسانس کوشش می کند بشر را از آداب و رسوم کهنه در
تمام زمینه های فکری آزاد سازد.
راسیونالیسم (روش تعقلی یا اصالت عقل)
پس ازرنسانس و رفرم نوبت به راسیونالیسم می رسد. این مکتب که حکومت عقل را
اصل میدانست، آزادی فکر و آزادی انتقاد را به میزان بسیار وسیع تری تایید
می کرد.
این مکتب، بر تصورآزادی، تصور ترقی را که با اصل تغییر و تکامل متناسب است
و رژیم جدید تولید بر روی آن بنا می شود، اضافه می نماید. ازهمین جاست که
دومین مرحله تطبیق جهان بینی کلی بر سازمان اقتصادی واجتماعی جدید که
بوسیله همین رژیم تعیین میگردد، عملی می شود.
عبوراز نظریه آزادی محدود به شعورمذهبی، که رفورم مبین آنست، و عبور به
نظریه ترقی عقلی که درعین حال هم اخلاقی وهم معنوی است، و راسیونالیسم مبین
آن است، درهمه کشورها بطور متحد الشکل عملی نشد. خصوصیتی که راسیونالیسم در
هر کدام از این کشورها به خود گرفت متناسب با درجات مختلف تکامل اقتصادی
واجتماعی آن کشوراست.
این تحول، در آلمان از هر جای دیگر کندترعملی شده است. این کشور در نتیجه
کشف راه دریائی جنوب افریقا به هندوستان، به حالت ویرانی افتاد. زیرا تجارب
بین المللی دیگر از راه آلمان بعمل نمی آمد. جنگ های سی ساله وعهدنامه
وستفالی مملکت را به حالت انهدام درآورده بود و درنتیجه همه این عوامل
آلمان نزدیک به دو قرن از انقلاب صنعتی که در فرانسه و انگلستان تغییرات
عمیقی را بوجود آورده بود، عقب ماند.
این وضع سبب شد که درآلمان یکنوع زندگی پست ومحقر که هیچگونه تجدید و تجدد
اوضاع اقتصادی را ایجاب نمی نمود رواج گیرد و در نتیجه آلمان ها مجبور
بودند فقط به داخله خود پرداخته، مذهب را بعنوان تنها غذای اصلی زندگی
معنوی خود بشناسند.
خود این امرسبب شد که نفوذ رفورم بمنزله اولین مرحله آزادی معنوی بیش از
هرجا درآلمان دوام یافت و راسیونالیسم فقط با حالت ضعیفی تحت شکل نهضت
فلاسفه منور Aufklärung به ظهور رسید.
بدین ترتیب فکر سازش میان افکار راسیونالیستی و سنن مذهبی متناسب با دوره
نیمه ساکن وضع اقتصادی واجتماعی بوجود آمد و نهضت « فلاسفه منور» چیزی
جزانعکاس ضعیفی ازراسیونالیسم انگلستان وفرانسه که مبین تکامل سریع تر رژیم
جدید تولید می باشد نبود.
درانگلستان که بورژوازی خیلی زود اداره اموراقتصادی را بدست می گیرد و با
نجبا ودربار، سازشی در تقسیم حکومت بعمل می آورد، تمایل راسیونالیسم دراین
جهت سیر می کند که اوضاغ حاضر، حقیقت محبوس را موجه وصحیح جلوه دهد؛
درنتیجه، این راسیونالیسم شکل آمپیریسم Empirisme و سانسوآلیسم Sensualisme
بخود می گیرد.
درفرانسه که بورژوازی بطی تر ترقی می کند و خصوصیات و منافع طبقاتی خود را
با صراحت کمتری اظهار داشته مطیع سلطنت قرارمی گیرد، راسیونالیسم که ترجمان
تمایلات این طبقه است مانند انگلستان بطورمشخص بیان نمی شود، بلکه بیان این
مکتب بر روی یک نقشه نظری و تجریدی عملی شده خاصیت اسپریتوالیستی به خود می
گیرد. بورژوازی فرانسه آزادی و ترقی را از همین نظر مورد مطالعه قرارمی دهد
و درنتیجه این دو را به انسان محدود ساخته بشر را روبروی طبیعت، که از
قوانین عقل پیروی نمی کند، می گذارد؛ و تکامل بشری را بطورکلی به تکامل
معنوی و تکمیل مبانی اخلاقی مبدل و محدود می سازد.
با وجود این، افزایش سریع قدرت اقتصادی بورژوازی در قرن هیجدهم این طبقه را
به مبارزه بر ضد سلطنت و کلیسا وامیدارد. راسیونالیسم این زمان که
اسپریتوآلیسم را بدورافکنده و ازسانسوآلیسم انگلستان ومکانیک مکتب دکارت
الهام می گیرد، دارای خصوصیت ماتریالیستی می شود. این حالت از یک طرف
متناسب است با لزوم مبارزه بورژوازی برعلیه کلیسا، یعنی اصلی ترین حامی
سلطنت و از طرف دیگر ترجمان اهمیت روزافزون تکامل تولید و علوم در پیشرفت
زندگی بشر می باشد.
راسیونالیسم که دارای جنبه ماتریالیستی واسپریالیستی است و درعین حال
انعکاس سازمان اقتصادی و اجتماعی سرمایه داری مبنی براساس رقابت و سود جوئی
محسوب میشود، دراثر خاصیت فردی مالکیت، منتهی به این امر شد که بشر را
بعنوان یک فرد مجزا ومنفرد ملاحظه کند. بدین ترتیب سرشت راسیونالیسم چنین
شد که یک نوع جهان بینی را بپذیرد که بموجب آن افراد جامعه مانند اتم های
جدا ازهم فرض میشود Conception atomistique . وبدین ترتیب این نظریه از
تشریح سازمان اقتصادی و اجتماعی و بیان رشته ای که فعالیت بشر را به جهان
خارجی و حقیقت معنوی را به حقیقت مادی مرتبط میسازد عاجزماند.
چون مکتب اصالت عقل مادی «راسیونالیسم ماتریالیست» مانند اصالت عقل روحی
«راسیونالیسم اسپریتوآلیست» قادر به توضیح چگونگی ارتباط بشر با جهان خارجی
نیست، یک خصوصیت ثانوی بخود می گیرد و نه تنها وجود را محکوم فکرنمی داند
بلکه فکر را محکوم وجود می شمارد.
معهذا تکامل رژیم جدید تولید که بشر را بیش از پیش به دنیای خارج مربوط
نموده و در عین حال لزوم همکاری روزافزون افراد را در جریان فعالیت اقتصادی
و اجتماعی ایشان آشکار میساخت، می بایست این فکرمبنی بر ثنویت را که بموجب
آن، روح و ماده، بشر و دنیای خارجی، فرد و جامعه، روبروی یکدیگر قرار
دارند، به یک نظریه مبنی بر وحدت که بشریت و دنیای خارجی را بهم مخلوط کرده
و آنان را بعنوان یک دستگاه Organisme بیکران نظاره نماید، تبدیل کند.
روسو و کانت
این جهان بینی جدید که مبنی بر وحدت عالم و ارتباط عناصر آن با یکدیگر می
باشد، با صور کاملا مختلفی بوسیله دو نفراز متفکرین که بیش ازهمه بر نیمه
دوم قرن 18 نفوذ عمیق داشته اند، یعنی کانت وروسو، بیان شده است.
فکر روسو، تحت تاثیر دو تمایل اساسی و متضاد رژیم اقتصادی واجتماعی سرمایه
داری قرارگرفته است، تمایل به آمیختن با دنیای خارجی که در نتیجه تکامل
تولید پیش می آید و تمایل به طرف حفظ منافع فردی که رقابت وسود جوئی منشاء
آن است.
روسو قبلا کوشش می کند که بر روی یک نقشه خیالی اساس اقتصادی و اجتماعی
خاصی ایجاد کرده بدین وسیله براین تناقض فائق آید.
روسو بشر را با یک نظریه فردی می نگرد، و چنانکه اقتضای رژیم سرمایه داری
است، انسان، ازلحاظ عقیده روسو، مانند اتم های مجزا از یکدیگر فرض شده و
بذاته مورد مطالعه قرار می گیرد. بنا براین روسو بشر را در مقابل جامعه
قرار میدهد وجامعه را نیز محکوم می سازد زیرا آن را مصنوعی و معیوب میداند.
روسو بجای اجتماع که در واقع، محیط طبیعی زندگی بشر است، برای محیط زندگی
بشر، یک طبیعت خیالی شبه طبیعت ابتدائی که بشر از آن بیرون آمده پیشنهاد می
کند. این طبیعت می بایست کلیه حسن و صفای خلقت الهی را واجد بوده بوسیله
سازش قبلی به زندگی بشر تطبیق شود. البته زندگی بشری که هنوز بوسیله آثار
تمدن کثیف وآلوده نشده باشد.
در چنین طبیعت خیالی که روسو آن را در ذهن خود ایجاد می کند، اختلاف میان
فرد و جامعه ازمیان می رود. و بشرکه با سایرموجودات و اشیاء مرتبط شده با
آنها وجه اشتراک حاصل می کند و می تواند با محیط خود بهم آمیخته رو به کمال
رود.
پس از اظهار این نظریه، مخصوصا در کتاب «قرارداد اجتماعی» نظریه دیگری به
ظهور می رسد که بموجب آن بشر با طبیعت بهم نمی آمیزد بلکه در یک جامعه
خیالی حل می شود. درچنین حالی، بشرکه دیگر تابع غرائز و امیال نبوده، بلکه
از عقل خود پیروی می کند، بوسیله توسعه افکار و اندیشه ها و تصاحب احساسات
شریف وعالی، از مرحله حیوانی گذشته به مرحله عالی مراعات اخلاق ارتقاء می
بابد و پیوسته برای خود عظمت وعلو روح تحصیل می نماید. البته همه این مقاصد
به چنگ نمی آید مگر اینکه این اجتماع «جامعه مساوات» باشد؛ زیرا عدم تساوی
و بی عدالتی اجتماعی چنین جامعه ای را فاسد خواهد کرد.
این نوع بهم آمیختن فرد، نخست با طبیعت وسپس با اجتماع، هرچند که مخصوص با
شکل اول بسیار تخیلی است، معهذا بطور کلی اجازه می دهد که تضاد اساسی رژیم
سرمایه داری تا حدودی مرتفع شود.
این عمل در حقیقت اولین اقدام بزرگ در راه بیان و توضیح زندگی بشر از لحاظ
کلی و از لحاظ روابط وی با دنیای خارج محسوب می شود.
همین نظریه است که بوسیله آن، افکار روسو در جهان طنین انداخت و سبب شد که
تا این درجه روسو درعصر خود تاثیر و نفوذ نماید. این نفوذ از یک طرف در
تخیلات افرادی که مایل به بازگشت به حالت طبیعی بودند مشاهده شده، درنتیجه
اثر معروف « پل و ویرژینی» یا «تریانون ها» را بوجود آورد، و از طرف
دیگرنفوذ این افکار در تمایلات مربوط به تجدد و ترقی مبانی اجتماعی بموجب
اصول عقلی و ابدی آزادی، برابری و برادری که درحقوق طبیعی افراد وجود دارد
مشاهده می شود. همین تمایلات و آرزوهاست که انقلابیون 1789 و بعد ازآنها،
سوسیالیست های تخیلی را راهنمائی می کرد.
این نوع کوشش دائر بر بهم آمیختن فرد با محیط طبیعی واجتماعی خویش، تقریبا
درهمان دوره منتهی براساس دیگری توسط کانت، فیلسوف بزرگ آلمانی بعمل آمد.
علی رغم ظاهرثنوی عقاید کانت، چیزی که بیش ازهمه مشخص افکار اوست تمایل به
ایجاد یک نظریه کلی و جامع و در نتیجه بهم آمیختن فرد با دنیای خارجی است.
ولی درنتیجه وضعیت عقب ماند کشور پروس کوشش کانت، خیلی بیش از روسو از
یافتن راه حل مثبت وعملی دورشده به یک رشته فورمول های ظاهری منتهی گردید
که بکانت اجازه نمی داد، نه براساس عقل خالص نظری و نه براساس عقل تجربی،
بر ثنویت فائق آید.
نزد کانت، وحدت بشر با دنیای خارج فقط تحت شکل یک علم حضوری A priori عملی
می شود و روح این علم حضوری را بردنیای خارج که اصولا غیر قابل فهم است
تحمیل می کند. درحیطه اخلاق نیز وضع به همین منوال است. در آنجا نیز حوادث
زندگی سرنوشت بشر را تعیین نمی کند، بلکه آنجا سرنوشت قبلا بطور حضوری
بوسیله قانونی کاملا مطلق که مجرد از زمان و مکان است اجرا می شود. معهذا،
با وجود این فرمول سازی که حقیقت را از علم و عمل جدا می سازد و میان آنها
دنیای علیت و اختیار را که هرکدام ثابت و تغییر ناپذیرند وهرگز به دیگری
تبدیل نمی شوند، روبروی یکدیگر قرار میدهد، با وجود همه اینها، افکار کانت
مبانی نظریه ای را که بموجب آن همه اشیاء و موجودات به یکدیگر بستگی دارند
معرفی می نماید. تفوق عقل تجربی نشانه این امر است که دنیای علیت تحت سلطه
و مرتبط با دنیای اختیار است و تطبیق اشکال حضوری معرفت و ایمان بر جهان
عوارض، تطبیق قبلی و ضروری این جهان را براین اشکال ایجاب می نماید.
سوسیالیسم تخیلی
پس از روسو و کانت کوششی برای درهم آمیختن بشر با دنیای خارج و توضیح اصول
زندگی بشری در کلیات و در روابط خود با محیطی که بشر درآن پرورش می یابد،
تعقیب می شود. اخلاف روسو دنباله افکار او را در زمینه سوسیالیسم تخیلی که
در حقیقت افکار همین دانشمند موجد آنست تعقیب می کند، و اخلاف کانت در
زمینه فلسفه ایده آلیستی آلمان که کانت واضع آنست، افکار این فیلسوف را
دنبال می کنند.
درجریان این تغییر و تبدیل جهان بینی کلی، سهم اساسی فرانسه چنین بود که
راه حل، بیش ازحد سهل و ساده، روسو، را پشت سرگذاشته و تناقض اصلی رژیم
سرمایه داری، یعنی تناقص میان خصوصیت روزافزون اجتماعی تولید و طریقه خصوصی
مالکیت را مرتفع سازد.
سوسیالیزم تخیلی، شکل مالکیت ثروت ها را اشتراکی نموده، آن را با طریقه
تولید هم آهنگ می ساخت و بدین وسیله عبور از نظریه ای را که بموجب آن بشر
مانند اتم های جدا از هم فرض شده، بذاته مورد مطالعه قرار می گیرد امکان
پذیرمی نمود. و از هیمن جا مفهوم زندگی و فعالیت مشترک بدست می آید، و تنها
همین مفهوم است که وسیله تحقق کامل بهم آمیختن بشر را در محیط طبیعی و
اجتماعی خویش فراهم می نماید.
خطای اساسی سوسیالیسم تخیلی، که افکار و تمایلات پرولتاریای نورسیده را
تشریح می کند، این بود که نمی توانست ازاجتماع چنین دلائل تغییر شکل خود را
نیز بدست بیآورد و قادر نبود که با این عمل شکافی میان اکنون وآینده ایجاد
کند، بدین معنی که اجتماع حاضر را با اجتماع ایده آل که می بایست ایجاد کند
مقابل هم قرار دهد.
فلسفه ایده آلیستی در آلمان
ارزش عظیم فلسفه ایده آلیستی آلمان که برزمینه کاملا متفاوتی نقشه بهم
آمیختن بشر را با محیط تعقیب کرده است عبارت بوده است از اثبات این امر که
چگونه آینده لزوما از گذشته سرچشمه می گیرد و از آن جدا می شود؛ و دراین
راه ازسوسیالیسم تخیلی هم پا را فراتر می گذارد.
فلسفه ایده آلیستی آلمان این اندیشه عرفانی را توسعه می دهد که تمام طبیعت
بوسیله روح الهی زنده و جاندار شده و همه چیز در وجود خداوند متحد می گردد.
در دنباله توسعه همین اندیشه، ایده آلیسم رمانتیک آلمان به این نظریه می
رسد که جهان مرکب است از اجزاء وابسته بهم؛ درعین حال این مکتب، ویتالیسم )
مجرد بودن جوهرحیات( را نیز قبول دارد. از این نظریه چنین مفهوم می شود که
فلسفه نامبرده حقیقت معنوی و حقیقت مادی را بعنوان دو نوع تظاهر مختلف حیات
می داند که در شکل باهم اختلاف دارند ولی در اصل یکی هستند. اینک فلسفه
ایده آلیستی مجموع حقیقت را بسوی یک وحدت اساسی، بسوی یک نظریه مبنی بر
وحدت جهان سوق می دهد؛ ولی در این فلسفه حقیقت اولی و اساسی، حقیقت معنوی
یعنی «فکر» وایده است. و این ایده نه فقط وسیله آگاهی و معرفت بشمار می رود
بلکه مبداء خلاقه تمام موجودات نیز هست.
کانت بمنظور توضیح و تفهیم مجموع جهان ثابت نمود که روح در«حقیقت» نفوذ
نموده صور خود را به آن تحمیل می نماید.
فلسفه ایده آلیستی آلمان گرچه ازفکرکانت الهام می پذیرد، با وجود این از
وحدت ظاهری که کانت ایجاد نموده ولی هنوز یک ثنویت اساسی میان روح و ماده
باقی گذاشته بود پا فراترنهاد. این فلسفه «شیی بنفسه»Chose en soi کانت، را
که حقیقت محسوس را وجود غیرقابل درک مستقل ازفکر متفکرمی دانست رد نموده و
تمام حقیقت را به روح نسبت داده، آنرا به وی باز می گرداند. اینک خود این
حقیقت چیز دیگری نیست جز توضیح تغییر روح که بهمراه وی تبدیل و تغییرمی
پذیرد و بدین ترتیب روح درعین حال هم معقول Object است و هم عاقل Sujet و
حقیقت محسوس با دانائی مخلوط می شود و حرکت آن بوسیله تکامل اندیشه ها بیان
می گردد. از این مسئله سه مفهوم اساسی که کارل مارکس می بایست بعدها اخذ
نموده و آن را عمیق تر سازد، جدا میشود:
مفهوم اول عبارت است از ارتباط و عمل متقابل روح و ماده، بشر و دنیای خارج.
این مفهوم ایجاب می نمود که نظریه متافیزیکی جهان که بموجب آن افکار، حوادث
و اشیاء بنفسه مورد مطالعه قرار می گیرد و ارتباط متقابل آنها مورد نظر
نیست ترک شود.
ازطرف دیگر، این مفهوم می بایست به اینجا منجرشود که چون حقیقت اساسی و
اولی، حقیقت زنده ومتحرک است، بنا براین برای فهم این حقیقت باید آنرا در
تغییر و تبدیل و درتحول آن مطالعه کرد.
این مفهوم بالاخره این ایده را ایجاب می کرد که برخلاف نظریه سکون جهان،
Conceptionstatique مبنای اساسی حقیقت اصل یکسال ماندن اشیاء که حقیقت را
درحال رکود و مرگ ملاحظه می کند، نمی توانست باشد؛ بلکه این مبنای اساسی را
باید بوسیله تضاد که تغییرشکل و تحول دائمی موجودات را ایجاب نموده و زندگی
نیز ازهمان منبع سرچشمه می گیرد، توضیح داد و تشریح نمود. در جریان تغییر و
تحول که در واقع تمام حقیقت زنده و متحرک را شامل است، مهمترین وظیفه
بوسیله عنصرمنفی، بوسیله تخالف وتضاد، که اساس هرگونه تغییرشکل و ترقی است،
چرا می شود.
ایده آلیسم رمانتیک آلمان این ارزش را داشت که توانسته بود مسئله ای را که
تا آن زمان لاینحل مانده بود، یعنی مسئله ارتباط متقابل فکر و وجود، بشر و
دنیای خارج را براساس ایده آلیسم حل نماید و نشان بدهد که چگونه بوسیله
عملی دیالکتیکی و مبارزه اضداد، حول مجموع حقیقت زنده ومتحرک عملی شده
وازعمین راه جریان تحول تاریخ نیزتوضیح وتعبیر می گردد.
خطای این فلسفه چنین بود که مانند همه مسلک های ایده آلیستی تمام حقیقت و
هرگونه فعالیت را بعمل روح نسبت می داد. خطای این فلسفه چنین بود که
موجودات و حقیقت مشخص را محصول فکر می دانست و دنیای تخیلی و وهمی را
جایگزین دنیای واقعی می ساخت و بدین وسیله خصوصیت حقیقت مشخص را از آن متزع
می نمود.
در حقیقت روش های مختلف فلسفی این فیلسوفان: فیخته Fichte، شلینک Shelling،
هگل Hegel تمایل روزافزونی را بطرف ره آلیسم نشان می داد، تمایلی که آن ها
را بطرف واقعی وعینی دانستن دنیای خارجی سوق می داد و حال آنکه قبلا این
دنیا بعنوان بیان ساده روح محسوب می شد. این بیرون آوردن حقیقت محسوس و
مشخص از روح و آمیختن با آن، بطوراخص، مبین آخرین مرحله این دستگاه، یعنی
دستگاه هگل بود که درعمل براساس ایده آلیسم، تحول وتغییرشکل تمام حقیقت را
توضیح می داد.
کارل مارکس
نقش اساسی مارکس در جریان تحول افکار جدید چنین بوده است که بوسیله مسلک
خویش که برعمل مبتنی است، فلسفه ایده آلیستی آلمان وسوسیالیسم تخیلی فرانسه
را بهم بیآمیزد و در نتیجه جهان بینی جدیدی درباره بشر و دنیا ایجاد نماید.
مارکس که درابتدا تحت نفوذ فلسفه هگل قرارگرفته بود، مانند سایر«جوانان
انقلابی طرفدارهگل» پنداشت که برای تعیین خط سیرعقلی تاریخ کافی است که
بوسیله انتقاد، عناصرغیرتعقلی را از حقیقت دورکند. وقتی که دراین اقدام با
عدم موفقیت روبرو می گردد، مسئله اصلی رابطه میان فکر و حقیقت محسوس میان
بشر و دنیای خارجی، برای وی طرح می شود.
مارکس راه حل جدیدی برای این مسئله می یابد. در این راه حل نظریه وحدت
ضروری وعمیق فکر و حقیقت محسوس، و تکامل دیالکتیکی آنها را ازفلسفه هگل اخذ
می کند، ولی ایده آلیسم فلسفه هگل را بدور می افکند، زیرا انتقادی که
فویرباخ Feuerbach ازاین مکتب نموده در وی موثرمی افتد.
فویرباخ ضمن اینکه انتقاد خود را از مذهب به فلسفه ایده آلیستی بسط می دهد،
ثابت می کند که ایده آلیسم، به تقلید از مذهب که بشر را مخلوق خدا فرض می
کند، حقیقت محسوس و بشر را یکی از صفات ایده که در ردیف نفس عاقل درآمده
محسوب می دارد.
بنا به گفته فویرباخ، برای رسیدن به مفهوم صحیح رابطه میان فکر و وجود باید
موقعیت غلط نقس عاقل Sujet و صفت Attribut را تغییرداد. از این پس نباید
اصل را ایده بدانیم، بلکه اصل را باید حقیقت محسوس دانست. نباید ماده را در
فکر بگنجانیم، بلکه باید فکر را در ماده گنجاند. و بالاخره باید فرد مشخص
را با تمام احساسات و احتیاجاتش بعنوان بیان و توضیح این ترکیب درنظرگرفت.
با وجود این چون فویرباخ تا حدودی تحت تاثیر ماتریالیسم مکانیکی قرن هجدهم،
که بشر را زیرنفوذ محیط می دانست، قرار گرفته بود، تا اندازه ای مانند
روسو، بشر را محصول یک طبیعت خیالی محسوب میداشت و در نتیجه در تئوری های
خود تحت تاثیرتفکرات مذهبی و احساساتی که بشر را خارج از تاثیرمحیط اجتماعی
و تاریخی می داند، واقع شده بود.
این فلسفه مبنی برتفکرات مذهبی و احساساتی نمی توانست کارل مارکس را راضی
کند، زیرا اوهم، مانند تمام مصلحین اجتماعی دراندیشه تغییر و تبدیل اجتماع
حاضر فرو رفته بود.
مفهوم عمل
حل این مسئله برای مارکس از این راه امکان پذیر شد که وی به انتقاد شدیدی
ازایده آلیسم نظری و صوری و بموازات آن بانتقاد از ماتریالیسم مکانیکی
پرداخت و در نتیجه درباره عمل بنظریه جدیدی رسید.
مارکس هنگامی این انتقاد را بعمل می آورد که از لیبرالیسم روگردنده بود و
بطرف کمونیسم رومی آورد.
بنظر او فقط کمونیسم است که بوسیله رفع تضاد میان طریقه خصوصی مالکیت و
طریقه اجتماعی تولید، قادر بهم آهنگ ساختن کامل بشر با دنیای خارجی است.
برخلاف سوسیالیسم تخیلی که پایه این هم آهنگی را براساس یک آرمان خیالی بنا
نهاده بود، مارکس درنتیجه انتقاد مترقی تری ازاقتصاد سرمایه داری و
پرولتاریا عناصر جهان بینی جدیدی را جدا می سازد. این جهان بینی جدید به وی
امکان می دهد که اضافه برایده آلیسم نظری وصوری ماتریالیسم مکانیکی را هم
پشت سرگذارد. زیرا بعقیده مارکس این نوع ماتریالیسم هم بشر را خارج از
حقیقت واقع و حساسیت عملی وی درنظر می گیرد.
درحقیقت، ماتریالیسم مکانیکی به نفوذ بشر بر روی محیط خویش توجه نمی کند،
انسان را خارج از فعالیت اجتماعی نگریسته و به یک نوع جهان بینی مشاهده ای
و جبری می رسد که به هیچوجه امکان هم آهنگی بشر را با محیط خود نمی دهد و
فعالیتی را که وی برای تغییراین محیط ازخود نشان می دهد تغییرنمی کند.
در برابر این نوع ماتریالیسم، ایده آلیسم نظری و صوری و مخصوصا ایده آلیسم
هگل این ارزش را دارد که نقش عظیم فعالیت بشر را در جریان تاریخ خاطر نشان
می سازد. ولی چون این فلسفه حقیقت اساسی را منحصر به ایده می داند و
بدینوسیله فعالیت بشر را فقط به فعالیت فکری مبدل می کند، فقط روح را دارای
وجود حقیقی می شمارد، واظهار می دارد که حقیقت محسوس چنانچه از جوهر اصلی
خود که همان روح باشد، جدا شود جزصورت ظاهرچیزی نیست، بنا براین آنطور وحدت
میان واقعیت و ایده، میان عاقل و معقول، میان فکر و وجود و بشر و دنیای
خارج، برخلاف ادعای ایده آلیسم، فقط با یک شکل خیالی عملی شده است. اگر
بخواهیم این وحدت، حقیقی وعملی باشد و برای اینکه با هم آهنگی فکر واقعیت
محسوس و بشر در جهان خارجی عملی شود، باید درعین حال ایده آلیسم صوری و
ماتریالیسم مکانیکی را پشت سرگذاشت و از یکطرف حقیقت مادی دنیا را حفظ کرد
و این حقیقت را به ایده منحصر ننمود، و از طرف دیگر دنیا را نباید با یک
نظرمکانیکی نظاره نمود، بلکه باید آنرا درارتباطات متقابل و مخصوصا در
تغییر و تحولی که درنتیجه فعالیت بشربرآن وارد می آید مطالعه کرد.
هم آهنگی حقیقی بشر با دنیای خارجی فقط بدین نحو ممکن است که فعالیت بشر را
فعالیت روحی و معنوی ندانیم، بلکه این فعالیت را، مشخص، عملی و بعنوان کار
اجتماعی محسوب داریم. و این درست همان چیزی است که میان فکر و واقعیت نقش
واسطه را ایفا می کند وهگل آنرا به ایده نسبت می داد. در حقیقت بوسیله کار
و بوسیله فعالیت اقتصادی و اجتماعی است که وحدت عمیق و متحرک )دینامیک( و
زنده میان روح و ماده، میان بشر و دنیای خارج بوجود می آید. بدینوسیله است
که در جریان یک عمل وعکس العمل مداوم محیط بر روی بشر و بشر بر روی محیط،
بشکل تصاعدی بشر با دنیای خارجی هم آهنگ می شود و آن را با احتیاجات خویش
تطبیق می دهد.
ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک
مارکس جهان بینی ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک را براساس همین
مفهوم عمل که بعنوان فعالیت مشخص اقتصادی و اجتماعی و بعنوان کار و زحمت
پذیرفته شده است، بنا نهاد. این جهان بینی بوی اجازه داد که سازمان و
تغییرشکل زندگی اقتصادی واجتماعی وآینده تاریخ را تشریح و تفسیرکند.
علت و هدف اساسی فعالیت بشر، بنا به تفحصات مارکس، در ایجاد شرایط زندگی
مادی و در ارضاء احتیاجات اولیه بشر بوده و خود این امر بستگی به چگونگی
سازمان تولید دارد. ازهمین نظراست که نظریه مارکس نسبت به جهان کاملا مادی
است. این ماتریالیسم برخلاف ماتریالیسم مکانیکی، تاریخی است زیرا جهان را
درتغییر و تحول می دهد. از آنرو که ارضاء حوائج اولیه افراد )غذا، لباس
ومسکن( عامل اساسی زندگی وفعالیت افراد را تشکیل می دهد. جریان تاریخ را
دیگر نمی توان بوسیله تحول افکار که بخودی خود مورد مطالعه قرارگرفته اند
نگریست، بلکه این جریان را باید درتغییر و تبدیل شرایط زندگی مادی و مخصوصا
در تحول طریقه های تولید مطالعه کرد. بنا براین فهم تاریخ فقط با مطالعه
کیفیات و اختصاصات و مقاصد فعالیت اقتصادی واجتماعی ممکن می شود نه بوسیله
نظریات سیاسی و مذهبی. زیرا این قبیل نظریات خود چیز دیگری نیست جز اشکال
ایده ئولوژیک محرک های واقعی تاریخ که در شعورافراد منعکس می شوند.
مارکس با درنظرگرفتن این امر که تغییرشکل طریقه های تولیدی سرنوشت تاریخ را
تعیین می کند در جستجوی علل این تغییر شکل بر می آید و آنرا در تناقصات
اقتصادی واجتماعی می یابد وهمین مسئله است که به ماتریالیسم تاریخی خاصیت
دیالکتیکی می بخشد. مطالعه تاریخ به مارکس نشان می دهد که طریقه تولید
درعین حال که تشکیلات اقتصادی یک کشور را تعیین می کند سازمان اجتماعی آن
کشور را نیز تحت نظم در می آورد. متناسب با نیروهای تولیدی معین، روابط
اجتماعی مخصوصی که با استعمال این نیروها تطبیق می کند بظهورمی رسد. هرگونه
تغییری که در آن نیروهای تولیدی به ظهور برسد، لزوما تغییراتی را در این
روابط اجتماعی بوجود می آورد و در نتیجه اجتماع شکل تازه ای به خود می
گیرد.
این تغییرشکل، بنحو دیالکتیکی بوسیله مبارزه میان نیروهای تولیدی و سازمان
اجتماعی عملی می شود. نیروهای تولیدی ضمن تکامل قطع نشدنی خویش که بوسیله
تزاید مداوم احتیاجات تعیین می شود در یک لحظه معین، با تشکیلات اجتماعی که
متناسب با نیروهای تولیدی سابق بوده اند و امروز مانعی در پیشرفت آزاد
نیروهای تولیدی جدید محسوب میگردند، بر خورد می نمایند.
از این تضاد میان نیروهای تولیدی جدید و سازمان اجتماعی، انقلابی بوجود می
آید که مقصود از آن ایجاد سازمان اجتماعی جدیدی است که با نیروهای تولیدی
جدید تطبیق نماید. این تضاد، در زمینه های سیاسی و اجتماعی، بوسیله مبارزات
طبقاتی که عنصراساسی تحولات تاریخی را تشکیل می دهند، ظاهر می شود. و هر
مرحله از تاریخ بوسیله تغییر شکل عمیق سازمان اجتماعی بمنظور تطبیق با
نیروهای جدید تولیدی، معین و مشخص میباشد.
پس از اینکه مارکس این نظریه عمومی تحول تاریخی را به مطالعه رژیم سرمایه
داری عصرخویش منطبق می سازد، تحت تاثیر افکار سوسیالیست های فرانسه ثابت می
کند که برای مرتفع ساختن تناقضات مسلم این رژیم و بمنظور همآهنگ ساختن عملی
بشر با محیط طبیعی و اجتماعی خویش، باید طریقه مالکیت ثروت را با طریقه
تولید هم آهنگ ساخت و به هر دوی اینها یک خاصیت اجتماعی داد.
ولی مارکس در این زمینه از سوسیالیست های فرانسه که این هم آهنگی را فقط
برای اجرای یک منظورعالی اخلاقی خواسته و ضرورت تاریخی آنرا نمی توانستند
درک کنند پا فراتر می گذارد. مارکس بجای اینکه، مانند سوسیالیست های تخیلی،
آرمان خویش را با حقیقت و دورنمای دلخواه جهان آینده را با اجتماع حاضر
روبرو و مخالف یکدیگر قراردهد، برعکس کوشش می کند که علل و طریقه تغییر
شکلی را که باید سازمان سرمایه داری در حین تحول به سازمان کمونیستی بخود
بگیرد از خود جامعه براساس نظریه ماتریالیسم تاریخی وماتریالیسم دیالکتیکی
اخذ نماید. بدین ترتیب مارکس تحت تاثیرانتقادی که فردریش انگلس از انتقاد
سرمایه داری بعمل آورده و نتایجی که بنفع کمونیسم از این انتقاد گرفته بود
ثابت می کند که امحاء این رژیم بوسیله وجود خود آن عملی می شود، وابتکار
بوسیله تضادهای داخلی رژیم سرمایه داری که مسبب تشدید بحران ها وایجاد
بیکاری و فقر و مبارزات طبقاتی است لزوما به یک انقلاب اجتماعی منجر خواهد
شد. این انقلاب، رژیم کمونیسم را بجای رژیم سرمایه داری برقرارخواهد ساخت و
رژیم جدید از راه تطبیق طریقه مالکیت با طریقه تولید وسیله هم آهنگی کامل
بشر با دنیای خارجی را فراهم خواهد ساخت.
نتیجه
از این شرح مختصر که تحول افکار جدید را تحت شکل ضرورت منطقی آن افکار و با
سادگی بیان می کند معلوم می شود که مارکسیسم هدف یک نهضت فکری است که مقصود
از آن تطبیق جهان بینی عمومی و برطریقه جدید زندگی است. همان طریقه زندگی
که نتیجه تکامل رژیم سرمایه داری و تشکیل جامعه کمونیستی است که رژیم
اخیررا رو بزوال می کشاند.
مارکسیسم آخرین کلمه تکامل افکار جدید محسوب می شود. این افکار مفاهیم
آزادی و حرکت خاص سیستم سرمایه داری را بر یک زمینه ایدئولوژیکی بسط داده
عبور از یک جهان بینی مبنی برسکون را statique نشان می دهد.
بعد از نهضت آزادی فکری که رنسانس و رفرم موجد آنند، راسیونالیسم اندیشه
ترقی عقلی را براندیشه آزادی می افزاید. دراینجا خود نشانه کوشش جدیدی است
که در راه تطبیق جهان بینی عمومی بر تکامل سیستم سرمایه داری بعمل آمده
است. راسیونالیسم که درجه تکامل آن درهریک از کشور های انگلستان، آلمان و
فرانسه با دیگری متفاوت است قادر به حل تضاد اساسی رژیم سرمایه داری، یعنی
تضاد بین طریقه خصوصی مالکیت و طریقه اجتماعی تولید می شود. این مکتب از
جهان بینی ثنوی نمی تواند پا فراتر گذارد و ازعهده حل مسئله اساسی متحد
ساختن بشر با دنیای خارج که خود تکامل تولید آنرا طرح می کند بر نمی آید.
برای اولین بار، روسو و کانت بودند که هر یک بنوبه خود کوشش بزرگی برای حل
این مسئله برزمینه نظریه جدیدی که مبنی بر وحدت جهان و ارتباط متقابل
عناصرآن باشد بعمل آوردند. منتهی این کوشش، نزد روسو به یک نتیجه ناقص و
تخیلی منتهی می شود و نزد کانت به یک کلیت کاملا صوری.
سوسیالیست های تخیلی فرانسه و فلاسفه ایده آلیست آلمان این کوشش ها را
تعقیب کردند. دسته اول که از افکار روسو استفاده می کردند، تمایلات طبقه
مترقی جدید، یعنی پرولتاریا را منعکس می نمودند و نشان می دادند که برای
تداخل و بهم آمیختن بشر با دنیای خارج باید بجای رژیم سرمایه داری، رژیم
سوسیالیستی برقرار شود و بدین وسیله تضاد میان طریقه مالکیت وطریقه تولید
ثروت مرتفع شود.
دسته دوم که از کانت هم پا فراترگذاشته بودند نشان می دادند که چگونه وحدت
متحرک فکر و وجود و بوسیله آن، وحدت بشر و دنیای خارج در ایده که تکامل
دیالکتیکی آن تحول جهان را معین می سازد، انجام می پذیرد.
بالاخره، مارکس که بطور وسیع تری تمایلات روزافزون پرولتاریا را منعکس می
نمود، بوسیله ترکیب سوسیالیسم تخیلی فرانسه و فلسفه ایده آلیسم آلمان به
جهان بینی جدیدی می رسد. این جهان بینی به وی اجازه می دهد که وحدت عملی
بشر را با محیط خویش توضیح دهد و تفسیر نماید.
مارکس که مفهوم عمل را بعنوان فعالیت مشخص محسوب می دارد نشان می دهد که
بوسیله این مفهوم است که بشر به حقیقت مادی دسترسی پیدا می کند و آنرا
مطابق احتیاجات خویش تغییرمی دهد. به همین ترتیب مارکس جهان بینی جدیدی را
درباره تاریخ اظهار می دارد. این جهان بینی که درعین حال مادی و دیالکتیکی
است عبور از سوسیالیسم تخیلی را امکان پذیر می سازد و نشان می دهد که چگونه
تشکیل میان گذشته، حال وآینده بوسیله تغییرشکل مترقی نیروهای تولیدی و
تطبیق سازمانهای اجتماعی بر این نیروها درجریان مبارزه طبقات که محرک تاریخ
است عملی می شود. موضوع این تغییر و تحول در زمان حاضر، ایجاد جامعه
سوسیالیستی است. ایجاد این جامعه دیگر یک آرمان خیالی محسوب نمی شود، بلکه
سوسیالیسم نتیجه آینده و ضروری تحول تاریخ، شناخته شده است.
سوسیالیسم تنها، نتیجه عمل ساده نیروهای تولیدی نیست، بلکه نیتجه عمل مختلط
این نیروها واراده موثرافراد بشرمحسوب می شود. این رژیم که طریقه مالکیت را
با طریقه تولید ثروت هم آهنگ می سازد، تداخل کامل بشر را با دنیای خارج
فراهم خواهد ساخت. مرحله عظیمی از افکار جدید، که بهمراه رژیم سرمایه داری
بوجود آمده و در رژیم سوسیالیستی ختم می شود، با مارکس به آخرمی رسد. این
مرحله از افکار جدید، جهان بینی مبنی برسکون و ثنویت را به یک جهان بینی
متحرک و مبنی بر ارتباط متقابل عناصر وجود که بطورمجموع مورد مطالعه قرار
گرفته اند تبدیل می سازد.
راه توده 124 24.02.2007
فرمات PDF
بازگشت