ماركس و مارکسیسم
اخلاق انسانی
در تزهای خلاق مارکس
ترجمه و تدوین جعفر پویا
معمولا گفته می شود كه اخلاق
در انديشه ماركس هيچ جايگاهی ندارد و او به وجود ارزشهای اخلاقی معتقد
نبود. بر اين اساس ماركس مثلا به وجود نيك و بدی كه جنبه عام و همگانی
داشته باشد اعتقاد نداشت يا نمیپذيرفت كه انسانها در زندگی و روابط خود
ملزم به رعايت پارهای اصول و قواعد اخلاقی هستند. طرفداران اين نظر در
توجيه مدعای خود به برخی جنبههای حكومت و دولت در اتحاد شوروی بويژه در
زمان استالين ولی بيش از آن به پارهای ديدگاهها و عناصر تئوريك و نظری
آثار ماركس استناد میكنند.
قبل از آنكه ديدگاه ماركس درباره اخلاق را بررسی كنيم لازم است مفهوم اخلاق
را كمی دقيقتر روشن كنيم. ماركسيستها اخلاق را شكلی از آگاهی اجتماعی و
يا شكلی از ايدئولوژی تعريف كردهاند كه كاركرد آن تنظيم رفتار انسانها
در عرصههای مختلف زندگی جامعه است. آنچه اخلاق را از ديگر اشكال و
نهادهای اجتماعی مشابه نظير حقوق، سنتها، عرف و غيره جدا میكند آن
شيوهای است كه از طريق آن دستورها و توصيههای اخلاقی توجيه يا لازم
الاجرا میشوند. چنانكه ضمانت اجرای دستورها و هنجارهای اخلاقی مثلا با
ضمانت اجرای قواعد و هنجارهای حقوقی متفاوت است، همانگونه كه توجيه و تبيين
دلايل ضرورت و الزامی بودن آنان با يكديگر فرق دارد.
بحث اخلاق و مسئوليت اخلاقی در طول تاريخ انديشه فلسفی و اجتماعی عمدتا در
پيوند با بحث جبر و اختيار قرار داشته است. طرفداران جبر بالطبع مسئوليت
اخلاقی انسان را نمیپذيرفتند و از انديشه جبر بعنوان وسيلهای برای مبارزه
با مذهب و بیاختيار نشان دادن انسان در گناه و ثواب و در نتيجه بیمعنا
بودن پاداش و عذاب سود میجستند. بحثهايی كه پس از ماركس ميان ماركسيستها
بر سر مسئله اخلاق در گرفت نيز در حول همين جنبه بود. در همان سده نوزدهم
برنشتاين - پدر ريويزيونيسم - با نفی دترمينيسم و جبر اقتصادی از وجود يك
اخلاق مستقل دفاع كرد و خواهان تدوين قواعد اخلاقی برای پرولتاريا شد. در
مقابل كائوتسكی كه جبر اقتصادی را به يك دگم تبديل كرده بود و بعدها به
همين دليل دربرابر انقلاب اكتبر قرار گرفت، معتقد بود كه در جنبش تاريخی
جايی برای يك اخلاق مستقل از نيروهای اقتصادی و بر فراز آنان وجود ندارد.
بعدها لنين به اخلاق مفهومی ديگر داد و تاكيد كرد كه اخلاق آنچيزی است كه
در خدمت در هم شكستن نظام كهن باشد. در اتحاد شوروی تا مدت ها بحث اخلاق
مسكوت ماند تا اينكه در 1935 استالين مسئله "انسانگرايی سوسياليستی" را
مطرح كرد كه بر اساس آن انسان و ابتكار فرد بايد همچون مهمترين سرمايه
جامعه تلقی شود. از كنگره بيستم حزب كمونيست اتحاد شوروی ضرورت تدوين
تئوريك اخلاق ماركسيستی بطور جدی مطرح شد. تحقيقات و نظريههای "آ.
شيشكين" كه بعدا در كتاب "نگاهی به برخی دكترينهای اخلاقی" در 1959 مدون
شد پايههای ديدگاه تئوريك حزب كمونيست شوروی قرار گرفت. بخش نخست اين
كتاب تحت عنوان "علم اخلاق اپيكور، لوكرسيوس، اسپينوزا" به فارسی نيز ترجمه
و پيش از انقلاب و در سال 1355 منتشر شد. اما شيشكين در بخش دوم كتاب است
كه با تكيه بر اثر انگلس "منشا خانواده، مالكيت خصوصی و دولت" میكوشد
قواعد اخلاقی جامعه كمونيستی را تدوين كند.
اين حاشيه كوتاه از اين جهت لازم بود كه اولا روشن شود كه اخلاق در
ماركسيسم مبحثی پيچيده است و در چند صفحه نمی توان جوانب مختلف آن را بررسی
كرد و دوم اين كه ما در اينجا میخواهيم ردپای اخلاق را در ديدگاهها و
آثار ماركس دنبال كنيم نه نزد ماركسيستها.
ماركس البته ماترياليست بود و از اين نظر فكر وجود يك اخلاق جهانشمول و عام
برای او مسئله ساز بود. از نظر ماركس آگاهی انسان كاملا ريشه در زندگی
تاريخی دارد و او به وجود مفاهيم يا ارزشهای عينی فراتاريخی كه انسان را
به شكل قطعی و برای هميشه ملزم به رعايت اين يا آن اصل و قاعده رفتاری كند
معتقد نبود. از كتاب "ايدئولوژی آلمانی" به بعد كه پايه ماترياليستی و
تاريخی انديشه ماركس ديگر شكل گرفته بود او ارزشهای اخلاقی را پديدهای
ايدئولوژيك يعنی شكل وهم زده و وهم زای منافع طبقاتی میدانست كه ادعای
عاميت و جهانشمولی آن تنها صورتكی است كه اجازه می دهد بهتر بتوان
ارزشهای مورد نظر طبقه حاكم را به كل جامعه تحميل كرد. ماركس حتی مفهوم
وظيفه و تعهد اخلاقی را نيز زير سوال می برد، زيرا معقتد بود فرد انسانی
به ميزان زيادی ساخته جامعه و شرايطی است كه از بيرون به او تحميل شده و از
اين نظر فاقد آن اختيار و آزادی متافيزيكی و ماورايی است كه به او نسبت
داده میشود. اين ديدگاهی است كه لويی آلتوسر فيلسوف ماركسيست فرانسوی بيش
از هر كس و بهتر از هر كس ديگر انديشه ماركس را در اين جهت تحليل و از اين
زاويه ترسيم و از آن دفاع كرده است. بر اين اساس ماركس يك تحليل گر روند
تاريخی است، روندی كه آن را در عينيت خدشه ناپذير آن درك میكند و سياست
كمونيستی را بر روی درك علمی تضادهای واقعيت و امكانها و ظرفيتهايی كه
اين تضادها برای تحول فراهم میكنند بنا میكند. اين ديدگاه برای نقش اخلاق
در پراتيك و عمل اهميت چندانی قايل نيست و اخلاق را مشتی اوهام و اوراد و
مفاهيم انتزاعی میداند كه انسان را از عمل انقلابی در عرصه سياسی منحرف
میكند. اين اخلاق حتی با محكوم كردن برخی شكلهای مبارزه كه آن را بعنوان
"خشونت" معرفی میكند مانع عمل انقلابی میشود. اخلاق چيزی نيست جز "عملی
كردن ناتوانی" و ماركس تلفيق علم تاريخ - سياست انقلابی را جايگزين نقد
اخلاقی و بی پشتوانه جامعه میكند.
با اينحال اين ديدگاه كه از ماركس يك ضداخلاق بی چون و چرا میسازد و او را
در كنار مثلا فردريش نيچه مینشاند كه اخلاق را يك توهم فاقد انسجام نظری و
تئوريك میدانست نمی تواند دربرابر يك تحليل دقيق و عميق زندگی و آثار
ماركس تاب آورد، بويژه وقتی به آنچه در ژرفای امر الهام بخش ماركس است توجه
كنيم. البته ماركس اخلاق ويژهای را تدوين نكرده است؛ اگر منظور از اخلاق
عبارت باشد از مجموعهای از قواعد و هنجارهای تجريدی، بريده از زندگی واقعی
كه به شكل جزميات و آيههايی جديد تدوين شده و فرد بايد تسليم آنان باشد.
ماترياليسم ماركس با چنين دركی سر آشتی نداشت و كمونيسم قبل از هر چيز
پاسخی است كه تاريخ بايد به بن بست سرمايهداری در عرصه كاملا مشخص اقتصاد،
كار، رفع نيازها و غيره ارائه دهد. ماركس تحقق اين امر را به اخلاقی شدن
آگاهیها و جامعه موكول نمیكرد، بلكه آن را ناشی از ضرباهنگ مبارزه
طبقاتی میدانست. بنظر او اين پيوند و نزديكی منافع است كه اگر درك شود و
از نظر سياسی سازمان يابد میتواند انقلاب را بوجود آورد. با اينحال در
انديشه ماركس ردپای يك نظريه اخلاق ديده میشود، هر چند خود او در بيشتر
موارد ادعای آن را ندارد و هر چند چارچوب ماترياليستی آن را بالطبع تدوين
نكرده است. منظور ما از اخلاق در نزد ماركس هم ضرف چند قاعده ساده نيست كه
مثلا ارزشهای خاص و اختياری و مشخصی را ارائه دهند كه مشابه آن در نزد
همه وجود دارد و منشا آن در نيازها يا خواستهاست. منظور، هنجارهای عام و
الزامی است كه الگوی آن مثلا نزد كانت ديده میشود. از اين قبيل است
ارزشها و هنجارهايی كه میتواند از نظر انسانی عام و جهانشمول باشد،
احترام به فرد انسانی، آزادی و استقلال فردی و غيره. اين هنجارها در آثار
ماركس آنگاه كه به نقد سرمايه داری میپردازد كاملا ديده میشود و موجب
میشود كه اثر او از چارچوب صرفا علمی و پوزيتيويستی خارج شود و يك جنبه
هنجاری خاص به خود گيرد. ماركس به صرف فهميدن سرمايه داری، روشن كردن
تضادهای عينی آن يا پيش بينی زوال آن اكتفا نمی كند. او سرمايه داری را
افشا میكند، محكوم میكند، به خشم میآيد، خلاصه دربرابر آن بر عرصه
ارزشها موضع میگيرد. و آنچه در بنيان اين موضع گيری قرار دارد صرفنظر از
تحليل علمی او و دلايل و نتيجه گيریهای ناشی از آن، ارجاع و استناد او به
ارزشهای اخلاقی اشاره شده در بالاست. بدينسان است كه وقتی ماركس استثمار
را محكوم میكند يكی از دلايل آن همين است كه استثمار نمی تواند يك ارزش
عام و جهانشمول باشد - يعنی نمی توان فرض كرد كه همه انسانها بتوانند
استثمارگر باشند! - زيرا اسثمار انسان را به ابزار تبديل میكند، آزادی و
استقلال او را سلب میكند و او را محكوم به بيگانگی در كار میكند. اين
هنجارها و ارزشها همچنين در پس شركت او در مبارزه عملی برای كمونيسم نيز
قرار دارد كه متناوبا كار نظری و تئوريك او را برای درك سرمايه داری تحكيم
میكند و آن را در سطح و عرصه ويژه خويش توجيه میكند. به همين شكل،
كمونيسم نيز بر عرصه ارزشها توجيه خود را دارد زيرا منافع همگان را تامين
میكند، هر فرد انسانی را همچون "هدفی در خود" در نظر میگيرد، و میكوشد
آزادی و استقلال او را گسترش دهد.
امروزه شمار هر چه بيشتری از كارشناسان و مبارزان و متخصصان ماركس اين بُعد
از اثر او را پذيرفته اند. فكر آن در سده نوزدهم توسط مكتب نئو كانتیها
مطرح شده بود و بعد آنچه مكتب ماركسيست اتريشی ناميده میشد آن را گسترش
داد. اما بايد از آن درسهای لازم و نتايج لازم را گرفت تا بتوان موقعيت
تئوريك كار ماركس را دقيقا مشخص كرد. اخلاق تنها در انگيزههای اوليه
فعاليت علمی و انقلابی ماركس محدود نمی شود. اين بخش را خود ماركس در جوانی
كاملا پذيرفته بود. چنانكه در يكی از نوشتههايش كه الهام گرفته از
اصطلاحات كانت است میگويد: "ضرورت قطعی سرنگون كردن مناسبات اجتماعی كه از
انسان موجودی تحقير شده، زير سلطه، به حال خود واگذار شده و حقير ساخته
است" (نقد فلسفه حقوق هگل، 1844). جنبه اخلاقی يكی از ابعاد بنيادين و
داتمی آثار ماركس است، چه آنجا كه به نقد مناسبات موجود مربوط میشود و چه
در آنجا كه به ترسيم و خواست يك نظام سياسی و اجتماعی آينده میپردازد. ما
اين جنبه را به روشنی در دستنوشتههای سال 1844 او میبينيم كه سراسر آن
الهام گرفته از خواست به منتهی درجه اخلاقی يك انسان "كامل" است، يعنی
انسانی رها از بيگانگی، كه بتواند همه ظرفيتهای خود را فعال كند. اما ما
آن را در همه ديگر آثار او نيز میبينيم. مثلا در كتاب "سرمايه" كه در آن
بی وقفه سرنوشتی را كه سرمايه داری برای انسان، زنان، كودكان بوجود آورده
افشا و محكوم میكند، آنجا كه خواهان برقرای جامعهای میشود كه با "سرشت
انسانی" آنان سازگاری بيشتر داشته باشد؛ يا آنجا كه مثلا در "نقد برنامه
گوتا" (1875) تاكيد میكند كه كمونيسم بايد به همه انسانها اجازه دهد كه
بتوانند "بر اساس نيازهايشان" زندگی كنند.
بنابراين ماركس تنها يك انسان علمی نبود، آنچنان كه خود او میخواست باشد.
او يك "مهندس اجتماعی" هم نبود كه برخیها مايلند او را چنان معرفی كنند،
يعنی صاحبنظری كه بالاخره توانسته رمز و راز كاركرد درست جامعه را برای ما
بيابد. ماركس همچنين ماكياول عصر نوين نيست كه تمام وقت در فكر تناسب قوای
سياسی و چگونگی تغيير آن به سود هدفی باشد كه معلوم نيست حقانيت آن از كجا
آمده است. او به شيوه خود يك اخلاق گرا نيزهست كه تعهدش به هنجارها و
ارزشها از خلال روش سياسی كه دنبال میكند و درك اجتماعی و تاريخی كه
دارد ديده میشود. بسياری اين را نمی بينند، اما اگر دقيق باشيم تعهد او
دارای مفهومی بدون شك اخلاقی است.
راه توده 135 11.06.2007
فرمات PDF
بازگشت