خاطرات " كروپسكایا" از "لنین"
"عشق زندگی"
آخرین رُمانی که برای لنین خواندم
فرهاد محسنی
رفقای راه توده! این ترجمه ایست که من در سال 1360،
از خاطرات کروپسکایا، همسر لنین شروع کرد، اما یورش به چاپخانه حزب، محدود
شدن امکانات حزب و سپس یورش به حزب، اجازه نداد آن را به سرانجام برسانم.
حال که به نوشته ها و ترجمه های آن سال های خود دست یافته ام، هر از گاهی
پاره پاره هائی از آن نوشته ها و ترجمه ها را که به قلب پاره پاره همه ما
می ماند را برایتان می فرستم که اگر صلاح دانستید منتشر کنید.
فرهاد محسنی
من همراه خودم كتاب هایی از
پوشكین، لرمانتف و نكراسف به سیبریه آوردم. ایلیچ آنها را كنار تختخواب
خود، پهلوی كتاب هگل چید و بعد از ظهر چندین بار آنها را مطالعه كرد.
پوشكین مورد علاقه خاص او بود. اما نه فقط به این خاطر كه سبك او را دوست
می داشت.
مثلا او به ”چه باید كرد ؟“ نوشته چرنیشفسكی علیرغم این كه سبكش تا اندازه
ای ساده لوحانه است علاقه وافری داشت. تعجب می كردم كه چطور این كتاب را با
دقت می خواند و به بهترین نكات آن توجه می كند. ضمنا به چرنیشفسكی بسیار
علاقه مند بود و در آلبوم سیبریه ای او دو عكس از این نویسنده وجود داشت كه
پشت یكی از آنها تاریخ تولد و مرگ نویسنده قید شده بود. عكس هائی از امیل
زولا و نویسندگان روسی، هرتسن و پیسارف در این آلبوم موجود بود. ایلیچ
زمانی به پیسارف بسیار علاقه مند بود و بسیاری از آثارش را خواند. در
سیبریه ما همچنین یك نسخه از فائوست گوته و یك جلد از اشعار هاینه داشتیم
كه هر دو به زبان آلمانی بودند. ایلیچ پس از بازگشت از تبعید به مسکو، برای
دیدن نمایشنامه ”هانشل درشكه چی“ به تئاتر رفت و بعدا گفت از آن لذت زیادی
برده است.
هنگام اقامتمان در مونیخ از میان كتاب هایی كه دوست داشت نام كتاب های «نزد
مادر» نوشته گرهارت و «بشكه ساز» نوشته پولنتس به یادم مانده است.
بعدها هنگام دومین مهاجرتمان در پاریس، ایلیچ از" گوشمالی ها" نوشته ویكتور
هوگو كه پیرامون انقلاب 1848 است خیلی خوشش آمده بود.
هوگو این كتاب را هنگامی كه خارج از كشور بود نوشت و نسخه هائی از آن بطور
قاچاق به فرانسه فرستاده شد. با این كه در این اشعار شكوه های ساده لوحانه
ای وجود دارد، با این حال هر كس در آن نفس انقلاب 1848 را حس می كند. ایلیچ
با شور و شوق به كافه ها و تئاترهای حومه شهر می رفت تا آوازهای تصنیف
سازان انقلابی را كه در مناطق كارگری در باره همه چیز - در باره این كه
دهقانان گول خورده یك مبلغ دائم در سفر را به نمایندگی مجلس انتخاب كردند،
در باره تربیت فرزندان، بیكاری و غیره- میخواندند بشنود. ایلیچ علاقه خاصی
به«مونتگوس»داشت. او فرزند یكی از كمونارهای پاریس بود كه در محلات كارگری
محبوبیت عظیمی داشت. در بدیهه سرائی هایش حقیقت با چاشنی زندگی آراسته شده
بود. البته در این اشعار هیچ نوع ایدئولوژی خاصی نبود، اما در آن چه هم كه
بیان می شد ایدئولوژی بیشتری وجود داشت. ایلیچ اغلب آواز او بنام «شادباش
به هنگ هفدهم» را زمزمه می كرد كه از تیراندازی به اعتصابیون خودداری كرده
بودند: "درود! درود به شما سربازان هنگ هفدهم".
ایلیچ یك بار در دوران اختناق اجتماعی روسیه با مونتگوس گفتگو كرد و
باورنكردنی بود كه چه قدر این دو مرد با هم تفاوت دارند. زمانی كه آتش جنگ
شعله ور شد، مونتگوس از نقطه نظرهای شوینیستی نسبت به انقلاب جهانی طرفداری
كرد. حادثه ای كه اتفاق افتاد شبیه این است كه شما شخصی را در محوطه راه
آهن ملاقات كنید كه قبلا نمی شناخته اید و با هم در به حركت در آوردن قطار
همراهی می كنید، شما با حالتی جدی صحبت می كنید كه هرگز نکرده اید و سپس از
هم جدا می شوید و هرگز هم دوباره با هم ملاقات نمی كنید؛ درست مانند آنجا.
علاوه بر آن، گفتگو به زبان فرانسه بود و برای یك شخص بیان آرزوهای خود به
زبان خارجی ساده تر از همین بیان به زبان مادری است. یك زن خدمتكار نیمه
وقت فرانسوی داشتیم كه ایلیچ شنید آوازی در باره آلزاس می خواند. از او
خواست كه دوباره آن را بخواند و بعدا كه كلمات آن را به خاطر سپرد، اغلب آن
را می خواند. آواز با این كلمات پایان می یافت: "شما آلزاس و لورن را اشغال
كرده اید، اما با این وجود ما فرانسوی باقی خواهیم ماند. شما دست در كارید
تا سرزمین هایمان را آلمانی كنید، اما قلب هایمان را هرگز نمی توانید تصرف
كنید!"
در خلال آن سال های سخت مهاجرت، ایلیچ همیشه با احساس ناراحتی سخن می گفت.
وقتی به روسیه باز گشتیم، یك بار دیگر چیزی را كه اغلب گفته بود تكرار كرد:
"چرا ما همیشه از ژنو به پاریس می رویم؟". ایلیچ در آن سال های دشوار
آرزوهای خود را بیان می داشت، چه در گفتگو با مونتگوس، چه زمانی كه با
حرارت آوازی در باره آلزاس می خواند و یا در شب هنگام خواب زمانی كه
"ورهارن"را می خواند.
ایلیچ بعدها هنگام جنگ (جنگ اول جهانی) به كتاب "آتش" نوشته "باربوسه"
علاقه مند شد و درباره اهمیت آن صحبت کرد. كتابی كه با احساساتش سازگار
بود.
ما به ندرت به تئاتر می رفتیم. در مناسبت های نادری كه پیش می آمد، بی مزگی
نمایشنامه و اجرای بد آن اعصاب ایلیچ را ناراحت می کرد. معمولا پس از اولین
پرده تئاتر را ترك می كردیم . رفقای دیگر به ما می خندیدند و متعجب بودند
كه چرا پولمان را تلف می كنیم.
با این حال، ایلیچ یك بار تا پایان نمایشنامه نشست و فكر می كنم اواخر سال
1915 در "برن" بود. نمایشنامه "جسد زنده" نوشته تولستوی بود. با آن كه
نمایشنامه به زبان آلمانی اجرا می شد، فردی كه نقش پرنس را داشت روس بود و
در ارائه اندیشه های تولستوی موفق گشت. ایلیچ با شور و هیجان، تمام جزئیات
نمایشنامه را دنبال كرد.
و بالاخره در روسیه هنر جدید به دلایلی برای ایلیچ بیگانه و نامفهوم به نظر
می رسید.
یك بار به كنسرتی در كرملین كه برای ارتش سرخ اجرا می شد، دعوت شدیم. به
ایلیچ یك صندلی در ردیف جلو داده شد. بازیگری بنام گزوفسكایا شعر "قلبمان
طبل است و بدنمان شتاب!" نوشته مایاكوفسكی را درست روبروی ایلیچ كه از
نامنتظره بودن آن متحیر شده بود دكلمه می كرد. ایلیچ از این دكلمه چیز كمی
دستگیرش شد و وقتی گزوفسكایا جایش را به هنرپیشه دیگری داد كه دكلمه "شریر"
اثر چخوف را آغاز كرد، نفس راحتی كشید.
ایلیچ یك روز عصر خواست شخصا ببیند كه جوانان در اجتماعات عمومی چگونه وقت
می گذرانند. ما تصمیم گرفتیم به ملاقات دوستمان وایا آرماند كه در كمون
دانش آموزان مدرسه هنر زندگی می كرد برویم. ملاقات ما روز دفن كروپاتكین در
سال 1921 بود. آن سال، سال گرسنگی بود، اما با وجود این جوانان سرشار از
احساس و شور بودند. مردم كمون تقریبا روی مقواهای لخت می خوابیدند، نه نان
داشتند و نه نمك. یكی از اعضای كمون كه چهره ای بشاش داشت با تاكید گفت:
"اما حبوبات داریم". آنها با این حبوبات آش خوبی برای ایلیچ پختند. ایلیچ
به جوانان، به چهره های بشاش پسران و دخترانی كه گرد او حلقه زده بودند
نگریست و خوشحالی آنها در چهره اش منعكس شد. آنها نقاشی های ساده شان را به
او نشان دادند، مقاصدشان را تشریح كردند و با سئولات خود بمبارانش كردند.
ایلیچ لبخند می زد و با سئوال هایی كه می كرد از پاسخ طفره می رفت: "شما چه
می خوانید؟ آیا اشعار پوشكین را می خوانید؟" یكی گفت: "البته كه نه. قبل از
هر چیز او یك بورژوا بوده است، ما اشعار مایاكوفسكی را می خوانیم." ایلیچ
خندید و گفت :"من فكر می كنم كه اشعار پوشكین بهتر باشد". ایلیچ پس از این
حادثه نظر مساعدتری نسبت به مایاكوفسكی پیدا كرد. هر بار كه نام مایاكوفسكی
برده می شد، ایلیچ دانشجویان هنر را كه سرشار از نیروی حیات و شادابی و
حاضر بودند برای نظام شوروی جان ببازند ولی نمی توانستند برای بیان
منویاتشان كلماتی در زبان رایج بیابند، فرا می خواند تا پاسخ را در شعر
رازناك مایاكوفسكی بیابند. علاوه بر آن ایلیچ از مایاكوفسكی به خاطر شعری
كه در آن كاغذ بازی در ادارات شوروی را مسخره كرده بود، تمجید كرد. از میان
كتاب های آن روزگار به یاد می آورم ایلیچ مجذوب رومان جنگی ارنبورگ شده بود
و با شادی پیروزمندانه گفت: "می دانید آن كتاب نوشته ایلیای پشمالو (لقب
ارنبورگ) یك اثر جالب است".
ما گاهگاهی به تئاتر هنر می رفتیم. در مناسبتی، نمایشنامه توفان را كه
ایلیچ بسیار دوست می داشت، دیدیم. روز بعد "دراعماق" گوركی را تماشا كردیم.
ایلیچ گوركی را بمثابه یك انسان دوست می داشت و به این دلیل بود كه گوركی
یكی از نزدیكترین آشنایانش در كنگره لندن حزب شده بود. ایلیچ او را بمثابه
یك هنرمند دوست می داشت و می گفت گوركی در درك چیزهای آنی بسیار با استعداد
است. غالبا با گوركی به صراحت سخن می گفت و بدیهی است ارزش عالی برای آثارش
قائل می شد. اغراق او را خشمگین می ساخت و پس از دیدن"در اعماق" تا مدت
زیادی از رفتن به تئاتر اجتناب كرد و عاقبت برای آخرین بار در سال 1922 بود
كه به تئاتر رفتیم و نمایش تئاتری از "زنجره ای در آتشدان" نوشته دیكنز را
دیدیم. ایلیچ پس از دیدن اولین پرده آن را مزخرف یافت. شیرینی احساساتی
نمایش اعصاب او را ناراحت كرد و در اثنای گفتگو بین كفاش پیر و دختر
نابینایش نتوانست بیشتر بماند و در وسط پرده بیرون رفت.
درآخرین ماه های زندگیش بنا به خواهش او معمولا بعد از ظهرها داستانی برایش
می خواندم. برایش داستان های" شچدرین" و "دانشكده های من " گوركی را
خواندم. ایلیچ به شنیدن شعر نیز علاقه داشت؛ بخصوص اشعار" دمیان بدنی" را
كه آثار حماسی اش را كارهای طنز آمیزش ترجیح می داد دوست داشت.
گاهی اوقات، هنگام خواندن شعر در حالی كه غرق تفكر بود به بیرون از پنجره،
به غروب خورشید خیره می شد. شعری را به یاد می آورم كه با این كلمات پایان
می یافت:
"كمونارها،هرگز و هرگز برده نخواهند شد". موقعی كه داستان را می خواندم به
نظرم رسید دارم دین خودم را به ایلیچ ادا می كنم. ما هرگز و هرگز از
كوچكترین لحظات انقلاب غفلت نکرده بودیم.
دو روز قبل از مرگ او، داستانی از جك لندن را برایش خواندم كه امروز روی
میزش در اطاق اوست: كتاب "عشق زندگی". این داستانی بسیار تاثیر گذار است.
در یك جای غیر مسكونی پوشیده از برف كه انسان تا به حال به آنجا پای
نگذاشته، مرد بیماری كه تا حد مرگ گرسنه است راه خود را به كمك یك تكه چوب
از میان رودخانه می گشاید.
نیروی او رو به پایان است، دیگر راه نمی رود، بلكه روی زمین می خزد. نزدیك
او و پشت سرش گرگی كه او هم گرسنه و در حال مرگ است می خزد. در نتیجه
مبارزه ای كه بین آنها در می گیرد، مرد پیروز می شود و نیمه جان ونیمه
بیهوش به هدف خود می رسد. این داستان ایلیچ را تحت تاثیر قرار داد. روز بعد
خواست داستان دیگری از جك لندن را برایش بخوانم. بهر حال در جنك لندن
توانایی با ضعف مفرط به هم آمیخته است. داستان دوم اگر چه به كلی چیز دیگری
است، اخلاق بورژوایی را موعظه می كند. كاپیتان یك كشتی به صاحبان آن قول می
دهد كه یك "محموله غله" را به قیمت خوبی بفروشد. او عمر خود ر ا وقف این
گفته خود می كند. ایلیچ خندید و دست خود را تكان داد. این آخرین بار بود كه
چیزی برای او خواندم.
راه توده 125 5.03.2007
فرمات PDF
بازگشت