راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از نامه کیانوری به خامنه ای- 1
چه دست پرقدرتی
ارتباط حوزه قم و رهبری
زندانی حزب را قطع کرد؟

زند‌گی پس از دادرسی

دوران 5/4 سال پس از پایان دادرسی برای زندانیان توده‌ای و از آن جمله من، فرازهای كم بلندی و پر نشیب‌های ژرف و تا حد بدون باز‌گشت داشته ‌است.
از مدت‌ها پیش از آغاز دادرسی، از سوی حوزه علمیه قم یكی از روحانیون بنام آقای موسوی زنجانی با من تماس ‌گرفت و از من در باره مسائل ‌گونا‌گون مثل مسئله "تعاونی‌ ها" و نقد چند كتاب سیاسی مشكوك (ارتباط با دار و دسته مظفر بقائـی و محافل امریكائـی)، مناسبات حزب توده ایران و دكتر مصدق و ... تحلیل و اظهار نظر خواستند. من هم در هر مورد با تفصیل و استدلال این تحلیل‌ها را تهیه و در اختیار ایشان می‌‌گذاشتم. پس از دادرسی هم تا تابستان 1365 كه جریانش را شرح خواهم داد، این همكاری ادامه داشت.
پس از مدتی آقای "رازینی"، دادستان انقلاب از من خواستند كه یك سلسله درس‌هائـی را برای آشنائـی حوزه علمیه قم با ماركسیسم و بویژه كتاب "كاپیتال" كارل ماركس بصورت نوار تهیه نمایم. من به‌ ایشان ‌گفتم كه دوستمان فرج‌الله میزانی( كه در تابستان 1367 اعدام شد) تخصص در اقتصاد سیاسی دارد و برای این كار از من مناسب‌تر است. ایشان هم این پیشنهاد را پذیرفتند و از همان زمان آقای موسوی زنجانی هر هفته یك روز به‌ اتاقی كه ما (7 نفر) با هم زندانی بودیم می‌آمدند و با رادیو ضبط صوت، طی دو ساعت مطالبی را كه آقای میزانی تهیه كرده بود، روی نوار ضبط كرده و نوشته آن را كه طبیعتا مفصل‌تر و كامل‌تر بود از ایشان ‌گرفته و با خود می‌بردند. كار تدریس جلد اول كاپیتال در مدت نزدیك به 10 ماه پایان یافت و جلد دوم آغاز ‌گردید كه با حادثه زیر این جریان متوقف ‌گردید.
بطوریكه آقای موسوی زنجانی می‌‌گفت، مسئولین ذیصلاحیت در حوزه علمیه قم از نتایج كار بسیار راضی بودند.
ضمنا در همین دوران بطور تلویحی به ما اینطور فهمانده شد كه مسئله اعدام ما دیگر منتفی است. البته بعدا معلوم شد كه اینطور نبوده‌است. شاید در آن زمان تصمیم مقامات عالی اینجور بوده و بعدا به علل سیاسی تغییر پیدا كرده است.
در این دوران وضع ما در زندان عادی بود و از حقوق عمومی زندانیان بدون ترجیح برخوردار بودیم. روزی یكساعت هوا خوری داشتیم و ‌گاهی هم بیشتر. در تابستان 1365 به یكباره این وضع عادی د‌گر‌گون شد. علت آن چنین بود:
آقای مجید انصاری كه سرپرست اداره زندان‌های بود، در ‌گفتگوئـی با خانواده‌های زندانیان سیاسی و بویژه زندانیان توده‌ای كه از ایشان خواستار عفو بستگان خود بودند، با لحن بسیار زننده همان اتهامات واهی را كه شرحش داده شد، تكرار كرده و در ضمن یك دروغ شاخدار و یك تهمت نسبت به شخص من اظهارداشت. این مصاحبه در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید. این دروغ چنین بود: «كیانوری دبیراول حزب توده در یك جلسه وسیع در حسینه زندان اوین در برابر زندانیان توده‌ای سخنرانی مبسوطی در رد ماركسیسم و درستی اسلام كرده و در پیامد این سخنرانی عده زیادی از حاضرین در جلسه با‌ شور نسبت به ماركسیسم ابراز انزجار كردند.»
البته این ادعای ایشان بكلی دروغ بود. من طی نامه‌ای بوسیله آقای موسوی زنجانی به ایشان یادآور شدم كه این‌‌گفته ایشان دروغ است و اتهام و خواستار آن شدم كه آن را در همان روزنامه اطلاعات تكذیب كنند. در مورد پرونده ما هم نوشتم كه بخش اعظم اتهامات مطلبی بی‌اساس بوده و ا‌گر اعترافاتی در پرونده ما هست، این اعترافات زیر شكنجه تحمیل شده ‌است.
آقای انصاری بجای آنكه در صدد تصحیح اشتباه خود، لااقل در مورد اتهام نادرستی كه به من زده بود، برآید، با كین ‌توزی غیر قابل وصفی به آزار نه تنها من، بلكه سایر افراد رهبری حزب كه در آن اتاق با من بودند، برآمد.
همان فردای روزی كه من نامه را برای ایشان فرستادم، مرا از اتاق دسته جمعی جدا كردند و به سلول انفرادی با شرایط بسیار سنگین منتقل كردند.
1- من ممنوع الملاقات با دخترم و همسرم شدم؛
2- همه كتاب‌ها و یادداشت‌ها و هر‌گونه وسائل نوشتن از من ‌گرفته شد؛
3- هواخوری از من سلب شد؛
4- از تلویزیون هم كه در اتاق دسته جمعی داشتیم، خبری نبود؛
5- آقای انصاری در همان اولین شب به سلول من آمد و به من ابلاغ كرد كه چون من در نامه خود‌‌، ایشان و مقامات قضائـی جمهوری اسلامی را زیر سئوال برده‌ام، حكم اعدام من مورد تائید قرار ‌گرفته و بزودی اعدام خواهم شد.
به‌‌این ترتیب، من درست 4 ماه در بی‌ خبری مطلق ازهمه جا هر شب و هر روز و هر ساعت منتظر احضار برای‌ اعدام بودم.
پس از دو سه روز معاون آقای انصاری به سلول من آمد و پس از تهدید زیاد و پرخاش، از من خواست كه از اعتقاداتم دست بردارم و مسلمان شوم تا در وضع من بهبودی حاصل شود.
پاسخ من به ایشان این بود كه «من ترجیح می‌دهم كه اعدام شوم تا به پستی ریاكاری و دروغ‌گوئـی دچار نشوم. من جمهوری اسلامی ایران را دوست می‌دارم و هوادار جدی خط امام هستم و در باره حكم داد‌گاه در باره خودم هم آن را پذیرا می‌باشم.» همین مطالب را هم در نامه به آقای انصاری نوشتم.
به این ترتیب من چهار ماه در انتظار اعدام و بی‌ خبر از همسرم بودم و پس از چهار ماه مرا به سلول جمعی باز‌گرداندند. در آنجا آ‌گاه شدم كه چند روز پس از انتقال من به سلول انفرادی، افراد دیگر اتاق را هم به سلول های انفرادی فرستادند و پس از چند هفته اقامت در سلول انفرادی، آنها را در ‌گروه‌های كوچكتر به اتاق‌های كوچكتر ‌گروهی فرستادند. در مورد آقایان فرج الله میزانی و منوچهر بهزادی كه هر‌ دو، چه تا آن زمان و چه بعدها برای حوزه علمیه قم فعالانه كار می‌كردند، این‌ اقامت در سلول انفرادی ماه‌های بیشتری ادامه یافت، که علتش هر‌گز برایم معلوم نشد. در اثر این‌ اقدام آقای انصاری كارهای ما هم برای حوزه علمیه قم تعطیل ‌گردید.
پس از 8 ماه دوباره اجازه ملاقات با همسرم را دادند. او ‌گفت‌‌كه آقای انصاری پس از دیدار با من به سلول او رفته و با پرخاش او را هم مانند من ممنوع الملاقات با من و دخترمان كرده و هواخوری هم كه او در تمام مدت زندان تا سال 1366 هر‌گز نداشته‌است. همسرم به من ‌گفت كه در این مدت 8 ماه، 8 تا10 نامه برای من نوشته كه من تنها پس‌‌از انتقال به اتاق عمومی، یكی‌‌از این10 نامه را دریافت داشته‌ام و ظاهرا نامه‌های‌ دیگر بعنوان اسناد نوین ارتكاب جرم و یا "غنائم جنگی" ضبط شده‌است. با فشارهائـی كه به سایر دوستان و همسرم در پیامد نامه من به آقای انصاری وارد ‌گردید، یكبار دیگر مفهوم این شعر زیبای پارسی واقعیت پیدا كرد:
" ‌گنه كرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند ‌گردن مسگری"
خوشبختانه در این مورد، ‌گردن زدن‌ها به خون كشیده‌ نشد. پس از 8 ماه درد و رنج وضع به حال عادی بر‌گشت، اما با كمال تاسف وضع به این حال باقی نماند و پس از كمی بیش از یكسال مصداق این شعر بشكل دردناكی به واقعیت تبدیل شد و صدها نفر از افراد بی‌گناه توده‌ای به جوخه‌های تیرباران سپرده شدند.


راه توده 170 10.03.2008
 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت