گیتا علیشاهی
با چادری در کیف
شور و امیدی در سر
زویا امین
چیزی که باعث نزدیکی من و گیتا شد این بود که هر دوی ما سال اول را در دانشگاه
دیگری خوانده و مهر سال ۵۸ خودمان را به دانشگاه تربیت معلم انتقال داده بودیم.
میشد گفت هر دو آنجا، اوایل سال، غریب بودیم.
آن وقتها دانشگاه تربیت معلم از نظر سیاسی خیلی فعال بود. خود من بیشتر بخاطر
علاقه به فعالیت در «پیشگام» - شاخهی دانشجویی فداییان خلق ایران - با دوندگیهای
زیاد واحدهایم را از دانشگاه قبلی که دانشجوهایش خیلی بچه درسخوان و به ندرت
سیاسی بودند، به این دانشگاه انتقال دادم.
رشتهی من و گیتا با هم فرق میکرد. من زبان انگلیسی میخواندم و او تا آنجایی که
یادم میآید از رشتهی شیمی به ریاضی تغییر رشته داده بود. اما چون همه مان در آخر
باید دبیر میشدیم، باید واحدهای مشترکی را با هم میگذراندیم. یکی از آنها درس
«آموزش پرورش تطبیقی» بود.
کلاسمان هشت، نُه نفره بود و در آن شرایط سیاسیِ باز، میتوانستیم درمورد همه چیز
صحبت کنیم. چقدر استاد از مصائب معلمان در زمان شاه میگفت و این که چرا باید
معلمها در بهترین شرایط رفاهی اجتماعی باشند تا بتوانند شاگردهای سالم و خوبی
تربیت کنند.
من و گیتا در آن کلاس کنار هم مینشستیم. کلاسمان در ساختمان یک طبقهی وسط دو
باغچه بود (روبروی ساختمان مرکز اداری) و پنجرههای شیشهای بزرگی به طرف باغچه
شرقی داشت که وقتی بازش میکردیم بوی کاج و گلهای سرخ و بنفشه در کلاس میریخت.
گیتا دختر محجوب و بسیار خجالتی بود. موهایی پرپشت و سیاه داشت که خیلی ساده و شُل
از پشت میبست و رشتههایی از آن روی پیشانیش میریخت. بدون هیچگونه آرایش و
پیرایشی.
رنگ پوستش عین مهتاب سفید بود و با آن چشمهای سیاه و لبهای قرمز طبیعیاش انگار
همیشه لبخندی بر لب داشت. گاهی کجکی و یکوری و گاهی لبخندی کامل.
آن موقع به جز بچههای انجمن اسلامی (که تعدادشان زیاد نبود(هیچکداممان روسری سر
نمیکردیم. فکر کنم گیتا یکی دو سالی بزرگ تر از من بود. ۲۰ سال داشت.
تقریباً هم قد هم بودیم ۱۶۳- ۱۶۲ سانت. همیشه بلوزی گشاد و ساده تنش بود - نه
البته عین ما پیشگامیها بلوز مردانه دوجیب زیتونی یا سبز رنگِ چینی - بیشتر تریکو
و شلواری پارچهای میپوشید.
کلیههایش ناراحت بود و مرتب باید دستشویی می رفت. همیشه هم قبلش از استاد که کمی
جدی بود با شرم اجازه میگرفت. دوسه جلسه بعد استاد با مهربانی گفت که او هر وقت
میخواهد میتواند از کلاس برود بیرون و دوباره بیاید.
بهعنوان کار کلاسی باید هر کداممان از همان جلسههای اول درمورد سیستم آموزش و
پرورش یکی از کشورهای دیگر تحقیق میکردیم و هر جلسه نتایج تحقیقمان را با استاد در
میان میگذاشتیم.
یکی از بچهها کشور سوئد را انتخاب کرد. یکی آمریکا، یکی انگلیس و یکی فرانسه و من
هم شوروی را انتخاب کردم. استاد دلیلم را پرسید و گفت نکند تودهای هستی؟ انگار که
بهم برخورده باشد گفتم نخیر! خدا نکند.
چند کتاب درمورد آموزش و پرورش شوروی دارم و میدانم حقوق معلمهایشان نسبت به
شغلهای دیگر بالاست و امکانات بیشتری نسبت به معلمهای ما دارند. گیتا گفت بعداً
انتخاب میکند.
یک ماه از ورودمان به دانشکده نگذشته بود که گیتا بعد از زنگ کلاس از من خواست
دفترهای گروههای سیاسی دانشگاه را به او نشان بدهم. من پرشر و شور بودم و در آن یک
ماه تقریباً با بیشتر بچههای فعال دوست شده بودم و در پیشگام هم توانسته بودم کاری
را برعهده بگیرم.
با خوشحالی دستش را گرفتم و همان روبهرو، داخل ساختمان مرکزی بردمش. مسلم است که
اول سمت راست، ته راهرو، جلوی دفتر پیشگام بردم.
فکر کردم مخش را زدهام و او هم میخواهد عضو بشود. با کنجکاوی از پنجره به داخل
نگاه کرد و کمی پوسترها و بروشورهایی که چسبانده بودیم خواند و گفت برویم بعدی. هر
کاری کردم تو نیآمد.
از در چوبی اتاق حزب توده که چسبیده به دفتر پیشگام بود و همیشهی خدا بسته بود و
معلوم نبود آن تو چه خبر است که رد شدیم پرسید اینجا کجاست؟ هیچ بروشوری بیرون نزده
بودند و تابلوی بسیار کوچکی بالای دیوار داشت که نشانش دادم.
گفتم ولش کن دفتر بچههای حزب توده است. و تا دفتر بعدی تعریف کردم که این
تودهایها سازشکار و واپسگرا و رویزیونیست هستند (معنیاش را دقیق نمیدانستم ولی
میگفتم) و بهعنوان یک خصیصهی بدشان تعریف کردم که دخترانشان آرایش میکنند و
دامن کوتاه میپوشند و موهایشان را سشوار میکشند، یک وقت طرفشان نروی! (حالا که
فکر میکنم از حرفهای آن روزم خندهام میگیرد(
با شرم گفت آهان... باشه. بردمش دفتر راه کارگر و بعد پیکار و بعد دفتر سازمان
مجاهدین خلق را هم نشانش دادم. درهای همهشان باز بود و میشد تلاش و فعالیتشان را
دید که دارند مثلاً روزنامه دیواری یا شابلون درست میکنند.
بعد بردمش حیاط پشتی و اتاق کوهمان را نشانش دادم. بعضی بچههای پیشگام مشغول
دوختن کوله و کیسه خواب بودند. و سپس از دور بچههای انجمن اسلامی را نشان دادم که
سر به زیر آهسته میآیند و آهسته می روند و سیاسیها اصلاً حسابشان نمیکنند.
آن روز نمیدانستیم همینها قرار است در سالهای بعد چه بلاهایی سرمان بیآورند.
روحمان خبر نداشت قرار است دانشگاهمان را ببندند، قلع و قمعمان کنند. نُطُقمان را
بکشند و اخراج و اعداممان کنند.
گیتا آن روز هیچ چیز نگفت. سرش را پایین انداخت و با لبخند معروفش گفت باید فکر
کند. گفتم فکر کردن ندارد. میآیی پیشگام، پیش خودم.
هفتهی بعد وقتی او را پشت میز کتابفروشی حزب توده دیدم خشکم زد. درست کنار
قرتیترین و البته قویترین دختر حزب، کتایون ایستاده بود. همان که پیشگامیها از
دیدنش لجشان در میآمد.
زیبا بود و به خودش میرسید. کمی با ناز حرف میزد و مرتب موهایش را به پشت گوشش
میبرد. او بدون هیچ رنجشی از برخورد سرد ما، همیشه سعی در ایجاد ارتباط دوستانه با
ما داشت.
تقدیر چنین بود که یکی دو سال بعد کتایون را در کلاسهای جهاد مسجد محلهمان
ببینم. من رفته بودم کار با اسلحه یاد بگیرم و دورهی بهداشتیاری را بگذرانم - که
برای زمان جنگ هر مسجدی گذاشته بود - و او را بهعنوان سرپرست هیات بازدیدکننده با
کلی عزت و احترام آورده بودند.
دختر دیگری از دانشگاهمان آنجا بود که پیکاری بود. هم قیافهاش شبیه ویتنامیها بود
و هم لباس پوشیدنش. هم او بود که با بدگمانی کتایون را نشانم داد. من برعکس او از
دیدن کتایون خیلی خوشحال شدم.
کتایون شخصیتی کاریزماتیک داشت و فکر کردم چه بهتر که یکی از بچههای چپ به جای
حزباللهیها به آن مقام رسیده باشد. به او لبخند زدم. کتایون چشمکی به من زد و به
بهانهای از جمعیت اطرافش جدا شد و مرا به کناری کشید.
چشمهایش نگران بود و زیر چشمی دختر پیکاری را میپایید. قبل از اینکه چیزی بگوید
گفتم مطمئن باش نه من چیزی میگویم و نه آن دختر پیکاری. خندید و بعد از این که از
همه مان سوالهایی درمورد کلاسها کرد با هیات همراهش رفت.
حالا گیتا کنار کتایون ایستاده بود. جلو رفتم و بهعنوان متلک با خنده به او گفتم
گیتا جان، « از میان پیغمبرها جرجیس را انتخاب کردی؟» گیتا طبق معمول محجوبانه
لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
بعداً فهمیدم او انتخابش را از پیش کرده بوده. فقط رویش نمیشده دفتر را پیدا کند.
پدرش یکی از کارگران فعال حزب تودهای بود) کمی با او و کتایون شوخی کردم و رفتم پشت
میز پیشگام.
هر گروه سیاسی آن زمان عصرها یک میز میگذاشت و هر کتاب و نشریهای که داشت
میفروخت و چقدر هم فروش داشتیم. گاهی از همدیگر خرید میکردیم.
مثلاً تودهایها بهترین و ارزانترین چاپ کتابهای لنین و مارکس و انگلس را
میآوردند. انتشارات پروگرس. کتابهایی که مجبور شدیم یکی دو سال بعد، در کمال
تأسف همراه با هر چه عکس از همدیگر داشتیم... بسوزانیم.
به پیشنهاد من گیتا از استاد کلاس «آموزش و پرورش تطبیقی» خواست که اجازه دهد
تحقیقمان را با هم انجام دهیم و هر دو روی آموزش و پرورش شوروی کارکنیم. حالا چقدر
ضمن کار به او متلک میانداختم بماند و جواب او همیشه لبخند بود و جوابی ساده.
گذشت و گذشت... خرداد سال ۵۹ بود که ما بچههای پیشگام - اگر اشتباه نکنم - به دعوت
سعید سلطانپور یا ناصر زرافشان برای بزرگداشت چهار رهبر مردم ترکمن یعنی مختوم،
توماج، واحدی، و جرجانی که به دستور خلخالی اعدام شده بودند، به بهشت زهرا رفته
بودیم.
یادم است نوبت به سخنرانی همسر یکی از این شهیدان رسیده بود که لباس و شال رنگارنگ
و زیبای ترکمنی پوشیده بود و با مشتهای گره کرده با زبان ترکمنی خواستار محاکمهی
قاتلین همسر و دوستان همسرش بود.
جلوی جمعیت و نزدیک سخنران ایستاده بودم که ناگهان ولولهای در پشت جمعیت شنیدم.
یکی از پسران دانشگاه مرا صدا کرد.
- زهره، بیا با تعدادی از بچهها زود برویم دانشگاه. انجمنیها با همکاری ماموران
ریختهاند و دارند دانشجوها را بیرون میکنند تا دانشگاه را ببندند. نباید بگذاریم.
باید برویم تحصن کنیم.
آن موقع دانشگاه تربیت معلم در خیابان شاهرضا، خیابان خاقانی (نرسیده به میدان
فردوسی) بود و یک درش هم در خیابان روزولت باز میشد. (البته هنوز هم آن ساختمان
متعلق به دانشگاه تربیت معلم است، ولی سالها بعد کلاسهای دورهی لیسانس به حصارک
کرج منتقل شد)
تعدادی از ما در بهشت زهرا ماندند و بقیه فوری با مینیبوس به سمت دانشگاه حرکت
کردیم. وقتی رسیدیم دیدیم یک عده آدم لباس شخصی چوب به دست بیرون دانشگاه
ایستادهاند و نمیگذارند کسی داخل شود.
حلقهای درست کردیم و به سختی در حالی که چوب و چماق و سنگ به سر و رویمان میبارید
داخل شدیم. داخل پر از مامور بود. در حیاط پراکنده شدیم.
در باغچههایی که از کلاس من و گیتا دید داشت و زمانی روی نیمکتهای آن با بچههای
گروههای مختلف بحثهای سیاسی میکردیم و خیلی از ازدواجهای بچههای سیاسی از روی
همان نیمکتها شروع شده بود، داشتیم از سنگر دانشگاه دفاع میکردیم.
از هر طرف به طرفمان سنگ پرتاب میکردند. هر لحظه یکی از بچهها زخمی میشد. خون از
سر و روی بعضی بچهها مثل بهمن و ضیا میریخت.
گلهای رُز و بنفشه همه زیر پایمان لگدمال شده بودند. من پشت درختهای کاج جاخالی
میدادم. بیشتر دخترها را فرستاده بودند به کتابخانه که در طبقه دوم ساختمان مرکزی
بود.
ما دو تا زهره بودیم که با پسرها زیر رگبار سنگ قرار داشتیم و هر کار میکردند
نمیرفتیم. من لاغر با موهای فرفری و آن یکی زهره دختری کُرد، درشت اندام و با
موهای بور صاف و کوتاه بود که غیورانه به طرف لباسشخصیها سنگ میانداخت. (که
عکسی در همان حالت از او گرفته بودند و همان عکس باعث اخراجش از دانشگاه شد. از
همهمان عکس گرفته بودند و سال ۶۱ که دانشگاه بازگشایی شد همهمان را اخراج کردند.)
چیزی که پسرها را ناراحت میکرد این بود که حملهکنندهها به ما دو دختر فحشهای
ناموسی میدادند. کلمات جنده و فاحشه از هر طرف به گوش میرسید، که فکر میکنم این
برای پسرها از ضربات سنگ دردناک تر بود.
بالاخره بعد از چند ساعت ما دوتا هم به اصرار پسرها رضایت دادیم به کتابخانه برویم.
بهخصوص که شلیک گاز اشکآور هم شروع شده بود و با آن که هر از گاهی کتابی بر زمین
افتاده را آتش میزدیم تا بتوانیم نفس بکشیم. باز اشک از چشمهایمان جاری بود. (آن
روز یک نفر در درگیری دانشگاه تربیت معلم کشته شد.) فکر میکردیم به خاطر ساحت مقدس
کتابخانه امکان ندارد به آنجا حمله کنند.
در آنجا بچههای تمام گروههای سیاسی جمع شده بودند. پیشگام و راه کارگر و پیکار و
مجاهدین و... البته به غیر از تودهایها. فلسفهشان این بود که نباید آنها را سر
لج انداخت.
۲۸ سال از آن روز گذشته و یادم نمیآید چند ساعت آنجا متحصن بودیم و چند بار
لقمههای نان بربری و پنیر و خرما برایمان آورند. فکر میکنم یکی دو شبانه روز شد.
یادم است چند تا از بچهها حالشان خیلی بد شده بود و سرم بهشان وصل کرده بودند و کف
کتابخانه دراز کشیده بودند. و بعضیها با وسایل پانسمان مشغول ضدعفونی و بستن سرهای
شکسته بچهها بودند.
هر کس هر کاری ازش برمیآمد انجام میداد. به آنهایی که ترسیده بودند دلداری
میدادیم. گاهی سرود میخواندیم. از بیرون با بلندگو تهدیدمان میکردند آنجا را
فوری ترک کنیم.
با اسلحه بهمان نشانه رفتند بیرون نیامدیم. شیشهها را با سنگ و لگد شکستند باز هم
ماندیم و سرود خواندیم. تا آنکه شب ناگهان نیروهای ویژه حمله کردند.
برای شکست دادنمان چند کپسول گاز اشکآور و گاز دیگری که بعداً گفتند خفهکننده
بوده به داخل کتابخانه شلیک کردند. دود غلیظی همه جا را پوشاند. همدیگر را درست
نمیدیدیم.
آتش زدن کتاب هم دردی را درمان نکرد و صدای سرفههایی با حالت خفگی از گلوی همه
میآمد. اصلاً نفهمیدیم چطور شد که همه دست در دست هم سرفهکنان با حالت زار و نزار
بیرون آمدیم.
بعضیها کاملاً نفسشان قطع شده بود و افراد قوی تر بغلشان کرده بودند. مامورها با
قیافههای ترسناک و لبخندهای پیروزمندانه با چوب و چماق ما را به بیرون هدایت
میکردند.
در حیاط، بعضیها افتادند و صدای خرخر از گلویشان بیرون میآمد. من و دوستم متین
همدیگر را گرفته بودیم و به زور خودمان را به کوچهی بالاتر دانشگاه رساندیم. روی
یک پله ولو شدیم و تلاش میکردیم نفسمان را بالا بیاوریم.
راه گلویمان حسابی بسته شده بود. فکر میکردم دارم میمیرم. از صدای خرخر ما
صاحبخانه بیرون آمد و با نگرانی سعی میکرد ما را وادار به خوردن آب لیمو کند.
مأموران آنجا هم با چماق بهمان حمله کردند و... قصهاش طولانی است. در فرصت کم
نمیشود گفت آن شب چه بر ما گذشت... و چه کسی ما را در خانهی خودش پناه داد تا صبح
روز بعد. بگذاریم برای بعد...
به بهانهی «انقلاب فرهنگی» دانشگاهمان را از ما گرفتند. دو سال بستند و وقتی سال
۶۱ باز کردند. جز معدودی بچه حزباللهی و کمیتهای همه را اخراج کردند و سالهای
بعد به مقدار جرم هر کسی با گرفتن تعهد، بچهها را یواش یواش راه دادند.
سلطنتطلبان و آرایش کردهها و بیحجابها را سال بعد، بعضیها را پنج سال بعد و
بعضیها را ۱۳ سال بعد... خیلی از بچهها را گرفتند و اعدام کردند و خیلیها بهطور
قاچاقی به کشور دیگری مهاجرت کردند. هنوز که هنوز است هر وقت آشنایی میبینم از
همدیگر سراغ بچهها را میگیریم.
- شنیدی علی پیکاری و مریم پیشگام که بعداً اقلیت شد اعدام شدند؟ شنیدی جیم در شهر
خودش تواب شده و بچهها را یکی یکی لو میدهد؟
از بیشتر بچهها و از گیتا هم بیخبر ماندم. مجبور بودیم تمام شمارهها و آدرسها و
کتابهایمان را بسوزانیم. عده کمی از بچههای سیاسی بریدند.
اما بقیه بچهها سعی کردند با گرفتن شغلهایی بعضاً در سطح پایینتر از طبقهشان به
مردم نزدیک شوند و به اصطلاح کار تودهای بکنند.
خیلی از ما به کلاسهای آموزشیاری نهضت سواد آموزی رفتیم و در جنوب شهر به مردم
تدریس میکردیم. من و یکی از دوستانم به غیر از آموزشیاری، پیش یک استاد خیاطی
شاگردی میکردیم.
یک شب در میان تا صبح میرفتم بیمارستانی در بخش مجروحین جنگی، پرستاری میکردم.
یادم است توی فرم استخدام نوشته بودم تا سوم راهنمایی درس خواندم.
چون مترون بیمارستان اعتقاد داشت دانشجوها سرشان بوی قرمهسبزی میدهد و به درد کار
نمیخورند. چقدر کارهای طاقتفرسا میکردیم و خانواده مان مسخره مان میکرد.
روزی که گیتا را دوباره دیدم... روز قبل از اعدامش
یک روز خسته و کوفته از سرکار دوزندگی برمیگشتم. محل کارم سه راه تختجمشید بود.
محل زندگیام چهارراه ولیعهد (ولیعصر فعلی) با این همه خستگی و کمخوابی برای
خودسازی حتماً باید پیاده خانه میرفتم.
از سمت شمال خیابان تخت جمشید به سمت غرب میرفتم. که سر خیابان ویلا ناگهان گیتا
را دیدم که کنار عدهای سر نبش همانطور محجوب و خندان، با مانتویی تا سر زانو و
روسری بلند مشکی ایستاده.
خیلی گرم و صمیمی با هم روبوسی کردیم. کلی حرف زدیم. با افتخار از کارهایی که
داشتیم میکردیم گفتیم. گیتا گفت که او هم در جنوب شهر به مردم فقیر تدریس میکند.
از شانسمان محل تدریسمان نزدیک به هم بود، خزانه و دروازه غار و...
حدود یک ربعی شد با هم حرف زدیم، گفتم گیتا چرا اینجا ایستادهای؟ منتظر کسی هستی؟
گفت نه. گفتم اگر راهمان یکی است با هم برویم.
با خنده چند زن جیغجیغو و چادری را نشان داد که داشتند کیف عابران را میگشتند.
این صحنه برای همهمان عادی بود. گفت مرا گرفتهاند. با تعجب گفتم: شوخی نکن. تو
را؟! نیشکانش گرفتم: «توی تودهای سازشکار را؟»
با لبخند گفت آره و کیفش را که زیپش باز بود نشان داد. برای اینکه این چادر مشکی
را در کیفم پیدا کردهاند. گفتم مگر چادر مشکی جرم است؟ من هم هر وقت جنوب شهر برای
تدریس نهضت سوادآموزی یا کلاسهای بهداشت میروم چادر در کیفم میگذارم و
نزدیکیهای آنجا ـ حدود میدان راه آهن ـ که رسیدم سرم میکنم.
گفت امروز مجاهدین راهپیمایی کردهاند و چند مغازهی حزباللهی را آتش زدهاند و با
تیغ موکتبری چند نفر را زخمی کردهاند. (این چیزها همیشه تبعات اینطوری و بگیر و
ببند به دنبال داشت.) حالا فکر میکنند من مجاهدم و چادرم را در کیفم گذاشتهام.
گفتم گیتا اینکه حواسش به شماها نیست. ول کن بیا برویم. و دستش را کشیدم. خودش را
عقب کشید گفت بابا حوصله ندارم زنه حواسش جَمع است میترسم جیغ و هوار راه بیندازد.
ما را اینجا نگهداشتهاند تا مینیبوس برسد.
حیف... همیشه به این فکر میکنم که اگر فوری قبول میکرد میتوانست فرار کند. زن
چادری حزباللهی ناگهان حواسش به ما رفت.
با پرخاش به من گفت تو اینجا چکار میکنی؟ و هلم داد. من در حال دور شدن به گیتا
مثلاً خواستم روحیه بدهم. چشمکی زدم و ملتکوار گفتم:
«بگو تودهای هستم فوری ولت میکنند. شما که همیشه بهشان رأی دادید!» (آه... این
جملههای لعنتی هرگز یادم نمیرود.)
از ته دل خندید و گفت باشد، میگویم. و دستش را به نشانهی خداحافظی تکان داد.
مطمئن بودم گیتا همان شب آزاد میشود. بس که این دختر محجوب و بیآزار بود...
تودهای هم بود.
آن ور خیابان کمی جلوتر سر حافظ یکهو زنی چادری به من ایست داد. رنگم پرید. در
کیفم هم چاقوی ضامندار کوچک و هم کتاب «اصول مخفیکاری در روسیه» داشتم.
زن در نهایت پرخاش کیفم را از دوشم کشید و بازش کرد و کتاب را بیرون آورد. چاقو را
ندید. (بعداً دیدم باز شده آستر را پاره کرده و رفته آن زیر) تا تیترش را خواند
محکم با همان کتاب زد توی سرم. (شانس آوردم کتاب قطوری نبود)
کثافت، برای من اصول مخفیکاری میخوانی؟ کمونیست بیشعور، ضد انقلاب، خائن. دهانش
کف کرده بود و تفهایش روی من میپرید. مینیبوسی آبی آنجا بود. محکم به طرف آن هلم
داد.
در حال رفتن داشتم به این فکر میکردم حتماً به جایی میروم که گیتا را بردهاند.
که ناگهان پسری قدبلند و خوشتیپ و ریشو در حالی که کلاشینکوفی دستش بود جلو آمد.
پرسید این دختر چکار کرده؟
زن کتاب را نشان داد. بیشرف کمونیست اصول مخفیکاری میخواند که یاد بگیرد جمهور
اسلامی را چطور براندازد. و باز خواست مرا بزند. پسر کتاب را از دست او گرفت و به
من پس داد. سر زن داد زد:
خواهر گفتم فقط هر کس اسلحهی سرد و گرم داشت دستگیرش کنید. چقدر بگویم کتاب اسلحه
نیست. در ضمن مینیبوس هم جایی ندارد.
زن بینهایت دلخور شد و با نفرت نگاهم کرد. من سریع وارد حافظ شدم که از کوچه
پسکوچه خانه بروم. آن پسر آن روز فرشتهی نجات من شد. نمیدانم این نوشته را
میخواند یا نه.
دو سه روز بعد - بعد از کار - جلوی دانشگاه تهران رفتم. قبل از انقلاب در آنجا بساط
کتابفروشی داشتم و بعضی کتابها مثل مجموعه مقالات لنین را از کتابفروشی آقای میم
که تودهای بود میخریدم. میخواستم چند کتاب بخرم.
بعد از سلام و علیک گرم و در حالی که او داشت کتابهای مورد نظرم را از کتابخانه
درمیآورد به شوخی گفتم یکی از هم حزبیهایتان را دو سه روز پیش گرفتند، البته فکر
کنم تابهحال آزاد شده باشد. آخه تودهایها رو که نباید بگیرند، باید بهشان جایزه
بدهند. پرسید کی؟ گفتم یکی از همکلاسیهای دانشگاهم. گیتا علیشاهی.
با ناراحتی و تعجب برگشت. پرسید گیتا علیشاهی؟ و روی صندلی پشت پیشخوان ولو شد.
پرسیدم چه شده آقای میم؟ چیزی نگفت. آنقدر اصرار کردم تا بالاخره گفت: «گیتا همان
شب اعدام شد.» اصلاً نمیدانستم با او دوستی.
حالا نوبت من بود که ولو شوم . فشارم یکهو افتاد. بیاختیار اشک میریختم. اصلاً
باورم نمیشد. آقای میم لیوانی آب قند برایم درست کرد.
بعد که حالم کمی جا آمد، گفت گویا همان شب پدرش در خانه جلسهی کارگری حزب داشته و
او نخواسته همان شب آدرس و شمارهاش را به کمیته بدهد مبادا آنها دستگیر شوند.
بیشرفها نگذاشتند صبح بشود، شبانه اعدامش کردند.
گفتم : به چه گناهی؟ اعدام به خاطر داشتن چادری مشکی در کیف. و زار زار گریه کردم.
در این ۲۸ سال همیشه چشمان سیاه و چهرهی زیبا و مهتابگون گیتا علیشاهی در حالی که
موهای سیاه چون شبقش روی صورتش ریخته با لبخند معروفش جلوی چشمم است. همیشه
همانطور جوان.
همان سال یکی از دوستان خواهرم هم اعدام شد. فرشته، فوق لیسانس روانشناسی که در هیچ
گروه سیاسی عضو نبود. نامزدش را گرفتند و بعد از چند ماه سراغش آمدند و هرگز به
خانه برنگشت.
چقدر اعدامهای این چنینی در آن سالها رخ داد و البته بعدها شنیدم که از
خانوادههایشان معذرت خواسته بودند و حلالیت طلبیدهاند. ولی آیا گیتاها با معذرت
به زندگی باز میگردند؟
http://zamin4.blogfa.com/post-51.aspx
راه توده 213 16.02.2009