بخش هائی از نامه کیانوری درباره
اعتراف به کودتا
در زیر شکنجه ها
بر آن شدم اكنون كه دوستانم و من باید
در این بیغوله بپوسیم، دست كم درد سنگین دل خود را درباره آنچه بر ما گذشته
است بنویسم. شاید در سرنوشت دیگران كه پس از این مانند ما گرفتار خواهند
شد، پیامد مثبتی داشته باشد.
روزپنجشنبه 15 بهمن ماه، بعدازظهر بدون اینكه ما را پیش از آن آگاه كرده
باشند، نمایندگان كمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد به اطاق (... علی عموئی
و من) وارد شدند و از ما خواستند كه اگر نظریاتی داریم كه مربوط به حقوق
بشر میشود، به آنها بگوئـیم.
من به زبان فرانسه كه برای آنان هم قابل فهم بود گفتم كه مهمترین اصول حقوق
بشر كه در اعلامیه جهانی ذكر شده است در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران
دقیقا در نظر گرفته شده است. اما متاسفانه در جریان عمل برخی مراجع قضائـی
به این مواد بسیار مهم توجه نكرده و آنها را زیر پا میگذارند. در مورد ما
متهمان بازداشت شده تودهای هم چنین بوده است.
من به آنان گفتم كه خودم چندی پیش در این مورد به رهبر كشور شكایت
نامهای نوشتهام و رونوشت آنرا به شما میدهم. برای آنكه برای مقامات
زندانی كه بر خلاف عرف بینالمللی همراه آنان بودند سوءتفاهم نشود، یك
رونوشت دیگر از آن نامه را كه در 14 مرداد به شما نوشته بودم، به ایشان
دادم.
در پاسخ این سئوال كه شكنجه شدهام، پاسخ مثبت دادم، ولی از گفتن جریان
دردناكی كه در این نامه به آگاهی شما میرسانم، خودداری كردم.
در دادنامههای دادستان انقلاب كه در آن برای ما درخواست محكومیت اعدام شده
است، میخوانیم كه یكی از مواد عمده: {تبلیغات ضد اسلامی از طریق اشاعه
فرهنگ مادیگرایانه ماركسیسم}
صبحدم روز 17 بهمن ماه 1361 ساعت 4-5/3 پس از نیمه شب گروهی از پاسداران
با بازكردن در خانه به اطاق خواب ما در منزل دخترمان ریختند و دستور دادند
كه من فورا لباس بپوشم. این آقایان تنها حكم بازداشت مرا در دست داشتند.
اما نه تنها مرا، بلكه همسرم را هم بدون داشتن حكم بازداشت كردند. به آنهم
بسنده نكرده دخترمان را هم كه در كارهای سیاسی ما نه سر پیاز بود و نه ته
پیاز، او را هم بدون حكم، بازداشت كردند. تصور نفرمائید كه به اینهم بسنده
كردند، نه! فرزند 11 ساله افسانه دخترمان و نوه ما را هم بازداشت كردند و
همهً ما را به بازداشتگاه 3000، یعنی كمیته مشترك دوران شاه كه من در آنجا
مدتها (پیش از كودتای 28 مرداد) بازداشت و محاكمه و زندانی شده بودم،
بردند.
پس از آزاد شدن افسانه دخترمان (كه پس از شكنجه و یكسال و نیم زندانی بدون
محكومیت آزاد شد) معلوم شد كه آقایان بازداشتكنندگان، در غیاب ما خانه را
"غارت" كردند. هر چیز گرانبها را از سكههای طلای متعلق به افسانه
(سكههایی كه طی سالها بمناسبت اعیاد و روز تولد خود از بستگانش دریافت
كرده بود) گرفته، تا مقداری اشیاء قیمتی كه من در سفرهای خود بعنوان هدیه
دریافت كرده بودم، تا حتی مدارك تحصیلی من (از تصدیق ششم ابتدائـی گرفته
تا تا بالاترین سند علمی من كه حكم پروفسوری آكادمی شهرسازی و معماری
جمهوری دمكراتیك آلمان بود)، به غارت بردند و تاكنون كه 7 سال از آن زمان
میگذرد، با وجود دهها بار درخواست افسانه و من، اصلا كوچكترین اثری هم
از آنها پیدا نشده است. ظاهرا آقایان بازداشتكننده ما، این اشیاء گران
بهاء را بعنوان غنائم جنگی در جنگ مسلمانان علیه كفار برای خود به غنیمت
برداشتهاند.
این بود "پیشدرآمد" بازداشت ما. از این پس، "نمایش دردناك" آغاز و "پرده
به پرده" دنبال میشود.
در مورد اكثر بازداشت شدگان از همان روز اول بازداشت و در مورد من چند روز
پس از بازداشت، شكنجه به معنای كامل خود با نام نوین "تعزیر" آغاز گردید.
شكنجه عبارت بود از شلاق با لوله لاستیكی تا حد آش و لاش كردن كف پا. در
مورد شخص من در همان اولین روز شكنجه آنقدر شلاق زدند كه نه تنها پوست كف
دو پا، بلكه بخش قابل توجهی از عضلات از بین رفت و معالجه آن تا دوباره
پوست بیآورد، درست 3 ماه طول كشید و در این مدت هر روز پانسمان آن نو میشد
و تنها پس از 3 ماه من توانستم از هفتهای یكبار حمام رفتن بهرهگیری كنم.
نوع دوم شكنجه كه بمراتب از شلاق وحشتناكتر است، دستبند قپانی است. تنها
كسی كه دستبند قپانی خورده میتواند درك كند كه دستبند قپانی آنهم 10 - 8
ساعت متوالی در هر شب، یعنی چه؟
در مورد من، پس از اینكه شلاق اولیه كه با فحش و توهین و توسری و كشیده
تكمیل میشد سودی نداد، یعنی آقایان نتوانستند در مورد دروغ شاخدار ساخته
شده كه در زیر آنرا شرح خواهم داد از من تائـیدی بگیرند، مرا به دستبند
قپانی بردند.
18 شب پشت سر هم مرا ساعت 8 بعدازظهر به اطاقی واقع در اشكوب دوم میبرند و
دستبند قپانی میزدند و این جریان تا ساعت 6 - 5 صبح یعنی 9 تا 10 ساعت
طول میكشید. تنها هر ساعت مامور مربوطه میآمد و دستها را عوض میكرد.
چون ممكن است شما ندانید كه دستبند قپانی چگونه است، آنرا توضیح میدهم.
این شكنجه عبارت از اینست كه یك دست از بالای شانه و دست دیگر را از پشت
بهم نزدیك میكنند و بین مچ دو دست یك دستبند فلزی زده و با كلید آنرا تن
میكنند. درد این شكنجه وحشتناك است. طی 18 شب كه من زیر این شكنجه قرار
داشتم و دو بار هم در تعویض ساعت به ساعت آن "غفلت" شد و از ساعت 12 نیمه
شب تا 5 صبح به همان حال باقی ماندم. علت اینكه چرا اینقدر طول كشید این
بود كه من به آنچه میخواستند به "زور" اعتراف كنم، تسلیم نشدم.
من 18 كیلو گرم از وزن خود را از دست دادم و تنها پوست و استخوان از من
باقیماند، تا آن حد كه بدون كمك یك نفر حتی یك پله هم نمیتوانستم بالا
بروم و برای رفتن به دستشوئـی هم محتاج به كمك نگهبان بودم.
پیامد این شكنجه وحشتناك كه هنوز هم باقیست، اینست كه دست چپ من نیمه فلج
است و دو انگشت كوچك هر دو دستم كه در آغاز كاملا بیحس شده بود، هنوز نیمه
بیحس هستند. یادآوری میكنم كه من در آن زمان 68 ساله بودم.
همسرم مریم را آنقدر شلاق زدند كه هنوز پس از 7 سال، شب هنگام خوابیدن كف
پاهایش درد میكند. البته این تنها شكنجه "قانونی" بود كه به انواع توهین و
با ركیكترین ناسزاگوئـیها تكمیل میشد (فاحشه، رئـیس فاحشهها و ...)
آنقدر سیلی و توسری به او زدهاند كه گوش چپ او شنوائیش را از دست داده
است. یادآور میشوم كه او در آن زمان پیر زنی 70 ساله بود.
خواهش میكنم عجله نفرمائید و نیاندیشید كه بدترین نوع شكنجه (تعزیر) همین
بود. نه، از این بدتر هم دو نوع دیگر بود.
نوع اول شكنجه جسمی بود و آن اینجور بود كه فرد را دستبند قپانی میزدند و
با طنابی به حلقهای كه در سقف شكنجهخانه كار گذاشته شده بود آویزان
میكردند و او را به بالا میكشیدند، تا تمام وزن بدنش روی شانهها و سینه
و دستهایش فشار غیر قابل تحمل وارد آورد. درد این شكنجه نسبت به دستبند
قپانی ساده شاید ده برابر باشد. حتی افراد ورزیدهای مانند دوست عزیز ما
آقای عباس حجری كه 25 سال در زندانهای مخوف شاه مردانه پایداری كرد، چندین
بار از هوش رفت. آقایان به این هم بسنده نكرده و او را مانند تاب تلو تلو
میدادند.
دوست هنوز زنده ما آقای محمد علی عموئـی كه با آقای حجری و 5 جوانمرد دیگر
از سازمان افسری حزب توده ایران پس از كودتای امریكایی - انگلیسی 28 مرداد
1332 بزندان افتاده و مانند یارانش 25 سال در همه زندانهای مخوف شاه معدوم
مردانه پایداری كرد، شاهد زنده این شكنجههاست. البته نه شاهد دیدار، بلكه
خود او زیر این شكنجهها قرار گرفته است.
آقای عباس حجری كه مردی ورزیده بود در اثر این شكنجه وحشتناك، دست راستش تا
حد 4/3 فلج شده بود تا آنجا كه نمیتوانست با آن غذا بخورد.
مرا مسلما به علت آنكه دیگر جانی برایم باقی نمانده بود از این شكنجه معاف
داشتند.
نوع دوم، شكنجه روحی بود. این نوع شكنجه كه در مورد من عملی شد، از همه
شكنجههای دیگر دردناكتر بود. این شكنجه چگونه بود؟
پس از اینكه آقایان از تحمیل اعترافات به من با شكنجهها و باهدفی كه در
بالا شرحش را دادم ناامید شدند، 3 بار مرا زیر این "آزمایش" قرار دادند.
بار اول مرا به اطاق شكنجه بردند. مریم همسرم را كه چشمش را بسته و دهانش
را با دستمالی كه در آن فرو كرده بودند بسته بودند، روی تخت شلاق خوابانده
و دهان مرا هم گرفتند و در برابر چشم من به پای لخت او شلاق زدن را آغاز
كردند. این جریان پیش از شلاقزدنهای شدید مریم كه در بالا یادآور شدم
بودم، آقایان برای اینكه دست خود را به یك چنین كار ننگینی كه بدون تردید
قابل دفاع نبود، آلوده نكرده باشند، یكی از افراد تودهای، بنام "حسن
قائـمپناه را كه برای فرار از فشار، تن به پستی داده بود، مامور شلاق
زدن كردند. پس از نشان دادن این منظره، مرا به پشت در سلول شكنجهگاه
بردند و به زمین نشاندند و از من اعتراف میخواستند تا شلاق زدن به پای
همسرم را كه من صدای ضربات شلاق و ناله همسرم را میشنیدم، پایان دهند. پس
از چند دقیقه چون من حاضر به پذیرش آنچه از من میخواستند نشدم (قبول طرح
كودتا) مرا به سلول خودم برگرداندند.
حضرت آیتالله!
من اكنون 7 سال است كه زیر چوبه دار ایستادهام. سوگند به وجدان انسانیم
كه حتی یك كلمه از آنچه در این تشریح نوشتهام، غیرواقعی و حتی زیادهروی
نیست.
باز هم خواهش میكنم عجله نفرمائـید. این داستان هنوز ادامه دارد.
چون من باز هم تسلیم نظریات آقایان نشدم، بار دوم - باز هم مرا به اطاق
شكنجه بردند. این بار دخترم افسانه را خوابانده بودند و همان فرد پست در
برابر چشم "آقایان" مشغول به شلاق زدن به پای برهنه او بود. باز هم مرا پشت
در نشاندند و به گوش كردن نالههای دخترم مجبور كردند و از من خواستند كه
خواسته آنانرا بپذیرم و چون حاضر نشدم بار سوم باز هم مرا شبی به اطاق
شكنجه بردند. این بار همسرم مریم را دستبند قپانی زده و به سقف آویزان كرده
بودند. او پاهایش هنوز روی زمین بود. مرا به پشت در شكنجهگاه آوردند و
گفتند اگر اعتراف نكنی، مریم را بالا خواهیم كشید. چون من حاضر به اعتراف
نشدم دستور دادند كه مریم را به بالا بكشند. من تنها صدای نالههای مریم را
كه چون دهانش با دستمال بسته بود، بطور مبهم شنیدم. پس از مدتی آقای "یاسر"
كه در درون شكنجهگاه بود فریاد زد متهم از حال رفته، دكتر را بیآورید و
مرا به سلول خود برگرداندند.
برای اینكه از حقیقتگوئـی دور نشوم، پس از چند هفته كه بازپرسیها بطور
كلی در بخش عمومیاش پایان یافته بود، بازپرس مستقیم من آقای "مجتبی"
به من گفت كه این جریان سوم یك صحنه سازی بود و نالهها را هم "یاسر" با
صدای زنانه و مبهم میكرده است. پس از دیدار كوتاهی كه با همسرم مریم داشتم
او هم این حقیقت را تائید كرد و گفت او را بالا نكشیدند، تنها پنچ دقیقه
نگهداشتند.
همانجور كه یادآور شدم، همه این شكنجهها برای این بود كه از افراد برجسته
حزب توده ایران این اعتراف دروغ را بگیرند كه گویا حزب توده ایران تدارك
یك كودتای مسلحانه برای سرنگون ساختن نظام جمهوری اسلامی ایران را میدیده؛
تدارك كودتائـی كه قرار بود در آغاز سال 1362 عملی گردد.
به دید من، آقایانی كه این دروغ شاخدار را ساخته بودند و اینهمه شیوههای
غیر انسانی را برای گرفتن تائید برای این دروغ شاخدار ساخته بودند، این
انگیزه را داشتند كه "دلیلی" برای درهم شكستن حزبی كه در چهار سال فعالیت
قانونی خود، علیرغم انواع فشارها، هم از طرف نظام جمهوری اسلامی و هم از
سوی نیروهای ارتجاعی و سایر گروههای راست و چپنما همواره و بطور تزلزل
ناپذیر از انقلاب بیدریغ و با همه امكانات دفاع كرده و در همه
رفراندومهای نظام با رای مثبت شركت كردهاست، "توجیهی مردم پسند" بسازند.
دلیل بدون پاسخ برای این دید من، جریان بازجوئـی شاهد زنده و حاضر آقای
محمد علی عموئی است كه نه تنها امروز، بلكه بارها و برای اولین بار چند سال
پیش تمام جزئیات بازجوئـی وحشیانه و غیرانسانی را كه از او و از آقای عباس
حجری بعمل آمده را در نامهای در حدود 40 صفحه بوسیله حجتالاسلام
ناصری، نماینده حضرت آیتالله منتظری، برای ایشان فرستادهاند و از آن پس
هم در موارد بیشمار هرگاه فرصتی پیدا شده، همه مطالب را باطلاع مقامات
گوناگون رساندهاند.
جریان چنین بود كه از سوی بازجویان به آقای محمد علی عموئی و عدهای دیگر
از كادر رهبری حزب تكلیف میشود كه گزارش دروغی و ساختگی در این باره كه
حزب توده ایران (هیات دبیران كمیته مركزی كه در فاصله میان دو پلنوم همگانی
افراد كمیته مركزی، بالاترین مقام رهبری حزب است) در یكی از چند هفته پیش
از بازداشت تصمیم گرفتهاست كه تدارك كودتائـی را كه در بالا شرح دادم،
ببیند. به دلیل عدم پذیرش آقای عموئـی و دیگران، آنان را در زیر سختترین
شكنجهها قرار میدهند. آقای عموئـی، یعنی كسی كه در دوران طاغوت نه تنها
25 سال، یعنی تقریبا تمام جوانی خود را در زندانهای مخوف رژیم شاه
گذرانده و شكنجههای جسمی عجیب و غیرقابل تحمل را تحمل نموده و من از شرح
كامل آنچه برایشان گذشته است عاجزم و امیدوارم كه خود ایشان یكبار دیگر
این جریان را باطلاع شما برسانند. همین روش درباره آقایان عباس حجری و رضا
شلتوكی و چند نفر دیگر، منجمله شخص من اعمال گردیدهاست.
یكی از موارد كه مربوط به آقای عباس حجری بود پیش از این شرح دادم. در مورد
دیگران هم مسلما به همین جور بوده است.
با همین شگردها، تا آنجا كه من شنیدهام از 12 نفر از اعضای رهبری مركزی
حزب توانستند این اعتراف دروغ را كتبا بگیرند.
تنها من علیرغم همه فشارها حاضر به پذیرش این دروغ شاخدار نشدم. به من
گفتند كه همه اعضای هیات دبیران كه در بازداشت هستند، این را پذیرفتهاند
كه گویا حزب قرار است روز اول ماه مه (11 اردیبهشت 1362) كودتا را انجام
دهد.
پاسخ همیشگی من این بود كه:
اولا اگر همه افراد حزب هم این را در برابر چشم من بگویند، من این دروغ را
نمیپذیرم و برآنم كه آنها هم زیر همان فشارهائـی كه به من وارد شده و یا
بدتر از آن به این دروغ اعتراف كردهاند.
ثانیا- آیا این مسخره نیست كه حزبی بخواهد با نزدیك به یكصد قبضه سلاح سبك
(تفنگ) و مقداری نارنجك و یا دو تیربار سبك در برابر این نیروی عظیم سپاه و
ارتش و پلیس و كمیتههای انقلاب و بسیجیان كودتا كند؟ شما كه ما را خیلی
كار كشته و زرنگ میدانید، چگونه چنین "حماقتی" را به ما نسبت میدهید؟
در پاسخ به من گفتند كه افراد دیگر (حسن قائم پناه) گفته كه شما از
شورویها مقدار زیادی سلاح گرفته و آنها را احتمالا در جنگلهای مازندران
و در بعضی باغهای اطراف تهران و بخشی را در خراسان مخفی كردهاید.
پاسخ من این بود كه آیا این احمقانه نیست كه اسلحه از شورویها به میزان
زیاد بگیریم و آن را در جنگلهای مازندران مخفی كنیم؟ آیا من به تنهائی
میتوانم چنین كاری را انجام دهم؟ آنهم با وضع مزاجیام. آیا یك نفر دیگر
هم در میان این صدها بازداشت شده هست كه بگوید با من در گرفتن اسلحه و
مخفی كردن آن كمك كردهاست؟ یكنفر هم پیدا نشد!
اگر هم شما عقیده دارید كه در یك باغ متعلق
به دوستان، در اطراف تهران سلاحها پنهان شده، بروید آنها را در بیآورید.
من گفتم كه در جریان انقلاب، روزهای 21 و 22 بهمن افراد حزبی كه از چند ده
نفر تجاوز نمیكردند مقداری بسیار محدود سلاح مانند همه مردم جمع كردند كه
همانوقت آنها را كه میزان تقریبیش را در بالا گفتم، در یك خانه یا دو
خانه مخفی كردیم تا اگر روزی ضد انقلاب توانست ضربهای به انقلاب وارد
سازد، ما بتوانیم با نیروی اندك خود به موازات نیروهای وفادار به انقلاب
علیه نیروهای ضد انقلابی وارد عمل شویم.
ثانیا- تمام اسناد و صورت جلسات هیات دبیران، یكجا بدست شما افتادهاست. در
این صورت جلسات، نه تنها كلمهای از اینكه چنین صحبتی حتی با هزار فرسنگ
فاصله شده باشد دیده نمیشود، بلكه درست برعكس، درست چند هفته پیش از
بازداشت، كه از گوشه و كنار میشنیدیم و همه رفتار مامورین تعقیب كه شب و
روز با گروههای كاملا مجهز در تعقیب ما بودند احساس میكردیم كه مقامات
جمهوری اسلامی به علل سیاسی عمومی در صدد وارد آوردن ضربهای به حزب ما
هستند و به همین جهت در هیات دبیران باتفاق آراء تصمیم گرفتیم كه كادر
رهبری مركزی حزب را بطور غیرقانونی از كشور خارج كنیم و به تشكیلات كوچك
مخفی حزب كه مسئولیت تدارك فنی این كار را داشت ماموریت داده شد كه امكانات
تدارك دیده خود را آماده سازد.
حضرت آیتالله!
آیا این خندهآور نیست كه كسانی را متهم به تدارك كودتا كنند كه درست در
همان دوران مورد ادعای آقایان اتهام زننده، این افراد میكوشند از كشور
فرار كنند!
در گزارش ساختگی كه به افراد رهبری زیر شكنجه تحمیل شد، درست از همین
افراد بعنوان رهبران بخشهای سیاسی - نظامی - تشكیلاتی و تبلیغاتی كودتا
نام برده شدهاست و از این بالاتر، حتی لیست "كابینه" پس از پیروزی كودتا
را سرهم كرده بودند كه در آن گویا كیانوری رئیس جمهور(!!)، فلانی نخست
وزیر، عموئـی وزیر خارجه و دیگری وزیر جنگ و ... .
واقعا تعجبآور است كه چه "مغزهای داهیانهای" این كمدی بیمزه را تنظیم
كرده بودند. البته تصور نفرمائید كه این نامگذاریها تنها به این
نامگذاریها باقی مانده بود. در این دوران، در هر بخشی كه من را میبردند
از پاسداران و ... ( نقطه چین در متن است) كه البته بعلت داشتن چشم بند، من
آنها را نمیشناختم یكی توی سر من میزدند و میگفتند: {حال آقای رئیس
جمهور چطور است؟}
در همان دو سه ماه اول بازداشت، بر اثر فشارهای سنگین، من دوبار دچار
خونریزی معده شدم كه تنها با كمك سرم مرا از مرگ نجات دادند.
شب یازدهم اردیبهشت (اول ماه مه) بازجویم به من گفت: {ما همه با اسلحه به
خانه میرویم و در انتظار كودتا خواهیم بود. تو بدان كه ما به نگهبان بند
یك نارنجك دادهایم كه اگر صدای یك تیر در شهر بلند شود، او نارنجك را از
درون سوراخ در سلول تو به داخل خواهد انداخت.}
پاسخ من با تبسم به او این بود: {امیدوارم شب را راحت بخوابی و فردا صبح
همدیگر را خواهیم دید.} جریان بدرستی مانند گفتههای من پایان یافت و روشن
شد كه مسئله "كودتای حزب توده ایران" بادكنكی بیش نبودهاست.
در پایان سال 1362 بخش عمده و پس از چند ماه بقیه زندانیان تودهای برای
رفتن به دادگاه به زندان اوین منتقل شدیم.
در زندان اوین بجای اینكه بر پایه پروندههای ساخته شده در بازداشتگاه طبق
ماده 32 قانون اساسی دادنامهها در اسرع وقت تسلیم دادگاه گردد، جریان
بازجوئـی با همان تفصیل دوباره از اول شروع شد و همه ما مجبور بودیم كه به
صفحات دور و دراز پرسشها پاسخ بدهیم، تنها با این تفاوت كه در اینجا، تا
آنجا كه من آگاهی دارم، شكنجههای بازداشتگاه تكرار نشد.
ولی این واقعیت را باید یاد آور شوم كه در جریان بازداشتگاه و اقامت در
اوین 11 نفر از اعضای كمیته مركزی حزب، كه بازداشت شده بودند و اسامی
آنانرا در زیر میآورم، بدرود حیات گفتند:
1- آقای رضا شلتوكی
2- آقای تقی كی منش ( این دو نفر جزو آن گروه افسران تودهای بودند كه 25
سال در زندانهای شاه معدوم مقاومت كردند.)
3- آقای گاگیك (كه در زمان شاه جمعا 15 سال در زندان و یكبار هم با خود
شما در زندان بوده و در اولین شب گرفتاری شما كه در سلول انفرادی بودید
برای شما سیگار آورده بود. بار دیگر هم كه حاج آقای مصطفی خمینی، فرزند
بزرگ امام را به زندان آوردند و بدون بالاپوش در زمستان سرد در سلول
انفرادی افكندند، گاگیك یك پتو از بالاپوش خود را برای ایشان برد و ضمنا
یادآوری كرد كه او ارمنی است و تودهای است. آیتالله حاج آقا مصطفی در
پاسخ از او سپاسگزاری كرده و گفتند {در چنین شرایطی این مسایل اهمیت
ندارد.})
4- آقای باباخانی كه در زمان طاغوت سالها در زندان بسر برده و مدتی هم با
آقای لاجوردی در زندان مشهد بودهاست.
5- پرفسور آگاهی، استاد فلسفه.
6- حسن قزلچی، شاعر و نویسنده پیر مرد كرد.
7- حسن حسینپور تبریزی
8- علی شناسائـی (این دو نفر كارگر قدیمی بودند و هر دو پس از كودتای 28
مرداد چندین سال زندانی بودهاند)
9- محسن علوی - دبیر سابقهدار ریاضیات - (آقای علوی پس از 28 مرداد زندانی
شد و زیر شكنجههای حیوانی جلادان ساواك دست چپش بطور كامل فلج شده و به
شانهاش آویزان بود)
10- آقای انصاری از اهالی تركمن صحرا و دكتر در علوم اجتماعی و ادبیات
تركمن در اتحاد شوروی.
11- آقای رحمان هاتفی.
از مرگ 10نفر (شمارههای 11 تا 2) هیچگونه اطلاعی ندارم و نمیدانم
آنها زیر شكنجه و یا بر اثر شكنجه و یا در پی بیماری جان سپردهاند. بطوری
كه من در بهداری زندان اطلاع پیدا كردم، هیچگونه سابقهای از مرگ آنان و
یا بیماری خطرناك در بهداری زندان اوین نیست.
در مورد آقای رضا شلتوكی؛ ایشان مدتی مدید مبتلا به سرطان معده بودند و به
همین علت نمیتوانستند از غذای زندان بجز نان خالی چیزی بخورند. دوستانی كه
با او در یك بند، در سلولهای نزدیك به هم زندانی بودند، گفتهاند كه
بارها، صدای التماس او را شنیدهاند كه نان میخواسته و مسئول پخش غذای
زندان از دادن نان اضافی به او خودداری میكردهاست.
پس از انجام محاكمات، در تابستان 1364 كه شرح آن را پس از این خواهم داد،
چند نفری، از آنجمله آقای حجری - عموئـی - شلتوكی - باقرزاده - ذوالقدر
(همه از افسران 25 سال زندان كشیده دوران شاه) - بهرام دانش و دكتر احمد
دانش و فرج الله میزانی را به یك اتاق در حسینه منتقل ساختند.
آقای عموئـی و دیگران میگفتند كه از شلتوكی ورزشكار و نیرومند جز پوست و
استخوان چیزی باقی نمانده بود و پزشكان هم جز داروی مسكن كاری برای او
نمیكردند، تا اینكه دیگر امیدی به زنده ماندنش باقی نمانده بود، او را
ابتدا به بیمارستان زندان و بعدا به كمك خانوادهاش به بیمارستانی در تهران
منتقل كردند و پس از آنكه دیگر پزشكان امیدی به زنده ماندنش نداشتند،
دوباره به بیمارستان زندان منتقل شد و در آنجا به وضع دردناكی جان سپرد.
پس از مرگ نه جنازهاش را به خانوادهاش تحویل دادند و نه اینكه محل دفن
او را به خانوادهاش اطلاع دادند. حتی به خانوادهاش قدغن كردند كه مبادا
مراسم عزاداری برای او ترتیب دهند.
آقای عموئـی خاله زاده آقای شلتوكی است و این اطلاعات را از راه خانوادگی
پیدا كردهاست.
در مورد 10 نفر دیگر، تنها پس از پایان محاكمات كه همه ما را از سلولهای
بند 209 به بند جدیدا ساخته شده بنام آسایشگاه، كه براستی نام بسیار
بیمسمائـی است، به سلولهای انفرادی منتقل كردند، آقای عموئـی میگوید كه
گاگیك را دیده كه چون خود مستقلا نمیتوانسته راه برود، دو نفر او را بغل
كرده بودند. او یك پیراهن مندرس و یك شلوار از آن مندرستر در برداشته كه
تمام بدنش از پارگی شلوار پیدا بودهاست. پس از این تاریخ دیگر هیچیك از
افرادی كه ما طی چند سال دیدیم، از او خبری نداشته است.
چرا او به آن حال و روز افتاده بود؟ آیا در اوین هم همان برنامه شكنجه
زندان 3 هزار تكرار شده بود؟
در هر حال این پرسش باقی میماند كه به كسی كه در سرمای زمستان بالاپوش خود
را به آیتالله مصطفی خمینی میدهد، پیروان او حتی یك پتوی پاره ندادهاند
تا آن را به كمر خود ببندد و این راه دراز را در زندان، در آن وضع در برابر
چشم دهها ودهها مامور و كارمند عبور نكند و مورد استهزا قرار نگیرد.
از زمان انتقال، از زندان 3 هزار به زندان اوین تا پایان محاكمات در
تابستان 1364 و تا چند ماه پس از آن، در سلولهای انفرادی 80/1 متر در 80/2
متر بودهایم. در برخی سلولها 3 - 2 و در موارد كمی حتی 5 یا 6 نفر
زندانیبودهاند. از هواخوری بكلی محروم بودیم و هفتهای یكبار امكان
استفاده از حمام داشتیم.
همسرم مریم فیروز و من در تمام این مدت دوبار و هر بار چند دقیقه در مقابل
بازپرس همدیگر را دیدیم و از دیدار با بستگانمان تا زمان آزادی دخترمان
(نزدیك به یكسال پس از انتقال) محروم بودیم.
همانجور كه در گذشته هم یاد آور شدم، دخترمان افسانه پس از یكسال شكنجه و
بازجوئـی در زندان 3 هزار به زندان اوین منتقل گردید، بازپرسی مجددا انجام
گرفت و در پایان نمونه دیگری برای نمایشنامه مشهور شكسپیر بنام "هیاهوی
زیاد برای هیچ" پیدا شد و افسانه بدون محاكمه و محكومیت آزاد گردید و تنها
دو سال از زندگیش تباه شد و فرزند كوچكش (13 - 11 سالگی) بیسرپرست ماند،
زندگیش متلاشی شد و بخشی از دار و ندارش غارت شد.
در مورد زندانیانی كه هنوز در جریان بازپرسی هستند، برای جلوگیری از
تبانی، جلوگیری از تماس آنان قابل درك است. ولی در زندان اوین كه من شاهدش
هستم، امكان تماس، حتی سلام و علیك بین زندانیان آشنا كه در سلولهای مختلف
هستند (باستثای بخش عمومی) قدغن است، حتی برای زندانیانی كه سالهاست
محاكمهشان تمام شده و حتی برای زندانیانی كه مدتها و گاهی سالها در یك
سلول با هم بودهاند. اگر در سالن ملاقات یا تصادفا در بهداری بهم برخورد
كنند، نه تنها حق سلام علیك با هم ندارند، بلكه اگر سلام و علیكی با هم
بكنند مورد مواخذه قرار میگیرند.
جریان محاكمه
نمونه دادگاه ما (آقای محمد علی عموئـی - آقای مهدی پرتوی - نورالدین
كیانوری) مانند همه دادگاههای دیگر خود سند گویائـی است برای زیر پا
گذاردن مواد قانون اساسی ازسوی مراجع قضائـی.
اصل 35 قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران - در همه دادگاهها طرفین دعوا حق
دارند برای خود وكیل انتخاب نمایند و اگر توانائـی انتخاب وكیل نداشته
باشند، باید برای آنها امكانات تعیین وكیل فراهم گردد.
معمولا در همه دادگاهها شیوه عمل اینست كه پس از تنظیم دادنامه از سوی
دادستان و ابلاغ آن به متهم، نامبرده وكیل و یا حتی وكلای خود را انتخاب
میكند و پس از آن اجازه مطالعه پرونده به متهم و وكیل و یا وكلایش داده
میشود و پس از آن روز جلسه دادگاه تعیین و دادرسی آغاز میشود.
در دوران طاغوت كه من و شماری دیگر از رهبران و مسئولین حزبمان به بازداشت
و محاكمه كشیده شدیم و دادستان نظامی برای من و چند نفر دیگر (از 14 نفر)
تقاضای مجازات اعدام كرده بود، جریان عینا همینطور بود. ما دوازه وكیل
درجه اول تهران را انتخاب كردیم، بطور دسته جمعی. این آقایان حتی بدون
دریافت یكشاهی از ما، در تمام مدت محاكمه كه چند هفته بطول انجامید،
شجاعانه و بیدریغ از ما دفاع كردند و در پایان علیرغم تهدید شاه به قضات
محاكمه، یكی از 3 قاضی (سرهنگ بزرگ امید)، علیرغم دو قاضی فرمایشی دیگر،
رای بر برائـت كامل ما داد.
البته این رای به بهای بسیار گرانی برای این شخصیت والای انسانی تمام شد.
او را پس از مدتی خلع درجه كرده و به زندان محكوم كردند، ولی نام نیك او در
تاریخ محاكمات فرمایش دوران ننگین حكومت طاغوت باقی ماند.
پس از 28 مرداد 1332 هم كه عده زیادی از رهبران و اعضای حزب ما به زندان
افتادن و آزموده قصاب دادستان نظامی بود، همه متهمان تودهای از همین حقوق
كه در قانون اساسی جمهوری اسلامی در نظر گرفته شده است، برخوردار بودند.
ولی در محاكمات ما چند اصل از اصول قانون اساسی جمهوری بطور كامل زیر پا
گذاشته شد.
اول اینكه مختصر دادنامه دادستان انقلاب 2 سال پس از بازداشتمان در اواخر
زمستان 1363 بما ابلاغ شد.
دوم اینكه بما امكان تعیین وكیل و مطالعه پرونده داده نشد.
سوم اینكه- دادرسی ها در دهم تیرماه 1364، یعنی درست سه سال و نیم پس از
بازداشتمان آغاز شد و دادخواست بدون توجه به تناقضات شگفت انگیزی كه در
پروندههای بازپرسی بود، بدون توجه به مواد قانون اساسی در مورد بیاعتبار
بودن اعترافاتی كه با اعمال فشار، تهدید و شكنجه گرفته شده است، تنظیم
شدهاست.
در دادخواست دادستان انقلاب بدون توجه به اینكه "بادكنك ساختگی كودتا"
بطور مفتضحی تركید، برای اكثریت افراد درخواست مجازات اعدام بر پایه
ادعائـی: "قصد براندازی جمهوری اسلامی ایران" شدهاست.
خنده آور اینست كه حتی در مورد اینكه متهمی علیرغم شكنجه و فشار اعتراف به
همان دروغهای ساخته شده نكرده، بازهم دادستان بر پایه "قصد براندازی
جمهوری اسلامی" تقاضای مجازات كردهاست.
نمونه: در دادخواست همسرم، مریم فرمانفرمائیان، زیر ماده 4 چنین
گفتهشدهاست: "دروغگوئـی و كتمان حقایق در مسیر كلیه بازجوئـیها"
ملاحظه میفرمائید كه دادخواستها تا چه اندازه بدون هیچگونه پایه واقعی
تهیه شدهاست.
از همه اینها خندهدارتر دو مورد زیر است:
1- آقای فریبرز صالحی در 8 شهریور 1360، یعنی نزدیك به یكسال و نیم پیش از
بازداشت ما، بازداشت شد و از آن روز تا زمانی كه اعدام شد (تابستان 1367)
در زندان بود.
2- آقای دكتر فریبرز بقائـی در 15 تیرماه 1360 یعنی بیش از یكسال و نیم پیش
از بازداشت ما بازداشت گردید و هنوز با وجود دریافت یك درجه تخفیف از
اعدام به حبس ابد در زندان است و شب و روز بكار پزشكی در زندان مشغول است.
حتی برای این دو نفر هم دادستان انقلاب به جرم "قصد براندازی جمهوریاسلامی
ایران" تقاضای اعدام كردهاست. براستی كه شگفت انگیز است.
اكنون چند كلمه در باره"قصد براندازی":
همانطور كه گفته شد، مسئله كودتا بطور مفتضحانهای رسوا شد تا آنجا كه حتی
در بازجوئـی گروه دوم از رهبران حزب توده ایران كه در اردیبهشت 1362
بازداشت شدند، دیگر از سوی بازجویان مسئله طرح كودتا مطرح نگردید، حتی
دادستان انقلاب هم نتوانسته است روی این نكته تكیه كند.
دادرسی بدون اطلاع پیشین، بدون آگاهی از متن
گسترده دادخواست عمومی دادستان انقلاب، بدون وكیل، بدون خواندن پرونده و
پیدا كردن تناقضات درون آن آغاز و طی چند جلسه كوتاه دو ساعتی به پایان
رسید. رای دادگاه هم تا امروز كه 4 سال و نیم از آن تاریخ میگذرد به من
و آقای عموئـی ابلاغ نشدهاست. باین ترتیب من اكنون چهار سال و نیم است كه
مانند سالهای طولانی در دوران مبارزه با رژیم طاغوت روی سكوی زیر چوبه دار
ایستادهام و هر روز منتظرم كه رای دادگاه كه مسلما اعدام است، به من
ابلاغ و بموقع اجرا گذاشته شود.
زندگی پس از دادرسی
دوران 5/4 سال پس از پایان دادرسی برای زندانیان تودهای و از آن جمله من،
فرازهای كم بلندی و پر نشیبهای ژرف و تا حد بدون بازگشت داشتهاست.
از مدتها پیش از آغاز دادرسی از سوی حوزه علمیه قم یكی از روحانیون بنام
آقای موسوی زنجانی با من تماس گرفت و از من در باره مسائل گوناگون مثل
مسئله "تعاونیها" و نقد چند كتاب سیاسی مشكوك (ارتباط با دار و دسته مظفر
بقائـی و محافل امریكائـی)، مناسبات حزب توده ایران و دكتر مصدق و ...
تحلیل و اظهار نظر خواستند. من هم در هر مورد با تفصیل و استدلال این
تحلیلها را تهیه و در اختیار ایشان میگذاشتم. پس از دادرسی هم تا
تابستان 1365 كه جریانش را شرح خواهم داد، این همكاری ادامه داشت.
پس از مدتی آقای "رازانی"، دادستان انقلاب از من خواستند كه یك سلسله
درسهائـی را برای آشنائـی حوزه علمیه قم با ماركسیسم و بویژه كتاب
"كاپیتال" كارل ماركس بصورت نوار تهیه نمایم. من به ایشان گفتم كه
دوستمان فرجالله میزانی( كه در تابستان 1367 اعدام شد) تخصص در اقتصاد
سیاسی دارد و برای این كار از من مناسبتر است. ایشان هم این پیشنهاد را
پذیرفتند و از همان زمان آقای موسوی زنجانی هر هفته یك روز به اتاقی كه
ما (7 نفر) با هم زندانی بودیم میآمدند و با رادیو ضبط صوت طی دو ساعت
مطالبی را كه آقای میزانی تهیه كرده بود، روی نوار ضبط كرده و نوشته آن را
كه طبیعتا مفصلتر و كاملتر بود از ایشان گرفته و با خود میبردند. كار
تدریس جلد اول كاپیتال در مدت نزدیك به 10 ماه پایان یافت و جلد دوم آغاز
گردید كه با حادثه زیر این جریان متوقف گردید.
بطوریكه آقای موسوی زنجانی میگفت، مسئولین ذیصلاحیت در حوزه علمیه قم از
نتایج كار بسیار راضی بودند.
ضمنا در همین دوران بطور تلویحی به ما اینطور فهمانده شد كه مسئله اعدام ما
دیگر منتفی است. البته بعدا معلوم شد كه اینطور نبودهاست. شاید در آن زمان
تصمیم مقامات عالی اینجور بوده و بعدا به علل سیاسی تغییر پیدا كرده است.
در این دوران وضع ما در زندان عادی بود و از حقوق عمومی زندانیان بدون
ترجیح برخوردار بودیم. روزی یكساعت هوا خوری داشتیم و گاهی هم بیشتر. در
مورد شخص من كه علاوه بر مسائل عمومی، مسئله دیدار با همسر هم مطرح بود،
پساز پایان دادرسی بطور نامنظم هر از چندی (دو ماه یكبار) دیداری
داشتیم. در تابستان 1365 به یكباره این وضع عادی دگرگون شد. علت آن چنین
بود:
آقای مجید انصاری كه سرپرست اداره زندانهای بود، در گفتگوئـی با
خانوادههای زندانیان سیاسی و بویژه زندانیان تودهای كه از ایشان خواستار
عفو بستگان خود بودند، با لحن بسیار زننده همان اتهامات واهی را كه شرحش
داده شد تكرار كرده و در ضمن یك دروغ شاخدار و یك تهمت نسبت به شخص من
اظهارداشت. این مصاحبه در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید. این دروغ چنین بود:
{كیانوری دبیراول حزب توده در یك جلسه وسیع در حسینه زندان اوین در برابر
زندانیان تودهای سخنرانی مبسوطی در رد ماركسیسم و درستی اسلام كرده و در
پیامد این سخنرانی عده زیادی از حاضرین در جلسه با شور نسبت به ماركسیسم
ابراز انزجار كردند.}
البته این ادعای ایشان بكلی دروغ بود. من طی نامهای بوسیله آقای موسوی
زنجانی به ایشان یادآور شدم كه اینگفته ایشان دروغ است و اتهام و
خواستار آن شدم كه آن را در همان روزنامه اطلاعات تكذیب كنند. در مورد
پرونده ما هم نوشتم كه بخش اعظم اتهامات مطلبی بیاساس بوده و اگر
اعترافاتی در پرونده ما هست، این اعترافات زیر شكنجه به آنان تحمیل
شدهاست.
آقای انصاری بجای آنكه مانند یك مسلمان واقعی در صدد تصحیح اشتباه خود،
لااقل در مورد اتهام نادرستی كه به من زده بود برآید، با كینتوزی غیر قابل
وصفی به آزار نه تنها من بلكه سایر افراد رهبری حزب كه در آن اتاق با من
بودند، برآمد.
همان فردای روزی كه من نامه را برای ایشان فرستادم، مرا از اتاق دسته جمعی
جدا كردند و به سلول انفرادی با شرایط بسیار سنگین منتقل كردند. 1- من
ممنوع الملاقات با دخترم و همسرم شدم؛ 2- همه كتابها و یادداشتها و
هرگونه وسائل نوشتن از من گرفته شد؛ 3- هواخوری از من سلب شد؛ 4- از
تلویزیون هم كه در اتاق دسته جمعی داشتیم، خبری نبود؛ 5- آقای انصاری در
همان اولین شب به سلول من آمد و به من ابلاغ كرد كه چون من در نامه خود،
ایشان و مقامات قضائـی جمهوری اسلامی را زیر سئوال بردهام، حكم اعدام من
مورد تائید قرار گرفته و بزودی اعدام خواهم شد.
بهاین ترتیب، من درست 4 ماه در بیخبری مطلق ازهمه جا هر شب و هر روز و
هر ساعت منتظر احضار برای اعدام بودم.
پس از دو سه روز معاون آقای انصاری به سلول من آمد و پس از تهدید زیاد و
پرخاش از من خواست كه از اعتقاداتم دست بردارم و مسلمان شوم تا در وضع من
بهبودی حاصل شود.
پاسخ من به ایشان این بود كه {من ترجیح میدهم كه اعدام شوم تا به پستی
ریاكاری و دروغگوئـی دچار نشوم. من جمهوری اسلامی ایران را دوست میدارم و
هوادار جدی خط امام هستم و در باره حكم دادگاه در باره خودم هم آن را
پذیرا میباشم.} همین مطالب را هم در نامه به آقای انصاری نوشتم.
باین ترتیب من چهار ماه درانتظار اعدام و بیخبر از همسرم بودم و پس از
چهار ماه مرا به سلول جمعی بازگرداندند. در آنجا آگاه شدم كه چند روز پس
از انتقال من به سلول انفرادی، افراد دیگر اتاق را هم به سلول های انفرادی
فرستادند و پس از چند هفته اقامت در سلول انفرادی، آنها را در گروههای
كوچكتر به اتاقهای كوچكتر گروهی فرستادند. در مورد آقایان فرج الله
میزانی و منوچهر بهزادی كه هر دو، چه تا آن زمان و چه بعدها برای حوزه
علمیه قم فعالانه كار میكردند، این اقامت در سلول انفرادی ماههای
بیشتری ادامه یافت، علتش هرگز برایم معلوم نشد.
در اثر این اقدام آقای انصاری كارهای ما هم برای حوزه علمیه قم تعطیل
گردید.
پس از 8 ماه دوباره اجازه ملاقات با همسرم را دادند. او گفتكه آقای
انصاری پس از دیدار با من به سلول او رفته و با پرخاش او را هم مانند من
ممنوع الملاقات با من و دخترمان كرده و هواخوری هم كه او در تمام مدت زندان
تا سال 1366 هرگز نداشتهاست. همسرم به من گفت كه در این مدت 8 ماه، 8
تا10 نامه برای من نوشته كه من تنها پساز انتقال به اتاق عمومی،
یكیاز این10 نامه را دریافت داشتهام و ظاهرا نامههای دیگر بعنوان
اسناد نوین ارتكاب جرم و یا "غنائم جنگی" ضبط شدهاست. با فشارهائـی كه به
سایر دوستان و همسرم در پیامد نامه من به آقای انصاری وارد گردید، یكبار
دیگر مفهوم این شعر زیبای پارسی واقعیت پیدا كرد:
" گنه كرد در بلخ آهنگری
به شوشتر زدند گردن مسگری"
خوشبختانه در این مورد، گردن زدنها به خون كشیده نشد. پس از 8 ماه درد
و رنج وضع به حال عادی برگشت، اما با كمال تاسف وضع به این حال باقی نماند
و پس از كمی بیش از یكسال مصداق این شعر بشكل دردناكی به واقعیت تبدیل شد و
صدها نفر از افراد بیگناه تودهای به جوخههای تیرباران سپرده شدند.
حضرت آیتالله!
همانجور كه حضرتعالی آگاهی دارید، در تابستان 1367 پس از عملیات "مرصاد"
در ماههای خرداد تا مهر ماه عده بیشماری از زندانیان در زندانهای كشور
و بویژه در زندانهای تهران (اوین و رجائـی شهر) اعدام شدند و در میان آنان
تعداد زیادی از زندانیان تودهای كه نهتنها كوچكترین رابطهای با
مجاهدین خلق هرگز نداشتند، بلكه برعكس، همیشه آماج دشمنی آنان بودهاند و
این دشمنی با زندانیان تودهای درست به این علت بود كه زندانیان تودهای،
حتی آنان كه به اعدام محكوم شده بودند، همواره از جمهوری اسلامی ایران و خط
امام پشتیبانیكردند.
من از تعداد تیرباران شدگان آگاهی دقیقی ندارم، تنها در كنار آن 11 نفر
مفقود شدگان كه در زندان بدرود حیات گفتهاند، من اسامی 50 نفر از اعدام
شدگان- توده ای- را در اختیار دارم و بدون تردید تعداد واقعی اعدام شدگان
توده ای خیلی بیشتر از این شمار است.
حضرت آیتالله!
شگفت انگیز است كه در این "كشتار" نه تنها تعداد معدودی كه زیر حكم اعدام
بودند، بلكه شمار زیادی از افرادی كه محكومیتهای غیر اعدام داشتهاند،
مانند حبس ابد، بیست سال، 15 سال و حتی 6 - 5 سال بدون هیچگونه دلیل
تازهای اعدام شدهاند.
آیا همه آنچه در این نامه نوشتهام و به وجدان انسانیم سوگند كه یك كلمه
از آن خلاف واقع و حقیقت نیست، در چارچوب عدالت اسلامی میگنجد؟
تنها امید من اینست كه این نامه، این پیامد را داشته باشد كه اینگونه
جریانات در آینده تكرار نشود.
.....(متن کامل این نامه را می توانید از
اینجا بخوانید)
راه توده 222 11.05.2009