راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

5 مهر، دهه خونین 1360
آن گل سرخ
نامش "گیتا" بود
 

یکی از دوستان گیتا علیشاهی، عضو تشکیلات دموکراتیک زنان ایران که روز ٥ مهر ١٣٦٠ تیرباران شد، طی نامه‌ای به مجله "بیداری ما" نکات تازه‌ای از زندگی او را بازگو کرده است:  

«گیتا در سال دوم زیست شناسی تحصیل می‌کرد و از لحاظ ظاهری دختری زیبا بود، با قد بلند و موهای مشکی کوتاه که نیمی از پیشانیش را می‌پوشاند. پوستی گندمگون داشت و چشمان درشت و سیاه، با دهان کوچک که وقتی می‌خندید دو ردیف دندان سفیدش نمایان می‌شد.
گذشته از مشخصات ظاهری، متانت، وقار و سادگی اش او را هزار بار زیباتر می‌ساخت. در محیط آزادی که انقلاب بهمن به ارمغان آورده بود با هم در فعالیت سیاسی شرکت داشتیم. اوایل گوشه‌گیر بود و گاه غمگین. برای مبارزه میان زنان ارزش چندانی قایل نبود و حتی از زن بودن خودش ناراضی بود. کم کم که با مبارزه زنده و فعال آشنا می‌شد و برایش جا می‌افتاد، به تناسب روحیاتش در جهت مثبت تغییر می‌کرد و به سوی تکامل می‌رفت.
درباره خانواده گیتا اطلاع زیادی ندارم. فقط می‌دانم که پدرش کارگر بود و گیتا را بی‌نهایت دوست می‌داشت. بعد از دو ماه آشنایی، ارتباط گیتا و من بیشتر شد. یادم است یک روز به من گفت که تا کنون دوستی نداشته‌ام و خیلی دلم می‌خواهد با تو دوست باشم. در جواب گفتم من تو را دوست خودم می‌دانستم. از آن تاریخ روابطمان باز هم بیشتر و نزدیکتر شد. در اکثر فعالیت‌های روزانه همکاری می‌کردیم و برای پخش و فروش روزنامه و اعلامیه و نصب تراکت و غیره تقریبا هر روز یکدیگر را می‌دیدیم. یک بار که از طرف دانشگاه برای تکمیل پرونده از همه عکس خواسته بودند، من و گیتا با هم در محوطه دانشگاه قدم می‌زدیم. عکس‌هایمان را بهم نشان دادیم. من به شوخی به او گفتم چرا اینقدر مظلومانه و معصومانه عکس گرفته‌ای؟ گیتا خندید و گفت راستی هم که عکسهایمان برای روی قبر خوب است. مثلا اگر من شهید شوم عکسم را روی قبر می‌گذارند و درشت می‌نویسند (شهید، گیتا علیشاهی). بعد گفت می‌خواهم یکی از عکس‌هایم را بتو بدهم و پشت آنرا نوشت و به من داد.
در اسفند ٥٨ قرار بود گیتا و من و چند نفر دیگر تراکت به دیوار نصب کنیم. من و یکی از همراهان که عقب مانده بودیم، برای اینکه زودتر به آنها برسیم بسرعت عرض خیابان را دویدیم. موتور سیکلتی با من برخورد کرد. من زخمی شدم و تراکت‌ها در سطح زمین پخش شد. در آن موقع جمعیت زیادی جمع شده بود و اعلامیه‌ها را می‌خواند. گیتا از وضعیت من نگران شده بود و بیشتر از همه تلاش می‌کرد تا هر چه زودتر مرا به بیمارستان برساند. به او گفتم که باید اعلامیه‌ها را جمع کرد. او گفت که مردم آنها را می‌‌خوانند. در ضمن زمین خیس است و نمی‌شود و الان باید تو را زودتر به بیمارستان رساند. گیتا بیشتر از دوستان دیگر به من سر می‌زد و مرا به بهداری دانشگاه برای پانسمان می‌برد.
در فروش نشریات اکثرا با هم بودیم. او آن طرف خیابان و من در این طرف. او خیلی سعی می‌کرد روزنامه‌ را بین کارگران ببرد. با هم به کارگاه‌های خصوصی می‌رفتیم. گیتا موفق شده بود با یکی از کارگران دوستی برقرار کند. مرتب به او کتاب و روزنامه می‌داد و بحث می‌کرد. همیشه می‌گفت دلم می‌خواهد بیشتر با مردم باشم و میان مردم بروم.
کم کم کارش را با تشکیلات دموکراتیک زنان شروع کرد. چند بار با بچه‌ها به کوه رفتیم. بعد از بسته شدن دانشگاه چند بار او را در دفتر تشکیلات زنان دیدم. آخرین باری که او را دیدم، تابستان ٦٠ بود. با چند نفر از دوستان برای خوردن نهار به یک ساندویچ فروشی رفتیم. گیتا عجله داشت و می‌خواست به نهضت سواد‌آموزی برود. با عجله خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش او را با دو سال پیش مقایسه می‌کردم و به تکاملی که در این مدت پیدا کرده بود فکر می‌کردم و می‌دیدم که این تکامل چقدر سریع و زیبا بود. اکنون گل سرخ، به زن بودنش افتخار می‌کرد.
روز ٨ مهر ماه سال ٦٠، وقتی در جلسه تشکیلاتی شنیدم که گیتا را تیرباران کرده‌اند سراپای وجودم آتش گرفت. بی‌اختیار اشک می‌ریختم. به سوی خانه‌ام دویدم و آلبوم را باز کردم و عکس گیتا را نگاه کردم، چشمان سیاه گیتا درخشش عجیبی داشت و معصومانه به من می‌نگریست.»

نقل از: بیداری ما، ارگان تشکیلات دموکراتیک زنان، شماره ١٣، پاییز ١٣٦٧. (آلمان غربی)


راه توده 215 02.03.2009


                                                                                                                                             بازگشت