سلطانیسم فرهنگی - 2
آقای گنجی در ادامه سلسله مقالههای خود در مورد "سلطانیسم فرهنگی" وضعیت دوران انقلاب فرهنگی را از زبان یکی از فداییان خلق چنین شرح میدهد: "یکی از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق وضعیت آن دوره را اینگونه توضیح داده است: "روحانیون ستادهای رهبری خود را در مساجد متمرکز کردند ... بخش دانشجویی سازمان [چریکهای فدایی خلق]، ساختمان دانشکدهی فنی تهران را اشغال و به ستاد فعالیتهای سازمان تبدیل شد. ... تمام درهای ورودی دانشگاه تهران توسط انقلابیون مسلح کنترل میشد. به یکی از آن ورودیها که توسط مجاهدین خلق نگهبانی میشد نزدیک شدم ..." صرفنظر از میزان اعتبار این نقل قول و نویسنده آن، آنچه در اینجا گفته شده اصلا به "وضعیت دوران انقلاب فرهنگی" مربوط نمی شود، بلکه مربوط به نخستین روزها و هفتههای پس از انقلاب است. آقای گنجی كه خود آن زمان در ایران و در انقلاب حضور داشته و میتواند خود اوضاع را توصیف كند از قول دیگری وضعیت هفتههای نخست پس از انقلاب را به آستانه انقلاب فرهنگی متصل میکند تا تصویری ایجاد شود که گویا دانشگاه پادگان بوده است. و دانشجویان چپ و غیرچپ هم افراد غیردمکراتی بودند که به اتکای تفنگ در دانشگاه حضور داشتند. در آن روزهای ابتدای پیروزی انقلاب تفنگ در دست داشتن به دمکرات بودن یا نبودن هیچ ارتباطی نداشته، بلکه ناشی از شرایط انقلاب بود. یعنی مردم در برابر کودتای واحدهای گارد سلطنتی دست به مقاومت زدند و در نتیجه پادگانها- پس از فروپاشیدن واحد همافرها- تسخیر شد و تفنگ بدست مردم افتاد و تا مدتی نه تنها در دانشگاهها، بلکه در مساجد و کارخانهها و کوچه و خیابانها و داخل خانهها نیز تفنگ در دست مردم وجود داشت. بنابراین تصویر آقای گنجی مربوط به دوران انقلاب فرهنگی نیست. بعدها در زمان انقلاب فرهنگی ادعا شد که از اتاق برخی گروههای دانشجویی اسلحههای مخفی کشف شده یا در روایتی دیگر ادعا شد آنجا ستاد برخی گروهها برای جنگ در کردستان و غیره بوده است که ما میزان درستی این ادعاها را نمی دانیم. ولی میدانیم برخی گروههای چپنما و آنارشیست و برخی سازمانهای ساواک ساخته از دانشگاه برای فعالیتهای ضدانقلابی استفاده میکردند. ولی اگر بودن یا نبودن تفنگ آنگونه كه آقای گنجی وانمود میكند معیار دمکراسی باشد، پس دانشگاههای ایران در دوران سلطنت پهلوی دمكرات ترین دانشگاههای جهان و مردم ایران در دوران شاه دمکرات ترین مردم و حکومت شاه هم دمکرات ترین حکومت تاریخ ایران بوده است. اگر مقصود اقای گنجی از این اشارهها آن باشد که طرفداران آیت الله خمینی در جامعه اکثریت بسیار بزرگ را تشکیل میداند و بنابراین ایستادن دربرابر چنین اکثریتی آن هم با تفنگ اگر یک نادانی نباشد لااقل از غیردمکرات بودن صاحبان چنین اندیشهها و روشهایی حکایت دارد قطعا حق با ایشان است. اما منظور گنجی به هیچوجه اینها نیست. خود وی بیش از همه منتقد آیت الله خمینی است و قبول داشتن او را نشانهای از غیردمكرات بودن میداند. آقای گنجی اصلا به این موضوع که اکثریت مردم چه فکر میکردند و چه کسی را قبول داشتند یا نداشتند توجه ندارد تا آنجا که حتی کمی بعد در ادامه همین مقالات به حزب توده ایران و فداییان خلق اکثریت - آن هم به شکلی کاملا بی ربط با ماجرای انقلاب فرهنگی - انتقاد میکند که چرا از آقای خمینی پشتیبانی کردهاند. به عبارت دیگر چپها اگر تفنگ داشته باشند و مخالفت کنند غیردمکرات هستند و اگر تفنگ هم نداشته باشند و پشتیبانی کنند باز هم غیردمکرات هستند. ما در آینده به آنچه به حزب توده ایران مربوط میشود بیشتر خواهیم پرداخت ولی همین مقدار نشاندهنده میزان ناپیگیر بودن آقای گنجی در ادعای دمکراسی خواهی اوست. همه متهم هستند جز احمدی نژاد! پیشتر گفتیم، نوشته آقای گنجی متاسفانه- خواسته یا ناخواسته- صرف آن شده تا نقش احمدی نژاد و یاران او در انقلاب فرهنگی در سایه قرار گیرد. ایشان نام همه را به وسط کشیده است: از مهندس سحابی تا مهندس موسوی، از دکتر پیمان تا دکتر ملکی، از بازرگان تا معین فر، از کدیور تا مهاجرانی، از نهضت آزادی تا حزب جمهوری اسلامی و جنبش مسلمانان مبارز ... مثلا ایشان با نقل نوشته مجهولی از فرد مجهول دیگری از جلسه شورای انقلاب چنین مینویسد: "سران حزب جمهوری اسلامی، طیف نهضت آزادی ، بنی صدر، مهندس سحابی و دیگران از وضعیت دانشگاهها به شدت ناراضی بودند و چارهای جز "پیشگیری" یا "برخورد" در مقابل خود نمی دیدند. مهندس سحابی معتقد به پیشگیری بود. مهندس معین فر برخورد را مسلم و تعطیلی دانشگاهها را حتمی تلقی میکرد. هاشمی رفسنجانی میگوید از طریق حضور"تعداد زیادی بچه مسلمان در تهران" میتوان جلوی "شلوغی" دانشگاه را گرفت."... سید علی خامنهای در پاسخ بنی صدر میگوید: "به بنی صدر میگویم مسأله را در جریانهایی که منحرف میشود نکشید... مهندس میرحسین موسوی تنها کسی بود که در آن جلسات از ضرورت "انقلاب فرهنگی" از طریق حضور تودهها در دانشگاهها سخن گفت". یکی دیگر از متهمان دکتر محمد ملکی است: "وزیر فرهنگ و آموزش عالی وقت (دکتر علی شریعتمداری) در تاریخ 15 مرداد 58 به مدیریت وقت دانشگاه تهران(دکتر محمد ملکی) نامهیی نوشته و در آن از اخراج و قطع حقوق برخی از کارکنان و استادان گله میکند. مدیریت دانشگاه تهران با قاطعیت اعلام میکند که "دانشگاهها باید از وجود عوامل وابسته و ضد مردمی پاک گردد" و تهدید به استعفا میکند." و متهمان دیگر از قول یکی دیگر از همفکران و همکاران آقای گنجی: "جلسات تعطیل کردن دانشگاهها در شهر شیراز در منزل محسن کدیور تشکیل میشد. در آن جلسات محسن کدیور، عطاء الله مهاجرانی (وزیر فرهنگ و ارشاد خاتمی)، مجید محمدی، ابراهیم نبوی، توفیقی (وزیر فرهنگ و آموزش عالی خاتمی)، کوچک زاده(نمایندهی مجلس فعلی)، کریم شورانگیز(استاندار کهکیلویه و بویر احمد در دوران محمد خاتمی) و... شرکت داشتند." گنجی مینویسد برخی از این عده به بنی صدر رای داده بودند: "مطابق روایت محمدی، آنها در انتخابات به بنی صدر رأی داده بودند و در جلسات تعطیل کردن دانشگاهها در شیراز، هیچ بحثی علیه بنی صدر مطرح نمی شد." در ادامه: "روایت مهندس مهدی بازرگان هم حاکی از آن است که انقلاب فرهنگی حرکتی از پائین برای مقابلهی با مارکسیستها و مجاهدین خلق بوده که دانشگاهها را به "ستادهای جنگی" تبدیل کرده بودند. چپیها بعضی از دانشکده یهای تهران را تبدیل به ستادهای جنگی یا مراکز جمع آوری و توزیع نفرات و مهمات برای کردستان و سایر نقاط مرزی، علیه دولت جمهوری نموده بودند. در برابر چنین وضع ناهنجاری، قیامی با راهپیمائی عمومی از طرف دولت، شورای انقلاب و کمیتهها و رئیس جمهور برای تصرف دانشگاه تهران و پاکسازی سیاسی و جنگی آنجا در 31 فروردین 59، صورت گرفت که به بهای چند روز تحصن و خشونت و درگیریهای مسلحانه به موفقیت انجامید" جایی هم که از شخصی یا حزب و گروهی نکته قابل انتقادی راجع به انقلاب فرهنگی پیدا نمیکند مثل حزب توده ايران یا فداییان خلق اکثریت یا جنبش مسلمانان مبارز بحثهای فرعی و بی ربط را پیش میکشد: "حبیب الله پیمان، آن روزها، زیر عنوان "لیبرالیسم جاده صاف کن امپریالیسم"، بیشترین حملهها را به بازرگان وارد میآورد. مینوشت: "... همانطور که بارها خطر لیبرالیسم را که همسایهی دیوار به دیوار با ارتجاع بوده و غالباً همراه آن راه را برای سلطهی مجدد امپریالیسم باز کرده و سعی مینماید به خاطر تثبیت موفقیت و حفظ تسلط سیاسی خود آب رفته را به جوی باز گرداند، معرفی نموده ایم ..." همین که دکتر پیمان جرات کرده و نامی از امپریالیسم برده است باید به شکلی پایش به انقلاب فرهنگی باز شود. البته به گفته آقای گنجی این هم که گفته شده بازرگان لیبرال بوده نادرست است: "بازرگان لیبرال نبود و دینداریی که او مدافعش بود، با لیبرالیسم سازگار نبود.... مهدی بازرگان در پاسخ علی خامنهای نوشته بود: "... سالها قبل از آنکه آقایان انقلابی شورای انقلاب، انقلاب کنند و متوجه بشوند که اسلام را میتوان به عنوان یک ایدئولوژی اجتماعی سیاسی اختیار کرد و اساس حکومت و ادارهی جامعه را برمبنای آن استخراج و تنظیم کرد، کسانی نهضت آزادی را با ایدئولوژی اسلامی تأسیس نموده برای حکومت، اقتصاد، سیاست خارجی و مسائل دیگر مملکت تبلیغ و تعلیمات مینموده کتابها نوشته اند" به گفته گنجی "بازرگان به تفسیر حداکثری از اسلام که تمامی حوزههای زندگی را در بر میگیرد، باور داشت. بازرگان ... مخالف اجرای حدود شرعی نبود. میگفت: "بدیهی است که محارب مسلح، خرابکار فتنه انگیز و مفسد فی الارض باید دستگیر و محاکمه و تعزیر شوند و در صورت ارتکاب جرم و ثبوت صحیح بر طبق موازین متقن اسلامی، اعدام هم بشوند. کسی با قصاص به حق و اجرای به عدل احکام قضا...مخالف نیست."
همه اینها درست یا غلط ربطش به انقلاب فرهنگی چیست؟ ربطش را باید در این جمله که ظاهرا اوج اندیشه ورزی آقای گنجی است جستجو کرد: "آنچه روی داد مقتضای عمل جمعی انسانهای غیردموکراتی بود که این تاریخ را پدید آوردند. اگر آنها به گونه دیگری عمل میکردند، تاریخ دیگری آفریده میشد. اما آنها به گونه دیگری عمل نکردند، چون هیچ کدام دموکرات نبودند" نگاه آقای گنجی البته بنظر ما مطلق بینانه و یکسویه نگر است ولی ما آن را جدی میگیریم تا به کنه اندیشه ایشان پی ببریم. فرض کنیم حق با آقای گنجی باشد و بازیگران تاریخ انقلاب "همه غیردمکرات بودند"، باز هم منطق و تجربه حکم میکند معتقد باشیم در میان این "همه"ی غیردمکرات عدهای بیشتر غیردمکرات و عدهای کمتر غیردمکرات بودهاند. اگر قرار باشد بگوییم شاه غیردمکرات بوده، آقای خمینی هم غیردمکرات بود، آن شکنجه گر ساواک هم غیردمکرات بود، آن دانشجو یا کارگر یا روحانی که توسط ساواک شکنجه میشد او هم غیردمکرات بود، آن جوانی که در خیابان یک سنگی پرت کرده یا موتوری را آتش زده پس غیردمکرات است و آن که در زندان او را شکنجه میکند، تجاوز میکند، میکشد او هم غیردمکرات است و ... همگی اینان به یک اندازه غیردمکرات و به یک اندازه مسئولاند، یعنی آنکه همه مرزهای یک درک عینی و واقع بیانیه از جهان و جامعه و انسان را به هم بریزیم و این به هم ریختگی و آشفتگی این چنینی مرزها قطعا بسود غیردمکرات ترینها، باز کننده راه برای توجیه بدترین نوع خود کامگیها و فاشیستی ترین نوع دیکتاتوری هاست. با ریختن همگان در یک دیگ و بار گذاشتن آش شله قلمكاری نام "غیردمکرات" تنها جلاد و قربانی هستند كه در یكدیگر جوش خواهند شد و همه مرزها و تفاوتها و تمایزهای میان آنان از میان میرود. دقیق آن است که بجای صادر کردن حکمهای کلی از نوع اینکه همه "غیردمکرات" بودند، حکمهایی که اصولا پیچیدگیهای واقعیت را در نظر نمی گیرند و به همین دلیل کم ارزش و کم محتوا و کم نتیجه هستند، باید نقش هر یک از نیروها را مثلا در روند انقلاب فرهنگی تحلیل کنیم تا از مفهوم مطلق "غیردمکرات" به مفهوم نسبی تری دست یابیم. ببینیم چه کسانی کمتر مسئولاند و چه کسانی بیشتر، چه کسانی کمتر غیردمکرات هستند و چه کسانی بیشتر، چه کسانی غیردمکرات بودن جزیی از سرشت و ماهیت آنهاست و چه کسانی جزیی از محیط و تربیت و شناخت آنها؟ در چه کسانی بیشتر ریشههای طبقاتی دارد و در کجا بیشتر ریشههای معرفتی؟ چه کسانی قابل اصلاح و هدایتاند و چه کسانی اصلاح ناپذیر و هدایت ناشدنی و ...؟ این کار البته بسیار بسیار دشوارتر از صدور یک حکم کلی و جمع کردن همه زیر یک عنوان دمکرات یا غیردمکرات است که گویا تاریخ به همین سادگی توسط اینان و بر اساس همین یک صفت و یك ویژگی ساخته شده است. این كار دشوار نیاز به تحلیل مشخص، ارزیابی مشخص از هر فرد و هر گروه و جریان، تعیین جایگاه فکری او، پایگاه طبقاتی او، عواملی که ظرفیتهای امروز او را میسازند و گرایشهای احتمالی آینده او را تعیین میکنند و به حساب آوردن دهها و دهها عامل دیگر دارد. ولی برای باز کردن راه دمکراسی، برای جمع کردن نیرو در حول دمکراسی، برای ایجاد شکاف در نیروهای ضددمکراتیک چارهای جز این نیست، چارهای نیست جز آنکه مرزهای واقعی موجود میان همان به اصطلاح "غیردمکرات ها" را هم شناخت و تعیین کرد، آنها را از هم تفکیک کرد و برخوردی متفاوت از هریک با دیگری داشت. ولی با این کار ما خواهیم دید که آن تعریف اولیه از "غیردمکرات" تا چه اندازه ناکارآمد است. انسانها و اندیشههای آنان نه بطور مجرد بلکه در ارتباط با همدیگر تعریف میشوند. و در این ارتباط، در این مقایسه میبینیم با آنکه همه ما زخمها و نشانهای جامعهای را که در آن زندگی کرده ایم کمتر یا بیشتر بر پیکر و روح و روان خود داریم، اما در مقایسه، عدهای نه تنها "دمکرات تر" بلکه اصولا در قیاس با دیگری "دمکرات" محسوب میشوند. این تلاش برای شناخت، این کوشش برای فهم پیچیدگیهای واقعیت، این دیدن انسانها، جریانها، اندیشهها، نه بطور مطلق، بلکه در پیوند با یکدیگر، در مقایسه با یکدیگر، در زمان و در مکان، همان کاریست که آقای گنجی نمی کند. برعکس بنظر میرسد که وی در نتیجه تفکر مطلق گرایانه خود، آگاهانه و عامدانه مرزها را مغشوش میکند. آقای گنجی با از میان بردن مرز میان نیروهای دمکرات و غیردمکرات، با اصرار بر تبرئه کردن راست افراطی و ضد چپ از مسئولیت انقلاب فرهنگی و تلاش برای کشاندن پای نیروهای مترقی جامعه به این ماجرا، یا لااقل یکسان و هم وزن معرفی کردن نقش ایندو، با تلاش برای تحمیل این نتیجه گیری خودساخته و مطلق گرایانه که "همه غیردمکرات" بودند به آگاهی مردم، به شناخت آنان از تاریخ خود، به جمع شدن و اتحاد آنان در حول دمکراسی و ایستادگی دربرابر دیکتاتوری لطمه میزند. |
راه توده 276
4 مرداد ماه 1389