مازیاربهروز- موسی غنی نژاد

نسل جدیدی از روشنفکران حکومتی

که با پرچم ضد توده ای به میدان آمده اند

جمهوری دوم اسلامی

با یورش به تمام ارزش ها آغاز شد

 

حاصل هجوم همه جانبه به ارزش‌ها و آرمان‌های انقلاب که با روی کار آمدن

 علی خامنه‌ای آغاز شد، عملا به نوعی ترديدو بی‌باوری عمومی نسبت

به همه ارزش‌ها انجاميد كه پيامدهای آن بسيار ويرانگر بوده است.

 

 

آخرين شماره نشريه "نامه" حاوی گفتگويی است با "مازيار بهروز" نويسنده كتاب "شورشيان آرمانخواه" که خارج از ایران بسر می برد. مازيار بهروز كه خود را "كارشناس" دلايل "شكست" چپ ايران می‌داند، با قياس جامعه ايران با چين و ويتنام كه هر سه به گفته وی جوامع روستايی بودند، می‌پرسد: چرا چپ ايران و مشخصا حزب توده ايران برخلاف احزاب كمونيست چين و ويتنام نتوانست قدرت سياسی را بدست گيرد و "شكست" خورد؟

         او مهمترين دليل را همانا در "اشتباهات" چپ و مشخصا حزب توده ايران و عدم شناخت آن از جامعه ايران می‌بيند.

         تقريبا همزمان با "نامه"، روزنامه شرق نیز با موسی غنی نژاد يكی از "كارشناسان" چپ ستيز  در داخل کشور گفتگو کرده است. غنی نژاد برخلاف مازيار بهروز نه تنها به "شكست" چپ و بطور مشخص حزب توده ايران اعتقاد ندارد، برعكس می‌گويد اين حزب انديشه و ديدگاه خود را بر ايران، تاريخ و جريان‌های سياسی آن حاكم كرده است. غنی نژاد بين قتل و اعدام اعضا و رهبران حزب و ضربه به تشكيلات چپ، با نابودی تفكر و انديشه آن تفكيك قايل می‌شود و معتقد است عليرغم آن سركوب، انديشه حزب توده ايران تمام تاريخ معاصر ايران را زير نفوذ خود گرفت و در جريان انقلاب 57 به انديشه "غالب" تبديل شد. وی با اشاره به دستگيری رهبران حزب توده ايران در سال 1362 می‌گويد:

         "حتى در سال ۶۲ كه از نظر تشكيلاتى نابود شد، از نظر ايدئولوژيكى پيروز شد. يعنى آنها آن كارى را كه مى خواستند كردند، ولى به دست خودشان نشد بلكه به دست ديگران شد. اگر در گفتارهاى تئوريسين هاى حزب توده از جمله دكتر كيانورى دقيق شويد كاملاً مى بينيد كه اصلاً اينها مى خواستند همين كار را بكنند. وقتى كه با آقاى كيانورى بحث مى شد كه از يك رژيم تئوريك (احتمالا بايد اشتباه تايپی روزنامه شرق و تئولوژيك به معنای الهی باشد- نگارنده) چه طورى يك حزب ماركسيست مى تواند دفاع كند؟ پاسخ اش اين بود كه مسئله ما رابطه نيروهاست و آن چيزى كه ما فكر مى كنيم درست است، انجام شود. حالا به دست هر كسى باشد مهم نيست. گفتار اقتصادى و اجتماعى و سياسى آنها متاسفانه گفتار غالب شد." (تاكيدها در اينجا و همه جای ديگر اين مقاله از ماست)

         با ديد موسی غنی نژاد، يقينا مازيار بهروز وقت خود را بيهود برسر تحقيق دلايل "شكست" چپ گذاشته، برعكس بايد اين نكته را می‌شكافت كه حزب توده ايران چگونه توانست در جامعه ايران و در زير سركوب، انديشه خود را به انديشه "پيروز و غالب" تبديل كند. اين از جمله همان وظيفه ايست كه موسی غنی نژاد دربرابر خود قرار داده است.

         دو ديدگاه به ظاهر متضاد كه هر يك بخشی از واقعيت را بطور يكجانبه مطلق و در آن غلو می‌كند تا به نظر ما و چنانكه خواهيم ديد پيش فرض‌های ذهنی خود را اثبات كند. نه آنكه وظيفه خود را بررسی شكست چپ - كه هر دو آن را تقريبا مترادف با حزب توده ايران می‌گيرند- قرار داده هدفش تجربه اندوزی از اين "شكست" است و نه او كه مدعی "غالب" بودن انديشه چپ در ايران است، انديشه واقعی خود را مطرح مي كند. اينان از دو زاويه مخالف همديگر را تكميل می‌كنند. يكی "سركوب" چپ را به "شكست" آن تعبير می‌كند كه جايی برای بازسازی مجدد باقی نمی گذارد، برای ديگری چپ ايران به نيروی فكری غالب تبديل شده بنابراين فاجعه كنونی حكومت بازار و ارتجاع همان حكومت موردنظر چپ است كه بايد آن را نابود كرد. يكی با ادعای شكست می‌خواهد خيزش مجدد آن را ناممكن سازد و ديگری با ادعای غلبه و پيروزی چپ می‌خواهد برای ادامه حمله روشنفكران حكومتی برضد آن توجيه تئوريك بسازد. يكی در انديشه نابودی اراده و روحيه لازم برای بازسازی تشكيلاتی حزب توده ايران است و ديگری در فكر ريشه كن كردن ايدئولوژيك آن.

 

اين دو ديدگاه را دقيق تر بررسی كنيم.

 

1

مازيار بهروز

 

         برای مازيار بهروز تاريخ چپ و حزب توده ايران تاريخ "شكست" و ناكامی است. اين شكست هر چند بطور انكارناپذير درسركوب و آرايش طبقاتی جامعه ايران هم ريشه دارد ولی پيش و بيش از هرچيز حاصل اشتباهات حزب توده ايران و عدم شناخت اين حزب از جامعه ايران است. دقت در مجموعه استدلال ها و دستگاه انديشه‌ای مازيار بهروز نشان مي دهد كه انديشه  و ادعاهاي وي بر چند پايه زير بنا شده است:

- مطلق كردن امور و مفاهيم نسبی از جنبه نسبی و تاريخی آنها

- وارونه كردن نقش و وزن عوامل مختلف در تحول تاريخي

- توجيه منافع طبقاتی جريان تاريخی راست و واپسگرای ايران

 

1- شكست:

         شكست يك مفهوم نسبی است، مازيار بهروز آن را مطلق می‌كند. هر گرايشی به هر حال تاثير خود را در تاريخ كمتر يا بيشتر در حد توان و امكان و مبارزه خود می‌گذارد، همان تاثيری كه مثلا در مورد حزب توده ايران آنقدر در تاريخ ايران جدی و نيرومند است كه موسی غنی‌نژاد آن را از سوی ديگر بام عمده می‌كند و از آن دگم ديگری می‌سازد تحت اين عنوان كه اين حزب انديشه خود را به انديشه حاكم در ايران تبديل كرده است.

         طرح پرسش به اين شكل كه "چرا چپ ايران شكست خورد؟" نيز اصولا طرح نادرست پرسش است. اين شيوه طرح پرسش خودبخود متضمن اين پاسخ است كه چپ بدليل اشتباهاتش شكست خورد. اگر مثلا سرنوشت جنبش اصلاحات را به اين شكل مطرح كنيم كه "چرا خاتمی شكست خورد يا نتوانست خواسته هايش را عملی كند؟" پرسشی است كه هر طور بگردد نتيجه اين ميشود كه خاتمی اشتباه كرد. اگر عامل مخالفان اصلاحات را مطرح كنيد كه مانع شدند، ميگويند چرا اين هوشمندی را نداشت كه نگذارد آنان مانع شوند. اگر بگوييد آنان نيروی بيشتری داشتند ، ميگويند چرا نفهميد آنان نيروی بيشتری دارند. خلاصه اخر كار به آنجا ميرسد كه اگر هيچ اشتباهی به فرض در كار او نباشد اين اشتباه را دارد كه اصلا نامزد رييس جمهوری شده است. يقينا سخن برسر اين نيست كه خاتمی اشتباه كرده يا نكرده. بحث برسر نحوه طرح پرسش است كه مسئله ناكامی يك جنبش را نه از زاويه مجموع شرايط، بلكه از زاويه يك فاعل آن مطرح می‌كند و در نتيجه پاسخ خواه و ناخواه به نحوه عمل همان فاعل باز می‌گردد.

         در مورد چپ هم همين است. مازيار بهروز ميگويد چرا چپ شكست خورد؟ نمی تواند انكار كند چپ سركوب شد. ولی به گفته وی اصلا در ايران چپ بايد سركوب شود. كسی كه چپ ميشود ميداند كه سركوب ميشود، اگر نميداند كه اشتباه كرده و نميدانسته و اگر ميدانسته و شكست خورده، پس باز اشتباه كرده كه نتوانسته جلوی سركوب خود را بگيرد.

         پرسش دقيق را می‌توان چنين مطرح كرد: چه عوامل تاريخی، اجتماعی، اقتصادی، سياسی و فرهنگی موجب شدند طرح مورد نظر نيروهای چپ نه بطور مطلق بلكه به شكلی كه مورد نظر آنان بود با موفقيت روبرو نشود؟ در طرح درست پرسش هم سركوب چپ جايگاه متناسب خود را پيدا می‌كند، هم اشتباه احتمالی آن، هم شرايط تاريخی و اجتماعی، هم تناسب نيروهای طبقاتی، هم سطح تكامل اقتصادی يا فرهنگی و ... هر كدام از اين عوامل به نسبت تاثير و وزن خود وارد ميدان پژوهش و ارزيابی می‌شوند. عامل عمده نقش اصلی را برعهده می‌گيرد و جايی مهمتر به خود اختصاص می‌دهد و عوامل غيرعمده به نسبت وزنشان به شكل فرعی وارد ميدان بررسی می‌شوند.

         مثلا اگر بخواهيم جنبش اصلاحات را بررسی كنيم، بجای طرح اين پرسش بی‌محتوا كه "چرا خاتمی موفق نشد؟" اين پرسش دقيق بايد طرح شود كه چرا پروژه اصلاحات به آن شكل و در آن چارچوب مورد نظر به آن اهدافی كه روز اول و در جريان تكامل خود دربرابر خويش قرار داد؛ دست نيافت. در پاسخ به اين پرسش هم وزن و نقش عمده نيروهای ضداصلاحات، مقاومت آنان، كارشكنی‌های آنان، حتی جنايت‌های آنان وارد ارزيابی ميشود، هم اشتباه خاتمی يا اصلاح طلبان يا حتی مردم و كل جنبش.

 

2- بررسی تجريدی:

         روند تحول اجتماعی و تاريخی يك مجموعه به هم پيوسته است. از اين مجموعه يك عنصر مثلا "چپ" را فقط در عالم تجريد و ذهنيات ميشود جدا كرد و بطور منفرد بررسی كرد. اصلا بررسی "چپ" بدون بررسی "راست" و بررسی اين دو بدون نگاه به شرايط اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و غيره جامعه ايران در هر لحظه معين ناممكن است.   اين نحوه بررسی تنها در صورتی می‌تواند علمی بماند كه پژوهشگر (و در پرسش‌های عام و اين چنينی در واقع تيم پژوهشی) از يكسو بر كل اين مجموعه احاطه علمی داشته باشد كه اقای مازيار بهروز به تنهايی آشكارا فاقد چنين احاطه‌ای است و از سوی ديگر خود بر نقص شيوه بررسی اش آگاه باشد و همواره در نظر داشته باشد كه عنصری از واقعيت را كه بطور ذهنی جدا كرده، مدام در درون مجموعه واقعيت مورد بازبينی قرار دهد تا به نتايج ذهنی نرسد؛ كه اقای بهروز آشكارا به نقص شيوه بررسی خود آگاه نيست يا ترجيح می‌دهد آگاه نباشد. او همواره "چپ" را در خود و بدون راست و بدون در نظر گرفتن شرايط عمومی اجتماعی بررسی می‌كند.

         همين بررسی تجريدی مازيار بهروز را به نتايج مضحكی می‌رساند از اين دست كه چپ سركوب شد، چون اشتباه كرد، چون نفهميد كه در جامعه ايران اصلا اساس بر سركوب است، يعنی اشتباهش اين بود كه "چپ" شد.

         اين شيوه نگرش نزد مازيار بهروز بسيار ريشه دار است و از چارچوب صرف چپ خارج است. او در مورد انقلاب مشروطه نيز مدعی است اين انقلاب شكست خورد چون جامعه ايران بيخود مي خواست انقلاب كند!

         به گفته وی: "كل پروژه مشروطيت تا حدودی آرمان خواهی غيرواقع بينانه بود. به اين معنی كه از كشوری عقب افتاده {...} انتظار داشتند به يكباره انقلابی بكند تا بتواند با يك قانون اساسی دولت غيرمتمركز درست كرده، آرزوهای آنها را برآورده كند. آرمانهای انقلاب مشروطيت چه بود؟ ترقی و رشد ايران هم از لحاظ اقتصادی و هم از نظر دموكراسی و آزادی. آنها می‌خواستند همه اينها را همزمان در كشوری عقب افتاده انجام دهند كه اين خود آرمان خواهی غير واقع بينانه‌ای بود و عملی هم نشد. مثلاً مفاد قانون اساسی مشروطيت اصلاً انجام و عملی نشد." مبارزان انقلاب مشروطه از نظر مازيار بهروز شكست خوردند چون پروژه‌ای غيرواقع بينانه را مطرح كردند. تمام شرايط داخلی و خارجی و ساختار طبقاتی و تضادها و درگيری‌ها و نقش ارتجاع و به توپ بستن مجلس و اعدام‌ها و قتل عام‌ها و تاريخ خونبار و پرافتخار جنبش مشروطيت خلاصه می‌شود در اشتباه طرح يك "آرمان غيرواقع بينانه". همان اشتباهی كه چپ بعدها مرتكب شده است. مازيار بهروز اين را هم نمی بيند كه شكست مشروطيت امری نسبی است واگرنه تمام تاريخ معاصر ايران تحت تاثير جنبش مشروطه است. جنس برخورد مازيار بهروز با جنبش مشروطه از همان جنس برخورد با چپ است و از يك ضعف بنيادين در بينش وی حكايت دارد.

 

3- شناخت:

         مازيار بهروز مهمترين دليل "شكست" چپ را "عدم شناخت" آن از جامعه ايران می‌داند. وی از مقايسه ايران با چين و ويتنام و پيروزی كمونيستها در اين دو كشور نتيجه می‌گيرد: "من دليلی نمی بينم كه اگر چپی‌های ايران جامعه خود را می‌شناختند و شعارهای درستی می‌دادند نمی توانستند اطمينان مردم را جلب كنند. زيرا ميان دهقان ايرانی و دهقان چينی و ويتنامی چندان تفاوت عظيم فكری وجود نداشت." تمام شباهت‌ها و تفاوت‌های شرايط تاريخی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و انديشه‌ای جامعه ايران با مثلا چين و ويتنام خلاصه می‌شود در نبودن "تفاوت عظيم فكری” ميان دهقانان ايرانی با دهقانان چينی و ويتنامی. گويی مجموعه شرايطی كه در درون آن از يكسو زمينه‌های يك انقلاب پخته می‌شود و از سوی ديگر سلاح از دست ضدانقلاب گرفته می‌شود و آن را ناكارآمد و منزوی می‌كند وابسته است به "سطح فكری” يعنی مفهومی كه خود فوق العاده نسبی و كشدار است.

         مازیار بهروز مدام از "عدم شناخت" سخن می‌گويد بدون آنكه مفهوم نسبی و تاريخی شناخت و عدم شناخت را نيز درك كند.

الف- شناخت يك مفهوم تاريخی است. در جامعه‌ای عقب مانده كه بفرض نه آمار دقيق و قابل اتكا وجود دارد، نه پژوهش‌های اجتماعی درخوری انجام شده، نه دمكراسی و بحث سياسی جدی دركار است، چپ و هيچكس ديگر نمی تواند پيامبری كند و برفراز مرزهای موجود شناخت و دانش از يك جامعه مفروض حركت كند. شناخت چپ در محدوده عمومی شناخت و آگاهی كلی ومنابع و ماخذ موجود جامعه و دوران حركت می‌كند و حداكثر می‌تواند در اين عرصه گام هايی را بتدريج به پيش گذارد يا نيروهايی را پرورش دهد كه به سهم خود در اين تكامل فرهنگی و علمی پيشگام باشند. اين همان كاری است كه از چپ و مشخصا از حزب توده ايران بر می‌آمده و در حد توان خود و در فوق توان خود انجام داده تا جايی كه امثال موسی غنی نژاد چنانكه خواهيم ديد، تمام جنبش انديشه‌ای در ايران را از ملی و مذهبی گرفته تا شاه و سلطنت را تحت تاثير انديشه حزب توده ايران می‌دانند .

ب- شناخت يك روند و بنابراين يك مفهوم نسبی است. اشتباه جزيی از روند شناخت است. در هر لحظه انديشه هايی كه ما مطرح می‌كنيم، درك، تحليل و شناختی كه از جامعه خود و جهان داريم دارای عناصر درست و عناصر اشتباه است. در تكامل واقعيت بتدريج عناصر اشتباه خود را نشان می‌دهند و حذف می‌شوند و جای آنها را فرضيه‌های جديدی می‌گيرد كه مربوط به واقعياتی است كه هنوز به اندازه كافی تكامل نيافته اند تا ماهيت خود را نشان دهند و بنابراين اين فرضيه‌ها خود مجددا تركيبی از عناصر درست و نادرست است و اين روندی است پايان ناپذير. در درون اين روند است كه شناخت ما می‌تواند بتدريج دقيق تر و عميق تر شود. حزب چپ و پيشاهنگ حزبی نيست كه همه مسايل جامعه خود را يك بار برای هميشه گفته و فهميده و تشخيص داده است. حزب پيشاهنگ حزبی است كه زودتر از ديگران به اشتباهاتی كه در شناخت او نسبت به جامعه و جهان وجود دارد واقف می‌شود و بنابراين بطور نسبی، يعنی از نظر تاريخی نسبت به انديشه حاكم بر دوران خود و از نظر لحظه نسبت به انديشه حاكم بر نيروهايی كه در كنار او قرار گرفته اند، در تحليل واقعيت می‌تواند پيشگام باشد.

         با اين مفهوم، اينكه چپ جامعه خود را نشناخته يعنی چه؟ نشناخته در كدام مرحله تاريخی؟ در كدام مقطع؟ در كدام عرصه؟ اينكه جامعه ايران دهقانی بوده پس بايد در ايران هم مانند چين و ويتنام انقلاب ميشد، آيا مابقی شرايط چين و ويتنام هم با ايران يكی بوده؟ يا جامعه دهقانی ايران پيش از اصلاحات ارضی و پس از آن دارای يك مختصات است؟ اين جامعه دهقانی همان جامعه دهقانی است؟

 

4- كپی برداری:

         مازيار بهروز می‌گويد: "حزب توده تنها حزب معنی دار واقعی ايران بعد از 28 مرداد است. بايد مسائل دهقانان را جواب دهند. وقتی در ميان دهقانان سازماندهی ندارند، در ميان كارگران هم اين سازماندهی مورد چالش قرار می‌گيرد. آنها هم نقش داشتند. شما به انتخابات مختلف مجلس كه نگاه كنيد، گروه گروه از دهقانان، به اربابها رأی می‌دهند آيا حزب توده از آنها شناخت داشت؟" رای دادن دهقانان به فرض به اربابها نه ثابت می‌كند حزب توده ايران از دهقانان شناخت داشته و نه ثابت می‌كند نداشته ولی ثابت می‌كند كه اقای بهروز خودش هم در كلاف تناقض‌های ادعای خود در مقايسه جامعه دهقانی ايران با چين و ويتنام تا چه اندازه گير كرده و در بيراهه است.

         در همين كلاف است كه بهروز با اشاره به تلاش چپ در شناخت جامعه خود می‌گويد: "البته مقاطعی بود كه مخلصانه سعی كردند اين كار را بكنند ولی بيشتر به جای اينكه اين كار را بكنند، در كپی برداری از انقلابات ديگر غوطه خوردند و اين خود به مشكل فقر فلسفه می‌گردد."

         چه كسی در كپی برداری از انقلابات ديگر غوطه خورده؟ چه كسی مشكل فقر فلسفه دارد؟ تا همين الان انتقاد مازيار بهروز آن بود چرا حزب توده ايران نتوانست از انقلاب‌های چين و ويتنام كپی و مشابه آن را در ايران پياده كند، اكنون مدعی است آنان ميخواستند انقلاب‌های ديگران را كپی كنند. از انقلاب‌های بزرگ سده بيستم مانند انقلاب‌های روسيه، چين، ويتنام و كوبا توده ای‌ها از كدام انقلاب خواستند كپی كنند؟ آيا مانند روسيه شعار همه قدرت به شوراها و صلح و زمين  را سر دادند يا مانند انقلاب كوبا از مبارزه مسلحانه در كوهها و روستاها تقليد كردند يا مانند انقلاب چين مدعی محاصره شهرها از روستاها شدند، يا مانند انقلاب ويتنام مسئله جنگ ازاديبخش ملی را مطرح كردند؟ همه اين تجربيات دربرابر چپ ايران و حزب توده ايران بود و از هيچ كدام هم حاضر نشد نسخه برداری و تقليد كند برای اينكه با شرايط جامعه ايران هماهنگ نبود. اين مازيار بهروز است كه در واقع مشكل فقر فلسفه دارد و در كپی برداری از تئوريسين‌های ضدكمونيست غربی و انطباق نظريه پردازی‌های آنان بر تحليل جنبش چپ ايران فرومانده است. او در اين كپی برداری‌ها نه تنها تفاوت جامعه دهقانی ايران با جامعه دهقانی چين و ويتنام را كنار می‌گذارد و درك نمی كند بلكه تفاوت جامعه دهقانی ايران پيش و پس از اصلاحات ارضی را نيز نميشناسد. و اين دو غير از عدم شناخت وی از استراتژی و تاكتيك حزب توده ايران در دوران پيش و پس از اصلاحات ارضی و سپس دهه پنجاه در ايران است.

 

5- منافع طبقاتی:

         مازيار بهروز که از نظر بينش و روش پژوهش دارای ضعف‌های بينادين است، جنبه تاريخی و نسبی پديده‌ها را در نظر نمی گيرد، مشكل كپی برداری از نظريه پردازان ضدكمونيست غربی دارد و از "شناخت" درك درستی ندارد كه بخواهد از "عدم شناخت" داشته باشد.

         اما در عرصه اجتماع صرفنظر از بنيش و روش پژوهنده يك عنصر ديگر هم وارد ميدان می‌شود و آن عنصر منافع طبقاتی است. در اجتماع طرفداری از اين يا آن بينش امری خنثی نيست. اعتقاد به يك انديشه درهای پيشرفت و ترقی و روزنامه‌ها و مجلات و علم و پول و ثروت را بر رويتان می‌گشايد، در حاليكه اعتقادی ديگر درهای زندان و شكنجه و سركوب و فقر و بيكاری و فراموشی را. تفاوت مثلا احمد باطبی كه بجای تحصيل در دانشگاه با پيكر درهم شكسته در زندان است با فلان عضو كم سواد بسيج دانشجويی كه با استفاده از رانت حكومتی دوره دكترا می‌گذراند در داشتن دو بينش متفاوت دو “اعتقاد“ متفاوت است. اما يكی به چيزی اعتقاد دارد كه بهای آن را می‌پردازد، بنابراين دليلی برای عدم صداقت و كلاه برسر خود گذاشتن ندارد و ديگری دارد نان و آب “اعتقاد“ ش را مي خورد و نظمی كه اين اعتقاد را نان و آب دار كرده است.

         پژوهشگری مانند مازيار بهروز كه در جهان كنونی همسو با انديشه حاكم و در جامعه‌ای مانند ايران همسو با قدرت حاكم از همان ابتدا موضع خود را همگام با منافع حكومت و برضد چپ برگزيده راه آسان را انتخاب كرده و بی‌دقتی و كم مايگی چنانكه ديديم و تحريف و تناقض چنان كه خواهيم ديد جزيی جدايی ناپذير از گزينش اوست.

 

6- سركوب:

         دستگاه ايدئولوژيك مازيار بهروز بر جانشينی مفهوم "سركوب" با "شكست" بنا شده است. بموجب این جابجائی، عدم حضور علنی چپ در جامعه ايران ناشی از سركوب آن نيست، نتيجه شكست آن است. چپ قبل از آنكه سركوب شود، شكست خورده بود زيرا جامعه را نشناخته بود. آن سركوب نتيجه اين عدم شناخت و شكست است و نه برعكس. در اينجاست كه جنبه منافع طبقاتی انديشه‌های بهروز از هر جای ديگر آشكارتر ميشود و به كمك جريان تاريخی راست و واپسگرای ايران از نوع سلطنتی و اسلامی می‌آيد و به همين دليل از سوی هر دو آنان در داخل و خارج از كشور مورد استقبال قرار می‌گيرد.

         مفهوم "سركوب" مبتنی بر درنظر گرفتن شرايط و تناسب نيروهای طبقاتی و اجتماعی است. يعنی تناسب نيرو بسود و قدرت بيشتر يك جريان موجب سركوب و حذف جريان ديگر می‌شود. اما مفهوم "شكست" برعكس مبتنی بر عدم انطباق استراتژی و تاكتيك سياسی بر شرايط روز است. يعنی عدم انطباق برنامه يك حزب يا يك جنبش با واقعيات جامعه است كه به "شكست" آن می‌انجامد. سركوب نتيجه فرعی و ناگزير اين عدم انطباق است. از نظر مازیار بهرود، اين همان عاملی است كه به "شكست" انقلاب مشروطه انجاميد، زيرا برنامه اين انقلاب با واقعيت انطباق نداشت و "آرمان خواهی غيرواقع بينانه" بود. حادثه ترور شاه در 15 بهمن 1327 و سركوب و غيرقانونی كردن حزب توده ايران نيز، با این حساب ربطی به نيروی قويتر ارتجاع در آن لحظه تاريخی ندارد بلكه نتيجه عدم انطباق برنامه حزب توده ايران با واقعيت جامعه ايران است، چنانكه "شكست"‌های بعدی به همين دليل مربوط می‌شود!

         مازيار بهروز با جايگزين كردن "شكست" بجای "سركوب" و با عمده كرده اولی و فرعی كردن دومی به كمك راست و ارتجاع ايران می‌آيد. چنين وانمود می‌كند كه پيروزی ارتجاع در ايران بدليل قدرت و نيروی بيشتر در سركوب نبودآ بلكه بدليل شناخت بهتر و بيشتر او از جامعه ايران بود. يعنی مثلا پيروزی كودتای 28 مرداد بدليل شناخت بهتر راست از جامعه ايران بود، نه بدليل نيروی دريای انگليس و تحريم نفت و سازمان سيا و قدرت ارتش و نيروی چاقوكش‌ها و شعبان بی‌مخ ها. منافع طبقاتی كه راست و ارتجاع ايران از انديشه‌های بهروز می‌برد و نيرويی كه بنابراين پشت سر تبليغ آن در داخل و خارج گذاشته تا جايی كه حتی بخشی از نيروهای دمكرات را فريب داده از اينجاست. عنصر قدرت در تاريخ ايران همواره در دست راست بوده و بدان وسيله كمبود انديشه خود را جبران كرده است. مازيار بهروز روند را معكوس می‌كند.

 

7- حذف:

         اين جابجا كردن عمده و غيرعمده و تلاش برای تبرئه و بی‌رنگ جلوه دادن نقش جريان تاريخی راست و واپسگرای ايران بتدريج مازيار بهروز را از چارچوب دنيای واقعی خارج و به مرز اوهام و تقديرگرايی نزديك می‌كند و ضمنا او را به تناقض می‌كشاند. بهروز در مورد چپ پس از انقلاب چنين می‌نويسد:

         "سال 57 كه حكومت شاه سقوط كرد تا خرداد سال 60، چپ ايران اين فرصت تاريخی را پيدا كرد كه تبليغ كند، روزنامه چاپ كند و غيره. اما آنها چه كردند؟ {...}  چپ يك فرصت طلايی را از دست داد. نمی گويم می‌توانست قدرت بگيرد، ولی می‌توانست پروسه حذف خود را عقب بيندازد. می‌توانست با اتحاد با گروههای مختلف تا حدودی فضای باز سياسی را نگه دارد. می‌توانست نگذارد همه چيز دست مجاهدين بيفتد تا آن جو را تحميل بكند و همه را له بكند."

         اینکه به زغم آقای بهروز، جو افتاد دست مجاهدين باز هم گناه "چپ" است و نه راست و ارتجاع ايران، در آينده سخن خواهيم گفت، اما بهروز در اين جملات همه آنچه تا كنون در مورد نقش عدم شناخت جامعه ايران در حذف چپ گفته بود را زير پا می‌گذارد و شكست چپ را به يك تقدير، به پروسه اجتناب ناپذير تاريخی صرفنظر از شرايط و سياست آن تبديل می‌كند: چپ اشتباه می‌كرد يا نمی كرد، جامعه‌اش را می‌شناخت يا نمی شناخت، هر سياستی كه داشت يا نداشت تنها می‌توانست "پروسه حذف خود را به عقب بيندازد" و نه بيشتر.

         اين تناقض گويی مازيار بهروز را می‌برد به آخرين سنگری كه دارد. اگر چپ هيچ اشتباهی نكرده باشد و هيچ دليلی برای حذف آن وجود نداشته باشد يك دليل وجود خواهد داشت و آن هم "چپ" بودن اوست. اين پيام طبقاتی ديگر مازيار بهروز است: اگر می‌خواهيد حذف نشويد بايد "چپ" نباشيد. صد سال است كه راست و ارتجاع ايران تلاش می‌كند اين پيام را به نيروهای اجتماعی ايران با ضربه تازيانه و چوبه اعدام منتقل كند و مازيار بهروز تئوريسين انتقال فكری آن شده است.

         مازيار بهروز با چنان اشتياق از "پروسه حذف چپ" ياد می‌كند كه گويی سخن بر سر حذف يك واژه از كتاب لغت است و نه حذف خونبار بخشی از تاريخ هنر، فرهنگ ، ادبيات و سياست اين آب و خاك. او حتی در انتخاب واژه‌ها نيز منافع راست ايران را فراموش نمی كند. آنجا كه وظيفه درهم شكستن روحيه چپ در ميان است مفهوم نااميدكننده و خودمقصربين "شكست" را بجای سركوب می‌نشاند، اما آنجا كه پای راست در ميان است واژه سركوب را برعكس به "حذف" تبديل می‌كند تا بار خشن و جنايتكارانه‌ای كه پشت مفهوم"سركوب" قرار دارد ديده نشود و "حذف" نيز نتيجه عمل خود چپ تلقی گردد. نابودی زندگی صدها هزار تن ، رنج و اندوه يك خلق و نسلی از مبارزان و تلاشگران و در خون خفتن اميدها و آروزهاست كه در پشت واژه "حذف چپ" پنهان شده است.

 

8- تحريف

         وارونه كردن روند واقعيت در خدمت منافع طبقه‌ای خاص بدون تحريف واقعيت ممكن نيست. به همان اندازه اما، كه اين تحريف در لابلای حوادث تاريخی گذشته و فراموش شده آسان است، در بررسی مسايل روز و نزديك اين تحريف دشوارتر و كار وی سخت تر می‌شود تا جايی كه بهروز برای اثبات ادعاهای خود به دروغ گويی آشكار متوسل می‌شود. 

         بهروز مثلا در مورد موضع چپ نسبت به جنبش دوم خرداد چنين می‌گويد: "برخورد اينها با جريان دوم خرداد و جريان اصلاح طلبی در ايران و رأيی كه مردم چند سال پيش دادند و بعد انتخابات شوراها و جنبش دانشجويی چه بود؟ اين بود كه گفتند 2 خرداد انتخابات دروغ بود و اين كلكی است كه دارند می‌زنند {...} همين الان هم نيروهای چپ شناخت درستی از جامعه ايران ندارند"

         در اينجا مصاحبه كننده كه در سراسر گفتگو بطور كاملا غيرنقاد و تاييد آميز سخنان مازيار بهروز را تكرار می‌كند نمی تواند دربرابر اين دروغ سكوت كند و بهروز دربرابر اعتراض وی كه برخی از گروه‌های خارج از كشور از اصلاحات پشتيبانی كرده‌اند، چنين می‌گويد " : بسياری از اين همراهی‌ها را افراد كردند (منفردين). بسياری از آنها مقابل اصلاحات ايستادند. حزب توده هم مقابلش ايستاد. اما آن جريانی هم كه از حزب توده انشعاب كرد (آقای امير خسروی) آنها هم حمايت كردند. من اين مثال را فقط برای نمونه زدم. نمونه‌ای برای عدم شناخت".

         طبق اين استدلال عجيب ميتوان واقعيت را تحريف كرد و مثال دروغ و نمونه اشتباه به خواننده ارائه داد بشرط آنكه نظر ما را اثبات كند. از انتخابات دوم خرداد آنقدر فاصله نگرفته ايم كه فراموش كرده باشيم از ميان همه نيروهای چپ و حتی اپوزيسيون در داخل و خارج از كشور، تنها و تنها بخشی از توده ای‌ها (نه منفردين و نه آقای اميرخسروی) بودند كه در انتخابات دوم خرداد 76 شركت كردند و به محمد خاتمی رای دادند(مراجعه کنید به اطلاعیه های راه توده روی سایت اینترنتی راه توده). مازيار بهروز اگر اين حقيقت را نمی داند چگونه خود را كارشناس چپ معرفی و اظهار نظر می‌كند و نمونه دروغ به مردم ارائه دهد و اگر می‌داند آيا حق دارد چون به سود تئوری بافی هايش در مورد عدم شناخت چپ و حزب توده ايران از واقعيات جامعه ايران نيست ، آن را كتمان كند.

         بنظر ما هر دو مورد درست است. او هم اطلاعات دقيق از مواضع جريان‌ها و گرايش‌های مختلف چپ ندارد و هم اينكه ابايی در تحريف واقعيت هر جا بسود نظرات او نباشد ندارد. اين نتيجه گيری با محتوای كتاب وی نيز سازگار است كه در آن نيز در مورد جنبش چپ هر جا پديده‌ای يا سند و مدركی بسود نتيجه گيری‌های او نبوده صاف و ساده آنها را كنار گذاشته و كتمان كرده است. نمونه‌ای كه خود او در مصاحبهاش از كتابش ارائه ميدهد بسيار گوياست.

 

9- هذيان:

         "در كتابم در فصل آخر مطلب خندهداری گفتهام. اينها كارخانه كه می‌رفتند به اصطلاح می‌خواستند يك اعتصاب را برپا كنند و راه بيندازند. حزب توده می‌گويد اصلاً روی من حساب نكنيد و می‌رود و با كارفرمايان كار می‌كند. فداييان اقليت می‌گويند اعتصاب بكنيم، ولی اول پيكار را بيرون بكنيم. كارگران می‌گويند شما كی هستيد؟ اصلاً اين مسخره است، اصلاً اينها كارگران را ديوانه می‌كنند. آنها اصلاً نه تنها به طبقه كارگر نمی رسيدند، بلكه آنها را گيج هم می‌كردند. اين پيشتازی نيست. اينها آمده اند می‌خواهند در كارخانه بلوا به پا كنند."

         سراسر اين جملات نشان دهنده اوج بی‌اطلاعی و بی‌مسئوليتی و تحريف صاف و ساده تاريخ است كه به مرز هذيان گويی می‌رسد. 

         بياييد همين يك عبارت كتاب مازيار بهروز را كه آنچنان برايش جالب است كه در مصاحبه اش هم تكرار كرده كمی دقيق تر بنگريم.

         بايد از مازيار بهروز پرسيد:

1- اينكه توده ای‌ها يا فداييان می‌رفتند در كارخانه اعتصاب كنند اصلا يعنی چه؟ Hيا وی می‌داند راجع به چه چيز صحبت می‌كند؟ در عمرش وارد كارخانه‌ای شده؟ آيا از نحوه شكل گيری اعتصابات كارگری اطلاع دارد؟ او می‌داند كارخانه در و پيكر دارد و هركس را به آنجا راه نمی دهند؟ و نمی داند برای اعتصاب كسی از بيرون به داخل كارخانه نمی رود؟

2- اگر توده ای‌ها نمی خواستند اعتصاب كنند و می‌خواستند با كارفرما كار كنند پس برای چه بعنوان اعتصاب با فداييان اقليت و پيكاری‌ها ميرفتند در كارخانه؟

3- كجا و در كدام مورد حزب توده ايران يا توده ای‌ها رفته اند با كارفرما كار كرده اند؟ يك نمونه اش را آقای بهروز نشان بدهد

4- آيا مازيار بهروز می‌داند بزرگترين تشكيلات مستقل كارگری پس از انقلاب توسط چه كسانی و كدام گرايش پايه ريزی شد؟

و بالاخره

5- از دهان كدام توده‌ای يا اقليت يا پيكاری چنين داستان ياوه و پوچی را كسی تا به امروز شنيده و مازيار بهروز داستان خود را از كدام منبع استخراج كرده است؟

         اين داستان به واقع “ خنده دار“‏‏ نشان می‌دهد كه مازيار بهروز نه جامعه پس از انقلاب را می‌شناسد نه موضع حزب توده ايران نسبت به مسايل اين جامعه، از جمله مثلا نسبت به اعتصاب در دوران پس از انقلاب كه بهروز آن را ساخت و پاخت با كارفرماها تلقی می‌كند.

         برای روشن شدن ذهن ايشان كه ديگر از اينگونه داستان‌های مايه خنده تعريف نكند بايد يادآوری كنيم حزب توده ايران در شرايط پس از انقلاب با اعتصاب بعنوان روش عمده تحقق خواست‌های طبقه كارگر موافق نبود. معنای اين هم ساخت و پاخت با كارفرمايان نبود. بلكه حزب توده ايران معقتد بوده و هست كه منافع طبقه كارگر ايران در تقابل با منافع پيشرفت عمومی جامعه ايران تامين نمی شود، برعكس برخلاف طبقات و قشرهای واپسگرا، در پيشرفت عمومی جامعه است كه طبقه كارگر بعنوان طبقه‌ای انقلابی منافع اش تامين می‌شود. اين موضعی است كه حزب توده ايران در دهه بيست و به هنگام نبرد جهانی ضدفاشيستی داشت، پس از انقلاب 57 نيز چنين دركی داشت، حتی پس از دوم خرداد نيز معقتد بود كه عليرغم عدم درك نقش و اهميت طبقه كارگر از سوی رهبران اصلاحات، اين طبقه بايد از راههايی خواسته‌های خود را پيگيری كند كه به تقابل با روند عمومی اصلاحات كه منافع دمكراسی و پيشرفت اجتماعی ايران و در نتيجه منافع درازمدت طبقه كارگر در آن است نيانجامد. با اين موضع و ديدگاه می‌شود موافق بود يا مخالف. می‌شود آن را نقد كرد. اما ساختن داستان‌های مضحك و بی‌پايه در سطح يك مدعی كار پژوهشی و تاريخ نگاری نيست.

 

10 – مازيار بهروز بدون شرح:

         اجازه دهيد اكنون مازيار بهروز را در عمل ببينيم. او كه اين چنين از چپ خرده می‌گيرد كه جامعه را نمی شناخته خود چقدر جامعه اش را می‌شناسد. بهروز در مورد 18 تير و یورش به خوابگاه دانشجویان چنين می‌گويد:

         " جوانهايی كه در اين مسئله درگير بودند دو بخش بودند تعدادی از بچه‌ها زور می‌كردند و تعدادی بسيج بودند. اينها را نمی توانی در نظر نگيری كه 7 ميليون نفر آن طرف رأی دادند. نمی توانی چشمانت را ببندی بگويی كه همه اينها دروغ است. چطور می‌خواهی اين جامعه را تغيير دهی، وقتی هيچ چيز نمی دانی؟"

         اين سطح گفتار و تحليل آقايی است كه برای جنبش چپ تاريخ می‌نويسد و اشتباهات آن را می‌كاود و تعيين تكليف می‌كند. در هيجدهم تير يك عده "زور" می‌كردند، يك عده بسيج بودند، 7 ميليون نفر هم آن طرف رای داده اند.

         در يك اظهار نظر ديگر بهروز چنين می‌گويد: تا سال 65 تمام تشكل‌های چپ در ايران برچيده شد. چند تايی در كردستان مانده بود، ولی هنوز ايران به سمت عراق فشار می‌آورد و حزب دموكرات و كومله هم به سر و كله همديگر می‌زدند و همديگر را می‌كشتند {...} چپ ايران به يك چپ در تبعيد تبديل شد ... حالا اين چپی كه رفته خارج از كشور و 25 سال هم آنجاست و زبانهای خارجی را هم ياد گرفته، آيا يك كلمه درباره اين مسائل نوشته و گفته است؟ ... مثلاً اكثريت می‌گويد ما اصلاً ديگر ماركسيست نيستيم. ما عدالت خواه هستيم، سوسيال دموكرات چپ، ولی يك كلمه درباره عملكرد گذشته خود نگفتند"

         در جای ديگر چنين می‌گويد: "اينها وقتی تحليل می‌كردند يكی شان انقلاب 1905 را گرفته، يكی شان انقلاب 1917 را گرفته و يكی شان انقلاب 1848 را برای تحليلهای ماركس گرفته بود. اوايل دهه 1360 خورشيدی، چپ هنوز اينجا بود و تازه داشت شكست می‌خورد {توجه كنيد كه شكست می‌خورد نه اينكه سركوب می‌شد} و بيرون می‌رفت. هيچ كدام به مسئله ايران اصلاً ارتباط ندارد. بعضی از اين تئوريسين‌های چپ را كه نگاه می‌كردم، فكر می‌كردم الان كه بيرون را نگاه می‌كند خود را در سن پطرزبورگ می‌بيند كه دارد برف می‌آيد".

         در سال 1360 آقای بهروز كه 22  سالش بوده رهبران چپ را كه بسياری از آنان دو برابر سن او فقط تجربه سياست و مبارزه و زندان و تبعيد داشتند با تمسخر نگاه می‌كرده كه خود را در سن پطرزبورگ می‌بينند! جز بی‌اطلاعی مهلك و فقر دانش و بينش دليلی ديگر برای اين همه خود بزرگ بينی يك جوان 22 ساله می‌توان يافت؟ “چپ“ در ايران يا خارج از ايران 25 سال به فرض تكامل پيدا نكرده، خود ايشان چه اندازه تكامل يافته؟

 

بخش دوم

موسی غنی‌نژاد

 

مازيار بهروز می‌گويد:

         "فكر می‌كنم در مورد مفهوم «چپ»، ما ايرانی‌ها هميشه مصرف كننده مفاهيم بوديم نه توليد كننده آنها. ما در 800-700 سال گذشته به فكر سياسی و اجتماعی دنيا چيزی اضافه نكرده ايم"

         سخنان مازيار بهروز در اين مورد نيز مطلق گرايانه و نادرست است و با شناختی كه از بينش و روش و سمتگيری طبقاتی او يافته ايم انتظاری بيشتر نداريم. اما اين بار در مورد تئوريسين‌های ضد چپ ايران پر بيراه نمی گويد. كتاب "شورشيان آرمانخواه" خود وی نمونه‌ای برجسته در اين مورد است. موسی غنی‌نژاد كه از سر ديگر طناب ضدچپ به مازيار بهروز می‌پيوندد، مصداق ديگر و بارزتر "انديشمند" مصرف كننده مفاهيم ضدكمونيستی غربی است. او چه می‌گويد؟

 

1- ارزش‌های قبيله ای:

         مصاحبه موسی غنی‌نژاد در حول و حوش كتاب او يعنی "تجدد طلبی و توسعه در ايران معاصر" می‌گردد. غنی‌نژاد مفاهيم و دگم هايی ديگر را راهنما قرار داده است. معتقد است تفكری "جمع‌گرايانه و قبيله ای” بر جامعه ايران حاكم است؛ گسترش آن را در سده معاصر عمدتا ميراث حزب توده ايران می‌داند كه از طريق اين حزب به همه جريان‌های سياسی ايرانی از ملی و مذهبی و سلطنت خواه سرايت كرده و القا شده و انديشه حزب توده ايران را به انديشه "غالب" در جامعه ايران تبديل كرده است. بنظر غنی‌نژاد بدون كنار گذاشتن اين انديشه و حاكم كردن ارزش‌های "مدرن" به جای "قبيله ای” و "فردگرايانه" بجای "جمع‌گرايانه" گذار به دمكراسی و مدرنيته ممكن نيست.

         غنی‌نژاد به اصطلاح مازيار بهروز توليدكننده اين انديشه است يا مصرف كننده مفاهيم وارداتی ضدكمونيستی غربی؟

         در اوايل دهه هشتاد دو اقتصاددان و انسانشناس سرشناس فرانسوی - امانوئل تود و هروه لوبراس- كتابی منتشر كردند به‌نام "ابداع فرانسه". نويسندگان آن با بررسی تاريخ اقتصادی فرانسه و نقش گذشته قبيله‌ها و مليت‌ها در اروپا و همچنين ساختار خانواده می‌كوشيدند تكامل بعدی و برخی واقعيت‌های امروز جامعه فرانسه را توضيح دهند. در چارچوب اين بررسی‌ها آنان مثلا ادعا كردند اين تصور كه حزب كمونيست فرانسه نماينده كارگران و زحمتكشان است نادرست است و اين حزب در واقع بنظر آنان بازتاب "بحران جامعه قبيله‌ای و جمع گرای” گذشته فرانسه است. (1)

         پژوهشگر ولو ضد كمونيست فرانسوی "انديشمند" حكومتی ايران نيست كه بتواند هر ادعای گزافی را بدون سند و مدرك مطرح كند. نويسندگان كتاب مزبور نيز به پژوهشی بسيار وسيع دست زده و نزديك به دويست نقشه اجتماعی و اقتصادی را ضميمه كتاب خود كرده و درباره ساختار تاريخی قبيله‌‌ها و نهادهای سنتی و خانوادگی فرانسه و تكامل و بحران آن بررسي موشكافانه‌ای كرده بودند. با اين همه عليرغم استقبال از بخش اقتصادی و تاريخی اين اثر، نتيجه‌گيری‌های سياسی و وصل كردن ساختارهای تاريخی به مسايل روز و پيوند زدن حزب كمونيست فرانسه و انديشه سوسياليستی امروز به قبيله‌ها و نظام خانوادگی كمترين جايی در محافل علمی جدی فرانسه باز نكرد.

         موسی غنی‌نژاد آن زمان ظاهرا در فرانسه اقامت داشت اين نظريه را با خود بعنوان سوغات به ايران آورد. ولی ايشان از دو نظر "ابتكار" به خرج داد و نظريه مزبور را با شرايط ايران"تطبيق" داد. نخست با توجه به سركوب و ممنوعيت قلم و بيان چپ در ايران، غنی‌نژاد برخلاف دو نويسنده فوق ديگر نياز نديد ولو يك خط در مورد اعادی خود تحقيق كند و بررسی حداقلی از ساختار قبيله‌ها و طوايف و سنت‌های ايران بدست دهد و ادعای قبيله‌ای بودن ارزش‌های جمعی امروز ايران را بر حداقل پژوهش متكی سازد. دوم اينكه وی يك گام فراتر رفت و ارزش‌های "قبيله‌ای و جمع‌گرايانه" را منحصر به حزب توده ايران دانستن كسر شان نظريه تقليدی خود پنداشت و چون همه تاريخ معاصر ايران را زير نفوذ حزب توده ايران می‌داند، دامنه ادعا را گسترش داد و كل جامعه و نيروهای سياسی آن را تحت تاثير ارزش‌های "جمع‌گرايانه و قبيله ای” اعلام كرد.

         موسی غنی‌نژاد انديشه‌ای را به ايران وارد كرد كه در محل طرح خود با بی‌اعتنايی كامل جامعه علمی روبرو شد و امروز آنچنان مردود و فراموش شده است كه كمتر كسی وجود اين نظريه را حتی بخاطر می‌آورد، تا آنجا كه موسی غنی‌نژاد با آگاهی از اين غبار فراموشی و بی‌اعتنايی ضرورتی به اشاره به منبع نظريه خود نديده است و نمی بيند.

         در مورد ايران، ارزش‌ها و انديشه‌های سوسياليستی ايران معاصر در درون جامعه شهری ايران رشد كرده نه در درون قبايل. شهر در خاور برخلاف اروپا از قديم وجود داشته و وصل كردن انديشه‌های سوسياليستی به قبايل در ايران حتی از فرانسه هم دشوارتر است. انديشه‌های اومانيستی و انسانگرايانه و هم چنين برابری طلبانه‌ای كه در تاريخ كشور ما ظهور كرده و بعدا به يكی از منابع انديشه‌های سوسياليستی معاصر ايرانی تبديل شدند عمدتا در درون جوامع شهری ايران تكوين و تكامل يافته است؛ جوامعی كه برعكس زير هجوم مداوم و ويرانگر قبايل و طوايف قرار داشتند. اگر ارزش‌های سوسياليستی امروز ناشی از ساختار قبيله‌ای است پس اين ارزش‌ها بايد در قبايل زند و افشار و قاجار و در جامعه طايفه‌ای نادرشاهی و اقا محمدخانی كه فقر و جنگ و خشونت و نزاع و رقابت و درآوردن كوه چشم جزيی از زندگی روزمره مردم و شهرنشينان شده بود، خيلی بيشتر از امروز می‌بود.

         در همين تاريخ معاصر ايران در جامعه رضاخانی كه تحت سلطه بلامنازع يك ديكتاتور از يكسو و اربابهای زميندار از سوی ديگر دست و پا می‌زد و كارگران اجير محسوب می‌شدند و رعايا در فقر بی‌پايان غوطه می‌خوردند و بی‌مهابا فلك و تحقير می‌شدند، اين ارزش‌های جمع‌گرايانه "قبيله‌ای " چگونه و در كجا حاكم بود و چرا جلوی اين تجاوزات را نمی گرفت؟

 

2- ارزش‌های انقلاب:

         آنچه موسی غنی‌نژاد در مورد غالب بودن ارزش‌های جمع‌گرايانه در ايران می‌گويد مربوط است به مقطع معينی از تحول جامعه و انديشه ايرانی. ارزش‌های سوسياليستی و جمع‌گرايانه كه زاييده پيشروترين و ديرمان ترين آرمان بشری يعنی آرمان و خواست برابری بود و هست و هيچ ارتباطی هم به قبيله و قبايل نداشته و ندارد. پس از انقلاب بهمن 57 برای يك دوره يعنی تا پايان جنگ به ارزش‌های غالب تبديل شد. خواست برابری در انقلاب ايران به همراه خود ارزش‌های جمع‌گرايانه را آورد كه مثلا در پيكار و شهادت در جبهه‌های جنگ يا ايستادگی در درون زندان‌ها به نوعی خود را نشان می‌داد. با پايان جنگ و روی كار آمدن رهبر جديد علی خامنه‌ای كه به جريان تجاری و كاسبكار جمهوری اسلامی نزديك بود، يورش وسيع به اين ارزش‌ها آغاز شد، زيرا مانع از شكل‌گيری يك قشر اقليت غارتگر در پيرامون رهبر و حكومت بود، اقليتی كه رهبری جديد ايران می‌خواست بعنوان شريك و پايگاه طبقاتی خود گسترش دهد. خصوصی سازی عملی بنگاه‌های دولتی و واگذاری آنها به نهادهای منصوب رهبر و درخواست هاشمی رفسنجانی از مبارزان سابق جنگ به ادامه "جهاد" در عرصه تجارت در واقع آغاز تلاش برای پايان دادن به حاكميت ارزش‌های برابری طلبانه و جمع‌گرايانه بود.(2)

         رقابت بر سر غارت در بالا و در حكومت مابه ازای خود را در تبليغ زشت ترين نوع فردگرايی و له كردن ديگران و بالا رفتن به هر قيمت و هر شكل در پايين و ميان مردم يافت.

         دورانی از مبارزه ميان ارزش‌های جمع‌گرايانه و برابری طلبانه دهه اول انقلاب با ارزش‌های فردگرايانه و غارتگرانه آغاز شد. اما چون ارزش‌های دوران انقلاب بالطبع يك شبه نابود نمی‌شد و رهبری جديد خود را وارث دوران قبلی وانمود می‌كرد، مرحله‌ای  از رياكاری و تناقض ميان سياست رسمی و غيررسمی رهبری جمهوری اسلامی شكل گرفت كه بعدا تحت تاثير شرايط و ايجاد لايه بندی‌ها و جناح‌های جديد و رقابت ميان آنان و به دلايلی ديگر كه جای بحث آن نيست همچنان ادامه يافت. حاصل هجوم همه جانبه به ارزش‌ها و آرمان‌های انقلاب از يكسو و دفاع رياكارانه از همين آرمان‌ها از سوی ديگر عملا به نوعی ترديد و بی‌باوری عمومی نسبت به همه ارزش‌ها انجاميد كه پيامدهای آن بسيار ويرانگر بوده است.

         اكنون تنها چيزی كه در جامعه غارت زده ايران به آن اعتنايی نمی شود همان ارزش‌های جمعی است، چه رسد به آنكه اين ارزش‌ها حاكم باشد. آنان كه پس از بيست يا ده سال به ايران می‌روند از فاجعه فقر و فساد و اختلاف طبقاتی و له شدن توده مردم در زير رقابت و از ميان رفتن همه ارزش‌های اوليه انسانی، چه رسد به جمع گرايی سخن می‌گويد و آن را به چشم می‌بيند. ولی اين پديده برای آنان كه در آن فضا زندگی می‌كنند و موقعيتی فرادست دارند ظاهرا به پديده‌ای عادی تبديل شده است؛ آنقدر عادی كه غنی‌نژاد به خود اجازه ميدهد روابط اجتماعی حاكم بر ايران امروز را مبتنی بر ارزش‌های جمع‌گرايانه وانمود كند.

         همين دارندگان موقعيت فرادست يا كسانی كه فرادستی را حق طبيعی خود می‌دانند مخاطبان غنی‌نژاد هستند. سخنان او در اين بخش از جامعه كه پا را برشانه ديگران گذاشته و خود را بالا می‌كشد اثر می‌كند و آن را می‌پذيرد، زيرا می‌تواند خود را توجيه كند كه با له كردن ديگران در حال جانفشانی و مبارزه با ارزش‌های "جمع‌گرايانه قبيله ای" است.

         ارزش‌های جمع‌گرايانه در جامعه امروز ايران ارزش‌های حاكم نيست. اين يك واقعيت است. اما به اين معنا نيست كه اين ارزش‌ها نابود شده اند. دوم خرداد نشان داد كه اين ارزش ها در سطح توده مردم همچنان زنده است و از هر روزنه ای سر بيرون می‌آورد. اكثريت مردمی كه در زير بار فردگرايی و رقابت له می‌شود نيرويی است كه هر روز آرمان جامعه همبسته و برابر را در درون خود پرورش می‌دهد و آن را دوباره از زير خاكستر بيرون خواهد آورد. نگرانی غنی‌نژادها از همين است.

 

3- معيار علمی يا برچسب ارزشی؟

 

         موسی غنی‌نژاد مدعی است ارزش‌های جمع‌گرايانه و "قبيله‌ای" عمدتا از مجرای حزب توده ايران و انديشه سوسياليستی، ظاهر "مدرن" گرفته و بر جريان‌ها و انديشه سياسی ايران معاصر حاكم شده است. با اينحال نگاهی به نوشته‌ها و سخنان وی نشان می‌دهد غنی‌نژاد اصطلاح "قبيله‌" را در يك مفهوم علمی و ساختار معين اقتصادی و اجتماعی بكار نمی گيرد، بلكه از آن همچون يك صفت و برچسب و نوعی ارزش گذاری منفی برای انديشه جمع گرايی استفاده می‌كند. واژگان غنی‌نژاد تركيب شده است از چند اصطلاح دارای بار ارزشی مثبت مانند ليبرال، مدرن، متجدد كه او به جريانی كه خود مدافعش است نسبت می‌دهد و چند اصطلاح دارای بار ارزشی منفی مانند قبيله ای، سنتی، قومی كه وی به جريان‌های مخالف خود نسبت می‌دهد. اين شيوه بررسی مبتنی بر چسباندن برچسب‌های ارزشی به مفاهيم علمی و اجتماعی تنها وجهی كه ندارد وجه علمی است.

         به توصيف موسی غنی‌نژاد از جريان‌های عمده تاريخ ايران از كتاب "تجددطلبی و توسعه در ايران معاصر" و نحوه بكارگيری واژه‌ها و القاب و صفاتی كه پشت سرهم بكار می‌برد توجه كنيم (تمام تاكيدات روی واژه‌ها از ماست)

 

         "دو جريان سياسی و فكری مهم اين دوران، يعنی سال‌های بعد از شهريور 1320، حزب توده و جبهه ملی بود. اين دو جريان عليرغم اختلافاتشان در تحليل‌ها و شيوه‌های فعاليت سياسی، از سيستم ارزشی واحدی نشات می‌گرفتند كه عبارتست از نوعی جمع گرايی (قبيله گرايی) سنتی و بيگانه ستيز كه در آن كليه بدی ها، عيوب و كمبودها به عوامل خارجی نسبت داده می‌شد. برون افكنی كليه ناهنجاريها، خصلت عمده اين طرز تفكر است. صفحه 43

 

جبهه ملی:

         "اين جبهه ماهيت و مضمون عميقا تجددخواهانه، آزاديخواهانه (ليبرال) و دمكراتيك نداشت"  43

         " تفكر سياسی دكتر مصدق در چهارچوب انديشه سنتی در مورد امر حكومتی می‌گنجد و سنخيتی با انديشه سياسی مدرن (حكومت قانون و غيره ) ندارد. ناسيوناليسم وی از نوع ميهن پرستی قومی – قبيله‌ای با رنگ لعاب جديد است و نه ناسيوناليسم متجدد (ملت – دولت). 46

         اين تفكر و شيوه عمل سياسی و غيردمكراتيك و پوپوليستی از سوی بسياری روشنفكران طرفدار مصدق، نشانه پايبندی وی به دموكراسی حقيقی تلقی شده است! اما به نظر می‌رسد كه مهمترين علت جذبه مصدق و سياست‌های وی ناشی از برون افكنی و بيگانه ستيزی شديد وی بوده است. يكی از ويژگی‌های تلقی سنتی و قبيله‌ای از امر سياست، عبارتست از فرو كاستن آن به رابطه دوست و دشمن و خودی و بيگانه.

         مصدق آشكارا اعلام می‌كرد كه "منشا كليه مصايب اين ملت رنج ديده فقط شركت نفت است" ... ديدگاه كلی وی در باره تمامی مسايل اين چنين بود.... او مخالفين سياسی خود را عامل بيگانگان می‌دانست. 46 و47

 

حزب توده ايران

         گرايش به ارزش‌های جمع‌گرايانه سنتی – قبيله ای، با نفوذ انديشه‌های سوسياليستی، به خصوص از سال‌های 1320 به بعد به طور فزاينده‌ای بين روشنفكران جوان تقويت شد. 47

         يكی از علل مهم گسترش فوق العاده نفوذ حزب توده بين مردم، ناشی از آرمان‌های ميهن پرستانه، و ارزش‌های سنتی ايرانی بود كه با ظرافت تبليغ می‌شد. 48

 

نيروی سوم

         نيروی سوم مدعی تركيب ارزشهای سنتی (ايرانی) و تفكر علمی بود. 51

         نيروی سوم مبدع يا لااقل مبلغ غرب ستيزی توسط انديشه‌ها و مفاهيم غربی (موازين علمی جامعه شناسی!) به منظور تحقق بخشيدن به آرمان‌های سنتی بود. 52

 

شاه

         اصول انقلاب شاه و ملت در واقع تقليدی از برنامه‌های حزب توده و نيروی سوم بود. 56

         حزب فراگير رستاخيز كه بعدها (در اسفند 53) به دستور شاه ايجاد شد در واقع تقليدی بود از حكومت‌های سوسياليستی توتاليتر و تك حزبی. 56

  

4- يك نمونه: "مهندسی اجتماعی”

         جنبه غيرعلمی انديشه موسی غنی‌نژاد تنها در بكارگيری برچسب‌های ارزشی و ضدارزشی بر ضد مخالفان نظريات خود نيست. بلكه در روش غيرعلمی و تبليغاتی آن نيز هست. شيوه عمومی غنی‌نژاد عبارتست از ارائه دادن چند انديشه محدود و معين، تفكيك آنها براساس برچسب‌های ارزشی مثبت و منفی و سپس تكرار مكرر آن.

         به بحثی از كتاب "تجدد طلبی و توسعه در ايران معاصر" در زمينه مهندسی اجتماعی” توجه كنيد:

         انديشه تكنوكراتيك يا مهندسی اجتماعی يكی از نسخه‌های جديد تفكر دولت مدار است 59

         در انديشه مهندسی اجتماعی " دولت نقش پدرسالارانه تصميم گيرنده و مجری را به عهده دارد، از اينرو تفكر و ارزشی‌های سنتی جمع‌گرايانه و قبيله‌ای اداره امور در جامعه سازگاری زيادی با آن دارد 62

         مهندسی اجتماعی را " آبشخور كليه مكتب‌های سوسياليستی و كلا دولت مدار جديد می‌توان دانست" 62

         مهندسی اجتماعی به علت اينكه خود نسخه‌ای از تفكر دولت مدار است، در تعارض اساسی با ارزش‌های جمع‌گرايانه سنتی قرار نمی گيرد. در واقع سازگاری و تلفيق ارزش‌های جمع‌گرايانه – قبيله‌ای جامعه سنتی با مهندسی اجتماعی، به اولی شكل مدرن و به دومی موضع قابل دفاعی می‌دهد. 63

         اقتصاد جامعه مورد نظر مهندسی اجتماعی ناگزير اقتصاد دولتی است و از اين لحاظ با ساير ايدئولوژی‌های دولت مدار سازگاری دارد. از سوی ديگر با توجه به اينكه انديشه و ارزش‌های حاكم بر جوامع سنتی، جمع‌گرايانه و به نوعی دولت مدار است، لذا فرهنگ سنتی و مهندسی اجتماعی مشتركات زيادی با هم پيدا می‌كنند. 66

         مهندسی اجتماعی وسيله بسيار موجهی برای تحقق ارزش‌های قومی – سنتی تلقی می‌شود، چرا كه از يك سو به اينها وجهه مدرن و مترقی می‌دهد و از سوی دگر چون در انديشه تكنوكراتيك، سلطه علم و فن ديگر جای چندانی برای ارزش‌ها باقی نگذاشته، خطری از اين جهت متوجه سيستم ارزش‌های سنتی نيست. 66

         در كشورهای توسعه نيافته، زمينه مناسب برای تشكيل يك بلوك قوی از تركيب تفكر سنتی و انديشه به ظاهر مدرن مهندسی اجتماعی بوجود می‌ايد 67

         فن سالاران، برای حفظ موقعيت ممتاز خود، پشت ارزش‌های سنتی – قومی سنگر می‌گيرند 67

         از حدود هفتاد سال قبل، افكار عمومی جامعه ما، تحت تاثير بمبارانهای شديد تبليغاتی افكار سياسی جمع‌گرايانه، از انواع گوناگون سوسياليسم و ناسيوناليسم، شكل گرفته است كه نتيجه آن استحاله تفكر سنتی – قوم گرا در مورد قدرت سياسی به شكل جديد و امروزی دولت مداری است. سلطه تفكر سياسی جمعگرايانه، بستر مناسبی برای رشد انديشه تكنوكراتيك مهندسی اجتماعی فراهم آورده است 69

         تكنوكراتها، همانند جادوگران قبيله در اعصار گذشته، با ترفندی‌های علمی و فنی خود توده‌ها و نيز نخبگان سياسی آنها را مرعوب می‌كنند. اين جادوگران عصر جديد ... 70

         و نتيجه اينكه

         "انديشه مهندسی اجتماعی، همانند تمامی شيوه‌های تفكر جمع‌گرايانه، فردستيز و در نتيجه عملا ترقی ستيز و نهايتا ضد توسعه است." 71

 

         فقر استدلال كه به تكرار مكرر يك ادعا به شكل‌های مختلف و گاه به يك شكل می‌انجامد و بازی خسته كننده با واژه‌های سنتی، جمع‌گرايانه، قبيله ای، قومی، دولتمداری و ... كه غنی‌نژاد آنان را گاه به نحو كاملا غيرمسئولانه و غيرعلمی بجای همديگر بكار می‌برد و بعنوان صفت‌ها و لقب‌های ناپسند برای انديشه هايی كه با آن مخالف است استفاده می‌كند ويژگی روش بررسی اوست. اين روش ضمنا نشان دهنده نگرشی است كه موسی غنی‌نژاد نسبت به خوانندگان خود دارد. او با اين شيوه به شعور آنان توهين می‌كند. خواننده‌ای كه حداقل استقلال انديشه‌ای و شخصيتی داشته باشد احساس می‌كند نويسنده می‌كوشد بجای قدرت دانش و تفكر، به احساسات و بی‌اطلاعی او متكی شود و معتقدات خود را به صرف ارزش‌گذاری و ادعا و تكرار در ذهن او فرو كند. غنی‌نژاد مخاطبان خود را از ميان بی‌مايه ترين و غيرنقادترين بخش روشنفكران كشور برگزيده است. هياهويی كه بر سر او و انديشه‌های او به راه افتاده و مصاحبه پشت مصاحبه و سخنرانی پشت سخنرانی كه برایش ترتيب داده ميشود نه بخاطر قدرت انديشه بلكه تنها و تنها بدليل همسويی آن با منافع طبقه حاكم در ايران است.

 

5- روشنفكر حكومتي

         حملاتی كه غنی‌نژاد در كتاب و نوشته‌های خود به حزب توده ايران و انديشه سوسياليستی می‌كند يا القابی كه به دكتر محمد مصدق نسبت می‌دهد و او را دارای انديشه قبيله ای، غيردمكرات، برون افكن، بيگانه ستيز، پوپوليست  مينامد و دانستن همه بدبختی‌های پنجاه سال پيش ايران از "شركت نفت" را جرم او می‌شمارد، در راستای منافع بورژوازی تجاری "سنتی" حاكم بر ايران و شركت‌های چند مليتی جهانی است. ادعاهای او را در كنار مثلا تصميم اخير مجمع تشخيص مصلحت نظام برای پايان دادن به ملی شدن نفت ايران و خصوصی شدن ديگر صنايع ملی مادر قرار دهيد تا معلوم شود چه كسانی از اين نظريات سود می‌برند.

         نشريه "دنيای اقتصاد"  با اشاره به مصوبه "مجمع" چنين می‌نويسد:

         " دكتر موسی غنی‌نژاد نيز ضمن اشاره به پيامدهای مثبت اين مصوبه از مخالفان اين تصميم خواست به اين اصل توجه كنند كه مقامات ارشد نظام كه به چنين تصميمی رسيده‌اند، مطمئنا از آنان نسبت به نظام و اسلام دلسوزترند. به گفته وی، اگر مخالفان فكر می‌كنند چنين مصوبه‌ای مشكل شرعی دارد كه بايد به مرجعيت دينی استناد كنند وچنانچه تصور می‌كنند، اين مصوبه اشكال علمی و كارشناسی دارد، بايد با استناد به مرجعيت علمی حرف خود را اثبات نمايند"

         آن همه سخن از تجدد و مدرنيسم و مخالفت با قبيله گرايی و توده‌ای و مصدقی و ملی و ... در پايان تبديل شد به بلند كردن چوب "مقامات ارشد نظام" و "مراجع تقليد دينی” برای خاموش كردن مخالفت با مصوبه "مجمع تشخيص مصلحت"، مجمعی كه سردمداران "تجدد و مدرنيسم" ايران از نوع موسی غنی‌نژادی در آن جمع شده اند كسانی مانند: " حبيب الله عسكراولادی، مرتضی نبوی، محمدرضا باهنر، واعظ طبسی، آيت‌الله يزدی، مصطفی ميرسليم، آيت‌الله قديری (كسی كه برضد حكم آزادی شطرنج آيت‌الله خمينی در روزنامه‌ها فتوا داده بود)، مجيد انصاری، علی لاريجانی، محسن رضايی، احمد جنتی و ... شدند قبله مخالفت با "جمع گرايی قبيله ای" و نماد مدرنيسم و تجدد.

         اكنون درك می‌كنيم چرا موسی غنی‌نژاد انديشه حزب توده ايران را انديشه "غالب" و حاكم معرفی می‌كند. او بدينوسيله می‌كوشد ماهيت روشنفكر حكومتی خود را پنهان كند. با حاكم معرفی كردن انديشه‌های جمع‌گرايانه و حزب توده ايران می‌خواهد قرار گرفتن در كنار رهبران حكومت و تصميمات مجمع تشخيص مصلحت و "مقامات ارشد نظام" و "مرجعيت دينی” را در ذهن‌های ساده يا ذينفع بعنوان مخالفت با انديشه "حاكم" حزب توده ايران جا بزند.

         موسی غنی‌نژاد يك روشنفكر حكومتی است. تاكيد بر اين واقعيت لازم است زيرا تمام ساختمان تبليغاتی وی بر اين پايه بنا شده كه انديشه‌های مخالف خود را كه در ايران سركوب ميشوند بعنوان انديشه حاكم معرفی كند و سپس با رفتن به جنگ اين انديشه‌ها با ابزارها و امكاناتی كه حكومت سخاوتمندانه در اختيارش می‌گذارد، خود را يك متفكر نقاد و مخالف انديشه حاكم وانمود سازد. موسی غنی‌نژاد از اين نظر نان همان رياكاری حكومتی را می‌خورد كه هر روز در تنور جناح راست پخته می‌شود. جناح راست در حاليكه به آرمان‌های انقلاب ايران بطور همه جانبه حمله كرده، خود را مدافع اين آرمان‌ها وانمود می‌كند. غنی‌نژاد در حالی كه توسط حكومت تقويت می‌شود و امكانات روزنامه‌ها و تلويزيون و دولت و مجلس در اختيارش قرار می‌گيرد ادعاهای "عدالت خواهانه" جناح راست را بعنوان بعنوان انديشه واقعی و حاكم معرفی می‌كند و به جنگ آن می‌رود. دراين بازی دو طرفه جناح راست از سوی غنی‌نژاد بعنوان "انقلابی و عدالت خواه" معرفی می‌شود و غنی‌نژاد بعنوان "روشنفكر نقاد و غيرحكومتی”. در حاليكه تمام امكانات هر دو در جهت تقويت همديگر است.

         اما نمی‌توان به شيوه غنی‌نژاد متوسل شد و با يك عنوان "حكومتی” اصل مسئله را تمام شده تلقی كرد. به عام ترين تئوری‌ها و توجيهات وی در دفاع از نظريات خود توجه كنيم.

 

6- بخش خصوصی و دمكراسي

         غنی‌نژاد دمكراسی را وابسته به وجود بخش خصوصی مستقل از دولت می‌داند. دولت نزد او مترادف با ديكتاتوری و بخش خصوصی وزنه‌ای است در برابر قدرت دولت و در نتيجه عامل و مترادف دمكراسی است. نمونه‌های مشخص تاريخی چه می‌گويند؟ ميان دمكراسی و بخش خصوصی مثلا درتاريخ معاصر ايران رابطه‌ای معنادار در جهتی كه غنی‌نژاد مدعی است وجود داشته است يا اگر بوده بيشتر در جهت معكوس بوده است؟

         پس از شهريور بيست در ايران دمكراسی نسبی بوجود آمد. اين وضع تحت تاثير شرايط جنگی بود و ربطی به بخش خصوصی نداشت. اما اين دموكراسی نسبي و محدود كاملا مغاير منافع جناح عمده بخش خصوصی و صاحبان زمين و ثروت آن روز يعنی فئودال‌ها و ارباب‌ها بود. عمده توطئه برضد دموكراسی توسط همين اربابان صورت می‌گرفت. همانها بودند كه بعدا برضد دولت ملی مصدق وارد عمل شدند.

         در دوران پس از كودتا و بويژه پس از اصلاحات ارضی حكومت به سياست تقويت بخش خصوصی و بورژوازی وابسته به غرب روی آورد. لازمه تقويت اين جناح از بخش خصوصی سركوب وسيع در داخل بود، بطوری كه اين دوران را از نظر آزادی‌ها به يكی از سياه ترين دوران‌های تاريخ اخير ايران تبديل كرد. اين كه مدام از نفت و درآمد نفتی سخن گفته می‌شود كه بدليل آن دولت به قدرت اقتصادی عمده كشور تبديل و عامل ديكتاتوری شده است به فرض كه توجيه درستی باشد مربوط به سال‌های پس از 1353 است. ديكتاتوری پيش از آن را با چه عاملی می‌توان توضيح داد، مگر عمدتا براساس تناسب نيروها در جهان بسود سرمايه امپرياليستی و در داخل بسود جناح حاكم بخش خصوصی و ذينفع بودن آن در اعمال ديكتاتوری؟

         پس از انقلاب 57 اقتصاد ايران همان "اقتصاد نفتی" بود اما ضربه‌ای كه انقلاب به پايگاه طبقاتی ديكتاتوری يعنی بخش كلان خصوصی وابسته دوران شاه وارد كرد اجازه داد تا چند سال وسيع ترين آزادی‌های تاريخ ايران در كشور بوجود آيد. بعدا تلاش برای جلوگيری از ادامه اين سمت گيری از يكسو و دادن مواضع و موقعيت آن به سرمايه داری تجاری  و بعدها منصوبين رهبر از سوی ديگر، موجب شد قدرت‌های اقتصادی ذينفع در ديكتاتوری تقويت شوند. همان نيروهايی كه در دوران اخير دربرابر محمد خاتمی ايستادند.

         عكس اين مطلب در مورد دولت هم صادق است. چنانكه در همين سال‌های‌اخير تبديل شدن محمد خاتمی به رييس جمهور او را ديكتاتور نكرد. فراموش نكنيم از حكم اعدام هاشم اغاجری انجمن‌های اسلامی بازار يعنی قدرتمندترين نهاد كنونی بخش خصوصی ايران دفاع كرد نه خاتمی.

         همين چند نمونه نشان می‌دهد برخلاف ادعای غنی‌نژاد نه دولت مساوی با ديكتاتوری است و نه بخش خصوصی مترادف با دمكراسی. سمتگيری آنان بسود دمكراسی يا ديكتاتوری به ماهيت دولت و ماهيت بخش خصوصی در يك شرايط معين تاريخی و نيروی اجتماعی كه پشت سر و دربرابر آنان است، يعنی به تناسب نيروهای اجتماعی بستگی دارد. در دوران معاصر بارها در كشورهای مختلف بخش خصوصی برضد دولت دمكراتيك وارد ميدان شده و برعكس مدافع دولت ديكتاتوری بوده است. در ايران سران انجمن اسلامی بازار در ابتدای انقلاب برضد رئيس جمهور وقت محمد علی رجايی بيانيه دادند و او را به بركناري تهديد كردند، بعدا به جنگ ميرحسين موسوی رفتند، سپس به پشتيبانی از دولت برخاستند و مخالف هاشمی را دشمن پيغمبر ناميدند، بعد برضد دولت خاتمی وارد  ميدان شدند و اكنون از رهبری و مجلس فرمايشی هفتم دفاع می‌كنند. در كشورهای ديگر هم مشابه همين وضع وجود داشته است و بخش خصوصی دربرابر دولت مواضع متفاوت داشته است. مثلا در شيلی بخش خصوصی خواهان سرنگونی دولت دمكراتيك آلنده بود و از كودتای پينوشه پشتيبانی كرد. در اندونزی و كنگو قبلا همين وضع بود و در ونزوئلا اكنون همين است.

         البته گرايش قدرت يعنی گرايش دولت و گرايش ثروت، يعنی گرايش بخش خصوصی هر دو به سمت تمركز و انحصار است. برای جلوگيری از ديكتاتوری دولت يا بخش خصوصی بايد يك نيروی اجتماعی را در برابر آنها سازمان داد و مردم را در احزاب، سنديكاها و اتحاديه‌ها و نهادهای غيردولتی و مدنی و غيره متشكل كرد. اين نيرو تنها ضامن واقعی دمكراسی و جلوگيری از گرايش قدرت و ثروت به سمت ديكتاتوری است.

 

7- بخش خصوصی: مقابل دولت يا پايگاه دولت؟

         رابطه بخش خصوصی و دولت تنها به گرايش جداگانه هر يك از آنها به تمركز و انحصار محدود نمی شود. بخش خصوصی و دولت علاوه براينكه وزنه‌ای دربرابر هم نيستند، بلكه با تمركز ثروت و قدرت اين دو در هم ادغام می‌شوند و دولت به نماينده و كارگزار بخش خصوصی و بخش خصوصی به پشتيبان و پايگاه دولت تبديل می‌شود تا آنجا كه تناسب قوا و جريان‌های مختلف درون دولت بازتابی از تناسب قوا در درون بخش خصوصی می‌شود. بديهی است اينجا وقتی از بخش خصوصی سخن می‌گوييم منظور فلان كاسب جز نيست، همانطور كه منظور از دولت كارمند فلان اداره نيست. سخن از بخش خصوصی بعنوان يك نهاد و تجلی انحصار و تمركز ثروت خصوصی است. هر قدر اين نهاد نيرومند تر و تشكل سياسی و صنفی و مدنی مردم ضعيف تر باشد ادغام دولت در بخش خصوصی بيشتر و تاثير دمكراتيك مردم بر كاركرد دولت ناچيزتر است. در جهان نيرومندترين بخش خصوصی در ايالات متحده است؛ ادغام دولت در بخش خصوصی نيز كامل است. هيات حاكمه و كابينه امريكا تشكيل شده از مديران شركت‌های بزرگ خصوصی. اعضای كابينه آمريكا سهامدار و نماينده مستقيم شركت‌های خصوصی هستند و از قدرت دولتی برای پيشبرد اهداف شركت‌های چندمليتی كه در آن سهم و منافع دارند استفاده می‌كنند.

         برعكس در اروپا كه تشكل‌های مدنی نيرومند تر و بخش خصوصی از امريكا ضعيف تر است و خدمات عمومی و بخشی مهمی از صنايع مادر زيرنظر دولت است، به همان اندازه دولت نسبت به بخش خصوصی استقلال دارد و بطور نسبی ناگزير است دربرابر مردم پاسخگو باشد.

         انديشه سوسياليستی هر چند به تقسيم قدرت تا مرحله زوال دولت معقتد بود و هست اما اين زوال را عمدتا در روند تقسيم ثروت و برچيده شدن پايه طبقاتی دولت می‌ديد. تجربه نشان داد ميان اين دو رابطه خودبخودی وجود ندارد. رهايی و دمكراسی بدون نفی تمركز و انحصار قدرت و ثروت، هردو و با هم ممكن نيست و چون ثروت و قدرت تن به تقسيم و دمكراسی نمی دهند بايد يك نيروی اجتماعی دربرابر آنان سازمان داد كه ابتدا مانع از اين تمركز و انحصار شود و سپس قدرت و ثروت را دريك روند ميان كل اعضای جامعه تقسيم كند.

 

8- آزادی و عدالت:

         از ديگر شيوه‌های موسی غنی‌نژاد نسبت دادن ادعاهای خود به مخالفانش است. مثلا او پيگيرانه آزادی و عدالت را روبروی هم قرار می‌دهد تا ثابت كند برای رسيدن به آزادی بايد از عدالت منصرف شد. اما می‌گويد چپ ايران است كه آزادی و عدالت را مقابل هم می‌بيند و آزادی را قربانی عدالت می‌كند. به گفته وی چپ ايران آزاديخواه نبوده است و "هنوز هم روشنفكران ما كه بيشترشان امروز گرايشات مختلف چپ را دارند به خصوص در عرفى‌ها (مثل كانون نويسندگان) كه نسبت به روشنفكران دينى بيشتر تودهاى هستند يعنى بدبختى ما آنجا بيشتر است، كمتر فيلمساز، رمان نويس و يا منتقد هنرى اى را پيدا مى كنيد كه از موضع آزاد ىخواهانه حرفى بزند و يا توليد هنر كند."

         چه رابطه‌ای ميان عدالت و آزادی وجود دارد؟ آيا چنانكه ادعا می‌شود گفتمان حاكم بر جامعه ايران در طول 100 سال پس از انقلاب مشروطه گفتمان "عدالت" بوده نه "آزادی” و آيا عدالتخواهی روشنفكران چپ موجب شده "از موضع آزادي‌خواهانه" سخنی نگويند؟ آيا اصولا ميان عدالت و آزادی چنانكه غنی‌نژاد مدعی است تناقض و رويارويی وجود دارد؟

         از انقلاب مشروطه بدينسو ايران با سه خواست و مسئله بزرگ مواجه است: استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی. اين تكفيك نسبی ست زيرا اين سه مسئله بيان جوانب مختلف يك واقعيت هستند. استقلال رابطه‌ای است كه تحول ايران را بعنوان يك واحد ملی از لحاظ نحوه مناسبات با نيروهای بيرون ازاين واحد و كشورهای خارجی مورد توجه قرار می‌دهد. عدالت اجتماعی برعكس به تحول ايران از زاويه رابطه‌ای كه در درون و ميان طبقات اجتماعی آن وجود دارد و سهم هريك از ثروت ملی نظر دارد و بالاخره آزادی رابطه ميان اين طبقات و دولت و سهم هر يك را از قدرت می‌خواهد تغيير دهد. اين سه مسئله در شرايط كشور ما اصلا در مقابل و روياروی هم نيستند بلكه در واقع يك مسئله اند و بدون يكديگر قابل حل قطعی نيستند و در مراحل مختلف تاريخ معاصر ايران همواره در كنار هم مطرح بوده اند و مطرح شده اند. تفكيك اين مسايل از هم تا حد رودر رو قرار دادن عدالت و آزادی ناشی از درك معينی از آزادی است كه آن را با دمكراسی پارلمانی مترادف و پايان يافته می‌بيند. در حالی كه دمكراسی پارلمانی شكلی و گامی در راه آزاديست. نه شكلی ناگزير است و نه گامی نهايی. برقراری دمكراسی پارلمانی مترادف با عدالت نيست، بخودی خود هم عدالت اجتماعی نمی آورد، اما هيچ تناقضی با عدالت ندارد، برعكس راه مبارزه برای آن را هموار می‌كند. 

         مفهوم عدالت اجتماعی هم در ايران از يك آرمان و خواست مبهم بتدريج وسيع‌تر و غنی‌تر شده و چپ در دهه‌های اخير تقريبا نوعی سوسياليسم يا سمتگيری سوسياليستی را از آن می‌فهمد. بكارگيری مفهوم عدالت اجتماعی بجای سمتگيری سوسياليستی اين عيب را داشته كه يك چشم‌انداز و نظام معين اجتماعی را به يك خواست اخلاقی و روابط اجتماعی نامعين تبديل و جا را برای خلط مبحث باز كرده ولی بطور مثبت امكان مبارزه عملی را برای عدالت و نوعی سمتگيری سوسياليستی فراهم كرده و اين مبارزه را موكول به سرنگونی نظم موجود و برقراری نظمی ديگر نكرده است. بعبارت ديگر به مبارزه برای تحول و بهبود زندگی مردم در لحظه كمك كرده در حاليكه چشم انداز آن را مبهم كرده است.

         اما سه مسئله استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی بطور نسبی مستقل اند و به همين دليل تفكيك آنها ناگزير است. صرفنظر از قدرت حاكم كه همواره خود را تجلی تحقق هر سه می‌دانسته، گستره جبهه طبقاتی كه برای حل هر يك از اين مسائل می‌توانسته تشكيل شود متفاوت بوده است. جبهه استقلال همواره وسيعتر از آزادی و جبهه آزادی وسيع تر از جبهه عدالت اجتماعی بوده است.

         با در نظر گرفتن مجموعه اين نكات می‌توان به تاريخ ايران مراجعه كرد و ديد در چه مقطعی و به چه دلايلی يكی از اين سه مسئله نسبت به ديگری عمده شده، يعنی حل نسبی آن شرط باز شدن راه برای حل نسبی بقيه بوده است.

 

9- نگاهی به تاريخ

         نگاهی گذار به تاريخ سده اخير ايران نشان می‌دهد مسئله عمده و بقولی گفتمان عمده جامعه ايران تا مقطع انقلاب 57 عمدتا تركيبی از مسئله استقلال و آزادی است. در انقلاب مشروطه عليرغم تاثير دمكراتيك مبارزه توده مردم، مسئله اصلی آزادی و ايجاد مشورتخانه بود. عدالت در آن دوران هنوز نمی توانست بطور جدی مطرح باشد. چنانكه در دوران مشروطه كارگران، دهقانان، زحمتكشان، فقرا و زنان علی الاصول دارای حق رای محسوب نمی شدند؛ يعنی عدالت نه در مفهوم عدالت اجتماعی كه حتی در حد برابری در برابر قانون نيز هنوز به يك انديشه همگانی تبديل نشده بود.

         در زمان رضا شاه با انكه انديشه عدالت تحت تاثير تحول شرايط در ايران و انقلاب اكتبر روسيه مطرح شده بود، اما روشنفكران غيرحكومتی مبارزه برای آزادی و مقابله با ديكتاتوری رضاشاه را وظيفه عمده خود می‌دانستند. ادبيات و هنر مترقی و چپ گرای آن دوران عمدتا معطوف به مسئله آزادی بود كه مثلا در شعرهای فرخی يزدی و لاهوتی منعكس است.

         پس از سقوط رضاشاه و درابتدای دهه بيست در شرايط فعاليت وسيع فاشيست‌ها مسئله تشكيل جبهه ضدفاشيستی كه صرفنظراز جنبه جهانی آن بنوعی در خود انديشه حفظ آزادی‌های موجود را داشت به ابتكار حزب توده ايران مطرح شد. بعدا "جبهه مطبوعات ضدديكتاتوری” همچنان به ابتكار حزب توده ايران تشكيل شد كه درهای آن بر روی ديگر احزاب از جمله احزاب ملی و طرفدار سرمايه داری باز بود. موضوع اين جبهه از نام آن پيداست نه عدالت كه مبارزه برای حفظ آزادی‌ها بود.

         در همين دهه در فضای آزادی محدودی كه وجود داشت اين انديشه همگانی شد كه تا زمانی كه درآمد نفت ايران در داخل ايران و برای توسعه كشور بكار گرفته نشود آزادی و رفاه ناممكن است. مسئله استقلال و مبارزه با استعمار و ملی شدن نفت برای يك دوران در مركز مبارزه اجتماعی ايران قرار گرفت. پس از كودتای 28 مرداد در كنار احيای مبارزه برای آزادی ها، مسئله عدالت و مناسبات طبقاتی در داخل جامعه ايران بتدريج به يك مسئله بسيار جدی تبديل می‌شود. اصلاحات ارضی تلاش برای حل اين مسئله از بالا بود به اين اميد كه حل مسئله عدالت اجتماعی و زمين در روستاهای ايران كه به يك خواست وسيع تبديل شده بود با مسئله آزادی و استقلال گره نخورد. بديهی است مجموعه عوامل و انگيزه هايی كه به اصلاحات ارضی منجر شد به همين خلاصه نمی شود؛ ولی عمق موضوع عمده شدن مسئله مناسبات طبقاتی در روستاهای ايران و نگرانی حكومت و قدرتهای جهانی از تاثيرات و پيامدهای عمومی آن بود.

         از دوران اصلاحات ارضی به بعد است كه آزادی‌ها از يكسو و استقلال و رهايی از وابستگی به امپرياليسم از سوی ديگر به مسايل عمده جامعه تبديل می‌شود. اما چون استقلال و مبارزه برای تحقق آن از درون به سد ديكتاتوری برخورد می‌كند از اينرو "آزادی" بطور طبيعی به خواست و مسئله عمده جامعه و روشنفكران تبديل می‌شود. برخلاف ادعای موسی غنی‌نژاد اين انديشه بويژه در ميان نويسندگان و هنرمندان چپ و توده‌ای و كانون نويسندگان حتی بيش از ديگران برجسته است و تكيه عمده انديشه و هنر آنان برروی مسلئه آزادی‌ها قرار گرفته بود و آنجا هم كه وابستگی و بيعدالتی نشان داده می‌شد، برای دادن اين پيام بود كه اين وابستگی و بی‌عدالتی‌ها پيامد يك حكومت ديكتاتور و ضد آزادی است. "كانون نويسندگان ايران" اصلا بر سر مسئله آزادی تشكيل شد. (در اين زمينه مثلا نگاه كنيد به سخنرانی م. ا. به‌آذين در كانون نويسندگان سال 1347 تحت عنوان "هنرمند و آزادی” كه در شماره  16 نشريه اينترنتی "پيك هفته" مجددا منتشر شده است. همچنين در مورد موضع اعضای كانون در اين دوران نگاه كنيد مثلا به مجموعه سخنرانی‌های ده شب كانون نويسندگان و از جمله سخنان محمد قاضی و سيمين دانشور در همان نشريه اينترنتی.) بنابراين ادعای موسی غنی‌نژاد كه گويا چپ يا نيروهای عدالتخواه ايران يا اعضای كانون نويسندگان از "موضع آزاديخواهانه" هيچگاه حرفی نزده و "توليد هنر" نكرده اند دقيقا خلاف و ضد تمام تاريخ ايران است و بيان آن تنها از روشنفكری ساخته است كه از رانت حكومتی سركوب مخالفان استفاده می‌كند و اطمينان دارد امكان پاسخ گويی به او در همانجايی كه اين ادعا مطرح شده و برای همان خوانندگان وجود نخواهد داشت، "روشنفكری" كه ميداند همين امروز هم حكومتی كه برای او جلسه می‌گذارد و مصاحبه ترتيب می‌دهد به كانون نويسندگانی كه او آنان را "غيرآزاديخواه" می‌نامد حتی اجازه جمع شدن دور هم نمی دهد.

         به هر تقدير و با توجه به اين شرايط حزب توده ايران در دهه پنجاه تشكيل "جبهه واحد ضدديكتاتوری” را به ديگر نيروهای سياسی ايران پيشنهاد كرد، جبهه‌ای كه معيار آن فقط و فقط دفاع از آزادي بود و درهای آن نه فقط بر روی مخالفان سوسياليسم و عدالت اجتماعی باز بود بلكه حتی بر روی طرفداران سلطنت هم كه با ديكتاتوری شاه مخالف بودند يا مخالف می‌شدند بسته نبود.

 

10- انقلاب 1357

         بنابراين تا مقطع انقلاب 57 ما درگير مسئله آزادی‌ها هستيم. اين امر هم برخلاف انچه امروز در تحليل‌های فوق العاده سطحی از تاريخ ايران رايج شده ربطی به ملاحظات تئوريكی تقدم يا عدم تقدم آزادی و عدالت يا استقلال و اصولا ارتباطی به خواست ما و ترجيح ما نداشت. اين شرايط عمومی يك جامعه، سطح آگاهی مردم و جهت آن در يك لحظه معين، مناسبات طبقات در درون و مناسبات آن با بيرون و ... است كه تعيين می‌كند در يك مقطع معين چه خواستی عمده است و حل ديگر خواستها به حل آن وابسته است.

 

         پيروزی انقلاب ايران مرحله‌ای جديد بود. مانند همه انفجارهای انقلابی تمام خواست هايی كه برای دوران طولانی دربرابر آن سد گذاشته شده بود به يكباره و همزمان با هم مطرح شد و انقلاب حل همه مسائل حل نشده تاريخ ايران را با هم در دستور قرار داد. شرايط هم ديگر مانند سال‌های پس از كودتای 28 مرداد نبود كه در ظرف بيست و پنج سال دو يا سه حادثه تعيين كننده رخ دهد، بلكه هفته به هفته و ماه به ماه با شرايط جديدی مواجه بوديم. در اين شرايط انقلابی و جوشش همه خواست‌ها، تفكيك ميان استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی و اينكه كداميك از آنان عمده و كدام غيرعمده بود كاری دشوار و عملا ناممكن است و بايد مقاطع مختلف را آن هم بطور نسبی مورد توجه قرار داد.

         در مقطع نخست آزادی به ظاهر و بطور نسبتا وسيعی تامين شده بود و بعنوان يك خواست لااقل برای اكثريت مردم ديگر مطرح نبود، ولی مسئله تثبيت و جلوگيری از لطمه ديدن آن بطور عينی مطرح بود. از تسخير سفارت امريكا و پيامدهای آن، مبارزه برضد امپرياليسم جدی تر از قبل وارد صحنه شد. همزمان صف بندی بر سر مسئله عدالت در جريان تقسيم زمين و هيئت‌های هفت نفره و ملی شدن تجارت خارجی و قانون كار توكلی شكل گرفت. بعدا مسئله جنگ كه در واقع با استقلال ملی پيوند داشت عملا همه خواست‌های ديگر را تحت شعاع قرار داد. همه اينها در يك فاصله زمانی سه چهار ساله و در كنار هم مطرح بود.

         دوران پس از انقلاب بررسی مفصل و جداگانه می‌طلبد كه از چارچوب اين مقاله خارج است. هدف فقط نشان دادن اين بود كه مباحثی نظير عدالت، آزادی، استقلال و تقدم و تاخر آنان اصلا در چارچوب و زاويه‌ای قرار ندارد كه امثال غنی‌نژاد در ذهن خود تعيين می‌كنند و اين يا آن را خارج از زمان و مكان عمده اعلام می‌كنند يا تحقق يكی را رودرروی ديگری قرار می‌دهند.

 

پايان سخن

         مازيار بهروز و موسی غنی‌نژاد دو نمونه نسل جديد "روشنفكران" ايرانی هستند. نسلی كه خوب فهميده به كجا بايد حمله كرد تا در بارگاه قدرت ارج و قربی بيشتر يافت. قبلا به نام دفاع از مصدق به چپ حمله می‌شد، شريعتی را دربرابر ماركس می‌گذاشتند اكنون حمله به چپ و توده‌ای و مصدقی و شريعتی و هر انديشمندی كه ولو اندكی از چارچوب منافع سرمايه داری ليبرال خارج شده باشد به وظيفه مشترك اين نسل "روشنفكران" تاريك انديش تبديل شده است. مشابه آنان زياد ولی رو به كاهش است. بهره مندی از رانت حكومتی، پشتيبانی از دستگاه ثروت و قدرت و پشتيبانی متقابل دستگاه ثروت و قدرت از آنان، موقعيت انحصاری اينان و همفكرانشان در مطبوعات و راديو و تلويزيون حكومتی و سركوب انديشه‌های مخالف آنان و ... هم خوشايند اين نسل شده و هم می‌داند كه اين وضع چندان طولانی نخواهد بود و بايد حداكثر استفاده را از موقعيت كرد. فضای رياكاری عمومی هم به ياری آنان آمده تا ضمن بهره مندی از رانت حكومتی خود را مخالف قدرت و "انديشه حاكم" جا بزنند.

         مملكتی كه عسكراولادی "عدالتخواه" آن باشد، مليون آن مي‌شوند "بيگانه ستيز"، چپ‌ها "قبيله‌گرا"، نويسندگان و هنرمندان "ديكتاتور" و ... نسل مازيار بهروز و موسی غنی‌نژاد هم البته "آزاديخواه" آن خواهند بود.

 

 

زير نويس:

(1)et E. Todd ; l’Invention de La France, Paris, 1981                                          H. Le Bras

 

(2)

 واحد خصوصی واحدی اصولا واحدي است كه حساب و كتاب بودجه و درامد آن درچارچوب درامد و بودجه عمومی قرار نمی گيرد و صاحبان آن نظر به "حق" مالكيت خصوصی خود مكلف نيستند گزارش وضعيت درامد، مخارج و محل هزينه‌های بنگاه اقتصادی خود را به مردم اعلام كنند. با اين دو معيار بنگاه‌های اقتصادی زير نظر رهبر جمهوری اسلامی مانند كميته امداد، آستان قدس، بنياد مستضعفان، انواع بنيادهای به ظاهر خيريه، كارخانه‌های وابسته به بيت رهبری و بنگاه‌های اقتصادی فرماندهان سپاه و اسكله‌های قاچاق آنان و غيره همه نهادهای خصوصی هستند نه نهادهای دولتی. اين بنگاه‌های فقط از نظر آماری و تبليغاتی و به اين عنوان كه اقتصاد ايران "دولتی” است مورد استفاده قرار می‌گيرند واگرنه بهره برداری از آنان كاملا خصوصی و بسود انباشت ثروت و قدرت رهبر و منصوبين او انجام می‌شود. تمام تلاش دولت خاتمی و مجلس ششم هم برای وادار كردن منصوبين رهبر در اين بنگاه‌ها به دادن گزارش درآمدها به مردم به جايی نرسيد. از اين نظرخصوصی سازی و بذل و بخشش واحدهای ملی را پيش از آنكه برنامه تعديل اقتصادی آغاز كند، رهبر جمهوری اسلامی خود آغاز كرد. "ذوب در رهبری" بودن اين آقايان در اينجا ريشه دارد و تا زماني است كه به اين منافع لطمه نخورد.

 

 

 

  

 مقاله در فرمات PDF :