چهره خانه
حضرت اشرف ميرزا محمد حسنخان خبيرالدوله
اشراف و درباريان
اينگونه سخن میگفتند!
احسان طبری
در پارك خبيرالدوله كه از
اعيان سرشناس مستوفی در تهران بود، نهر عريض با كاشی آبی، سرشار از چند سنگ
آب زلال، كه مانند حرير در بازی سايه- روشن آفتاب و درختها موج میزد، شب
و روز جاری بود و استخر بسيار بزرگی را پر میكرد . عمارت پارك، با معماری
غربی، در فاصلة كمی از استخر ساخته شده بود و تصوير مغشوش و رنگين خود را
در آب آرام و كبود منعكس میساخت. برای هركس كه اين منظره را میديد، عظمت
خاص و برتری ذاتی حضرت اشرف، بدون استدلال به ثبوت میرسيد .
سرسرای عمارت عمدة پارك با آيينه تمام قد ونيزی، قالی كرمانی مهره ماری از
كرك منچستر، گلدانهای حجيم از چينی گلسرخی، چل چراغ بلور با شمعهای برقی،
پردههای سنگين كُر كُرِ دست دوزی، آرايش شده بود. نفخه نوعی فرنگی مآبی در
پارك خبيرالدوله از لقاييه نيرومندتر بود .
نيای بزرگ خبيرالدوله در زمان محمد شاه قاجار حاجی پول داری بود : ولی پسرش
نوكرمآب شد و توانست در دربار قاجار به مقاماتی دسترسی يابد و پسرش را با
چاپار عازم فرنگستان كرد . خبيرالدوله مدّتی در پاريس بود و سپس در آكسفورد
به تحصيل پرداخت و پس از بازگشت به ايران در زمان شوستر و ميلسپو مترجم
آنها بود . در اثر سفرهای متعدد به فرنگستان هم با رجال سياسی و هم با
تعدادی از شركتهای اروپايی روابط خاصّ برقرار كرد . مدّتی در مدرسة سياسی
معلم بود . زمانی به كفالت وزارت دارايی رسيد . دربارة اقدامات خود در اين
دوران لاف میزد و میگفت كه در نتيجه لغو انعام و مستمّری ها، دشمنان و بد
گويان زيادی برای خود تراشيده است ولی حقيقت آن بود كه با خريد مشتی آهن
پاره از شركتهای انگليسی و فرانسوی به بهای گران تر از معتاد، به نام وارد
كردن كارخانه، هم پول دولت را كلّی بالا كشيد و هم از طرفهای فرنگی خود حق
العمل ستانده بود و اين دو سره بار كردن از شيوه زنیهای كهنه « رجال »
هيئت حاكمه بود .
در مأموريت فارس، به هنگام مبارزه ايل حيات داوودی كه روحيات ضد انگليسی
داشتند و عليه زايرخان چاكوتاهی میجنگيد، بر ضد حيات داوودیها تحريكات
ماهرانهای كرد و در همه اين موارد با اربابان انگليسی خود در تماس بود .
نمونه كامل سياست در نظر او تاليران و از بهترين سرمشقهای اين فن اتابك
بود . از قول « مرحوم ابوی » بارها رفتار امين السلطان را در « زاوية مقدسه
» به هنگام تير خوردن «شاه شهيد» از ميرزا رضا كرمانی با آب و تاب و شاخ و
برگ، حكايت میكرد . میگفت : « وقتی حكيم باشی به عرض رساند كه «اعليحضرت
ديگر حيات ندارد»، مرحوم امين السلطان يك سيلی خواباندند زيرگوش حكيم باشی
و گفتند : « مرتيكه، چی مزخرف ميگی ؟ اعليحضرت سالمند» و سپس دستور دادند
قليان بياورند و خيلی خونسرد و علی رئوس الاشهاد و با پكهای آرام قليان
كشيدند . همين تدبير مرحوم اتابك باعث شد ايران هرج و مرج نشود.»
گاه خود را سخت به دين داری و درويش مسلكی میزد و برای آن كه به عمق
اعتقاد او باور كنند، در بيرونی، جلوی حاضرين و به اصطلاح «ارباب رجوع»
و«ارباب توقع» مطالب را برای استخاره نزد حاج سيد عبدالعظيم معّدل
میفرستاد ولی صرف نظر از آن كه جواب استخاره چه بود، آن طور عمل میكرد كه
تدبير سياسی اش میطلبيد .
برای آن كه خود را بی تكبر نشان دهد گاه سوار واگون اسبی میشد و حال آن كه
چند دستگاه كالسكه و يك اتومبيل فورد داشت. میگفتند ذاتاً تشخص را دوست
ندارد . در جريان مشروطيت مدعی نوعی نقش محوری بود ولی چون به عقيدة خودش
تظاهر نكرده بود، قدرش مجهول مانده بود. مستقيماً از قول خود ستارخان نقل
میكرد كه « اگر ايران دو خبيرالدوله داشت ديگر چه غصهای داشت ! »
تدابير سياسی حضرت اشرف يكی گريز از هرگونه موضع گيری روشن و نوسان بی شكل
در بين مواضع بود تا مانند «گربة مرتضی علی » هميشه چهار دست و پا پايين
بيايد و ديگری عبارت بود از « نان را به نرخ روز خوردن » .
ولی برای پوشاندن اين ماهيت عفونی، خبيرالدوله جامة صوفيانه بر تن كرده بود
و سخن از حكمت عرفان میگفت و خود را « درويش» و«فانی" جا میزد و از عطار
و مولوی ابيات میخواند .
با همه اين ژستهای عوام فريبانه حضرت اشرف مستفرنگ بود و لردهای لندنی را
در زندگی تقليد میكرد . غالباً لباس مشكی با كفش ورنی میپوشيد . ريش را
«خاصه تراش» او هر صبح با دقت میتراشيد . ولی سبيل جمع و جوری زير بينی
بزرگش با مختصری شارب درويشانه بر جای میگذاشت . هر روز سر ساعت يازده با
اهن و تلپ، چنان كه گويی دارد واقعه تاريخی خاصی رخ میدهد، از اندرونی
بيرون میآمد .
در بيرونی جمع انبوهی مَقدمِ حضرت اشرف را با قيام و گاه تعظيم و دست بوسی،
پذيره میشدند . اما در آنجا برای آن كه نكثی در مهابت و وقارش حاصل نشود،
كم تر لب به سخن تر میكرد و تنها با نگاه به نوكرها میفهماند كه قليان و
چای و قهوه و شيرينی و ميوه بياورند . يك عده حاشيه نشين ثابت از ملّا و
شاعر و مريد سياسی همراه با مباشران و كدخدايان املاك وسيع حضرت اشرف،
هميشه در بيرونی حضور داشتند .
برخی از حاشيه نشينها، به ويژه از زمره آخوندها و ادبای معروف، متصل «
اظهار لحيه » میكردند و عادت خبيرالدوله بود كه وقتی مطالبی میپسنديد،
میگفت: «عجب است! عجب است آقا، عجب است!»
خبيرالدوله میدانست كه بايد سخنانش غير از ديگران باشد و ممتاز بودن وجود
خود را در آن منعكس كند. چنان كه خواهيم ديد، به همين جهت مقدار زيادی
كلمات فرنگی در عبارات خود جا میداد و حال آن كه به واسطه فضل و كمالی كه
داشت، فارسی را خوب میدانست و شيرين مینوشت و در ادبيات كلاسيك ما و حتی
تا حدی در ادب عرب وارد بود . به علاوه غالباً در كتابخانة نسبتاً غنی خود
مطالعه میكرد .
وقت ناهار در همان بيرونی سفرة مفصلی میانداختند. با خورشهای ملون و
پلوهای مزعفر ايرانی و خوراكهای فرنگی . خود آقا با غذا بازی بازی میكرد
و مواظب بود كه نوكرها حوايج مهمانها را تأمين كنند. روشن است كه ملايان
سوری «حتی اذا بلعت الحلقوم» میخوردند و دمبدم در خواص آش و پلو و خورش و
كوكو و افشره و بريانی و دوغ و سبزی و ميوه از قول حكما مطالبی میگفتند:
«ميل بفرماييد. محلل است . . . مُنهی است . . . منضِج است . . . مُلين است
. . .مُنوم است » و به قهوه كه میرسيد میگفتند:
« آن سيه رو كه نام آن قهوه است
« دافع النوم و رافع الشهوه است . »
خبيرالدوله با وجود املاك مفصل در اطراف تهران و كرمانشاه و همدان، معروف
بود كه مقروض است. اين شهرت، قسمتی شهرت «دفاعی" بود عليه ارباب توقع و
بخشی نيز نتيجة « در خانه بازی » آقا كه در مقابل خسّت و ناخن خشكی
لقاءالملك قرار داشت. انواع دعواهای آقا در عدليه بر سر اِفراز زمينهای
مُشاع يا ثبت املاك مجهول المالك پس از داير شدن اداره ثبت اسناد رضا شاهی
جريان داشت.
وكيل عدلية تردستی از حاشيه نشينان حضرت اشرف زمينهای وسيعی بين كرج و
تهران را، با ستاندن حق الوكالهای از همان اراضی، به نام حضرت اشرف ثبت
كرد . بعدها كه در اثر سفته بازی بی رحمانة زمين، بهای آن سر به فلك زد،
خانواده خبيرالدوله و وكيل عدلية سابق الذكر به گنج بادآورد دست يافتند .
علاوه بر شهرت « مقروض » بودن، خبيرالدوله كه میكوشيد سرشت روباهانة خود
را در زير يك ظاهر « خر رنگ كن» مستور دارد، شگردهای ديگری نيز داشت. يكی
از شگردهايش آن بود كه بيماری و درد مزمن كبد را برای خود در ذخيره داشت.
هر وقت لازم بود به دعوتی نرود، يا مزاحمی را نپذيرد، آقا با آجر داغ كرده،
پيچيده در پارچه و فشرده بر پهلو، از درد میناليد. احدی، حتی دكتر عبدالله
خان مصباح طبيب خانوادگی، قادر نبود صحت و سقم بيماری كبدی حضرت اشرف را
روشن كند . ولی كسی كه دقت داشت، هميشه بروز بحران حاد كبدی را با حادثهای
مواجه میيافت كه آقا ترجيح میداد در آن شركت نكند. گاه ناگهان حال آقا كه
ساعتی پيش آه و ناله كنان بود، خوب میشد و دمی شنگول و سر حال، پاهای قمار
را به نزد خود میپذيرفت . معلوم كه صوفی واقعاً هم ابن الوقت است !
هر هفته دو بار در پارك خبيرالدوله قمار داير بود : بريج، باكارا، پوكرشمن
دوفر، بانك، اينها از انواع بازیهای متداول بود . خود خبيرالدوله قمار
باز ماهری محسوب میشد . در پوكر از جهت «كاشه رفتن » و بازی روانی باطرف و
خواندن دستش ماهر بود . در بازی غالباً جر میزد و از تسلّط مقامی خويش سوء
استفاده میكرد . پول برده را تا آخر میگرفت ولی پول باخته را گاه نمیداد
و يا حساب پيش كشی طرف پول دار خود، به جيب میزد. تقلبهای از پيش تدارك
شده هم در بازی قمار كم نبود. ورقها را زاج میماليدند تا آس را به موقع
بشناسند. خبيرالدوله، چنان كه گفتيم، كلمات فرانسه را زياد به كار میبرد،
به جای « شتل » میگفت «كايوت » و يا به جای « قوطی ورق » میگفت «سابو» .
پيشخدمت به اصطلاحات آقا خو گرفته بود. به توپ زدن و «بانكو!» گفتن، با
انفجار رعد آسا در بازی بانك، البته با حساب دقيق، علاقه داشت و وقتی
پولهای طلا و نقره و اسكناس كود شده را به طرف خود میكشيد، به طرز چندش
آوری میخنديد.
در مورد طرز صحبت او میتوان يك واقعة نمونه وار ذكر كرد. زمانی يكی از
نمايشنامههای مولير را به فارسی ترجمه كرده بود . البته اين ترجمه همراه
با يك «انطباق» و اقتباس بر زندگی ايرانی بود. آن را برای اظهار نظر به يكی
از ادبای فرنگ رفته داد . وقتی اديب نام برده اثر ترجمه شده را خواند،
خبيرالدوله او را در كتابخانه پذيرفت تا اظهار نظرش را بشنود . با كنجكاوی
پرسيد :
_ خوب ! عقيدة آقا چيست ؟
و البته منتظر تعريف و تمجيد بود ولی بر عكس، اديب فرنگ رفته كه از
شلتاقهای بی مسئوليت «مترجم» درانتقال اثر عصبانی بود، با ملاحظة شخصيت
خبيرالدوله، گفت :
- البته بد نبود !
اين طرز اظهار نظر خبيرالدوله را سخت خشمگين ساخت :
- به ! بد نبود ؟! آقا من « ئور » تازه «كره ئه » كردم . (من اثر تازهای
خلق كردم)
اين طرز حرف زدن به قدری جالب بود كه اديب مورد بحث ما آن را غالباً با
خنده حكايت میكرد .
خبيرالدوله و لقاءالملك هردو از افراد نزديك استاد اعظم لژفراماسونی وابسته
به لژ اسكاتلند بودند. صندلی پرستهايی كه به ولَع جنون مانند ارتقاء مقام
گرفتار میآمدند . با انواع حيل خود را به آنها نزديك میساختند. البته
اين دو نفر نيز به هر كسی آسان ميدان نمیدادند و افراد خود را با شم و
تجاربی كه داشتند، دست چين میكردند: افرادی دارای لياقت معين ولی كاملاً
رذل و تماماً بی پرنسيپ و در اين زمينه میبايست همه جور امتحانی رابدهند :
از دست بوسی و پيش كش و تعارف و خبرچينی تا گذشت از ناموس . به همين جهت
آنها دربارة ماهيت انسان و معجزة قدرت و پول، به تعميمات غلو آميزی رسيده
بودند . وقتی به افراد قُد و كله شقی بر میخوردند كه با وجود قريحه و
لياقت، فقر و محروميت خود را از شعشعة مجلل آنها برتر میشمردند، میگفتند
: «آقا، اين مرتيكه ديوانه است!»، «مجنون حسابی است آقا!» «كله اش باد
دارد.»، «سرش به سنگ خواهد خورد، حاليش نيست، خودش حاليش خواهد شد.» زيرا،
آنها میانديشيدند مگر در اين دنيا ابلهی هم پيدا میشود كه از قدرت و
ثروت بگذرد و به حقيقت و عدالت پابند باشد؟ میگفتند: «حالا ديگه آقا حامی
حقيقت شده! طرفدار مظلوم است! هه هه! چه غلط ها! چه گه خوردن ها!» نفرت اين
آقايان از اين انسانهای عاری از قدرت كه تنها قدرت آنها شرف آنها بود
حدّ و حصری نداشت . گويی اين افراد شريف با خودِ عمل و موجوديّت خويش زشتی
آنها را عريان میساختند. زيرا میگويند نور معرّف سايه است . درتاريكی
سايه را نمیتوان يافت .
خبيرالدوله چون اهل كتاب و در كتابخانة مفصّل خود اوراق زيادی را بر هم زده
بود، سير روزگار را كما بيش روشن تر میديد و درك میكرد كه چنين نيست كه
زور و پول دو ارباب مطلق و ابدی تاريخ باشند. لذا سعی میكرد افراد پاكدامن
ولی چغر و تسليم ناپذير را دور بزند. ولی لقاءالملك مرد كم سواد و در
اعيانيّت ارتجاعی خود متعصب، تاريك انديش و سخت گير بود . و به عناصر آزاده
كينه حيوانی داشت و میكوشيد آنها را يا خورد كند يا به تسليم وادارد و
حتی از آن پروا نداشت كه نابودشان سازد . تكيه كلامش اين بود: «آقا بايد
بيعت كنند . . .»
واژه « بيعت كنند» را خبيرالدوله ابداً نمیپسنديد. به لقاءالملك میگفت:
«انگليسها ملت با تجربهای هستند و به همين جهت با پنبه سر میبرند.
خودشان میگويند « با محبت بكش» شما بهتر است نفرمائيد «بايد بيعت كنند»
بفرمائيد « مصلحتشان در آن است كه به نظريات اين ناچيز توجّه كنند.»
ولی لقاءالملك يك چيزی هم طلبكار میشد و میگفت : « من چرب زبانی بلد
نيستم . من آدمی هستم ركّ و صريح!»
خبير الدوله پاسخ میداد: « بنده ابداً منكر نيستم كه دشمن و مخالف را در
مواردی هم بايد بی رحمانه نابود كرد . رحم و انسانيت و عاطفه و وجدان و از
اين قبيل مطالب به قول حكما مفاهيم اعتباری است . اين حرفها چيه آقا !
منتها بايد سياست داشت . ما ستارخان را كه آن همه اسباب زحمت ما شد به دست
يفرم خان در باغ اتابك موقع قليان كشيدن به ضرب گلوله از پا در آوريم . اما
حالا كه مرد و رفت تجليل هم میكنيم . ديشب خودتان در لژ ديديد كه آقايان
چه گفتند . مثلاً اين ميرزاده عشقی همدانی، خيلی دور ور داشته بود. خوب شد
كلكش كنده شد. اخيرا به صلاحديد داور و تيمور تاش، اعليحضرت دستور فرمودند
ديوان عشقی با تمام همان مطالبی كه گفتند چاپ بشود . اين را بهش ميگن
سياست! معروف است كه سياست پدر و مادر نمیفهمد. فرنگیها ميگن سياست خنجر
و شنل يعنی خنجر زهر آگينی در زير شنل مخمل بسيار خوش منظر پنهان است ولی
لدی الاقتضا اين خنجر از تاريكی شنل مخمل بيرون میجهد و مثل برق در سينه
هر كس كه لازم باشد تا دسته فرو میرود . نمیدانم يادتان هست يكی از صحابه
كه خيال سوء در حق رسول اكرم داشت، هميشه با دشنهای پنهان در بغل راه
میرفت و پيغمبر صل الله عليه و آله اسمش را گذاشته بود «تَأبَطَّ شَراً »
يعنی شرّ در زير بغل دارد .»
چون استبداد رأی لقاءالملك به او اجازة تعمق در استدلالات و احتجاجات
خبيرالدوله را نمیداد، فقط جملة عربی اخير خبيرالدوله موجب شد كه او هم
جملهای را كه به خاطر سپرده بود بگويد، لذا گفت : «شما هم كه او را بهتر
از بنده میدانيد و خودتان به حمد الله يك دنيا معلوماتيد كه« لا يَتّمُ
الرياسه الاّبالسياسه» رياست بدون گوش و دماغ كردن كارش نمیگذرد . مردم تا
نترسند گرده به كار نمیدهند . جيك بزنند آقا بايد دخلشان را آورد . شل
بدهيد آقا میخواهند سوارتان بشن . انسان آقا حيوان عجيبی است !»
اين بحث به اشكال مختلف در روابط اين دو «اشراف» تكرار میشد :
زمانی خبيرالدوله به لقاءالملك كه با يك نويسنده و شاعر آزادی خواه ولی تيز
سخن در افتاده بود گفت : «حضرت والا، ديروز كتاب تاريخ ايتاليا را
میخواندم . در قرن چهاردهم ميلادی در ميلان حاكم قدرتمندی زندگی میكرد به
نام سفورتسز. اتفاقاً بين اين شخص كه بسيار هم با صلابت بود و ثروت بی
پايانی داشت با يكی از نويسندگان آن دوران به نام «كالوچوسالوتاتی"
مخاصمهای رخ داد. اين سالوتاتی از آن علمايی بود كه آن موقع آنها را«
همانيست» میناميدند. در ابتدا «كنت سفور تسزا» ابداً ترديد نداشت كه
سالوتاتی را با قدرت خود خورد خواهد كرد ولی نتوانست. خودش عاقبت اعتراف
كرد كه سالوتاتی با نامههای گزنده اش با من كاری كرد كه هزار شواليه هم از
عهده اش بر نمیآيند. شاعر خود ما فرخی سيستانی كه زمان محمود غزنوی زندگی
میكرد میگويد :
قلم به ساعتی آن كارها تواند كرد
كه عاجز آيد از آن كارها قضاو قدر
بسا سپاه گرانا كه در زمانه بشد
زجنبش قلمی تار و مار و زير و زبر
لقاءالملك در جواب سينه را صاف كرد و گفت :
« شعرا اغراق میگويند آقا ! به علاوه، اين انچوچك را با آن فرنگی مقايسه
نكنيد. خودتان ملاحظه خواهيد كرد كه چه طور خواهد آمد ببخشيد برای كون ليسی
بنده ! اين جا ايران است. تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر. سرنوشت
عشقی را كه ملاحظه فرموديد . خيال میكرد با « قرن بيستم » خود قرن بيستم
را گرفته! حالا كجاست؟ خيالات میكنند آقا! آزادی! عدالت! حقيقت! ته و تويش
را كه بالا بياوريد آقا برای چند شاهی يا يك صندلی و مقام عربده میكشد.
مگر نمیشناسيم ؟ مگر نديديم ؟»
تعصب اشرافی لقاءالملك را استدلالات حاج سيد عبدالعظيم معدل مجتهد
سياستمداری كه از دوستان لژ آقايان بود تقويت میكرد. حاج سيد عبدالعظيم
تقسيم جماعت را به وضيع و شريف محصول مشيت میدانست و به اين آيه استناد
مینمود: «نحن قسّمنا بينهم معيشتهم فی الحيوه الدنيا، و رفعنا بعضهم فوق
بعض درجات، ليتخذّ بعضهم بعضها سخريا . » يعني:« ما معاش را بين آنها در
زندگی اين دنيا تقسيم كرديم و برخیها را از جهت درجه از برخی ديگر بالاتر
قرار داديم تا آنها اينها را تحت تسخير خود قرار دهند.»
اصولا اين طرز تفكر حاج سيد عبدالعظيم ماية ارادت لقاءالملك به او شده بود
و حضرت والا مانند خبيرالدوله در روضه خوانیهای بيرونی مجتهد با كبكبه
تمام حضور میيافت و وقتی حاجی روز عاشورا ظهر شخصاً به منبر میرفت،
لقاءالملك میكوشيد به ضرب و زور نمیاز چشمة خشكيدة چشم خود بيرون كشد .
خبيرالدوله به تنها بانويش بدر الملوك كه دختر يك ملاك معتبر شيرازی بود،
بسنده كرده بود . بدر الملوك با تدبير مكّارانهای كه داشت آقا را قبضه
كرده بود و در وجودش نفوذ داشت. در پس بسياری از اقدامات حضرت اشرف،
میبايست تمايلات بدر الملوك را ديد: كسی را كه او میپسنديد محبوب القلوب
آقا میشد. كسی را كه بدر الملوك دوست نداشت او را مغضوب آقا میساخت. شخص
حيران میماند كه چگونه كسی كه خود را از رجال كافی و از فضلای ايران
میشمرد، اين طور مقهور حكم بانواست. برای بدر الملوك حضرت اشرف ميرزا محمد
حسن خان خبيرالدوله فقط «حسن» بود و حال آن كه لفظ «خانم» از دهن
خبيرالدوله نمیافتاد .
يك علت نفوذ بدرالملوك را در وجود خبيرالدوله بايد در آن دانست كه خانم
چهار خصيصهای كه در مردان است و متوجه برخی جزييّات مهم زندگی روزانه و
معاشرتها و آداب و رسوم نيستند، و هم علت اشتغالات متعددش، ممكن بود مرتكب
زياده رویها يا غفلتهای زيان باری بشود . ولی بدر الملوك خوب در خاطر
داشت كه «حسن» كدام بازديد را بايد برود يا به كدام مهمانی نرود، به كدام
كاغذ و چه طور بايد جواب بنويسد، در كجا نرم بيايد و كجا توپ و تشر به راه
بيندازد و غيره. بدرالملوك عقل معيشتی پرو پا قرصی داشت و در اين مسايل
اشتباه نمیكرد . علاوه بر اين رل راهنمايی و حتی رهبری، . . . . البته
ثروت و زيبايی بدرالملوك نيز در نفوذ فراوانش نقش داشت . بعدها كه بچه
مچهها به عرصه رسيدند، خودشان وزن مخصوص خود را در جريان وارد ساختند . از
آنها مهندس باقر خبيری رييس شركت بزرگ ساختمانی «كامياب » و از
ميلياردرهای بزرگ و يكی از نقشه پردازان سفته بازی بيست سال اخيرزمين،
معاصر ماست . ملاحظه میكنيد كه هنوز پنجههای استخوانی مردگان از درون
قبرستان تاريخ با چنگ آهنين گريبان مردم ايران را گرفته است . آقايان
كماكان با نامها و چهرها ی نو ولی با سرشت اجتماعی كهنه خدمت همه ما تشريف
دارند، البته با اين تفاوت كه خبيرالدوله از خريد جزيره اختصاصی و ساختمان
ويلاهای افسانهای در فلوريدا و تلويزيون مدار بسته و چمن آفريقايی و استخر
آب ولرم سر پوشيده مجهز به تلفنهای سبز و سفيد و دايههای خوشگل انگليسی و
آشپز فرانسوی و سالادها و گلهايی كه با بوئينگ از پاريس برسد، خبری
نداشتند و حتی واژة «ميليارد» برای آنها به زحمت واژة آشنايی بود . آری،
«ابعاد» تغيير كرده ولی «ارزشها» به جای خود باقی است !
راه توده 155 07.11.2007
فرمات PDF
بازگشت