راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

چهره خانه
استبداد و چاپلوسی
فغان از این دوقلوهای
کهن سال سرزمین ما
احسان طبری
 

 لقاءالملك و خبیرالدوله با خانباباخان دوستان نزدیك بودند. ایلخان معتبر و شاه شناس و سفارت شناس خانباباخان امیر افشار سوار بر كرند نارنجی رنگ، یال و دم حنایی، كه به گفته خودش: «مهمیز بهش بزنی ورمیداره»، تمام آن «صفحات» را كه وی در آن عمده مالك و بزرگ ترین خان بود، با مهابت خود قرق كرده بود .
خانباباخان پای منقل وافور با افتخار از پدرش ناصرقلی خان افشار كه به دستور ناصرالدین شاه، جزء یك هیئت اعزامی، مأمور حمل خشت های رو كش طلا به خاك عثمانی، برای تزیین احرام مطهّره عتبات عالیات شده بود، با آن آب و تاب تعریف می كرد. ناصر قلی خان در قبال این افتخار كه «قبله عالم» نصیب او كرده بود، یك طاقه زری گران بها و یك طاقه ترمه مثقالی در حرم مطهّر طواف داده، تقدیم كرده بود. شاه هم به نوبه خود او را به دریافت یك ثوب جبه «سالار جنگ» مفتخر ساخت. خدا می داند كه رعایا و عشایر بابت این حوادث مجبور شدند چه باج هنگفتی به حضرت خان بپردازند.
ناصر قلی خان پس از آن كه مدتی در تهران رحل اقامت افكند، ناظر آبدار خانه شاه شد ولی چون آدم بد دهنی بود و«نوكرها» را می رنجاند، چند بار این مطلب را به عرض شاه رساندند و از سالار جنگ تظلّم كردند. شاه او را به حسن سلوك و مدارا با نوكرها توصیه كرد و بالاخره هم در مظان آن قرار گرفت كه خرج سفره شوال المكرّم آبدارخانه را بالا كشیده و مطلقا مغضوب شد و مدتی در آبدارخانه حبس نظر بود. بعدها شاه او را بخشید و یك بار به سمت مهمان دار ایلچی عثمانی تا سر حد رفت.
خانباباخان گاه پدرش را از زعمای مشروطیت جا می زد و حال آن كه این شخص در ركاب ارشدالدوله و به سود استبداد مدتی با حكومت مشروطه جنگیده بود. خانباباخان تنها بازمانده ذكور از ناصر قلی خان بود، بقیه برادرها كه ارشد بودند خیلی زود مردند و همین امر موجب تجمّع قدرت و ثروت در دست امیر افشار شد.
خان پیش از طلوع «دو گانه را به در گاه یگانه» ادا می كرد و صبحانه ای مكمّل و مركّب از عسل سبلان و پنیر خیكی و قیماق و نان شیر مال و چای شیرین می خورد و یكسر به سراغ معشوق خود وافور می رفت كه عكس جقه دار ناصرالدین شاه دوگونه حقه چینی آن را زینت می داد. پس از آن كه یك بست چند نخودی تریاك را با نزدیك كردن یك گل ذغال فروزان سینه كفتری به جلز و ولز در می آورد، از نعلبكی بلور تو گود، قطعات گز و سوهان را با دندان های سراسر طلایی می شكاند و با لذت می خائید. امیر اصلان خان شاملو نوه محمد و حسین قلی خان مباشر املاك و مش كرمعلی كلانتر، دست به سینه ایستاده، در محضر خان حضور داشتند.
حسین قلی خان یك كیسه كرباسی مملو از پنج قرانی نقرة چرخی در مقابل زانو های خان نهاد و گفت: « این را رعایای قریه سیف آباد به چشم روشنی مراجعت جناب خان از تهران كه الحمداله به سلامتی تشریف فرما شده اید، تقدیم داشتند.» مش كرمعلی یك تیكه قالیچه و دو سكه پنج قرانی از اتاق مجاور آورد و در مقابل خان گذاشت و گفت: «مش علی محمد ریش سفید قریه انارك خیلی عرض سلام بندگی داشت و عرض كرد این یك تخته قالیچه ناقابل به مناسبت عروسی غلام زاده عباس علی و تولد نوزاد اوست و این یك تومان هم قیمت قبر غلام زاده نظر علی است كه همین روزها به مرض حصبه جوان مرگ شد.» بی چاره مش علی محمد ریش سفید قریه انارك مجبور بود هم به سبب سور و هم به مناسبت سوگ فرزندان خود، در عین حال، باجی به حضرت خان تقدیم كند! پیرمرد تقدیمی ها را از راه قرض و قوله و با كمك رعایا تهیه كرده بود. برای همه حضار مجلس جریان به كلی عادی بود. امیر افشار به امیر اصلان خان اشاره كرد كه قالی و پول را به اندرون ببرد و خود زیر لب لندید:
«پدر نامردها روز به روز از بغل سورسات می دزدند . برای مرحوم خان هروقت از دارالخلافه برمی گشت كیسه اشرفی می فرستادند.»
حسین قلی خان گفت: «امسال محصول سیف آباد را سن زده، رعیت بی پا شده است.»
خان دود تریاك را فوت كرد و نگاه غضبناكی به حسین قلی خان انداخت با این معنی كه «چه قدر از اهالی سیف آباد گرفتی كه این دروغ را تحویل من بدهی؟»
رعیت قبل از آن كه نوبت خود جناب خان برسد، به درویش و ملا و قره سوران و كدخدا و مباشرخان می بایست سهمشان را برساند. هیچ كدام به زنجموره دردناك رعیت كه «والله ندارم از كجا بیاورم؟» ترتیب اثر نمی دادند. زیرا «ترتیب اثر دادن» یعنی از مداخل محروم شدن و همه این شته های پلید طفیلی می بایست از تنه این درخت پژمرده و كم حاصل تغذیه كنند، اگر «ندارم» را به رسمیت می شناختند كه پس باید بروند بمیرند! مقاومت رعیت تنها یك جواب داشت و آن هم به چارپایه بستن و تركه انار را به پشت عریانش خورد كردن . لذا رعیت تمام عمر می لرزید كه مبادا نتواند به غارتگران خود باج بدهد و دیگر وقت برای آن نداشت كه به معاش زن وفرزندان و مادر و پدر پیر و خودش فكر كند. پس خانباباخان پر بی راه به حسین قلی خان چپ چپ نگاه نكرد. این مرد كه انگشتی از انگشت برای كار تولیدی تكان نمی داد، زندگی به طور نسبی راحتی داشت. از كجا؟ از رعیت. همه اش از رعیت! كس دیگری تولید نمی كرد. بالاخره نعمات مادی را باید كسی تولید كند و از بخت نیك همه اشرافیت انگل، شكر خدا كه رعیت وجود داشت و جان می كند.
صبحانه و كشیدن تریاك كه به سر می رسید خانباباخان كم كم كیفور می شد و همراه بخشعلی و نور علی نوكرهای چابك سوارش، با تفنگ های ورندل و مكنز، سوار بر كرند كذایی به راه می افتادند. هدف شكار كبك ، باقرقرا یا آهو بره بود كه در آن صفحات وُول می زد.
خورجین های آبداری بار قاطرها با قاطرچی ها از پشت سر می آمد تا خان هر جا اراده كرد استراحَت كند و دم و دود بلافاصله به راه باشد و به ویژه گوشت كبابی بیات خوابیده در پیاز، به سیخ كشیده شود و خان كباب و شرابی بزند. توی بیشه های كوهستانی، كنار رودخانه بلور مانندی كه با سنگ های خرواری سخت در نبرد بود، بر روی سبزه های گل نشان معطر و در آفتاب نرم و نوازشگر و معتدل، الحق این «اُطراق ها» لذتی داشت. خان وقتی به دامن كشی لاژوردین آسمان پهناور و قلّه ها و درّه ها ، در شر شر موزون رودخانه می نگریست با حرص سوزانی در دل می گفت: «همه اینها مال من است! ایلخان این صفحات منم! من!»
دوباره سوار می شدند. هر وقت ایلخان شلاق دسته استخوانی نقره كوب را با كپل كرند آشنا می ساخت، حیوان كه تنگش را محكم بسته بودند، مانند مرغ سبك روح طیران می كرد و به تناسب جاده ، گاه چهار نعل ، گاه یورتمه و گاه قدم می رفت و زمانی از كثرت عجله تاپوغ می زد و سكندری می خورد ولی ایلخان در خانه زین مسلّط نشسته بود و از سوارکاران روزگار بود و اسب هم راكب خود را نیك می شناخت.
اسب بخشعلی، اسب عربی جاف و اسب نورعلی اسب عربی چرگر از ایلخی زنجان بود. سه سوار، ركاب كش تا شكارگاه می رفتند ولی از آن جا، گاه ، با وجود قمپزها، دست خالی بر می گشتند و جناب خان انتقام دل پُری خود را از این بی نصیبی، بار دیگر از وافور بی پیر می گرفت.
بساط وافور خان دیدن داشت، چوب وافورش ازآبنوس، پستانك، سیخ و زنجیره سیخ از طلا بود. تریاك زعفرانی رنگ ماهان كرمان را به میزان ورقه های پنج مثقالی باچاقوی دسته صدف را جرز در نعلبكی چینی قسمت كرده بودند. منقل مستطیل، برنجی و در آن ذغال اتیلنگ بی جرقه مازندرانی مانند گل اطلسی، لطیف و نوازشگر، می درخشید. در زیر منقل یك «زیر منقلی» از ماهوت سیاه ابریشم دوزی افكنده شده و روی خاكستر منقل تختة كلفتی نهاده بودند كه بر آن دو قوری بزرگ چینی گلدار چای و آب جوش قرار می گرفت. خانباباخان گل های فروزنده آتش را با انبر فنری كه میله متحركی در وسط داشت، بر می داشت. جام آبی با قطعه ای مخمل و یك جعبه كوچك خاكستر به منظور ستردن وافور پس از هر تراش و باز كردن سوراخ حقه و چسباندن بست جدید، دم دست بود. بخشعلی چای پر رنگ داغ سر خالی شیرین را در استكان كمر تنگ لب طلا به موقع می رساند و مچل یامچر متنوع وافور هم كه البته همیشه به جای خود بود.
در پای این دستگاه رنگین، خانباباخان (كه در ایام جوانی از خان های بی كله و بزن بهادر بود) به همان دشنام معتاد خود، یعنی «قرمپف» بدل شده و در پس پرده حماسی لاف ها و گزاف ها و كلمات اغراق آمیز و صیغه های مبالغه و دشنام های مشدد و تهدید های مكرر، روحی كوچك، هراسنده و خانه زاد كز كرده بود.
وقتی خانباباخان به تهران می آمد غالباً حاج میرزا زكی خان، لودة معروف را در مجلس خود حاضر داشت. حاج میرزا زكی خان در قریحه طنز و تقلید به پایه شیخ كرنا یاطیوری نمی رسید و نزاكت كم تر در رفتار خود و لچری و قباحت بیش تری داشت و چون شوخی هرچه چركین تر، دل نشین تر شمرده می شد، برخی حاج میرزا زكی خان را با سجع مُهر «حاجی اَنَمی» بیش تر می پسندیدند و ما از خواننده بسی پوزش می خواهیم كه برای دادن نمونه ای از حیات ذوقی اشراف و اعیان، ناچار باید لچری های كلام و رفتار را هم نقل كنیم. لازمه طنز هر اندازه هم كه گزنده باشد، هزالی و هجو گویی و زشت سخنی نیست ولی افسوس كه دركشور ما (حتی در نزد استادان كلاسیك این فن ) چنین پدیده ای متداول است. یك روز عید حاجی میرزا زكی خان نزد مشتری خود امیر افشار به خانه تهرانش آمد. حاجی میرزا علی كاغذ چی را با امیر افشار نشسته یافت. چون از خان ملاحظه می كرد، سر شوخی را با حاجی بند كرد .
حاجی سر كچلی داشت و به همین مناسبت كلاه را تا روی گوش ها پایین می كشید. زكی خان گفت :
« حاج آقا ! امروز عید است آمده یك لیره از جنابعالی عیدی بگیرم.»
حاج آقا كه می دانست زكی خان ممكن است بار دیگر متلكی بارش كند و از توقع بی جای او نیز ناراضی بود، گفت :
« ولم كن بابا ! لیره ام كجا بود كه عیدی بدهم.» حاج میرزا زكی خان گفت:
« حاج آقا زلف كه ازتون نخواستم كه میگین ندارم.»
خنده مجدد امیر افشار حاجی را بیش تر برزخ كرد، با یك « سایه عالی مستدام!» به سرعت از صحنه گریخت.
آن روزحاج میرزا زكی خان تا ناهار ماند و از طعام های لذیذی كه در مطبخ امیر پختند، به افراط خورد و در اواخر غذا گفت: «حضرت امیر. امروز آن قدر خوردم كه آرواره ام درد گرفت ولی هنوز شكمم سیر نشده.»
خان برای واداشتن حاج میرزا زكی خان به شوخی بیش تر، در حالی كه دندان های طلا از زیر سبیل دم عقربی نشان می داد گفت: «خوب ! چه مرگته، بیش تر بخور!»
مسخره جواب داد: «آخه چه واسه من میمونه از این ور می گیرم، از اونور پس میدم!»
ركاكت، شوخی حاج میرزا زكی خان را در نظر خان خیلی پر جلوه ساخت. یك اشرفی به سمت او پرتاب كرد و گفت:«این هم آن عیدی كه خواستی» و سپس چشمكی به خواننده ای زد كه با تار زن ماهری در جلسه حضور داشتند. ساز كوك شد و خواننده با آواز گرم خود بتدریج به سوی اوج رفت و با چهچه نیرومند شش دانگش گویی فضای اثیر را تسخیر نمود. این خواننده ردیف موسیقی ایرانی را چنان كه آحسین قلی آقا و برادرش میرزا عبدالله و درویش خان معروف به «یاپیر جان» كه استادان معروف تار بودند، تعظیم كرده بودند، نیك می شناخت و در سرایش لحنی گیرا و تلفظی فاخر و شكیل و شیوا داشت ولی همه این ها از فهم و ادراك آن خان الدنگ بیرون بود زیرا فاقد قدرت تشخیص ظرایف فن بود.
مسلماً حاج میرزا زكی خان كه در جریان خوانندگی از حالت لودگی و دلقكی خارج و در غم خاموشی مستغرق شده بود، به مراتب بهتر از خان می فهمید كه گلوی خواننده و مِضراب نوازنده از چه حكایت می كند. آخر همه هنرها با هم خویشاوندند، گرچه هزل از سویی و ابوعطا از سویی.
محیط چنان بود كه خواننده و نوازنده با همه زَبَر دستی خود، خود را تنها «مطربی» در دستگاه یكی از رجال می دانستند و از آن غافل بودند كه در ترازوی فرهنگ و تمدن، ایلخان انگل منش و مردم آزار نه تنها وزنی ندارد، بلكه موجودی است در خور نفرت و نسیان، ولی آن ها برندگان و آفرینندگان احساس زیبایی یك خلق كهن هستند.
خانباباخان با بقاءالملك و خبیرالدوله دوستی داشت و سالی چند بار، به تناسب های مختلف بار خانه های غنی خان مركب از جوال های غلات و عدل های جاجیم و قالی وتوپ های چوچونچه و بَرَك و صندوق های نقره قلم زنی شده و جعبه های نان برنجی و نان كلوچه و خیك های روغن كرمانشاهی و پنیر و كوزه های عسل سبلان و شیر و دوشاب در كوچه و خیابان های اطراف لقاییه و پارك خبیرالدوله، لنگر می انداخت.
خان ، گاه جوان های این دو خانواده را برای شكار و خوش گذرانی به املاك وسیع خود دعوت می كرد و به همین جهت تشبثات او در نزد این دو رجل با نفوذ تأثیر درجه اول داشت. وقتی خان وارد جمعیت سرّی فراماسون شد، بتدریج از اسرار و فوت وفن تحولات سیاسی و مطبخ واقعی آن سر در آورد و از زمره ایران مداران گردید.
روشن است كه پس از اعتلای رضاشاه، همه آن ها از طرف ارباب مشترك مأمور تقویت وی و اطاعت از «اراده سنیه» ملوكانه بودند. ولی پیوند با انگلستان، آن ها را از توفان های غضب شاه حفظ می كرد. از آن جا كه رجال مورد بحث ما هرگز احتیاط را از دست نمی هشتند و خود را خدّام خاضع دربار پهلوی جلوه داده بودند، و حتی از شكوه الملك رییس دفتر رضا شاه تملق می گفتند، مصونیت آن ها دو قبضه بود، از «پدر تاج دار» گرفته تا جرج پنجم همه به حمایت آن ها ایستاده بودند و لذا غمی نداشتند.
شیوه ایلخان تظاهر به سادگی و جان در كف بودن ایلاتی و شاه دوستی فطری و میهن پرستی تا حد سربازی و جان بازی بود ولی دروغ می گفت. بشدت حسود و منفعت دوست، ترسو و جاه طلب بود. با اقداماتی گاه محیلانه و گاه قساوت كارانه یكی پس از دیگری خرده مالكان و خان های متوسط و كوچك و حتی خویشاوندان خود را خورد كرده و به قول یكی از روزنامه ها به اندازه خاك بلژیك املاك داشت: با وجود اظهار ارادت به سید الشهدا و ابو الفضل، در هر جا كه دستش می رسید از رسوم رذالت آمیزی مانند حق شب اول و بیگاری سخت و به چهار پایه بستن و اشكلك گذاشتن رعیت استفاده می كرد تا بر عایدی خود بیافزاید .
گاه روزنامه های فضول، از آن اندكی كه هنوز باقی مانده بودند، از مظالم امیر افشار چیزی می نوشتند، ولی متأسفانه آن هم فقط برای آن كه «حقشان» برسد. وقتی رشوه را می ستاندند، آن وقت خبرهای قبلی تكذیب یا تصحیح می شد و نویسنده ای در مدح «خدمات شاه دوستانه» خان قلم فرسایی می كرد.
مدیر روزنامه مصور و نیمه فكاهی «ناهید» در نهایت حقارت می نوشت: «بنده آدمی هستم گنجشك روزی! رزق و معاش اهل و عیال كه برسد، عرض دیگری ندارم.» تشكیلات كل نظمیه سرتیپ محمد خان درگاهی برای مطبوعات سطح جسارت را تا این حد تنزل داده بود .
لقاءالملك و خبیرالدوله به نوبه خود به امیر افشار و گروه انبوه تفنگ چی های خودسر و تلكه كن او (كه گویا در جنگ های عشایری به قشون سردار سپه و دولت مركزی خدمات نمایانی كرده بودند) می نازیدند. ایلخان با این تفنگچی ها، جنایت و غارت و بی ناموسی نكرده ای، چنان كه جز این هم نباید انتظار داشت، باقی نگذاشت و جنگ و شجاعت را تنها به معنای تاراج و بربرمنشی و قساوت می فهمید. املاك وسیع خان، یكی از پشتوانه های وكالت او و گماردگانش بود.
در ابتدا كه هنوز استبداد رضا شاه در همه جا قادر به ایجاد هیئت های نظار به كلی قلابی و صندق های از پیش پرشده از آراء نبود، می توانست یكی از خبر چین های تأمینات را به كمك امیر افشار به آسانی وكیل كند و به جانب «كرسی بهارستان» اعزام دارد.
میان حاج سید عبدالعظیم و خانباباخان نیز عهد الفت و مودّت، البته به صورت ابراز ارادت های حساب شده، «محكم» بود. بسیاری از موقوفات تحت نظر حاج سید عبدالعظیم در جوار املاك خان قرار داشت و لذا لطف قره سوران های دوّمی (كه بعدها « امنیه » لقب گرفته بودند) وتفنگچیان محلی خان، برای ارعاب رعایای موقوفات ضرور بود. وقتی خان به تهران می آمد یا در مجالس قمار خبیرالدوله بود یا در مجالس روضه خوانی بیرونی حاج سیدعبدالعظیم. در آن جا خان سر انگشت سبابه و خنصر و بنصر را تكیه گاه پیشانی می ساخت و به اصطلاح «تباكی» می كرد تا به خیال او شهید كربلا در صحرای محشر شفاعتش كند و از پل صراط بی ضرر و زیان بگذرد و بلامانع «جنت مكان» و «خلد آشیان» شود .
این زندگی ، قلب او را به عضلاتی بی احساس و سخت بدل كرده بود. رنج انبوه زیر دستان مفلوك و شور بخت او را ابداً آزار نمی داد، بلكه از تماشای چوب و فلكه رعایا لذت اربابانه ای احساس می كرد. با سرداری ماهوت دگمه انداخته، كلاه پوست بخارایی كج، دست های بر پشت، پیرامون نوكرهایی كه رعیتی را مشلق می كردند، راه می رفت و با آن كه آن ها، به خودی خود، با نهایت حرارت می كوبیدند، خان هم مرتباً امر می فرمود: «بزنید پدر سوخته را!»
در نسل معاصر ما دكتر نجفقلی افشار پور رئیس یك آموزشگاه خصوصی اشرافی در تهران از فرزندان امیر افشار است. نطق تهوع آمیز این آقای دكتر به هنگام بازدید «شاهنشاه آریا مهر» از دانشگاه او تحت عنوان «منویات ملوكانه دربارة دروازه های تمدن بزرگ» نشان می دهد كه به گفته قدما «الولد سّرابیه » یا پسران راز پدرانند.
این آقای دكتر از پدر جانور صفتش با شدّ و مدّ به مثابه یك ایلیاتی «شجاع و میهن پرست» كه در زیر رهبری «رضا شاه كبیر» ، «مادر میهن» را به عظمت امروزی رساند، صحبت می كند. نمی دانیم به چه تناسب به این نتیجه رسید كه پدرش «گاریبالدی» ایران است! خود او یك بار در زمینه تئوری های فیزیك معاصر خود را با «انیشتین» همتا شمرده بود، البته چنین اینشتینی را هم قاعدتاً باید یك چنان گاریبالدی به وجود می آورد !

راه توده 156 12.11.2007
 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت