چهره خانه
داستان شیرافکن
چاپلوسان، قدرت را
تحمیق می کنند
دیکتاتوری خود را استوار
احسان طبری
اگر بخواهي كسي را تحميق كني خود را تحميق
شده او جلوه گرساز. موجودات خود پسند كه همه محاسن براي خويش قايلند زود به
چاپلوس باور مي كنند و بر آن نيستند كه چاپلوس دروغ گو است، بلكه بر آنند
كه بافطانت است ايشان را خوب شناخته است.
امير لشگر سنجر قلي خان شيرافكن ملقب
به سردار اقتدار، به همان اندازه كه در امور عقلي و ذوقي بي مايه و «گچ»
محسوب مي شد، از هيكل غلط انداز، سينه پت و پهن، سبيل قيصري، صداي رعد آسا
و راه رفتن پر صلابت نظامي بهره داشت و همين ها در زندگي به او كمك فراواني
رساند .
از صاحب منصباني بود كه به عنوان آجودان صاحب منصب مافوق خود، شش ماهي پس
از جنگ جهاني در فرانسه بود و همين امر پايه اين شهرت دروغ قرار گرفت كه
«سن سير» ديده است. دليل ديگري كه در اين زمينه مقنع بود شيك پوشي و ژست
هاي فرنگي مآبي او بود. كمرش را سخت مي كشيد. دگمه برنجي را به آخرين سوراخ
مي انداخت. پشت را آگاهانه صاف و خود را شق و رق نگاه مي داشت. دست به
حمايل شمشير بود و با ضربات كوچك شلاق به پاي چكمه، با در دست داشتن دستكش
و زدن عينك آفتابي و بالا انداختن يك ابرو به سبك آرتيست مُد روز يعني
ايوان ماژوخين، با صحبت مقطع و فرمان وار، با خنده اي كه ناگهان شروع و
ناگهان قطع مي شد، با ميزان كردن كلاه جلوي اولين آيينه، دايماً مستغرق در
سيما و ظاهر خويش بود و بدين ترتيب با آن كه سابقه تربيت قزاقي، روحش را
وحشي و ضد انساني بار آورده بود، از جهت ظاهر جلوه گاه « تمدن » محسوب مي
شد و تمدن تا امروز نيز در نزد طبقات بالايي جامعه معناي ديگري كسب نكرده
است.
كلمات « گوساله!» ، «حمّال !»، «بي شعور!» در خطاب به مادونان از ذهنش نمي
افتاد. دايماً به شرف «سر دوشيش» سوگند مي خورد و اين البته در مواردي بود
كه مي خواست دروغ خود را بقبولاند!
در آغاز كار كه تازه منصب بود، با خوردن جيره سرباز ها، همدستي با كنتراتچي
هاي قشون براي زدن از عليق و ارزاق به نفع جيب، رشوه گرفتن از راه امضاي
ورقه مرخصي وكيل باشي ها و صاحب منصب ها، براي خود علاوه بر حقوق «مداخلي»
دست پا كرده بود.
از همان ابتدا در لاف و گزاف مانند همقطاران خود جسور بود. ادعا مي كرد كه
واحدهاي تحت نظر او در همه چيز، مشق صف جمع، تير اندازي، انظباط نظامي،
نظافت و اطلاع از نظام نامه قشون «لنگه ندارند». حوادث عادي را با هارت و
پورت حكايت مي كرد. گويي مارشال فش است كه در وردن فتح مي كند. مثلا چه طور
فرمانده در شب كشيك او سر زده و به قصد ايرادگيري وارد مي شود و چه طور او
در مقابل حضرت اجل مثل مسلسل راپرت مي دهد و چه طور فرمانده را به سكوت
مجبور مي سازد. مي گفت : حضرت اجل چون هيچ ايرادي پيدا نكرد، سربازي را
نشان داد و گفت كلاه اين سرباز كوچيكه.
گفتم : حضرت اجل كلاه كوچك نيست سر بزرگه .
حضرت اجل مرا ورنداز كرد و گفت هيكلش را ببين!
من هم به سر و وضع خودم نگاهي كردم و گفتم: قربان. از هر چه ايراد بگيرين
از هيكل بنده نمي شه ايراد گرفت. بلاخره حضرت اجل خنديد و سوار اتومبيل شد
و رفت. همقطارها نيز اين مطالب را به عنوان شاهكار حاضرجوابي و شجاعت تلقي
مي كردند. از قمار بازي ها و خانم بازي هاي خود با همان گشاده دستي و صولت
سخن مي گفت. اگر باور مي كرديد، نصف دختر هاي تهران عاشق دل خسته اش بودند
و او سطل سطل كاغذ عاشقانه به دور مي ريزد. در واقع اين طور نبود و سركار ،
تا زماني كه عزب بود كارش بدون سركشي منظم از ناحية «ده» نمي گذشت.
جنگ هاي عشايري در دوران وزارت جنگ و رياست وزراء و اوايل سلطنت رضا شاه
واقعاً در زندگي شير افكن يك تحول كه در درجه اول اقتصادي بود ايجاد كرد.
به سبك معمول خود، نقش خود را در اين جنگ هاي بي رحمانه و خدعه گرانه كه با
بربر منشي و عاميانه ترين خشونت ها اعمال مي شد، يك نقش قاطع جلوه مي داد.
ادعايش اين بود كه او و واحدهاي تحت نظر او بودند كه دخل عشاير ياغي از
«اسمعيل آقاي سميت قو» گرفته تا «صولت الدوله قشقايي» را آوردند و آن ها را
تار و مار، خلع سلاح و سرانجام تخت قاپو كردند! مي گفت: «تا بگين شيرافكن،
بي ادبي است، زنا خودشونو خيس مي كنند».
البته شيرافكن از قصابي و سلاخي عشاير خودداري نداشت. ولي واقعيت آن بود كه
هرگاه فرصت مي كرد به ياغيان اسلحه نيز مي فروخت و بودجه اردوكشي را با خرج
تراشي هاي دروغين بالا مي كشيد و در درگيري هاي جدی به حد اعلا ترسو بود و
هميشه فرار را بر قرار ترجيح مي داد و فقط در موارد موفقيت سهل و ساده شمر
حسابي مي شد و اهالي بي گناه و پناه را قتل عام مي كرد و راپرت هاي چرب
براي اركان حرب مي فرستاد. واقعاً در تحميق مافوق مهارتي داشت و براي هر
شكستي نشاني از نشان هاي قشوني را به سينه زد. خودش به ياران محرم مي گفت:
از انگليس ها ياد بگيريد! جنگ سياسته، يه كمي تق وپوق و كلي دروغ!
شعري در اين زمينه به شكل ناقص از وحيد دستگردي شاعر آن دوران به ياد داشت
كه محض شاهد مثال مي خواند:
« آخر اي «رُويتر» اين هرزه درايي تا چند؟
كرگدن جلدي و بي شرم و حيايي تا چند ؟
خواب اصحابي و تعبير كفايي تا چند ؟
دم فرو بند خدا سيم ترا پاره كند !
كي دروغ تو جلوه گيري طياره كند ؟ ... »
وشيرافكن اضافه مي كرد: «با اين حال ملاحظه مي فرماييد كه جناب ويلهلم با
همه غبغبي كه مي انداخت، كله پا شد و امروز انگليس آقاي دنياست.»
پس از معمول شدن «نظام اجباري» منبع «مداخل» جديدي براي شيرافكن باز شد. از
مشمولين پول دار حوزه رشوه هايي حسابي مي ستاند و ورقه معافيت و تكفل مي
داد. كسي مي بايستي سرباز بشود كه كيسه اش تهي بود. در سر باز خانه، عزيز
دردانه ها را مي سپرد به وظايف بسيار سبك بگمارند و از اولياي آن ها پيش كش
هاي شايان مي گرفت. در اخلاقيات دست اهالي شهر لوط را از پشت بسته بود و
مصدر ها و اردنانس ها (اوردناس) را از ميان جوانان «خوش آب و رنگ» انتخاب
مي كرد و حتي در تظاهر به اين فسق جنايت آميز نيز اصراري داشت و آن را از
موقعيت هاي «شيرافكن» مي شمرد.
بتدريج ، چون همه مختصات «قشون شاهنشاهي» در وجودش جمع بود، به كمك برخي
امراي سابقه دار قشون مانند بوذر جمهري و شاه بختي كه او را مي شناختند
«ترقي كرد» و وارد حريم صاحب منصبان ارشد قشوني شد. آن موقع هنوز القاب حذف
نشده و طنين خاصي به اسامي مي داد. شيرافكن با اين ادعا كه احمد شاه به
پدرش لقب سردار اقتدار داده بود، به نام خانوادگيش «سردار اقتدار» را هم مي
افزود تا كسي خيال نكند از «زير بته» به عمل آمده است. ولي اين لقب به او
وفا نكرد، زيرا رضا شاه چند سالي بعد القاب را بر انداخت.
در جامعه اي سخت عقب مانده و در يك محيط «قشوني» عامي و خشن، مرد زيرك و
چشم بازي مانند شيرافكن امكانات متعددي براي گل كردن داشت. روزي كه به
وساطت امير لشگر احمد آقا خان (كه او مدتي آجودانش بود) به درك خدمت شاه
رسيد، مطمئن شد كه ستاره طالع او به طرف اوج مي رود احمد آقا خان شير افكن
را به عنوان يكي از «صاحب منصبان جوان و تحصيل كرده در جنگ هاي ضد عشاير از
خود «حميت شاه پرستانه» نشاه داده معرفي كرد و شاه به او گفت «هر وقت كاري
داشتي به شرف عرض برسان!» اين نهايت « تفقد اعليحضرت ارواحناه فداه» بود!
واسطه آشنايي سرتيپ شيرافكن با لقاءالملك هم امير احمدي بود. اگر اين
آشنايي (كه منجر به ورود شيرافكن به لُژ فراماسون شد) نمي بود، شير افكن به
سختي مي توانست از تيغه بين سرتيپي و امير لشگري بجهد. براي شيرافكن دزديدن
قاب لقاءالملك آسان بود. با يكي از اقوام لقاءالملك كه مورد توجه عزت
السلطنه بود عروسي كرد و وارد چنبره اقوام و خويشان حضرت اقدس والا شد. سال
ديگر حكم امير لشگري او صادر شد، و در حالي كه از جوان ترين امير لشگرها
بود.
اين نوع موفقيت هاي پي در پي، شيرافكن را به اين نتيجه رساند كه همه چيز در
اين جهان «كَلَكه» و بايد «آبرو را قُورت داد و شرف را غثيان كرد» و پا را
بر «مقدسات» گذاشت و جلو رفت. اما همه جا با احتياط؛ همه جا با تظاهر به
«اصول عاليه» مثلا «وطن پرستي» . «ايران»- اين كلمه را شيرافكن چنان تلفظ
مي كرد كه شنونده بي خبر مي پنداشت كه اين كشور اگر يك عاشق سينه چاك داشته
باشد خود همين حضرت اجل است . از اردشير و داريوش مثل آقاجان و عمو جانش
صحبت مي كرد .
در جوار پارك اقتدارالملك شيرافكن زميني خريد و خانه معتبری به سبك تازه
ساخت: با پلاك دم در و برق و گاراژ و تلفن. حتي يكي از اولين نمونه هاي
راديوي مارك «ماركوني». با خانم خود، به سبب قوميتش با عزت السلطنه خيلي
سياستمدارانه رفتار مي كرد و نمي گذاشت او بفهمد كه حضرت اجل كم ترين
ارادتي به قيافة «قناس» و «خاله خواب رفته» او ندارد. همه چيز مهره بازي
بود و اين خانم هم يكي از آن مهره ها، گاهي كه به سراسر زندگي خود نظر مي
انداخت، خودش چندشش مي شد و مي گفت: «چه كنيم ديگه؟ عجب مكافاتي گير
كرديم!»
سازمان فراماسوني در اعتلاي شيرافكن نقش بزرگي داشت. جزء «امراي» مورد
اعتماد و مشورت شاه قرار گرفت: از موجودات عرش نشين شد! حضرت امير لشگر
شيرافكن - صاحب منصبان و درجه داران جواني كه اين نام را بر زبان مي
راندند، تصور مي كردند با مارشال هيندنبورگ سرو كار دارند.
امير لشگر شير افكن، علاوه بر مقام و منزلت نظامي، صاحب ده و مستغلات شهري
و سهام در شركت ها و اعتبار هنگفت در بانك شاهي انگليس بود و كم كمك جهت
سرمايه داري و سود دورزي و ملاكي و بازرگاني در مجموعه شخصيت و فعاليتش، بر
جهت نظامي و قزاقي چربيد و مادر وطن و قشون مباركه و شخص شخيص اعليحضرت
«ارواحنافداه» در جهت فرعي قرار گرفتند! يعني زماني رسيد كه حضرت اجل بيش
تر كاسب بود تا سپاهي. به همين جهت آقاي بهمن شيرافكن صاحب كارخانه هاي
تايرسازي و پلاستيك «شير پلاس» ، پيشه سپاهيگري را از ابوي ابداً به ارث
نبرد، بلكه دنبال كار و كاسبي سود آورتري را گرفت و حتي در مقياس لوس آنجلس
از ايرانياني محسوب مي شود كه از جهت مالي به اصطلاح «لولهنگش آب برمي
دارد».
در مهماني هاي «سفيد» فراماسونرها در كلوپ «ايران نو» لقاءالملك و
خبيرالدوله و كاغذچي و شيرافكن خود را به تيمورتاش و داور، كه در آن موقع
ستاره هاي قدر اول آسمان ديكتاتوري نوظهور بودند، بسيار نزديك كردند، تا هم
از وجود اين دو رقيب بهره گيرند و هم (به سود شاه و سفارت) مواظب اعمال آن
ها باشند. آن ها نقش خود را خوب ايفاء مي كردند زيرا ميرزا علي اكبر خان
داور و عبدالحسين تيمور باش ( كه خود را بسي مُدبر و زيرك مي شمردند)
درباره ارادت مخلصانه اين افراد نسبت به خود شك نداشتند. مي گويند اگر
بخواهي كسي را تحميق كني خود را تحميق شده او جلوه گرساز. موجودات خود پسند
كه همه محاسن براي خويش قايلند زود به چاپلوس باور مي كنند و بر آن نيستند
كه چاپلوس دروغ گو است، بلكه بر آنند كه بافطانت است ايشان را خوب شناخته
است! شخص به ياد آن حاجي اصفهاني مي افتد كه زماني گفت: «بنده زاده خيلي
باهوشِس: منو دوست مي دارد!» فرانسوي ها مي گويند: «متملق به حساب كسي
زندگي مي كند كه به تملقش باور دارد».
مردم تاريك و بي اطلاع از سياست كه به بيان فلسفي «موضوع پاسيف» تاريخ
هستند، در آن موقع كم نبودند. تنها بخش كوچكي از خلق به ادراك سياسي دست
يافته و نسبت به سرنوشت خود ذي علاقه بود. آن مردم بي خبر، وقتي از پشت
ديوارهايِ سفيد كاريِ پارك هاي اين آقايان مي گذشتند و حضرت اجل را در
سرسراي پارك ايستاده مي ديدند، تصور مي كردند حادثه خاصي روي داده و با هم
پچپچه مي كردند: «ديدي؟ امير لشگر سنجر قليخان بود ها!» و خود حضرت اجل هم
كه به اين عابرين جلمبر و فقير مي نگريست، ابداً حاضر نبود باور كند كه خود
او يكي از همين مردم است. مگر چنين چيزي ممكن است؟
«فلسفه» مورد تظاهر امير لشگر، در كنار تظاهر به دين داري، چنان كه اشاره
كرديم، پرستش «ايران» بود كه او آن را «ايرُن» تلفظ مي كرد. به دنبال همين
«فلسفه» به اين افسانه قلابي باور كرده بود كه قبل از هجوم عرب، ايران رشگ
ارم بود. به همين جهت به «پارسي سره» علاقه خاصي داشت و چون خودش كم مايه
بود، به دنبال كساني كه در اين زمينه عرض اندامي داشتند مي افتاد و از واژه
هاي عربي ابراز نفرت مي كرد. زماني در نوشته يكي از مورخان عصر كه تمايل در
فارسي سره داشت اين عبارات را خواند: «و كارهاي آن باهماد چنان هناييد كه
مايه سهش هاي بسيار مي بوده و كم چيزان جنگاچ ها گرد كردند و با سخنان شلپ
و دل سوزان كار را بر سر رشته داري و گردن ستبران تنگ گرفتند و اينان مانند
خزوك ها به سوراخ ها گريختند كه اين خود جستار ديگري است.» چون فهميده بود
كه خزوك يعني «حشره» مي گفت: «آقا خودتون بفرماييد حشره بهتره يا خَزوك؟» و
چه قدر برزخ شد وقتي حاج سيدعبدالعظيم (كه از نوع واژه بافي ها به شدت عصبي
مي شد) در پاسخش گفت:«البتَه كه حشره!»
روزي كه حضرت اجل در سرسراي پارك ايستاده بود «جبهه بستن» پر سر و صداي يك
سرباز، نظرش را جلب كرد. سرباز از شدت سراسيمگي، در تلاش پر حرارت براي
پاكوبي، به ماست فروشي كه پنج تغار را روی هم گذاشته، بالاي چنبره اي از
لنگ حمام بر سر نهاده بود، تنه زد. آسمان خراش تغارها سقوط كرد. ماست ها در
پياده رو و سواره رو تا فاصله دوري شتَك زد. تيله هاي شكسته همه سو را
انباشت. مرد تغاري كه از اين حادثه سخت عصباني شده بود، يخه سرباز را گرفت
و گفت:
- آخه لامصب، ببين چه بلايي سرم آوردي، ده يالله پول تغارها و ماست ها را
بده!
و سرباز با خونسردي ، شيرافكن را به انگشت نشان دهان، گفت:
- به ما راجع نيست! از حضرت اجل بستون!
شير افكن بي اختيار به خنده افتاد و مظفرانه به درون پارك عقب نشست .
راه توده 158 26.11.2007
فرمات PDF
بازگشت