حسن كوكومه
با زبان این مردم
طبری خوب آشنا بود
چهره خانه- احسان طبری
از هشتي حياط كه وارد
بيروني مي شديد، نبش اتاق سابق اصغر چاخان، حسن كوكومه منزل داشت، اتاقش
كوچك ولي جمع و جور بود.
در آن روزگار، حسن كوكومه مانند عباس گوز انگشت، احمد نادعلي، احمد فتيله،
ممد كون پهن، اسمعيل خالدار، ابراهيم سگي از بابا شمل هاي سرشناس بود. حرف
سين را مصنوعا نوك زباني صحبت مي كرد. همه جايش را بويژه وسط پا يا پشت خود
را مي خاراند. تف را گلوله كرده هر چه دور تر پرتاب مي كرد. كفش را خرخر مي
داد. دستمال يزديش را مي چرخاند و ترقي به صدا در مي آورد. روي نوك پا چندك
مي زد. در بازي سه قاب، محكم مي كوبيد روي رانش. موقع راه رفتن لنگر مي
داد. تمام تنش « تمام جونش» خال كوبي بود. بي محابا و با صداي بلند عاروق
مي زد. وقتي كه عرق مي خورد، شجاعتش گل مي كرد و نعره مي زد: «زن رئيس
نظميه را .... » تخمه مي شكست. تكيه كلامش اين بود: «اختيار كه داشته باشين
...» و دشنام هاي اختراعي خودش را مي گفت. مثلا: «آخه شاشيدم به اون پلوي
عروسيت، چرا همچي كردي ؟...» در موقع قسم علاقه داشت بگويد: «به ناموس
زهرا!» يا بزند به پيشانيش و بگويد:«به اين جاي پيغمبر!» براي متلك گفتن
قريحه خاصي داشت. زن چادر اطلسي پر ناز و غمزه اي كه از جلويش مي گذشت،
ميگفت:« كاشكي شپش مي شدم منو تو تنت تلقي مي كشتي!» فكلي عينكي عصا قورت
داده اي كه رد مي شد مي گفت: «آقا فكلي .... به اون جفت عينكت..... كه همه
ي دنيا رو گهي ببيني!» دوچرخه سوار كه عبور مي كرد مي گفت:« اهوي چرخي !
چرخ عقبت مي چرخد!». در عروسي ها، براي جلوگيري از بي نظمي و چاقو كشي، چون
مي دانستند حرف حسن كوكومه دررو دارد، او را به كمك مي طلبيدند. حسن از
همان اول با صداي بلند مي گفت:«خيلي ببخشينا! اولندش فلان به فلان هر كسي
كه بي دعوت اومده، دومندش حضار محترم! اختيار كه داشته باشين، هر كسي كه
شام نخورده اول شام بخوره!» نمكي در كلام و ژستي در صورتش بود كه مطالب و
حرف هاي عادي هم از دهن او خنده آور بيرون مي آمد. پيراهن خود را روي شلوار
مي انداخت. چاقوي ضامندار هميشه با او بود. ولي حسن كوكومه، نه از جهت كمي
جسارت، بلكه از جهت نوعي تعادل دروني فطري كه داشت، محال بود آن را به كار
ببرد. حاجي ميرزا علي كاغذچي صاحب خانه حسن كوكومه كه چنان كه به موقع ياد
كرديم، از متلك گويي او براي تحقير افرادي كه مايل بود استفاده مي كرد، ولي
هرگز از حسن انتظار نداشت كه مانند بعضي «همقطارهايش» چاقو به زمين بكوبد و
نفس كش بطلبد. چاقوي ضامندار براي «روز مبادا» پهلوي حسن بود و همه مي
دانستند كه او داراي نجابت ذاتي است.
چيزي كه صورت حسن را خنده آور مي كرد سبيل سوسكي سياه رنگي بود كه زير
بينيش سيخ زده بوده و با ابروهاي پاچه بزيش رقابت مي كرد و گاه با زير
شلواري بلند توي كوچه راه مي افتاد و موهاي دالبردار وحشي خود را كمتر به
دم شانه مي داد.
اولها خانه اش روبروي انبار گندم در چاله خر كشي بود. بعد ها در اثر آن كه
به قول او «اوضاع بي ريخت شد»آلونك را فروختند و حسن كوكومه اتاق نشين شد.
گذر سوسكي، باغ حاج ممد سن، تكيه حموم خانم، سه راه سر چشمه، كوچه آبشار و
سرانجام حياط شاهي، خانه كاغذچي، فرودگاه زندگي محقر حسن قرار گرفت. به جاش
دروغ گو، بد دهن و لاف زن بود. گويا مدتي تو كالسكه خانه امير افشار مهتري
مي كرد. از آن دوره داستان ها داشت. مي گفت :«يك روز همراه نوكرهاي امير
رفتيم دماوند شكار كبك، يكي از نوكر ها به من گفت:«حسن كبك ها را مي
بيني؟»اختيار كه داشته باشين، من هر چي زل زدم نگاه كردم، ديدم بر بيابون و
پرنده پر نمي زنه. گفتم به «اون روزاي غريب» كبكي مبكي نمي بينم. تفنگچي
گفت: بنگت كم ! چشمات آلبالو گيلاس ميچينه، ده خوب نگاه كن! نگاه كردم جون
تو نباشه جون هر چي مرده، تمام صحرا وول مي خورد. من خر خيال مي كردم زمين
و خاك و تپه اس، نگو همه اش كبك بود. تفنگچي ها با تفنگ ساچمه اي افتادند
به جان كبك ها .هر تيري كه در مي كردند 10- 15 دري، يكي قد يك بره كله پا
مي شد . مكافاتي بود!»
ولي از معايب حسن كه مي گشتي، نمي شد انكار كرد كه لوطي گري سرش مي شد. پاي
قولش مي ايستاد. به ناموس مردم بد نگاه نمي كرد. احساس غريبي براي حمايت از
مظلوم در او وجود داشت روي هم رفته انسان دوست داشتني بود.
سلاخ، بار فروش، مهتر، دوچرخه ساز، بستني فروش، ترازو دار، قصاب، طبق كش و
غيره – شغلي نبود كه حسن مكتب آن را نگذرانده باشد. سيد جبار نفتي مي
گفت:«حسن آقا همه رقم ميكانيكه!» تفريحش بيشتر عرق خوري و رفتن به ونك و پس
قلعه و دزآشیب بود كه آن موقع در آغوش طبيعت وحشي جا داشت و «بورس زمين»
كلك آن ها را نكنده بود. كمتر به زن بازي و الواطي توجه داشت، البته از آن
هم اگر پايش مي افتاد، با حفظ مراعات هاي لوطيانه احتراز نداشت. بازيش سه
قاب، خال بازي و رفتن به زورخانه بود.
آواز خوشي داشت كه تا اوج شش دانگ مي رسيد، يك آواز طبيعي تربيت نشده ولي
گيرا. شب ها كه لول و پيان بر مي گشت، تو خيابان ها و كوچه هاي خلوت و
تاريك، براي آن كه ترس را از خود براند مي زد زير آواز.
پيراهن از برگ گل، از بهر يارم دوختم
پيرهن خش خش مكن، شايد كه بيدارش كني
بلبل آوازه خوان، آواز مي خواند به باغ
بلبلا! كم خوان! كه مي ترسم تو بيدارش كني
آواز هايي گاه با غلت و تحرير، گاه ضربي، پر از يك اندوه تيزاب گونه و
خورنده و گاه سر شار از طنزي نشاط آور كه معلوم نبود سراينده اش كه بود،
ولي با لحن معروف «كوچه باغي» و تحريرهاي خاص سكته دار و تو حلقي جاهلي
خوانده مي شد و اگر هم كسي را از خواب بيدار مي كرد، را خشم ناك نمي ساخت.
دوست داشت حكايت كند. وقايع زندگي روزمره اش همه اش در تخيل او جان مي گرفت
و به حوادث جالبي بدل مي شد كه همه با دهن باز آن را گوش مي دادند. به خصوص
كه در عالم خود روايتگر هنر پيشه اي بود و مي دانست كجا با چشم هايش بازي
كند، كجا دندان هاي قرص و سفيدش را از زير سبيل سوسكي نشان دهد، كجا با «
سنكپ» هنري سكوت كند و شنوندگان را شايق نگاه دارد. مثلا حكايت مي كرد:«
بابا، ما يه نشمه اي داشتيم شهين قمي، نبش بقالي چاله خر كشي، با ربابه
خراساني، يه حياط تو گود كوچولو داشتند، اون جا خدمت مي كردند به ناموس،
چرا مي گم خدمت به ناموس؟ رو اصل اين كه اگر اونا نباشند عزب اغلي جماعت تو
اين ملك، عصمت و عفت باقي نمي زاره. اول چتي زديم همچين كه لول پيان شديم،
خوش خوشك داشتيم مي رفتيم خونه شهين قمي، يه هو چشمت روز بد نبينه، ديدم
آبرام، يكه بزن چاله خر كشي، سيخ داره مياد تو شكم من. شصتم خبر دار شد كه
ننه چخي مي خواد دعوا معوا راه بندازه. بهش گفتم: به مولا! آبرام جيك بزني
ناكارت ميكنم. يارو رو مي گي، اخ تف تو دهنش خشك شده گفت:اهه! حسن آقا! اين
فرمايش ها چيه ما كوچیک شماييم. چه درد سر بدم، رفتيم خونه شهين، قسم به
اون قهوه خانه نوروز خان، خيلي خاطرشو مي خواستم. افتادم روي دست و پاي تپل
مپلش. گفتم :لامروّت، آخه آن قدر واسه ما اطوار نيا، تو كه منو كشتي! شهين
برگشت گفت: برو! برو بي بخار! از وقتي آبرام رو تو اين خونه ديدي، پات
بريد، زدي به چاك. بنازم به اون غيرتت! اگه منو دوست داشتي منو ول نمي كردي
تو دست اين مرتيكه قلتشن ديوث. من در اومدم و گفتم: جيگر جون! حرف هاي بي
وفايي نزن، آبرام سگ كيه؟ شهين بر گشت گفت: آي زكي! حالا قپي هم مي ياد.
برو! برو! قپي ماليات داره. من هالو پشمك نيستم كه گول تورو بخورم. من در
اومدم گفتم: حالا كه اين جوره، پس علي علي! ديدار به قيومت. ما رفتيم. بر
گشت گفت: همچين برو كه نادر رفت،گوز از كون قاطر رفت. اختيار كه داشته
باشين، اينو كه از شهين شنيدم كله ام مث ماشين دودي شابدول عظيم سوت
كشيد.پريدم خر شهين و گرفتم. ربابه آبله رو (كه شتر با بارش تو دستنداز
آبله هاش گم مي شد) يهو در حياط را وا كرد و هوار كشيد: « ايها الناس! آي
مسلمونا! كشتن! كشتن !» منو مي گي نعشه عرق از سرم پريد، ديدم اگه وايسم
خون مي شه. پريدم از ديوار زدم به چاك جعده. بعد فهميدم پدر سگ ننه چخي اين
مكافاتو سر ما درآورد كه با ابرام جونش تنها بمونه. بابا والله بالله زن
جماعت وفا نداره، به چسب به گيلس بريز تو گل خونه! من قربون تو تو قربون
بطري!»
با همسايه هاي حياط شاهي روابط حسن كوكومه خوب و به راه بود. هم از دستش مي
خنديدند، هم ازش مي ترسيدند هم به او احترام ميگذاشتند. او هم با آن ها مثل
غريبه رفتار مي كرد. براي آن كه زندگيش در اين جا نبود . جاهاي ديگري بود.
راه توده 146 27.08.2007
فرمات PDF
بازگشت