راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

چهره خانه
اوس مم تقی خراط و پسرش سيف الله
روایتی ناب
از زندگی توده مردم
احسان طبری
 

اوس مم تقی خراط با زنش کوکب سادات و دو پسرش سیف الله دوازده ساله شاگرد کلاس پنجم مدرسه ابتدایی رودکی واقع در پامنار و دیگری غلام عباس که در دکان خراطی پدر شاگرد بود دو اتاق اندرون را که در استقامت اتاق های آشیخ علی دستفروش بود اشغال می کردند. بین اتاق اول آنها و اتاق شیخ علی صندوقخانه ای بود که یک دیوارش سمت دالان بین بیرونی واندرونی بود. اتاق دوم با مستراح کوچک اندرونی هم دیوار می شد و آن هم یک صندوقخانه کوچک داشت که رطوبت و گند مستراح را جذب می کرد و خود اتاق را هم تا حدی حفظ می کرد.
توی صندوقخانه دالان، با آن که پنجره ای نداشت کوکب سادات برای سیف الله وغلام عباس خوابگاهی ترتیب داده بود. اتاق اول محل خواب و زندگی زن و شوهر و بچه ها بود. اتاق دوم را برای پذیرایی به شکل نسبتا مرتبی نگاه می داشتند و کوکب سادات که خودش خیاطی و جوراب بافی و توری دوزی و قلاب دوزی و امثال این نوع هنرهای دستی را نه تنها بلد بود، بلکه در آنها چالاکی ومهارت فطری داشت، تمام تاقچه ها و دیوارها را با آثار«هنری» خودش زینت داده بود. در رف ها، برخی خراطی های «هنری» اوس مم تقی به صورت مرغ و شیر و غیره با انواع کاسه و نیم کاسه چینی و بدل چینی قرار داشت. اتاق با زیلو فرش بود و دو تا قالیچه خرسک نیمدار کجکی روی زیلوها انداخته بودند.
اوس مم تقی با آن که در حدود پنجاه و پنج سال داشت، بیش از سنش ور چروکیده بود، هوای دم کرده بازار و دکان، ته رنگش را زرد خاکستری کرد بود. دندان هایش زود تر از حد معمول افتاده ولی برخی لثه های فرسوده با سر سختی در جای خود ایستاده بودند. چهره اش و نگاهش نکوکار بود. علاقه فراوانی به چپق و قلیان داشت و چون خود قلیان تراش بود، درتاقچه ها دوتا قلیان بود که چوب ونی آن را خودش تراشیده و رنگ کرده بود دیده می شد. وقتی قلیان بلور را روی زانو می نهاد و پيشاني را پر چین می ساخت و دود را تو می کشید و به بیرون می دمید، سیرهپروت می کرد. این تمام لذتش از زندگی بود. ولی قلیان برایش مایه تنگ نفس و سرفه شده بود.
زنش کوکب سادات بیست سالی از شوهرش جوان تر بود. زنی بود سرخاب سفیدابی، بگو بخند، سرو کارش با دنبک وبشکن و ابروی لنگه به لنگه انداختن. به بهانه تولد حضرت حجت دسته عنتری را به خانه دعوت می کرد. برای عروسی رقیقه قشقرقی راه انداخت. طلا آلات به خودش می آویخت. سبزه تند ولی با نمک بود. تعمدا فاق پستان هایش را به مردهای خانه نشان می داد و از نگاه دزدکی و عطشان آنها لذت می برد. ته صدایی داشت و تصنیف های متداول روز مانند«عاشقم من»،«عروس گل از باد صبا»،«زمن نگارم خبر ندارد» را با قر غربیله سر و گردن می خواند.
یک پارچه روحیه خوش و کار و تلاش و در حیاط شلوغ حیاط شاهی گویی پر تویی از شادمانی بود. شیخ علی از آواز خوانی های کوکب سادات خود را برزخ نشان می داد زیرا سامعه اش با شنیدن صوت «نامحرم» گناه کار می شد و می ترسید که مالک دوزخ او را در درکات الاسفلین از لاله گوش آویزان کند. روزی از قول حضرت آقای معدل گفت که سماع حرام است. ولی کوکب سادات گوشش بدهکار نبود، آن قدر شادی و زندگی در سینه اش ذخیره شده بود که محال بود او را در کنج غم و سکوت بنشاند.
اوس مم تقی جلوی زنش را نمی گرفت. می گفت: «از کار که برمی گردم خونه هره کره کوکب و دیمبول دیمبول دنبک برای من خودش یک نعمتیه! اگر اونم مثل مرغ بوتیمار می شد که تا حالا صد دفعه ریق رحمت را سر کشیده بودم. جلفی های عیالش را به روی خود نمی آورد. می دانست که کوکب سادات درست است که گاه «عرض اندام» می کند ولی عفت و عصمتش قرص و محکم است. می گفت: «پاریا به من می گن اوسا چشماتو وا کن مواظب باش، میگن بعضی ها زاغ سیاه عیالتو چوب می زنن. من بهشون میگم: آخرش نه اینه که همه كوكبو دوست دارن، خوب همه كه دوست دارن من چرا ندا شته باشم؟».
سید جبار نفت فروش که این مطالب را می شنید پیش خود می گفت«مرتیکه چقدر بی غیرته!»
اوس مم تقی خراط چوب قلیان، چوب سیگار، گوشت کوب، فرفره، یویو، روروئک گهواره و غیره می تراشید. فرفره ها را با پوست پیاز رنگ می کرد. در اثر زحمت سن و تجربه به سطح بالاتری از دید حیاتی و اخلاقیات واقعی رسیده بود. درست نقطه مقابل شیخ علی بود. بدون کم ترین تظاهر و سالوسی به طور اصلی قماش پاک و بی غشی داشت. اهل خانه که به سیمای نجیب و چین خورده او می نگریست گویی آرامش بزرگی می یافتند: اینک آدمی که بتوان با او درد دل کرد یا از او نصیحت مشفقانه شنید! سید جبار می گفت:«همه چیزش عالیه فقط حیف که غیرت میرت سرش نمی شه!»
غلام عباس، پسرکوچکتر، در اثر کچلی مدتی زفت به سر راه می رفت. بچه شرور و دعوایی و زبر و زرنگ بود. از کمک به پدر و مادر دریغ نداشت. ساکت و آرام و سر به زیر ولی یک پارچه آتش بود. از بام به بام، از بام به درخت از درخت به بام می پرید. برای حفظ کبوترهای سید جواد، با گربه های چاق وحشی روی پشت بام ها نبرد می کرد و این گربه ها را در کیسه می کرد و پشت خندق شهر رها می ساخت.
یک مرتبه در عبور از یک پرچین ساخته شده با الوار، لای دو تا الوار کت و کلفت گیر افتاد و سینه اش در قید چوب های سنگین چنان فشرده شد که کم مانده بود خفه شود. سیف الله برادر بزرگش که دید غلام عباس به طور غیر عادی دست و پا می زند، او را با قوت بیرون کشید و نجات داد. این حادثه و حادثه غرق نزدیک به مرگ در حوض برای غلام عباس درس نمی شد. کوکب سادات خیلی به او بد و بیراه می گفت و نفرین می کرد اما اوس مم تقی با خونسردی می گفت: «یاد بچه گی های خودم می افتم. من هم عینهو غلام عباس جیکم در نمی اومد اما آتش می بستم. راس گفتند: از اون به ترس که سر به تو داره...»
اما سیف الله پسر بزرگ استاد تنها نوجوانی در خانه کرایه ای حیاط شاهی بود که به مدرسه می رفت. تمایل مختصری به با سواد شدن، تمایل مفصل تری به بازیگوشی در او وجود داشت. نه آن شیطنت های جسورانه از نوع برادرش غلام عباس، بلکه صاف و ساده به بازی های متداول، مانند«اکردوکر»،«جفتک چارکش»،«اوستا بدوش»،«حمومک مورچهداره»،«دستش ده »،«یه پی دو پی»،«چل توپی» و امثال آن علاقه داشت. دوستش حسن که در حیاط مجاور منزل داشت و با یکدیگر در هشتی مشترک بودند، مانند او به کلاس پنج مدرسه رودکی می رفت. از توی هشتی سیف الله صدایش را توی دالان دراز و تاریک خانه همسایه رها می کرد:
_ آی حسن لیو، بدو بیو!
این قافیه ای بود که برای خوشمزگی از خودش ابداع کرده بود. تا رسیدن به مدرسه رودکی سیف الله و حسن طی راه بی کار نبودند. با مسابقه تف، فیلم بازی، مبادله شکلات کشی با گندم شاهدانه، نه تنها راه را سبک، بلکه وقت گران بها و تنگ رسیدن به موقع به سر کلاس را نیز بذالانه تلف می کردند.
گاه از فیلم هنر پیشگان هالیوود مانند «ریشارد تالماج»،«دو گلاس فربنگس»،«ماری پیکفرد»،«لورل وهاردی»، «پات و پاتاشون»،«بوستر کیتون» و غیره که دیده بودند برای هم با حرارت و شوق بی تگ و پایانی تعریف می کردند. تکرار وتقلید ژست آرتیست هایی مانند«ایوان ماژوخین» یا «رودلفووالنتینو» برای آنها در حکم آن بود که خودشان به آن آرتیست ها مبدل شده اند، به خصوص فیلم سریال بزن بزنی آنها را غرق در حیرت کرده بود و سیف الله همه اش از آن صحبت می کرد. وقتی از فیلم تعریف می کرد خودش به تمام داستان فیلم بدل می شد و خودش را فراموش می کرد: «ببره، جس ورداشت رو دختره که جک سیا با طناب بسته بودش. دختره جیغ کشید. آرتیسته تا شنید، کاردو گذاش لای دندوناش، دستشو گرفت به ریشه جنگل یا علی از تو مدد یک تابی خورد از این جا تا میدون توپخونه، صاف رفت روی گرده ببره، خره ببره رو گرفت تو چنگاش کاردشو تا دسته فرو کرد تو تهیگاش. ببره افتاد تو خندق، آب زد روی دختره، دختره بیدار شد. یه هو قرانت و جک سیاه و لوئیس رییس دزدا نقشه گنج را بردن تو غار فیلا، پدر نامردها، آرتیسته حیوونی را انداختن تو تله، سوت کشید سگه اومد، بندها را پاره کرد، مثل فنر جست زد از ته خندق، صاف رفت رو درخت، رو شاخه ها تاب خورد کله معلّق جلوی قرانت با جفت پا اومد پایین، قرانت چشاش گرد شد ...» داستان شیرین آرتیسته پایان ناپذیر بود، ولی افسوس در بزرگ چوبی و خاکستری مدرسه ابتدایی رودکی چارطاق جلویشان پیدا شده بود. مدرسه خاموش بود، کلاس ها دایر! بچه ها با عجله و بی سر وصدا خود را به کلاس پنجم رساندند که توی تالار مانندی وسط بنای مدرسه قرار داشت. شیخ ابراهیم صاحب الزمانی معلم مدتی به یخه ریش ریش کت و دگمه های حلبی کج و کوله، وصله های ناجور لباس سیف الله و سر و وضع حسن که از او بهتر نبود نظر انداخت و سری تکان داد و گفت : «خب! برین بشینین!»
سیف الله به امید مغز قلم فراوانی که خورده بود تا حافظه اش حاضر یراق شود تصور می کرد شعر سعدی «اول دفتر به نام ایزد دانا » را به قول خودش«فوت آبست». ولی وقتی پای تخته سیاه احضار شد، کله خود را تهی دید، شروع کرد بر و بر به کلاس نگاه کردن. در زیر لبه کلاه پهلوی نگاهش جویا و متضرع بود. حسن لیو با یک تیکه سیم ته کلاس موسیقی درست کرده بود. بچه دیگری که دائما مفش را بالا می کشید یک مگس پر کنده را مرکب آلود کرد روی صفحه کاغذ رها ساخته بود. از یک پنجره گردآلود که به کوچه باز می شد بچه هایی دیده می شدند که با هسته خرما و تیله بازی، آزاد و بی قید مشغول تفریح بودند. صاحب الزمانی معلم دید که سیف الله لب از لب نمی جنباند. گفت: «پسر! خفه خون گرفتی؟ ده جونت بالا بیاد. بخون شعر سعدی رو!»
سیف الله به یکی از بچه های جلوی چشمش که بی پایان مشغول کاویدن بینی خود بود اشاره کرد و گفت: «آقا عدس این (از دست این) اقصی (از قصد) چشاشو میدرونه حواسوما رو پرت کنه.»
صاحب الزمانی به پسرک بی گناه تشر زد: «والد الزنای تخم بیج! چرا ادا و اصول در آوردی؟ ازاله شو ازکلاس!»
پسرک مظلوم و بی بته، بدون آن که جرأت کند از خود دفاع نماید، با هق هق از کلاس خارج شد. تنها مبصر که شاگرد اول کلاس بود گفت: «آقای معلم ! سید رضا بچه نجیبیه، تقصیر خود سیف الله است!» صاحب الزمانی گفت: «خب! برو صداش کن! ده یالله درستو جواب بده.» سیف الله عرق کرده بود. شیخ ابراهیم صاحب زمانی معلم بد اخلاق و بد دهن، فهمید که سیف الله چیزی نمی داند. جلوتر آمد و به شاگرد امر کرد یک دستش را دراز کند. سیف الله می دانست قضیه چیست، لذا به عجز و لابه افتاد: «آقا والله به جده سادات بلدیم!» ولی شیخ ابراهیم لابه نا پذیر بود: «ده سگ مرده صاحاب! دستتو دراز کن! آن بلد بودنت واسه عمه ات خوبه!»
سیف الله ناچار دستش را دراز کرد. صدای زیم زیم سیم حسن لیو از ته کلاس می آمد. بی پدر و مادر از زجر رفیقش کیف می کرد و «مزقون می زد». شیخ ابراهیم با پهنای سطاره چوبی بی رحمانه روی بندهای انگشت سیف الله کوبید. طفلک از درد تمام پنجه خود را توی دهنش چپاند: «آخ! آخ! والله به خدا بلدیم!»
شیخ ابراهیم چند ضربت دیگر هم زد. سپس با افتخار پشت میزش رفت. کلاس در سکوت مرگ باری فرو رفته بود. صدای زیم زیم حسن هم بریده بود. صاحب الزمانی از غلبه خود بر کلاس پنجم مدرسه رودکی مانند ناپلئون در جنگ ئوسترلیتس خوش حال شد و گفت:
«اگر یک کلاس اداره شده در کره مریخ هم باشد کلاس صاحب الزمانیه!»


راه توده 148 11.09.2007
 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت