راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

چهره خانه
50 سال پس از آقا ضياء
سعید سلطانپور
سرنوشتی بد سرانجام تر
از او را در ج. ا. پیدا کرد
احسان طبری
 

 آقا ضياء در فعاليت اتحاديه اي آن روزگار، چنان كه سرشتش مي طلبيد جدي و تا آخر خـط بود. در جلسات و اجتماعات سياسي با روشنفكراني ملاقات مي كرد كه حرف هاي «گنده گنده» مي زدند و زندگي را برايش مي شكافتند. آن ها به او حالي كردند كه زندگي انسان را انسان ها خراب كرده اند. جهالت و تو سري خوردن مردم زمينه خوبي است و براي آن هايي كه مي خواهند آباد كنند ناچار چشم بازي و نترسي و به ميدان رفتن مردم لازم است. آن ها توضيح دادند كه اگر زندگي بخور و بخواب باشد، تفاوتي بين انسان وحيوان نيست. فضيلت آدم در آن است كه براي ديگران فداكاري كند، از خوبي كردن به يكي دو نفر دنيا بهشت نمي شود، بايد ريشه ظلم را بريد. ريشه اش در آن است كه مشتي انگل ، مردم زحمت كش را به نام مالك و سرمايه دار مي چاپند. آقا ضياء فهميده بود كه خود او از « طبقه كارگر»است و بايد با« استثمار» بهره كشان مبارزه كند و از زندان و مرگ نترسد. زندگي را دوست بدارد ولي اگر لازم شد آن را در پاي هم زنجيران اجتماعي خود نثار كند. آقا ضياء به اين مطالب عجيب باور كرده بود و شايق روزي بود كه نشان بدهد. هر وقت پايش بيافتد، مژه بر هم نخواهد زد و از ترسناك ترين قدرت ها هم نمي ترسد.
ولي زندگي او نيز به راه خود مي رفت. جوان و پر نيرو بود. در آسمان زندگي خصوصي او سيما و سيرت اكرم نور تابناك و گرمابخشي پخش كرده بود. اكرم همه جا حضور داشت. اكرم همه چيز را پر كرده بود. عشق او با ايمان اجتماعي چنان مخلوط بود كه معلوم نبود چه چيز بين اين دو روشني حايل است. عشق او ايمان او را و ايمانش عشقش را تغذيه مي كرد و همه اين ها در چيزي به نام روح، يك روح نيرومند و زنده، بدل شده بود. اين روح مي توانست با تجلي و قدرت خود معجزه كند.
عشق آقا ضياء و اكرم مراحل گوناگوني از نگاه هاي پر حسرت، ديدار هاي گريزنده، پچپچه ها و لمس هاي بيم زده ي دست ها تا خواستگاري علني را گذراند و به تمام معني عشقي بود در آن سوي ابر هاي صدفي تهران، كه حتي يك لحظه آن را هوس هاي وحشي جسمي به خاك و خل نكشيد. پاكيزگي قماش هر دو، قدرت ماسِكه با همراه با نيروي شورانگيز عاطفه، اين عشق را در آن تا حدي نگاه داشته بود كه فقط در قصه ها مي خوانيم .
سرانجام كار به عروسي كشيد. شب عروسي مردانه و زنانه يك جا برگزار مي شد. زن ها به ويژه اتاق خجه خانم و اوس خليل و معصومه خانم را پر كرده بودند و مرد ها دور تا دور حوض روي قاليچه و گليم ها نشسته بودند. به خاطراوس خليل و زنش معصومه خانم و آقا ضياء و اكرم خانم كه همگي درآن خانه محبوبيت داشتند همه خانواده ها، حتي شيخ علي تغس و مزغل، به نحوه ي در رنگيني شب عروسي شركت جستند و در يك لحظه يك جمع از هم دريده و گسسته، به يك جمع به هم بسته و پيوسته بدل شده بود.
زن ها چادر نمازي روي هرّه ها و آستانه ها و بالاي بام را پر كرده بودند، زيرا نمايش رو حوضي داير بود. روي حوض را با تخته پوشيده و بر آن فرش انداخته بودند. هنر پيشگان: حاجي آقا(حاج عبدالشكم)، پسر حاجي، كاكا سياه، دختر گرجي، همدمش گل صنم و پدرش غضنفر خان، در زير زمين خود را گريم كردند و آماده هنر نمايي شدند. البته نقش زنان را هم مرد ها بازي مي كردند كه با صداي «زيل» (زير) حرف مي زدند.
نوازندگان، كمانچه كش، ني زن، تارزن، داريه زنگي و دنبك زن، قاشقكي، رنگ معروف ورود هنرپيشگان را شروع كردند:
«به مشت حسن گفت:اهو!
به كلب حسن گفت:اهو!
نبودي به من گفت:اهو!»
با اين رنگ حاج عبدالشكم در جلو، به ترتيب پسر حاجي و كاكا در پشت سرش وارد صحنه شدند و با هر سنكپ« اهو!» قر بدن خود را در ناحيه اي متوقف مي كردند. رقص واقعا خنده داري بود. اين سه نفر سه دور با همين رنگ دور صحنه را طي كردند.
سپس كاكا سيا با فينه قرمز و چشم هاي سفيد كه ني ني هاي آن به شكل مضحكي مي چرخيد،‌«مونولوگ» خود را با لهجه كاكا ها شروع كرد:
«ارباب خودم،سرام و عليكم!
آقاي خودم، سرام و عليكم!»
يك مرتبه صداي نكره، غريبه و ناجوري گفت:«آآيون ساكت! آآيون ساكت!»
مهمان ها در درگاه دالان اندروني قيافه «آجدان سوتي» وكيل باشي كميسري محل و مرد ديگري را ديدند كه كلاه پهلوي لبه بلندي را تا روي ابروها پايين كشيده و صورت سفيد روشن، ريش و سبيل تراشيده و پودر زده و عصايي در دست داشت.
آجدان گفت: ضياﺀالدين نعمت اللهي يافت آبادي اينجاس؟
آقا ضياء، داماد مجلس از پهلوي دست پدرش با لباس نونوار برخاست و گفت:
- اينجاست. چه فرمايشيه!
آجدان به مرد شخصي اشاره كرد و گفت: «آقاي خان خانا از تامينات اداره كل تشكيلات نظميه مملكتي آمدند با شما كار دارند.»
اكرم كه در لباس روح الاطلس عروسي در اتاق مادرش سر سفره شب چره نشسته بود ناگهان احساس كرد پيش چشمش سياهي مي رود و ديگر نفهميد چه گذشته است.
اوس خليل كه حدس زد مطلب از چه قرار است گفت:«آقا جون! آخه انصاف هم خوب چيزيه، شب عروسيه. جلوي اين همه در و همسايه آبروي پسرمو چرا مي برين؟...»
آقا ضياء غرّش رفت: «بابا، چرا حرف بيخودي مي زني؟ من دزدي و هيزي نكردم كه آبروم بره. اگر حرفي هم زدم كه به صرفه ملت زدم.» سپس خطاب به مهمان ها و مطرب ها و هنرپيشگان افزود: «خيلي معذرت ميخوام! ما ديگه اينجاشو نخونده بوديم، ببخشين! باعث هول و تكون شماها شديم. شما تشريف داشته باشين شام. كسي با شما كاري نداره. بابت من برزخ نشين!»
خان خانا روي عصاي خود تكيه كرد و با صداي بلند گفت:«آآيون! آقاي يافت آبادي يك ساعت ديگر برميگرده. نگران نباشين. يكي دوتا سئوالي داشتيم. چيزي نيست برميگرده...»
آقا ضياء معطل نشد و از ميان جمعيت كه با بهت كوچه مي داد به طرف ماموران رفت و با آنها خارج شد. مهمان ها ترس زده در عرض نيم ساعت خانه را تخليه كردند. سردمدارهاي مطرب ها و روحوضي ها پول خود را گرفتند و جيم شدند. سه ربع بعد در خانه حياط شاهي سكوت مطلق حكمفرما بود و همه ساكنان در اتاق هاي خود بودند. اكرم به كمك كاه گل و گلاب به حال آمده ولي خاموش و بي درمان مي گريست. همراه او معصومه خانم مادر آقا ضياء و رقيه خواهرش اشك مي ريختند. محيط پر هياهوي شاد و پر شيلان به محيط قبرستاني بدل شده بود. حتي بچه ها يكه خورده و با صداي دزديده حرف مي زدند.
اين حادثه در سال 1308 بود. ولي آقا ضياء تا 1319 در زندان بلاتكليف ماند. جرمش اين بود كه ديگري اعتراف كرده بود كه او از اعضاي حزب «اشتراكي»است، خود آقا ضياء علي رغم دست بند قپاني و شلاق اعتراضي نداشت. اكرم زن عقد شده اش، با لنگش خفيفي كه در پا داشت، هزارها و هزارها بار راه زندان مركزي و زندان قصر را براي ديدن شوهرش پيمود. او ديگر شوهرش را فقط از وراء دو رديف ميله ها مي ديد. هر دو ناظر آن بودند كه چطور موهايشان سفيد و چهره هايشان پژمرده مي شود.
در عرض يازده سالي كه ضياءالدين نعمت اللهي بلاتكليف در بند هفت زندان قصر محبوس بود، خيلي آب ها از زير پل گذشت. خانه حياط شاهي به كلي مشتري هاي ديگري يافت. استاد خليل و معصومه خانم عمرشان را به شما دادند. رقيه و شوهرش سيد جواد و پسرشان سيد عماد به اصفهان رفتند و در آن جا سيد جواد كارگر كارخانه نسّاجي شد. علي اصغر برادر آقا ضياء در يك مغازه خياطي در خيابان رفاهي سرشاگرد شد و با عوايد خود، چون برادر مهرباني براي ضياء بود، به اكرم كمك مي كرد. اكرم خودش زحمت مي كشيد. پس از مرگ خجه خانم تا اندازه اي كار بند اندازي و مشّاطه گري را كماكان، منتها به سبك و روحيات آرام و نجيبانه خودش دنبال مي كرد. با خياطي، كه در آن مهارت نشان مي داد، از مشتريان خانگي مزد دريافت مي نمود. همه اش در فكر آن بود كه لااقل ماهي يك بار براي شوهرش اثاث و خوراك مورد احتياجش را ببرد. از همسايه هاي قديم، خانواده اوس مم تقي، اكرم را فراموش نكرده بودند. سيف الله كه به نام سيف اللّه خان عزت پور در اداره اي كار مي كرد، گاه همراه اكرم براي ديدن عمو ضياء به زندان قصر مي رفت. چرخ زندگي مي چرخيد و مي چرخيد و مي چرخيد. غالبا مرده و رفته بودند و فقط حاج ميرزا علي كاغذچي با گام هاي مطمئن فاصله بين هشتاد و نود را طي مي كرد.
زمستان سال 1319 آقا ضياء را به سلطان آباد اراك تبعيد كردند. آقا ضياء در زندان آدم ديگري شده بود. زبان فارسي را به خوبي آموخته، با فرانسه و انگليسي نيز كمكي آشنايي پيدا كرده بود. كلّه سياسي اش باز هم سياسي تر شده بود.
اولين اقدامش در اراك، پس از كرايه يك اطاق سوت و كور و يافتن كار حروف چيني در مطبعه شهر، احضار زنش بود. روزي كه اكرم با قطار نوساخته بين تهران و اراك، از واگن پياده شد، بزرگ ترين روز در زندگي خصوصي آقا ضياء بود. اكرم كماكان چهره اي زيبا و دل انگيز داشت. با روسري گل دار و روپوش سياه و يك چمدان كوچك خود را به سمت آقا ضياء انداخت. هردو از شادي به گريه افتاده بودند. مسافرين كه پياده شده و هر سويي سر و صدا مي كردند معناي اين هم آغوشي طولاني و دردناك را نمي فهميدند. نمي دانستند اين دو زن و مرد در زندگي چه در پشت سر خود داشتند و از آن بالا تر چه در مقابل خويش خواهند داشت. آري، اي چه بسا كه ما از يكديگر تنها سايه اي مي بينيم و گاه آن را هم نمي بينيم.

راه توده 149 17.09.2007
 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت