مسائلی از فرهنگ و هنر و زبان-
4
یاس و نا امید
نباید در شعر و هنر
ایران جا باز کند!
اسکندر و نادری در راه نیستند،
مردم خود بزرگترین نادر و اسکندرند
احسان طبری
کوی نومیدی مرو! امیدهاست
سوی تاریکی مشو! خورشیدهاست
جلال الدین رومی
طلسم یاس
می گویند فرعون ستم سه چاکر وفادار و خدمتگزاردارد: ترس، جهل و یاس: این
خادمان سگسانه همگی درمنجمد ساختن کارمایه انقلابی استادند. آنها مشاوران
نامبارک و مصاحبان شوم برای خلقی هستند که تشنه رهائی و لذا نیازمند جنبش،
تلاش و نبرد است. متاسفانه یکی ازاین چاکران ناخجسته یعنی یاس عرصه شعر و
بویژه شعرنو را کمین گاه خویش ساخته و ازآن سامان پیکان های زهرآلودی بهرسو
می پراکند.
درسرشت بسیاری ازشاعران نوپردازما موهبت سخن سرائی درخورد آفرینی نهاده شده
است. کلام فصیح، درد جانکاه و جگرسوز، تخیلات وحشی و لطیف، اشکال غریب و نا
هموار، طنین های آشنا از زمزمه های پرسوز گرفته تا غرش های خشمناک، همه این
مختصات در بسیاری ازقطعات نوپردازان که در انواع مجلات هفتگی ماهانه به طبع
می رسد، مشهود است. گوئی شکستن دیوارهای عروض و گسستن زنجیرهای بحور و
قوافی سدی را در برابرسیل عواطف درونی شاعران جوان ما شکانده و آنها امکان
یافته اند در پهنه ای فراخ تر سمند پندارهای شگرف خویش را به تاختن
درآورند! الحق که میهن خیام و مولوی، سعدی و حافظ ذخیره ای عظیم از درد،
خیال، فصاحت و آهنگ دردل نهاد دارد.
ولی همراه این احساس تحسین آمیزاحساس دیگری نیزبه دل خطورمی کند و آن احساس
تاسف ازاین که ازخلال همه این اشعار، ابرخاکستری رنگ دمق و عبوس ملال و
اندوهی تهی از امید در جنبش است؟ کالبد اشعارنوپردازان گوناگون و رنگین است
ولی محتوی آن یک نواخت و بی رنگ: بیزاری ازعمر، یاس مطلق شکاکیت دل آزار،
بی باوری تباه کننده. چنین است مضمون واحد این ترانه های متعدد. مسلما
شاعران جوان ازاین سخن و ارزیابی صدیقانه برآشفته نمی شوند و تصورنخواهند
کرد با قاضیانی بی روح سرو کار دارند که رنج آنان و درد نسل معاصرایرانی را
درک نمی کنند. کیست که از واقعیت ایران امروزی و ازگذران مادی و معنوی مردم
میهن با خبرباشد و عذاب جان های حساس را احساس نکند و نفهمد که چرا این
مالیخولیای تلخ از ژرفای جان ها می گذرد. آری این مرارت که درمصرع های دل
انگیز و وحشی و پرطنین شاعران نوپرداز ما نهان است حکایت صادقی است ازتلخی
شرنگ زندگی، بیان واقعی محیط پیرامون است.
ولی تا آن جا که این اشعارغم انگیزبه صورت شکوه خاموش شاعری حیران و
درمانده است، می تواند محرک احساس همدردی و یا حتی نوازشگررنج های همانند
باشد ولی وقتی این اشعار وسیله فعال و خشمناک پخش یاس و بی باوری است نمی
توان درمقابل آنها خاموش بود، نمی توان پیدایش و رویش آنها را به حال خود
گذاشت و دوستانه و به قصد زنهارباش بانگ پرخاشی برنیاورد.
برای آنکه درمرحله کلمات کلی نمانیم به بررسی برخی نمونه های مشخص می
پردازیم.
به عنوان نمونه اول ازشعری بنام «ستوه» شروع کنیم. این شعردریکی ازشماره
های خرداد ماه 1341 مجله روشنفکرچاپ شده و بدون شک این شعردرمیان
اشعارشاعران معاصر، اعم ازمتتبعان سبک کهن یا نوپردازان ازلحاظ مضمون خود
نظایراندکی ندارد ولی خصیصه آن این است که شاید ازبسی اشعارهمانند با بلاغت
بیشتری توانسته است مضمون را به پروراند و اما مضمون شعرچنانکه ازعنوان
پیداست ستوه و بی تابی روح بی آرام شاعردرمحیطی است که وی را درقید بی رحم
خویش می فشرد. شاعرنمی داند چگونه کبوترهای سپید بال شعرخویش را دراین فضای
تنگ و تاریک که اورا ازهرسوی فراگرفته است پروازدهد. شاعرمحیط و پیرامون
خود را که از اندوه وخشمی خاموش اشباع است با این کلمات توصیف می کند:
شهررا گوئی نفس درسینه پنهان است
شاخسارلحظه ها را برگی ازبرگی نمی جنبد
آسمان درچاردیوارملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب ازاین همه دلمردگی ها روی گردان است
بال پرواز زمان بسته است.
هرصدائی را زبان بسته
زندگی سردرگریبان است.
باید انصاف داد که دراین هشت مصرع فضای مختنق اجتماع امروزی ما به خوبی
توصیف شده. سپس شاعرکه به بیان زیبای مولوی مانند ماهی برسرریگهای تفته
ساحل می طپد و درآرزوی دریای صاف بی تک و پایان است با جگری سوخته از
سرنوشت شعرخویش که به پندار وی به مرگ محکوم شده سخن می گوید:
ای قناری های شیرین کار،
آسمان شعرتان ازنغمه ها سرشار!
ای خروش موج های مست،
آفتاب قصه هاتان گرم،
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان!
شعرمن می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را درچنین آلودگی ها زاد و برگش نیست.
شاعردلیل محکومیت شعرخود را به مرگ بدینسان بیان میکند که وی زاد و برگ
آنرا ندارد که دراین آلودگی ها زندگی کند. دل بی تابش درتپش است. سرودهای
بی گناهی، تضادهای سرکش، غریو تشنگی ها دردرونش می جوشد ولی او نمی داند
دراین ملال آباد که محیط امروزی میهن ماست چگونه فریاد برآورده، سرانجام
شعر پر از درد و اندوه خویش را با همان مصرع هائی ختم می کند که با آن شروع
کرده است:
درکجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
شعر«ستوه» ازآن جهت ممتازاست که توانسته است به سطح یک تعمیم شاعرانه محیط
مختنق موجود برسد. تعمیم شاعرانه کارمشکلی است زیرا باید قدرت مشاهده کنه
حوادث و مسائل را داشت و توانست ازمشاهدات خود به درستی استنتاج کرد و
آنگاه آنرا با بیان شعر، با بیان استعارات و تشابیه شاعرانه، با بیان الفاظ
خوشنواز و دل انگیز و رسا و شیوا عرضه نمود، نه با بیان خشک و مجرد مقولات
فلسفی. ازاینکه سراینده «ستوه» یک چنین تعمیم شاعرانه ای ازمحیط امروز که
زندگی درآن سردرگریبان، نفس درسینه شهر پنهان و هرصدائی را زبان بسته است،
بدست داده باید او را ستود.
ولی نمی توان گفتگو با این شاعر و شاعران با قریحه دیگری ازاین زمره را به
همین جا مختوم ساخت. برای یک خواننده جوینده که مشتاق درمان دردهاست، دراین
شعربی مفر و روزن راهی نشان داده نمی شود، اندوهی سنگین و جان گزا بردل می
نشیند، ولی امید نیست. شاعرتنها طراح درد است و شاید بی آنکه به خواهد با
ریختن این زهرجانسوز روان های حساس ولی ناتوان را مفلوج می کند. آیا این
وظیفه شاعراست؟
درسراسرتاریخ جهان، بهترین شاعران نه تنها ازپستی ها، بیدادگری ها، نابکاری
ها، نفرتی مرگبارداشته اند بلکه بسیج گر نیروها برضد آن بودند. درادبیات
غنی کلاسیک ایران نمونه ها فراوان است، ولی نمونه ای ازمحبوب ترین
شاعرایران حافظ ذکرکنیم. وقتی حافظ بزرگ می گوید:
بیا تا گل برافشانیم و می درساغراندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم
اگرغم لشگرانگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم
یا می گوید:
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کارشب تارآخرشد
بعد ازاین نوربه آفاق دهم ازدل خویش
که به خورشید رسیدیم و غبارآخرشد.
یا هنگامی که ازمالامال بودن سینه ازغم تنهائی، بی همدمی دردناک خویش شکوه
سر می دهد ولی درعین حال می خروشد:
آدمی درعالم خاکی نمی آید بدست
عالمی ازنو بباید ساخت و ازنو آدمی
درهمه جا نه فقط نگارگر رنج بلکه مبشرامید است، نه فقط به ستوه آمده بلکه
طغیان می کند، نه فقط ناخرسند بلکه خشمناک است و همه این ها را به شکل
شاعرانه با تعمیم شاعرانه بسیارعمیق بیان میدارد.
فراموش نکنید که حافظ درمحیط اجتماعی و سیاسی به مراتب تاریک تری می زیسته.
درعصری که قدرت سلطانان خونخوار بی پایان و ریای زاهدان سالوس بی حد و کران
بود و درسراسرجهان آن روزهیچ بارقه ای از امید نمی درخشید. عصرظلمانی حافظ
را با عصر ما که گنبد سپهرازسرود عظیم تلاش و ترقی انسانی پرآوازه است نمی
توان سنجید و آن وقت، حافظ درچنان عصری قسی و بی عاطفه، سرشارازامید بود،
می خواست فلک را سقف بشکافد، به خورشید برسد، عالم نو و آدم نو بی آفریند و
به خود دلداری می داد:
چون دورجهان یک سره برمنهج عدل است
خوشباش که ظالم نبرد راه به منزل
یک شاعرباید مانند یک پیشوا، یک پیامبربا آتش کلمات سوزان خود ذغال جان ها
را بر افروزد و راه رستگاری را به مردم سرگشته و رنج کشیده ای که درمیان
آنهاست و خود به خاطرآنها دردمند است نشان دهد. امروزما به شاعران ملی و
وطنی، به شاعران تاریخ و خلق احتیاج داریم. تردید نیست که حتی سرودن اشعاری
مانند «ستوه» درمحیطی که «هرصدائی را زبان بسته است» نوعی مبارزه است و
باید آنرا قدردانست، ولی آیا می توان گامی به جلو برداشت؟ می توان و باید.
دراین زمینه یک شاعرهرگزنباید ازدیدن آن سفلگانی که برای چسبیدن به جلپاره
زندگی و حفظ خرمهره امتیازات گذرا، گوهرشرف خویش را درمیدان مبارزه شکاندند
و می شکانند دل زده شود. بلکه باید به افق وسیع تاریخ و تکامل بنگرد و به
مردم، به وجدان شاعرانه و روح حساس و بلورین، به آینده ای که درکارتکوین
است تکیه کند و ازآن نمونه هائی الهام گیرد که درتاریخ سیاست و شعر کشورما
امثال آنها کم نبوده اند.
دردوران جنبش مشروطه و سالیان پس ازآن، درسالهای بعد ازسقوط استبداد
رضاشاه، در دوران جنبش ملی کردن نفت، شاعران ملی و وطنی پرشورفراوانی
ازمیان مردم بر خاستند و بسیاری از آنها در این راه متحمل مصیبت شده اند.
برخی ها مانند عشقی همدانی و فرخی یزدی به شهادت رسیدند. برخی مانند ادیب
فراهانی و عارف قزوینی درگوشه فقر و عزلت وگمنامی مردند، برخی مانند پروین
اعتصامی چون شمع باشتابی خاموش تا آخربه خاطر اندیشه های انسانی خود
سوختند، برخی چون شاعرگرانمایه ایران بهار با دلی خونین و داغدار رزمیدند و
درآغوش تجلیل خلق برای ابد دم فرو بستند و برخی مانند نیما نبرد خلق را
درشعر خود ازیاد نبردند و برخی مانند افراشته به خاطراین نبرد از وطن آواره
شدند. و شاعران نوجوان و نو شکفته ای نیزبودند مانند مرتضی کیوان که بر
دیوارخون آلود شکنجه گاه درپرندوش اعدام چنین نوشتند:
درد و زخم تازیانه چند روزی بیش نیست
رازدار خلق اگرباشی همیشه زنده ای
به عنوان نمونه دوم شعری را که «نادریا اسکندر» نام دارد ذکرکنیم و بدین
سان گامی در سامان یاس بیشتر برداریم. از آنجا که این قطعه شعر به شکل جامع
و دقیقی رو حیات مسلط درنزد قشری ازروشنفکران ما را منعکس می کند، نه فقط
شعر، بلکه سند جالب و درخورد هرگونه مداقه ای است. قطعه شعر«نادریا اسکندر»
نیزبا توصیف محیط مختنق کنونی شروع می شود و این محیط را مانند قطعه
شعر«ستوه» منتها با الفاظ و تعابیر دیگر بدین نحو توصیف می کند:
موج ها خوابیده اند آرام و رام
طبل طوفان ازنوا افتاده است
چشمه های شعله ورخشکیده اند
آبها ازآسیا افتاده است.
درمزارآباد شهربی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آه ها درسینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان بزیربالها
درسکوت جاودان مدفون شده است
هرچه غوغا بود و قیل و قالها...
تردیدی نیست که این توصیف تا حدود زیادی واقعی است. شاعرحق دارد شهرخود را
به ویژه درآن هنگام که لخت و تسلیم سرنوشت به نظرمی رسد «مزارآباد شهربی
تپش» بخواند ولی درهمین توصیف اولیه نیزشاعردچارغلو یاس آلودی است. نمی
توان با او موافق بود که همه غوغاها و قیل و قالها در «سکوت جاودان» مدفون
است. نمی توان با او موافق بود که دردمندان بی خروش و فغان و خشمناکان بی
فغان و خروشند. فغان و خروش دردمندان وخشمناکان بارها، ازگوشه و کنار،
بانحاء مختلف برمی خیزد و با آنکه طبل طوفان اکنون کوفته نمی شود ولی در
رنج شوریدگی و عطش، طوفان احساس می گردد. شاعر گرانمایه منظره را به مراتب
سیاه تر از آن چه که هست می بیند. سپس شاعر می گوید:
آبها ازآسیاب افتاده است
دارها برچیده، خون ها شسته اند
مشت های آسمان کوب قوی
وا شده است و گونه گون رسوا شده است
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود آش دهن سوزی نبود
این شب است، آری شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود.
یاس شاعر کارش را به شکاکیت مطلق می کشد. مقصد او از«مشت های آسمان کوب
قوی» که وا شده و رسوا شده روشن است. او شکست این مشت ها و یا ضعف آنها را
می بیند ولی نمی خواهد حتی لحظه ای انصاف دهد که این «مشتهای آسمان کوب
قوی» در تاریخ کشور بدون نقش نبوده اند و زمانی واقعا با قوت آسمان تاریک
ارتجاع را کوبیده اند و در آنها شکاف ها و رخنه ها پدید آورده اند. نمی
خواهد ببیند که این مبارزه برای تاریخ تکامل مردم ما سودهای فراوان داشته
است. نمی خواهد ببیند که بسیاری ازاعترافات و عقب نشینی های امروزی طبقه
حاکمه ثمره مستقیم آن فشار قوی معنوی است که این مشت های آسمان کوب پدید
آورده اند و الا مرتجعین جامعه هرگز حاضر نبودند در امیتازات بهیمی خود
تخفیفی دهند. او حق ندارد خوان گسترده نهضت مردم را آش دهن سوزی نشمارد و
در پس تپه های آینده روز امید مردم را نبیند، شکاکیت او ناشی از واقعیت
عینی نیست، بلکه ثمره یاس و شکست روان و کم دامنه بودن اندیشه ها، ناشی
ازعدم هضم حوادث و نوعی انتظارات عجولانه ازتاریخ است. این شکایت از ادراک
صحیح حقیقت حرکت زمانه و جنبش تاریخ برنخاسته، زیرا حرکت زمانه و جنبش
تاریخ نسجی است بافته از پیروزی ها و شکست ها و تنها یک نبرد سمج و بدون
یاس و جسورانه می تواند راه را دراین صخره سخت و عبوس بگشاید. حرکت مشخص
تاریخ موافق میل هیچ کس نیست، بلکه تابع انواع عوامل است ولی ماهیت این
حرکت درهرصورت تکامل، پیشروی به سوی هدف های عالی تر انسانی است. نقش
عناصرآگاه جامعه، حزب انقلابی، نهضت رهائی بخش، هنرمندان و دانشوران مترقی
عبارتست از تسریع این حرکت تکاملی از طریق افشا گری، حقیقت پراکنی، بسیج
مردم، تشویق آنها به نبرد، سازمان دادن این نبرد، روشن کردن راه آن و هدف
آن. اجزاء این وظیفه مقدس انقلابی هرگز زائد، هرگزعبث، هرگز بی ثمرنبوده و
نیست و درجامعه ما و درایران، نیزتلاش عظیم انقلابیون و عناصرمترقی
عصرثمرات فراوانی داده است. اگرضربات مشت های آسمان کوب قوی نبود و ضربات
آتی این مشت ها نباشد نه فئودالیسم برچیده می شود، نه استعمار روفته می
گردد، نه کار سلطنت های استبدادی خاتمه می یابد و نه جامعه به اوجی که لازم
است می رسد.
بازهم دورتر، شاعرنومید ما امواج ظلمانی تری از یاس را درابیات دل انگیزخود
رها می کند. وی مینویسد:
بازما ماندیم و شهربی تپش
و آنچه کفتاراست و گرگ و روبه است
گاه می گویم فغانی درکشم
بازمی بینم صدایم کوته است
بازمی بینم که پشت میله ها
مادرم استاده با چشمان تر
ناله اش گم گشته درفریادها
گوئی ازخود پرسد «آیا نیست کر؟»
آخرانگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم «بنویس و راحت شو» برمز
«تو عجب دیوانه و خود کامه ای»
دقت کنید شاعر چه می گوید؟ مادر شاعر در پس میله های زندان به سراغ او می
آید زیرا شاعرما را به جرم مبارزه در راه مردم زندانی کرده اند. مادر انگشت
را خامه وار بر روی کف دست به حرکت درمی آورد و می گوید بنویس «یعنی نفرت
نامه بنویس و خود را از زندان خلاص کن». نارواست که شاعر مادرایرانی را به
مثابه منبع تشویق به تسلیم درمقابل دشمن مجسم می کند، نه به مثابه منبع
الهام به نبرد علیه دشمن. و حال آن که مادر ایرانی که رنج ها و داغ های
دوران استبداد و اختناق را با شکیبی خاموش تحمل می کند مظهرروح مقاوم است
نه محرک تسلیم و خاکساری. آنگاه شاعر که مادر را بدینسان توصیف می کند، با
لحنی به مراتب مثبت تراز خود سخن می گوید:
من سری بالا زنم چون ماکیان
از پس نوشیدن هرجرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هرچه ازآن گوید، این بیند جواب
گوید آخر پیرهاتان نیزهم
گویمش، آخرجوانان مانده اند
گویدم، اینها دروغند و فریب
گویم، آنها بس به گوشم خوانده اند
بازمی گویند، فردای دگر
صبرکن تا دیگری پیدا شود
نادری پیدا نخواهد شد، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود.
نتیجه گیری شاعردربیت اخیراست. نادری ازمیان مردم که نجات بخش وطن باشد
پیدا نخواهد شد ولی شاعر آرزو می کند که اسکندری ازخارج به میهن روی آورد و
تخت و تاج شاهنشاه عصر را سرنگون کند.
با این کلمات، با این نوع قضاوت نمی توان به هیچوجه موافقت داشت. چرا باید
خلقی را چشم به راه اسکندرها و نادرها نگاه داشت. برای نجات مردم، جنبش
لجوجانه و شجاعانه خود مردم لازم است. چرا باید قهرمان پرست بود و چشم به
یاورغیبی دوخت؟ چرا باید به کوشش و تلاش خود متکی نشد. چرا باید خواستار
راه آسان گردید. در سنگلاخ تاریخ راه آسان نیست. سرنوشت انسانی نبرد است،
نبرد دائمی با مشکلات، به همین جهت عمل جسورانه و لجوجانه تنها وثیقه
پیشرفت است. انتظارمعجزه زبونی است!
اگر این شاعر با قریحه که با تمام نیروی شاعرانه خود زهر یاس در رگ جان ها
می ریزد و سپس آنها را چشم به راه نادرها و اسکندرها نگاه می دارد، به کمک
همین قریحه آنها را به نیروئی که دردرون ارواح و قلوب خودشان نهان است،
متوجه می ساخت، می توانست قدرت های شگرفی را برانگیزد و به جای نغمه خواب
سرود بیداری بخواند.
باورنکنید که پهلوان خلق خفته، تسلیم شده، طلسم شده و ازعرصه گریخته است.
هرگز، هرروز که می گذرد در ده و شهرایران مظاهرمقاومت مردم قویتر بروزمی
کند. این مقاومت، این بیداری، این طلب سوزان حق خود به اشکال گوناگون
بروزمی کند. باید چشم بصیرداشت و آنرا دید. اگرمی خواهید شاعری ملی باشید
این مقاومت را متشکل کنید و مانع حرکت مردم به پیش نشوید. آری عظمت یک ملت
در نبرد خستگی ناپذیر و سمج و جسورانه اوست. آن شاعری بزرگ است که این نبرد
را برانگیزد و نیرو بخشد، نه آن که با افیون اشعارمایوس نبرد آزمایان را
تخدیرکند. شما شاعران توانا باید بتوانید حتی در آنجا که جنبشی نیست با
نوای شورانگیزطنبورخود جنبش و پیکار ایجاد کنید، نه آن که در کشورایران،
دریک سرزمین انقلاب پرورکه درآن ذخیره عظیمی ازتکاپو و ترقی خواهی و عدالت
جوئی و حق طلبی نهان است اراده ها را با زهر اشعارمایوس فلج کنید.
به عنوان نمونه سوم شعری ازشاعردیگرنقل می کنیم که آن نیزمحتوی فلسفه
نادرستی است و خلاصه این فلسفه نادرست این است که از کوشش و تلاش و مبارزه
یک تن نتیجه ای حاصل نخواهد گردید، زیرا ایران کنونی مرده آبادی بیش نیست و
دراین دشت خاموش حتی ذی روحی به چشم نمی خورد و اگرهم آن یک تن فریاد بکشد
فریادش درسکوت و ظلمت این مرده آباد گم می شود.
اجازه بدهید این فلسفه شکسته و کم عیاررا که شاعر با سخنانی درست و تمام
عیار بیان داشته از زبان خود وی بشنویم :
همه پایم ازخستگی ریش ریش
نه راهی نه ذی روحی ازپشت و پیش
نه وقتی که واگردم از رفته راه
نه بختی که با سردرافتم به چاه
نه بیم و نه امید و از پیش و پس
بیابان و خار بیابان و بس
چه سودی اگرخامشی بشکنم
که یاران در این دشت تنها منم
گرفتم ببانگی گلو بردرم
که دردم بسوزد چو خاکسترم
گرفتم که تندر فشاندم، چه سود؟
کزاین هیمه نی شعله خیزد نه دود
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ درجان شب کاشتم
مرا تیغ فریاد برنده نیست
دراین مرده آباد کس زنده نیست.
ملاحظه می کنید: این شاعرنیزبه هیچ وجه باورندارد که تیغ فریاد او دراین
مرده آباد، یعنی ایران کنونی بتواند برنده و کاری باشد و برآنست که اگرهم
مانند رعد بغرد و مانند برق آتش بیافشاند ازهیمه سرد جان ها و دلها شعله ای
یا دودی برنخواهد خاست. شاعر خود را در فراخ دشت میهن تنها می بیند و معتقد
است که بانگش به جائی نمی رسد و سودی نیست اگرخامشی را بشکند. تعجب این
جاست که سراینده قطعه «نادر و اسکندر» نیز فکرمی کند که اگر فغانی برکشد
بانگش کوتاه است. سراینده «ستوه» نیز نمی داند کبوتر های شعرخود را در
کدامین فضا باید به پروازدرآورد. همه اینها از تنهائی می نالند و حال آن که
لااقل و به شهادت همین اشعارتنها نیستند. هم صنفان دیگری نیزاز میان شعرا
مانند اینها هستند ولی تمام این تنها ماندگان گوئی حوصله آنرا ندارند که
همدردان خویش را بیابند و فریادشان را با یک دیگربه کشند تا بانگ و فغانشان
کوته نباشد و خود را دراین دشت تنها نبینند.
ایران از نیم قرن پیش برای احراز سعادت واقعی و نیل به ترقی و تکامل وارد
نبرد سختی شده است و این نبرد باید با عناد تمام دنبال شود تا به نتیجه های
اساسی خود که هنوز از آن بسیار دوریم یعنی استقلال سیاسی و اقتصادی،
دموکراسی و ترقی برسد. اگرمبارزه جانبازان مشروطیت، نبرد مخالفان قرارداد
1919، پیکار پیگیر مجاهدان امروزی برضد استعمار و استبداد خاندان پهلوی
نبود، کشورما امروز درجاده تکامل اجتماعی و اقتصادی بازهم عقب ترمی ماند.
چنانکه گفتیم شاید هرمبارزه آن ثمره ای را فورا بدست ندهد که مبارزان آرزو
دارند، ولی مسلما درتکامل جامعه تاثیری عمیق می بخشد. نقش یک شاعر که دارای
احساس ملی و مدنی و وطنی است تشدید این نبرد رهائی بخش است نه تضعیف و
تذلیل و تکفیر آن. چگونه شعرائی که بذر یاس اجتماعی می افشانند در مقابل
مسئولیت خود به مثابه ایرانی، به مثابه انسانی برخویش نمی لرزند؟
با این حال این سخنان ما را همان طورکه درصدراین مقال نیزتصریح نمودیم
شماتت نشمرید. ما ازمشکلات عظیم روحی که به نسل کنونی تحمیل شده است به
خوبی و تا اعماق دل و جان خبرداریم و میدانیم چرا چنین کابوس درد آلودی
ازمتن روح شاعران جوان ما می گذرد و چرا به تشبیه زیبای یکی ازنویسندگان ما
این «شکوفه های کبود» برگلبن شعر پارسی می روید. منتها ما از آنها دعوت می
کنیم که احساسات و عواطف نجیب و مدنی و وطنی را بر پندارهای تاریک خود چیره
کنند و باردیگرهمان تارهائی را بنوا درآورند که طرب و نشاط کار و پیکارمی
افشانده است. ما ازآنها دعوت می کنیم که پیوسته وظیفه اجتماعی هنرمند را
دربرابردیده داشته باشند و با ذکرسخنی چند درباره این وظیفه سخن خود را به
پایان میرسانیم .
هنرمندان میهن ما، نویسندگان، شاعران، آهنگ سازان، پیکرسازان، کارگردانان و
هنر پیشگان تئاتر و سینما و خوانندگان وظیفه ای مقدس برعهده دارند و آن
وظیفه مقدس عبارتست از قراردادن هنرخود در خدمت خلق و میهن خویش. هنرباید
به یاری حقیقت و عدالت بشتابد و همرزم خلق درنبرد وی برای احراز استقلال
سیاسی و اقتصادی و آزادی های موکراتیک، اصلاح عمیق اجتماعی، ترقی و سعادت
عمومی باشد. تنها از این طریق هنر با تاریخ هم مضمون می شود، ازکوره راه به
شاهراه گام می گذارد، به نیروی مقتدری مبدل می گردد که می تواند جان ها را
بسیج کند، برانگیزد، به نبرد و به پیروزی نائل سازد. تنها از این طریق هنر
در کنارقوای مادی و معنوی اجتماع به عامل بزرگ سازنده و آفریننده تبدیل می
شود.
ولی قوای ارتجاعی و محافظه کارجامعه که از حرکت و امید و آینده هراسناکند و
حفظ وضع موجود یعنی سکون و انجماد، مطلوب آنهاست، چنین نقشی را برای
هنرقبول ندارند. آنها می خواهند هنر را مبتذل کنند. آنرا به وسیله تفریح،
وقت گذرانی و شهوت رانی زورگویان و غارتگران، به وسیله انحراف نظرجامعه
ازمسائل دردناک و عرصه تخدیر و تحمیق دماغها، به میدان جولان یاس و تسلیم
مبدل سازد. می خواهند آنرا در کنار پول، تازیانه و خرافات به یکی از وسائل
حفظ تسلط استعمار و ارتجاع تبدیل نمایند. می خواهند هنرنوعی کسب و تجارت
شود. این بر هنرمندان واقعی است که نگذارند هنر به چنین سرنوشتی دچارگردد.
هنرحقیقی مالک آن طلسم معجزنمونی است که می تواند در روح ها رخنه جوید،
اندیشه های سرکش را رام کند، حقیقت تلخ و عبوس زندگی را دربرابر دیده ها به
گسترد و بدین سان منکران را منکوب گرداند و افراد لجوج و سفسطه باز را به
خموشی و تسلیم وادارد و نشان دهد که فقر و جهل و بی سعادتی ایرانی تا چه
پایه است، ازکجا سرچشمه گرفته، مقصرکیست، راه چاره کدام است؟ هنرمی تواند
بدون استغراق دراستدلالات پرچم و غم «عالمانه» و غیرمفهوم ازراه توصیف بلیغ
خود زندگی، تمام منطق مخوف واقعیت زمان ما را منعکس کند و به جای احکام
مجرد و غیرقابل لمس جریان ملموس ومحوسی را که دربطن جامعه ما می گذرد و
ازنظرها پنهان است فاش سازد. نشان دهد چه کسانی و چگونه برما حکومت می
کنند، درپس پرده چه فاجعه ای می گذرد، چگونه پیکرجامعه ما را تسلط مشتی
طفیلی که درکنف حمایت استعمار قرار دارند بیمارمی سازد.
گاه یک داستان کوچک، یک قطعه شعر و حتی یک بیت، یک آهنگ، یک تصنیف و یک
صحنه درتئاتر و سینما، یک پرده نقاشی کاری می کند که ازعهده جلدها کتاب
برنمی آید. هنر واقعیت را یک باره و آسان درکف دست شما می گذارد و می گوید
«اینست! فکر کن! ببین!». بهترین هنرآن است که تجیز کند بی آنکه برمنبرموعظه
بنشیند، حقیقت را منعکس کند بی آنکه درباره آن به وراجی بپردازد. سهل و
ساده و صادقانه و مفهوم عمیق و گیرا باشد. دلها و مغزها را پیوند دهد،
بندها را بدرد، تباهی و ستم را بگوید، تجارب تاریخ نمونه های متعددی ازنقش
عظیم و غیرقابل انکارهنردرتسریع ترقی جامعه بشری نشان میدهد زیرا هنرمبنای
شگرف جانها را پی می افکند و روح و محیط زمان را ایجاد می کند و بدینسان
درسرچشمه های نخستین تاریخ و زندگی جامعه گرم تاثیر است.
تیره ترین ادواراستبدادی قادرنیست فرشته هنررا محبوس کند. زبان او همیشه
برای بیان حقیقت بازاست زیرا هنرمالک راهها و شیوه های فراوانی است، به
هزار زبان سخن می گوید. هنر را نمی توان تعطیل کرد چنانکه واقعیت را نمی
توان در زیرسرپوش نهفت. بدانچه که رژیم های استبدادی ازمنه و امکنه دیگر
قادرنبود رژیم استبدادی کودتا نیز قادر نخواهد بود. اگرهنرمند دراین
دورانها خاموش نشیند یا لابه و مویه یاس سردهد، راه دفاع آینده براو بسته
است. و چگونه می توان خود را هنرمند نامید و دربرابرزور، دروغ، اسارت، فقر،
پستی و رذالت، دربرابر این سپاه اهریمن خاموش نشست. هنر واقعی تاب تحمل
اهریمن ندارد و زندگی او بی نورعدل و حقیقت و سعادت غیرمیسراست.
صفوف مختلف هنرمندان میهن ما وظیفه ای مقدس برعهده دارند و آن وظیفه مقدس
عبارتست ازقرار دادن هنرخود درخدمت استقلال، آزادی، صلح، ترقی و سعادت
عمومی. شما به هر زبان که سخن گوئید خواه در زبان طنز، خواه جد، خواه
مطایبه، خواه فاجعه، خواه تخیل، خواه واقعیت، خواه کنایه، خواه تصریح، خواه
درباره گذشته، خواه درباره کنون، می توانید نیروی مقتدر نفی کننده و ویران
کننده را علیه زشتی ها و ناروائی ها و ستم ها و تجاوزها به جنبش درآورید و
قدرت اثبات کننده و آفریننده را به سود حقیقت ها بسیج نمائید.
فرمات PDF
بازگشت