راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از خواب تا بیداری
جز این جان شیفته
هیچکس نمی توانست
جان شیفته را ترجمه کند
م. ا. به آذین

 

چیزی (تظاهرات دانشجوئی) که در همه دانشگاه های دنیا هست و با آن به خونسردی و تفاهم روبرو می شوند نمی دانم چرا اینجا موجب واکنش هایی به این خشونت می شود.

اختلافات من و السا بعد از نامزدی مان ازسر گرفته می شود. اینبار شدید و بی رحم. میگوید دیگر به هیچ وجه حاضرنیست با مردی زندگی کند که "نه وطن دارد، نه اجازه ازدواج، نه شغل و نه خانه". حق دارد که این را بر زبان بیاورد یا نه، نمیدانم. پرخاش میکنم و خانه را ترک میگویم. و افسوس! خیلی زود پشیمان میشوم، ولی دیگرهمه چیزبین ما تمام شده است. راه برگشت نیست.

"...... چند کلمه هم درباره السا. نمی خواهم سرزنشت بکنم. درچنین حالی جوانمردانه نیست. ولی پیش خودت هیچ آمده ای به حساب دوران آشنائی تان و رفتاری که تو با السا داشته ای برسی؟ خشونت های تو و بد زبانی های تو آیا بجا بوده است؟ من کسی نیستم که بگویم زن را باید در زرورق و پنبه پیچید و جزبه نرمی و نوازش با او حرف نزد و رفتارنکرد. زندگی همه رنگ دارد و هررنگیش چاشنی دیگری دارد. میتوان بسیار مهربان بود و بجای خود صدا را بلند کرد، ولی یکی را محکوم هوس خود کردی و در جائی که زن بیمارافتاده و عملش کرده اند از توجه به او غافل ماندن یا کمترازآنچه موقعیت اقتضا میکند محبت نشان دادن آیا درست است؟
بارها برایت نوشته ام که قدردوستی را بدان. دوستی چیزظریفی است. شکننده است. با انگشتان نرم و درعین حال قدرتمند باید نگهش داشت. و دردوستی باید انصاف داشت. یعنی پیش ازآن که ازتو انصاف بخواهند تو باید دردل خودت داده باشی. این یک توجه درونی لازم دارد. چشم دلت باید مراقب گفته ها و کرده هایت باشد درحق دوست. آن هم دوستی که ازاو چاره نداری، نمی توانی رهایش بکنی و طاقت نداری درحق که رهایت کند. بگذریم. درمورد السا دیگربه خودت شکنجه نده خوش رو باش. اگرهم دوستش داری به حدی که نبودنش درکنارتو دنیا را ازمعنی تهی کرده باشد بازبرخودت مسلط باش. به هیچ حال خودت را کوچک نکن و به خاک نیفت. هیچ زنی همچو کسی را نخواهد بخشید و اگرعشق ازآن طرف خشکیده و مرده باشد کاربه تحقیرو نفرت خواهد کشید و هیچ لابه و زاری فایده نخواهد کرد. اما با کمی فشاربرخود و رعایت شخصیت و غرورخود، اگر هنوز زن- یا بطور کلی طرف دیگر- محبتی و عشقی داشته باشد، بی شک نزد تو برمی گردد. و امیدوارم چنین باشد. یک چیزهم درمورد السا به نظرم میرسد. و آن این که درسش رو به پایان است و فکرآینده خود را میکند. با تو گویا نمی تواند درآنجا بماند. اجازه به او نمیدهند. باید برود. و این رفتن مقدمه جدائی قطعی میتواند باشد. شاید پیش خود گفته است بهتراست جدائی را ازهمین حالا آزمایش کنیم. بینیم آیا میتوانیم؟ چون در آنجا که تو دردسترش هستی، این آزمایش آسان تراست و همین که پردشوارآمد، فلانی که هست. بازبه او روی میآورم. بهرحال، شاید او چنین حسابی با خود کرده باشد. دراین مورد هم بازخونسردی و نجابت رفتارتو اثرمثبت خواهد داشت. تکرارمیکنم. برخودت مسلط باش. هیچ کار و هیچ رفتاری که نشانه ضعف باشد ازخودت بروز نده. در درسها جدی باش و نشان بده که عشق خللی در توانائی فکریت و استعداد کارت وارد نکرده است. او همه این ها را امتیازی برایت خواهد شمرد و اگرهنوزدلش با تو باشد نزدت خواهد برگشت.- اگرهم با همه این ها برنگشت، همین تمرین اراده و همین اطمینان به قدرت تحمل خود فراموشی را بر تو آسان خواهد کرد. و دراینجا باید گفت که: سر زلف تو نباشد سرزلف دگری!...."

با اینکه می باید السا را فراموش کنم و به درس مشغول باشم ولی گاهگاهی فکرم هرز می رود. ریتم زندگی من بهم خورده است. تنها و محزونم.

"..... دیگردرفکرالسا بودن و خود را درشکنجه گذاشتن سودی ندارد. مسلما اشتباهاتی را تو خودت در رفتار با این دخترمرتکب شده ای، در وقتی که او احتیاج به تفاهم و مهربانی داشت خشونت و نا بردباری نشان داده ای. ولی هرچه هست گذشت. پشیمانی خوردن کار بی کارها و خاله زنک هاست. ازروی اراده همه را فراموش کن. هم اشتباهات خودت را و هم آن سوزش آرزو و وسوسه ای را که ازعادت تن هایتان سرچشمه می گیرد. خودت را آزاد کن. اما برای خدا، ازتجربه پند بگیر. اگربازبه دوستی و عشق برخوردی سبکش نگیر. کوچک و حقیر و کنفتش نکن. دوستی نه همان احساس خوش آیندی است که از آمیزش مردم به انسان دست میدهد. دوستی عمیق ترو پرمعنی تراست. مثل آینه است که تو را با خودت روبرو میکند و کجی ها و زشتی ها و نقص هایت را اصلاح میکند. تو دردوستی به بهترین جلوه خودت میرسی. دوستی را قدربدان، و عشق را، اگر روزی به عشق رسیدی.... بهرحال، دوستی، عشق، هنر، زیبائی، خوبی..... همه این چیزها استثنائی است و بسیاردیریاب. اگرآنقدرخوشبخت بودی که به این گونه چیزها رسیدی، به هدرش نده، که نمیتوان دانست هرگزدیگر تکرارخواهد شد یا نه. السا اگررفت، بگذار برود. لابد آن عشق و آن دوستی که من می گویم نبوده است. اما اگرتصور زیبائی که ازاو داشته ای درتو باقی است و دردلت جا خوش کرده است، مانعی ندارد. همان را عزیز بدار، اگرچه جسم السا دیگرآلودگی و پلیدی بیشترنباشد. تو با این یکی دیگرکارنداری. ولی آن یکی درحقیقت زیبائی خودت است، آن زیبائی و عشق که خودت آفریده ای....."

بیش از یک سال به اتمام تحصیلات پزشکی نمانده است. با جدیت تمام مشغول درس خواندن هستم. این سالها دیگربا تمام سختی هایش دارد به پایان میرسد. درمورد بازگشت به ایران به سفارت ایران درمسکو مراجعه میکنم. کنسول تازه ای آمده است. حداقل، مراعات ادب را میکند. میگوید: "برای شما امکان برگشت وجود دارد. آخرپدرشما با نفوذ است و خیلی ها ایشان را می شناسند...."
آیا حرفش جدی است؟ یا دامی سر راهم میگذارد؟ بهرحال نه آن مهرکذائی درگذرنامه و نه این تعارفات اغراق آمیز.

"..... نامه بیست و چهارم ژوئن تو رسید. بسیارخوشحالمان کرد. زیرا هم مژده تندرستی تو را داشت و هم ازنتایج درخشان امتحاناتت خبرمیداد. شاد و موفق باشی و این یک ساله باقی مانده را هم به خوبی و خوشی به پایان برسانی که خیال تو و خانواده ازاین بابت راحت بشود.
درپایان تحصیل پزشکی حتما لازم است که یک دوره تخصص ببینی، خواه درهمانجا و خواه دراروپا غربی. فکر برگشتن پیش از وقت را از سرت دورکن. به هیچ سرابی نمی توان دل خوش کرد. "پدربا نفوذ"، عزیزم، شاخی است که درجیب تو میگذارند و شاید هم دامی باشد. نه، جانم. "علی آباد" همچو دهی نیست. و آنچه مسلم است این که چاله چوله و مار و مورسر راهت فراوان خواهد بود. سرسری دست به کاری نزن که تو را یا مرا درمخمصه بگذارند. بیش از این لازم نمیدانم چیزی بنویسم. خودت میفهمی. ایران و ایرانی را البته باید دوست بداری و همیشه و درهرآن آماده خدمت به آب و خاکت باشی. اما هنوزآمدنت زود است. شک نیست که من و مادرت آرزومند دیدار تو هستیم. ولی بازمیتوان دندان روی جگرگذاشت و صبر کرد. تندرستی تو و امکان فعالیت آزاد تو برهرچیز دیگری مقدم است...."

درگیر و دار فکربرای دوره تخصص و یا برگشت به ایران هستم که خبرمرگ دوست عزیزم، رضا حکیمی دانشگاه را تکان میدهد. جوان محجوب و دوست داشتنی!. در دریاچه ای که برای شنا به آنجا رفته بود حمله آسم بهش دست میدهد و غرقش میکند. مرگ نا بهنگام او انبوهی ازاندوه و تاسف برجا میگذارد. این دوست ازکارگران سابق خیاط دراصفهان بود که ازهشت سالگی برای سیرکردن خانواده اش مشغول به کارشده بود و تا سن شانزده سالگی بعلت فقرمادی امکان رفتن به مدرسه را نداشت. با سعی و کوشش خستگی ناپذیرش، درحین کار به مدت هشت سال درکلاسهای اکابر و متفرقه درس خواند و موفق به دریافت دیپلم متوسطه شده بود. ازراه آلمان به شوروی میآید و در رشته مهندسی به درس می پردازد. ضربه سخت دیگری برما وارد گشته است.

برای فرستادن جنازه اش به ایران به سفارت مراجعه میکنیم. وقاحت به آنجا میرسد که از صدور پروانه خروج جنازه سربازمی زنند. بی شرم ها حتی ازجنازه ما نیز وحشت دارند.... و به کارو درس رو می آوریم که مشکل و مشکل ترمیشود.

".... نامه اخیرت بسیارشیرین و صمیمی بود و خوشم آمد و تو را به خودم نزدیک تراز همیشه دیدم. البته تعارفاتی با من میکنی که زیاد نمی توانم به ریش بگیرم. همینقدردرحد مقدورخودم برای شما فرزندان جان و تن من و همچنین برای فرزندان این آب و خاک زحمت هایی کشیده ام و این توفیق را داشته ام که گاه مفید باشم. ولی باورکن زردشت بهترین پاداش من همان است که میگویی "میخواهم و باید به جلوتربروم". البته همین است. همه آرزویم است که فرزندان من بهترین و والاترین امکانات هستی خود را به واقعیت برسانند و بهترین چیزی باشند که میتوانند بود. متاسفانه درمورد خودم باید بگویم که من چنین چیزی نبوده ام. یعنی پس ازپنجاه و هشت سال میبینم شاید حتی یک سوم آنچه میتوانستم باشم نیستم. امیدوارم تو و دیگربچه هایم، به موقع خودتان، وقتی که به خرمن عمرتان نگاه میکنید، بهترازاین درباره تان قضاوت بکنند و ازنتیجه ای که بدست آورده اید شاد ترازمن باشید....."

امتحانات خود را به بهترین وجهی میگذرانم. ولی خوشحالی من چند روزی بیشترطول نمی کشد. اینباربرادرم، دانشجوی دانشکده فنی را به شکنجه گاه کشانده اند....

"..... نامه امروزت برایم مژده بخش بود. آفرین پسرعزیزم. موفقیت تو درامتحانات موجب سرافرازی من است. اما ازاین گذشته و مهم ترازاین، تاثیری است که درآینده تو خواهد داشت. درنامه چهارم ژانویه نوشته بودی که این آخرین باراست که دورازایران سالروز تولدم را به من تبریک میگوئی. و من راستش باید بگویم، که سخت نگران شدم. نه آن که دلم نخواهد تو را درایران ببینم. چنین چیزی نیست و نمیتواند باشد. ولی متاسفانه آمدن تو به ایران هنوزبا دردسرهایی برای خودت تواُم خواهد بود که شرح جزئیات آن در اینجا مناسبتی ندارد. بهرحال، تا زمانی که تعصبات از دو طرف با شدت کنونی حکم فرماست، من صلاح درآمدن تو به ایران نمی بینم. مادرت و من و بچه ها حالمان خوب است. تنها نگرانی مان ازبابت کاوه است که ازسه شنبه گذشته (26 دیماه) به عنوان آن که درتظاهرات دانشکده خودش شرکت داشته است آمده اند و او را با خودشان برده اند. نمیدانم کجاست و چگونه با سرمای این روزها و دیگرچیزها میسازد. بهرحال، این وضع ماست. چیزی که درهمه دانشگاه های دنیا هست و با آن به خونسردی و تفاهم روبرو می شوند نمیدانم چرا اینجا موجب واکنش هایی به این خشونت می شود. نبودن این پسر خانه مان را ازآنچه بود به مراتب خالی تر و غم انگیزترکرده است...."

فرصتی دست میدهد و کتاب "ازآن سوی دیوار" به آذین را میخوانم. باراول که آنرا می خوانم به نظرم عجیب و خالی ازمفهوم اجتماعی میآید.

".... آنچه درمورد "ازآن سوی دیوار" میگویی، برایم جالب است، نه قانع کننده. من داستان یک عشق را پیش کشیده ام که به جنگ و مقررات اداری و فقرمالی و تنگی معیشت برخورد میکند و سرکوب میشود. همین و دیگرهیچ. اگراین مفهوم اجتماعی ندارد، معذورم. و اما درمورد برخی عبارات ساده و بی پیرایه، منظورم از "پاکی فارغ ازبرگ انجیر" همین است. دختری است که تازه دنیای حواس، دنیای لذت را کشف میکند. و بعلت دوری، این همه را دردنیای تخیلات و رویاهای خود میبرد و شورو التهابی مضاعف ازآن حاصل میکند. ازاین نظرکه نگاه کنی، همه پرده دریها معصومانه و طبیعی مینماید. و من ازتو تعجب میکنم که چطورمطلب را ازاین دیده گاه ندیده ای. بهرحال، کاری است گذشته، خوب یا بد، این کتاب به دست مردم افتاده است و قضاوت های کاملا متضاد درباره اش شده، همه را من شنیده یا خوانده ام و ازموافق و مخالف ممنون بوده ام که دراین قضاوت ها خودشان را نشان داده اند...."

کم کم به امتحانات دولتی سال آخرپزشکی نزدیک میشوم. سخت مشغول درس خواندن هستم. درضمن تصمیم گرفته ام برای کار و احتمالا ادامه تحصیل به یکی ازکشورهای اروپای غربی بروم. کجا؟ و چگونه؟ نمیدانم. قراراست پس ازهفت سال و اندی به آذین را دراروپای غربی ببینم.

".... خوب، جانم، من قصد آمدن به انگلستان و فرانسه دارم. اگرمانعی پیش نیاید (و هرگز نمیتوان دانست). امیدوارم دراین مدت تو را ببینم. کارامتحانت تا آن موقع بی شک به سرانجام رسیده است و تو با موفقیت کامل دوره پزشکی دانشکده ات را به پایان رسانده ای- حال همه مان خوب است و من جزخستگی و ناراحتی قلبی جای شکایت خاصی ندارم. ازکارکاوه نمیدانم خبرداری یا نه. به دادگاهش برده اند و به یکسال محکومش کرده اند. باید دید دردادگاه تجدید نظر، که هنوزموعدش معین نیست، چه خواهند کرد. آیا همین حکم را ابرام میکنند یا چیزی کم و زیاد برآن مقررمیدارند؟ ریش و قیچی دست خود آقایان است. این همه سنگدلی و خشونت با این بچه ها راستی عجیب است....."

راه توده 139 09.07.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت