راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از خواب تا بیداری
شور جوانی
هیجان های ناگزیر
گام های اول سیاسی

زرتشت اعتماد زاده
(2)

 

دوره مقدماتی شروع شده است. تصمیم گرفته اند به هردانشجو 50 مارک کمک هزینه بدهند. با این پنجاه مارک چه میشود کرد؟ درس اقتصاد سیاسی هم برای ما گذاشته اند همراه با تبلیغات میان تهی ضد سوسیالیستی پرفسور "براون" Braun و اظهارنظرشان درمورد "مدل" بودن جامعه "آزاد آلمان" و البته مسخره کردن کشورهای عربی که این روزها روابط خود را با آلمان غربی به خاطرکمک این دولت به اسرائیل قطع کرده اند و تئوری های رنگ و وارنگ درمورد اینکه گویا کشورهای "جهان سوم" بدون کمک "اقتصادی" کشورهای غربی نمی توانند روی پای خود بایستند. و آن پسرسوریه ای که هنگام خمیازه کشیدن دستش را جلوی دهانش نگذاشته و گفتارحکیمانه آقای پرفسور در مقابل سی دانشجو: "درجوامع متمدن رسم است که هنگام خمیازه با دست جلوی دهان را بگیریم. مگردرسوریه رسم چنین نیست؟" نگاه شرم زده این دانشجو به ما که باو خیره شده ایم و خنده بی رنگش...

تنم میلرزد. ازجا بلند میشوم و با عصبانیت میگویم: آقای پرفسور! شما حق دارید این یا آن دانشجو را تربیت کنید ولی حق ندارید به یک ملت و فرهنگ توهین نمائید. با خشم پایش را به زمین می کوبد و با دست در کلاس را نشانم می دهد. سکوت دانشجویان. خشمگین خارج می شوم و در را محکم بهم می کوبم. دل آزرده ام. ازپرفسور. از زخم زبانها. از دانشجویان که هیچ یک کلمه ای در دفاع از من نگفته اند. چرا یک عده می خواهند همیشه برتر باشند؟ آقایان لطف می فرمایند و ماهی پنجاه مارک به هر دانشجو میدهند که ما ساکت باشیم؟ نه. باید با بی پروائی رو در رویشان ایستاد....

".... تو میگویی که آنجا "جهنمی" است و چنان وضع "رنج آوری" داری که می خواهی ازته دل فریاد بزنی. حرفت را به آسانی قبول می کنم. شهرتنهائی است و نا آشنائی. ولی چه باید کرد؟ جزاین که خودت را با محیط سازگارکنی ازدستت چه ساخته است؟ تازه، جانم، برای چه آنجا رفته ای؟ مگرنه این بود که دردیارخودت درها را به رویت بسته دیدی و آنجا امکانی برایت فراهم شد که به حریم دانش راه یابی؟ آیا همین برایت مایه خشنودی نیست؟ تا زندگی بود و هست سختی و رنج هست. و من این را سعادتی برای مرد میدانم که سختی ها را از پیش پای خود بردارد. نمیدانم به راه رفته چشم انداختن و خود را پس از خار و سنگلاخ درمیان گل و سبزه دیدن چه لذتی دارد. و من اطمینان دارم که تو اگرخودت را و رویای آینده ات را فراموش نکنی بارها چنین لذتی را خواهی چشید. پسرجانم، ماهیچه های تن و جانت را به ورزش درآور و نیرومند باش. نمی گویم رنج نبر. بی رنج شادی زندگی یک سربی رنگ است. ولی در رنج نمان. گله گزاری نکن. مبادا که طنین ناله ات به گوشت خوشایند گردد و ازطعم شوراشک خودت لذت ببری. مردانه قدم روی رنج بگذار و شادی بیآفرین. می ترسم گفته هایم رنگ و بوی تکلف بگیرد. ولی باورکن این حرف دل من است که می خواهد دردل جوان تو راهی پیدا کند. عزیزم. معلم فیزیک و شیمی و اقتصاد اگرهم آن طورکه تو میگوئی مرد احمقی باشد تو زیرک باش و آنچه دراو بهتراست و بدان منازد ازاو بگیر، یعنی آنچه می تواند به تو بیاموزد. اما متنفر بودن ازاین آقا و یا از مدیر مدرسه زحمت زایدی است که به خودت می دهی. اعتنا نکن. خونسرد باش. ازاین گونه برخوردها در زندگی با خیلی ها داشته ای و باز خواهی داشت. مگرمدیرمدرسه تان آقای لطیفی را فراموش کرده ای؟ وقتی که انسان به علت و انگیزه کارهای مردم واقف بود خیلی آسان می تواند با ایشان کنار بیاید و ببخشد شان. با این همه تصورنکن که باید هر چیزی را ازهرکسی تحمل کرد. ولی واکنش باید مرحله به مرحله باشد و درقدم اول آنچه را که شایسته مرحله نهائی است نباید به کاربست.
درمورد پنجاه مارک درماه عیبی ندارد. از خرس موئی غنیمت است. بشرط آنکه توقعات بیجا از تو نداشته باشند. مسلما هیچ انسانی فروشی نیست و تو بیش ازهمه چیزانسانی و باید انسان باقی بمانی. و این رفتار تو است که باید بی سخن حتی توهم برخی خوش رقصی ها را از بین ببرد. با این همه باز می گویم اگراین پنجاه مارک کمک هزینه عمومی است و به همه دانشجویان تعلق می گیرد پذیرفتن آن مانعی ندارد و می توان یک "مرسی" هم گفت...."

حق با به آذین است. خوشحالم که بالاخره محلی پیدا شد که تقریبا بدون درد سردرس بخوانم. ولی اگراین تبلیغات رذیلانه نبود چقدرخوب میشد. این اواخردرتهران بعد از شکست درکنکور درشرایط روحی بدی قرارداشتم. تازه بازمن این شانس را داشتم که به اروپا بیآیم. یا چرا دورتربرویم، این شانس را داشتم که دیپلم متوسطه را بی دغدغه بگیرم. میلیون ها زردشت دیگرچکار می کنند؟ آنهائی که نه تنها پایشان به دانشگاه بلکه به دبستان نیز باز نشده است. ولی باز زردشت ناراضی است....

".... پسرم، این را بدان که زندگی درابتدای کار با تو مساعدت کرده است و بسیارچیزها را که دیگران از آن محروم بوده اند- و ازجمله خود من که پدرت هستم- دراختیار تو گذاشته است. تصور نکن که این وامی بوده است که درحق تو داشته و جناب زردشت خان ازهمان اول که پا به دنیا گذاشته حسابی در بانک سرنوشت دراختیارش بوده است و حالا هم به خوشی دل دوستان دارد از اندوخته می خورد. نه، خودت را طلبکار ندان، برعکس، این همه وامی است که بر ذمه تو است و باید روزی به وجه احسن با خدمتگذاری درحق مردم و آب و خاکت بپردازی. مردم را با همه کوچکی ها و بیچارگی هاشان دوست داشته باش، برای این که تو خودت هم یکی ازآنهائی و هرچه داری ازآنها و با آن ها داری. به کسی فخر نفروش ولی انسان و انسان بودن را مایه فخرخودت بدان. برای این که همین موجود گیج و گول و اشتباه کار و ناتوان ذره ذره، قدم به قدم، با لجاجت و سماجت و با غلبه برترس و ناتوانی خودش و با به زنجیرکشیدن طبیعت حیوانی خودش تا به اینجا که می بینیم آمده است و به جاهائی خواهد رفت که حتی تصورش امروز برای مردم عامی و عادی مثل من (و احیانا سرکارعالی) ممکن نیست. بگذریم. منظورم این است که درعین فروتنی و خاکساری مغرور و سرفرازباش و ازخودت همیشه پیش ازآنچه کرده ای و بوده ای انتظارداشته باش...."

زندگی درمحیط نا مآنوس آلمان ادامه می یابد. ولی نه چندان شاد. دریک مناظره با یک عده از دانشجویان ایرانی و آلمانی شرکت می کنم. رئیس خوابگاه دانشجوئی که یک آلمانی دست راستی است در آن میان بیش ازهمه هارت و پورت می کند. ازکوره درمیروم و با دو سه کلمه جانانه او را سرجایش می نشانم. روز بعد مرا پیش رئیس دانشگاه احضار می کنند. جلسه ای ترتیب می دهند. صحنه مثل دادگاه های نظامی تهران است. متهم از قبل محکوم است. دریک طرف رئیس دانشگاه و شورای دانشگاه و درطرف دیگرمتهمین- سه دانشجوی ایرانی-، و البته دادستان همان دانشجوی دست راستی آلمانی. "ج" به علت عذر خواهیش ازاتهام جدا می شود. "م" اخطار شدیدی دریافت می کند و من از زندگی درخواب گاه دانشجویان برای همیشه محروم می شوم. درضمن به من می گویند که درصورت تکرار این مسخره بازی ها از دانشگاه نیز اخراج خواهم شد.

تصمیم خود را گرفته ام. من نمی توانم درآلمان زندگی کنم. نه پولی دارم که کرایه خانه و شهریه دانشکده را به پردازم و نه قدرتی دارم که درضمن تحصیل کارهم بکنم. تصمیم میگیرم برای تحصیل به اتحاد شوروی بروم. به سفارت شوروی در بن مراجعه می کنم و مدارکم را تحویل می دهم. قول همه گونه مساعدت بمن می دهند.

"..... درزندگی بارها برایت اتفاق خواهد افتاد که تصمیم های مهم بگیری. سعی کن در خطیرترین کارها خونسرد به مانی و خودت را با تلقین های خود خواهانه و خودستایانه یا دلسوزی رمانتیکی برخود و برسرنوشت استثنائی خود بیهوده ه هیجان نیآوری و دچار التهاب نشوی. مثلا این دعوای تو با آن آقای رئیس هایم Heimleiter تصورمی کنم از یک همچو حالتی ناشی شده باشد. آخرعزیزم، برای چه تو می باید به این صورت از خوابگاه بیرون بیائی؟ گفتن این که عطای تان را به لقای تان می بخشم کارآسانی است. ولی فکرکن که درصورت بازگشت باید دوباره به سراغ همین بد لقایان بروی یا کسان و سازمان های تحصیلی نظیرهمین ها. و تو اول و آخرکارت دراروپا تحصیل است نه چیز دیگر. باید با دست پر به ایران برگردی. انرژی و هوش و نیروی عقلی خودت را منحصرا دراین زمینه به کار بیانداز و درهمه زمینه های دیگرآسوده زندگی کن و بگذار مردم هم آسوده زندگی کنند. کاری به کارهیچکس نداشته باش. آنچه برایت مهم است خودتی و آینده ات که باید پاکیزه و درخشان باشد...."

دعوتنامه ای ازدانشگاه دوستی ملل بنام پاتریس لومومبا می رسد. با خوشحالی روز پانزدهم اوت 1965 با قطار از مرز آلمان غربی به مقصد مسکو خارج می شوم. شور و هیجانی دارم. خیالم راحت است. میدانم که هردانشجو خارجی درمسکو ماهی 90 روبل دریافت خواهد کرد و این برای یک زندگی دانشجوئی بسیارمناسب است و دیگراحتیاجی به کار کردن نیست. بعلاوه خوابگاه و کتب دانشگاه مجانی است. شهریه وجود ندارد. پزشکی مجانی است. درضمن می دانم که یک سال اول برایم مشکل خواهد بود. حتی یک کلمه روسی بلد نیستم. هرچند درسفارت بمن گفته اند که یک دوره یک ساله آموزش زبان خواهیم داشت. ازمرز لهستان که وارد خاک اتحاد شوروی می شویم، هیجان من به اوج خود می رسد. من اکنون درمیهن لنین کبیرهستم. اولین چیزی که توجهم را جلب می کند سادگی مردم شوروی است. چهره ها شاد و حاکی از نیروست. لباس هایشان نظیف، ساده ولی گشاد است. برای من این مهم نیست. می دانم که در شوروی محتوی دردرجه اول قرار دارد. خود را آزاد و سبکبارحس می کنم. خوشحالم که محیط ناسازگارآلمان غربی را ترک کرده ام. اینک اینجا می توانم حق و عدالت و انسانیت و دانش را بیآبم.

"..... سه نامه کوتاه و پرالتهاب تو که پیش ازمسافرت خود نوشته ای درموقع خود رسید و ازآن پس دو هفته انتظارسخت برما گذشت تا دیروز نامه هیجدهم اوت تو را آوردند. همه بسیارخوشحال شدیم. امیدوارم همیشه شاد و تندرست و پرکار و پرثمرباشی. آنچه من از تو می خواهم جزاین چیزدیگرنیست. توفیق در کار و تحصیل و پیشرفت مداومت مایه آسودگی خیال، و موجب سربلندی خودت خواهد بود. خوشبختانه تو در جائی هستی که از همه بابت غنی و پرمایه است. کشتزاری است سراسرخرمن های رسیده و پرمغزکه اگر تو فقط به خوشه چینی به پردازی باز بزودی خرمنی ازخودت خواهی داشت. پسرم غفلت نکن. معده نیرومند و دست و بازوی آماده داشته باش. خوراک برای یک عمرفراهم بیار. گرچه نامه ات فقط رنگی ازتاثرات دوسه روزاول اقامت را داشته و هنوز نمی توان دانست چطور با محیط سازگارخواهی شد، ولی بازمایه خوشحالی من است که اظهار رضایت کرده ای. با این همه می خواهم به تو بگویم که خشنودی و ناخشنودی خودت را تا میتوانی تابع دلخواه دیگران نکن. آزادتر و فارغ ترباش. ببین برای چه آمده ای و چه می خواهی و چه چیز در زندگی تو اهمیت بیشتری دارد. دنبال همان برو و هدف را هیچ وقت ازنظر دور ندار. آشنائی و دوستی و توجه و سازگاری یا احیانا ناسازگاری همه باید در خدمت آن هدف بزرگ که معنای زندگی تو درهمان خواهد بود باشد. خودت را به چیز های کم اهمیت زیاد مشغول نکن، اگرچه ظریف و خوشایند یا مزاحم و ناراحت کننده باشد، بهرحال کوچک و کم اهمیت و گذرا است.

خوب، بگذریم. ازبچه های ایرانی ماینتس می بینم راضی هستی. بسیارخوب. تجربه ای بود و اینک به قیاس آن میتوانی بهتر ببینی و تشخیص بدهی. اما همانطورکه گفتم زیاد به این که دیگران چه هستند و چه برخوردی با من دارند توجه نکن. همین قدربه شناسشان و از هرکس بهترین چیزی را که در وجودش هست انتخاب کن و برای روزمبادا بگذار. با کسی هم که نمی توانی بسازی خودت را مجبورندان. زمین وسیع است و جا برای زندگی همه پیدا می شود. نه برکسی تحمیل شو نه بگذار کسی خودش را بهرعنوان به تو تحمیل کند. آزاد، آزاد، باش. خواه دردوستی و خواه درغیرآن، درهمه حال آزاد باش و بدان که این بزرگترین و سنگین ترین باری است که انسان بردوش خود می گذارد. ولی تنها دراین صورت است که می توان "خود" بود و تنها دراین صورت است که آدمی بودن لذت بخش و مایه سرفرازی است...."

با اینکه نامه هایم را غیرمستقیم می فرستم و دریافت می کنم ولی برای من این نامفهوم است که این دو کشور همسایه چرا نتوانند رابطه عادی داشته باشند. به به آذین پیشنهاد می کنم که روابط تلفنی برقرارکنیم. چه میشود کرد؟ فراموش می کنم که من یکسال پیش ازکشوری خارج شده ام که دهانها را بسته و دستها را به زنجیرکشیده اند.

"...... و اما ارتباط تلفنی ماهانه، عزیزم شوخی نکن و ما را با خرس به جوال نینداز. انگارپشتت خیلی باد خورده!...."

من درهمسایگی ایران درس می خوانم ولی با تلخی باید قبول کنم که ارتباط من رفته رفته با ایران قطع می شود. دانشجویان ارشد می گویند که امکان برگشت به ایران وجود ندارد.

نامه هایم دیربه دیر می رسند و گاهگاهی سرپاکت ها بازاست.... می شنوم که چندین بار به آذین را به خاطراینکه برای تحصیل به مسکو رفته ام به سازمان امنیت برده اند. او را برای چه؟ اگرتقصیرهست، ازمن است. من خواستم با خیالی راحت درس پزشکی ام را بخوانم. همین. و تازه آقایان چرا علت این "تقصیر" را درخود ایران نمی جویند؟ آیا با 100 هزار داوطلب کنکور و جائی درحدود 2 هزارکه قسمتی از آنرا "نوردیده گان" پر می کردند جائی برای تحصیل من و امثال من وجود داشت؟

شروع هرکاری مشکل است ولی غمی ندارم. از "ب" هم اطاقی ام چیزهای زیادی را یاد می گیرم. زبان را درعرض یک سال بخوبی فراگرفته است. اوهم تحصیل دراتحاد شوروی را به بورسی که از ژاپن به او داده اند ترجیح داده است. پرفسورهای زبان واقعا دلسوزند. حتی شبها به سراغ ما می آیند و خارج از برنامه با ما کار می کنند.

".... متد درسی دانشگاه به نظرم خیلی جالب آمد و مسلما موثر و نتیجه بخش است. در این صورت بزودی خواهی توانست به خوبی ازلحاظ زبان رفع احتیاج بکنی و مطالب درسی را بی درد سر چندان بفهمی و یاد بگیری. درست توجه داشته باش که زبان را به عنوان یک افزاردقیق دست آموزخودت بکنی و تنها به مکالمه سرسری دلخوش نباشی. زبان های دیگر، انگلیسی و آلمانی هم، چه بهترکه رویش کاربکنی و کم کم برآن هم مسلط بشوی. هرکدام ازاین زبان ها درهای یک تمدن و یک سنت فرهنگی را برویت باز خواهد کرد و تو درسن و سالی هستی که می توانی ازهر جا خوشه چینی کنی و کم کم گنجینه ای ازآفریده های فکرآدمی فراهم بیاری. فرصت را از دست نده. بخوان، ببین، تجربه کن و نتیجه بگیر. چقدردلم می خواهد که زردشت پنج یا ده سال دیگر را ببینم و پای صحبتش به نشینم و چیزها یاد بگیرم!

"خوب، پسرم! بالت دریاچه قو را توانسته ای ببینی. کاش برای من هم همچو امکانی دست می داد! ولی فعلا تو خوش باش که ما هم به خوشی تو خوشیم. راستی، عادت به شنیدن موسیقی کلاسیک، اگرتو را از کار اساسی باز ندارد خیلی هم خوب است و می تواند به غذای معنوی ات کمک کند. ولی، مسلم می دانم، تو خودت به این نکته توجه داری که شعر و موسیقی و ساعت ها با دوستان درباره مسائل مختلف بحث و گفتگو کردن و سر آخر هم دست به قلم بردن و چیزهائی روی کاغذ آوردن هیچ نباشد مقداری وقت می گیرد و ممکن است نیروی کارتو را پراکنده کند و کم و بیش از تاثیرآن به کاهد. من جدا نمی توانم ازاین جا درباره کارت قضاوت کنم. خودت بهترمیدانی و نتیجه این چند هندوانه به یک دست گرفتن را بهتر می توانی ارزیابی کنی. همین قدرگفته ام و بازتکرارمی کنم: هدف اصلی را ازنظردورنداشته باش. علیرغم هرچیز و هرکس به سوی مقصد و مقصود بتاز. این جوشش نیروی جوانی را که درخود حس می کنی و تا چند سالی دوام خواهد آورد به هدر نده. خودت را باز، آن کسی که آرزو داری و باید بشوی بشو....."

این اندرزها نمی توانند به کمک من بیایند. من هنوزدرآسمانها پروازمی کنم. تصمیم می گیرم بشقابی را که عکس لنین روی آن حک شده است برایش بفرستم. این کاری است که سایردانشجویان خارجی درمسکو می کنند و برایشان هیچ گونه اشکالی ندارد. من نمی توانم باورکنم که همین بشقاب ساده می تواند مدرک پرونده ای برای او بشود. نامه ای هم می نویسم دراظهارنظرهای انقلابی درباره کوبا، چین و شوروی، جوشش احساسات! این روزها بچه ها بیش ازهرچیزدرباره انقلاب و جنگ پارتیزانی صحبت می کنند.

".... نامه دوم نوامبرتو را دریافت کردم. مدتی هم صبرکردم که تاثیرعجیبش درمن کهنه و ته نشین بشود تا بتوانم با خونسردی با تو گفتگو بکنم. من درایران بارها برات گفته ام که درزندگی هیچ یک از شما دخالتی نمی کنم و همین قدرکه بارمسئولیت زندگی و آینده تان بدوش خودتان افتاد دیگرتا پایان بردوش خودتان خواهد ماند و من یک تماشاگر (حد اعلی نگران و دلسوز) خواهم بود نه بیش و تظاهر به محبت دست و دامنگیر ریائی هم در طبیعت من نیست که بکنم و نخواهم کرد. این را می گویم و یاد آوری می کنم تا بهتر و با مقیاس درست تر بتوانی حرفت هایم را بشنوی و نتیجه بگیری. آقای عزیرنامه دوم نوامبرت به راستی خام بود و آن تحفه ای که برایم فرستاده بودی بسیار بی جا. این همه تظاهر و یقه درانی برای چیست؟ چه چیز را می خواهی به من یا به مادرت و دیگران ثابت بکنی؟ درآب آرام دریاچه درلب ساحل با احساس زمینی سفت در زیر پای خود شنا کردن و دست و پائی زدن هنری ندارد. شنا را درست یاد بگیر و بازوها را خوب قوی کن که به توانی دردریای طوفانی هم تا رسیدن فرصت رهائی خودت را روی آب نگهداری. آقای من تماشاچی خودت نباش و هرکارهم که می کنی، هرقدر که جالب و موفق باشد، بدان که بهتر و جالبتراز آن هم برای خودت و هم برای دیگران بیشتراست. و تو هنوزدر قدم های اول راهی هستی که فرسنگ ها فرسنگ با پای دیگران طی شده است. آخرهیچ میدانی که درزندگی چه کاره باید باشی؟ چرا وقت خودت را به بازی به هدرمیدهی؟ درست توجه کن، می گویم به بازی، زیرا که این فعالیت ها جزمعلق زدن پیش لوطی چیزی نیست. بچگانه است و بی مایه. و نتیجه اش گردن خود را شکستن است درهمان یکی دو شیرین کاری اولی. درآلمان که بودی با سر و صداهای بی جا که درکافه یا درهایم با هم شاگردی ها راه میانداختی کار را به حد اخراج ازهایم کشاندی. اینجا هم که آمده ای و میدان را فراخ دیده ای داری اسب می تازی. آقا، من نمی گویم که درک مسائل روزبشر- درهرافق و هرمرزی که باشد- و احساس همدردی با ستمدیدگان بیهوده است. بهیچ وجه. ازمن اگر هم چنین چیزی به زبان بیارم کسی باورنخواهد کرد. زندگی من سراسرگواه است. ولی درمورد تو می گویم که ندانسته و چشم بسته های و هوئی می کنی و از تو می خواهم که کار به این سنگینی را سبک نگیری. می گویند تب تند زود عرق می آورد. می ترسم این طور که تو پیش می روی زود بسردرآیی و با برخورد به اولین مانع بزرگ و دردناک همه چیز را به یک باره ازدست بدهی و روبرگردانی. آن وقت با شرمساریش که تا پایان زندگی رهایت نخواهد کرد چه می کنی؟ بارها نوشته ام و گفته ام: انتخاب در زندگی دشوارترین کارهاست. نسنجیده هیچ چیزانتخاب نکن. ببین، بدان، بشناس، بعد انتخاب کن. هرکس، هرچیز و هراندیشه را. و دردنیا حرف بسیاراست. گوش وا کن و بشنو، ولی فقط حرف دل خودت و وجدان خودت را باورکن. برای این هم کاری کن که دل و وجدانت مجال سخن گفتن بیابند. نه آنکه گفته دیگران را وا گویه کنند.

من دیگرنمی خواهم چیزی دراین باره بگویم و برایم مقدورنیست که مطلب را درست به شکافم و بی پرده آنچه گفتنی دارم با تو درمیان بگذارم. میان ما فاصله افتاده است و نمی توان دانست که نامحرمی درمیان نیست....."


راه توده 131 30.04.2007

 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت