راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از خواب تا بیداری
دوران تلخ چپ روی
در ستیز با شوروی

زرتشت اعتماد زاده
(3)

 

امروز نیز در میان نسل جوان و چپ ایران، کم آگاه از آنچه در گذشته پشت سر ماند، بار دیگر کلاه ستاره دار "چه گوارا" را کج برسر می گذارند تا انقلابی شوند!

 

دراین شماره به نکات و اشاراتی بر می خوریم که علاوه بر آشنائی با چپ روی های ستیزه جویانه با اتحاد شوروی و ندیدن واقعیت و اهمیت وجود و حضور آن در عرصه جهانی، با نشانه هائی برخورد می کنیم که امروز در ایران و در جنبش دانشجوئی کشور بتدریج شاهد آن هستیم و می شویم. جای افسوس بسیار است که حاکمیت دریچه های آشنائی نسل امروز ایران با گذشته را بسته است و همه بیم از آنست که این راه بندان منجر به بیراهه رفتن شود و حوادث تلخ گذشته تکرار. وقتی امروز در ایران کلاه چه گوارا با ستاره و بی ستاره اش با دو قیمت فروش می رود و جوانان ها به نشانه چپ بودن آن را بر سر می گذارند، وقتی در مقالات و نوشته های جوانان در نشریات مختلف کم تیراژی که روی شبکه اینترنت قرار دارند و یا در دانشگاه های دست به دست می شوند رد پای همان کژ اندیشی ها و نگاه های محدود و یکسویه یافت می شود که شادروان به آذین خطاب به پسرش از آن یاد می کند، روح و روان آنها که پس از سه دهه بار دیگر شاهد تکرار آن سالها شده اند آزار می بیند. اما واقعیت، واقعیت است و بجای انکار آن، باید در پی چاره آن بود. راه توده این چاره را در بازخوانی تاریخ دهه های جنگ سرد در عرصه جهانی و دهه های پر حادثه پس از کودتای 28 مرداد تا آستانه انقلاب 57 یافته است. حیف و صد حیف که فیلترینگ نابکار حاکمیت کوته اندیش و خود محور بهره جوئی وسیع از این تلاش ما را در داخل کشور محدود کرده است و به همین دلیل از همه آنها که در داخل کشور به راه توده دسترسی دارند و می یابند انتظار دارد این کوشش را از هر طریق ممکن به نسل جوان کشور منتقل کنند. راه های پرپیچ و خم اختناق و سانسور در زمان شاه نیز طی شد و تجربه نشان داد که می توان پل آگاهی را علیرغم همه محدودیت ها برقرار کرد. امروز به یاری پیشرفت های عظیم تکنولوژی این امکان فراهم تراست و پل های زودتر می تواند برقرار شود. پل بزنید میان دیروز و امروز، تا فردائی مطمئن تر برای عبور از دره های تاریک اندیشی و چپاول و غارت بسازیم. بخش سوم کتاب "از خواب تا بیداری" را حیفمان آمد که با این معروفی کوتاه منتشر کنیم. بخوانیم و به دیگران نیز برسانیم تا بخوانند:

 

کم و پیش دوری ازمیهن و خانواده روی من تاثیرمیگذارد. دلتنگی میکنم، هنوزنمی توان دانست تا چند سال دیگر باید درخارج ازکشوربمانم و آیا اصلا امکان برگشت ما وجود دارد؟

درمحیط دانشجوئی جنب و جوش فراوانی است. دربسیاری ازاحزاب کارگری و کمونیستی مائوئیست ها انشعاب کرده اند. و این ماجرا به حزب توده ایران نیزکشیده شده است. نیرو هایی ازچپ و راست نسبت به سیاست شوروی اظهاربدبینی و تردید می کنند. آنچه بیش ازهرچیزبه گوشم میخورد این است که شوروی از اصول انقلابی عدول کرده است. من دیگر بیست سالم می شود. سری توی سرها درآورده ام! دانشجویان ارشد ازمن می خواهند که موضع سیاسی خود را هرچه زود ترروشن کنم: یا با رویزیونیست ها و یا با آنقلابیون.

 

".... امروز آغازبیستمین سال زندگی تو است. بیست سال اول عمربیک نظرفرصت کمی است، اما برای درآمدن به شکل یک آدمیزاد سنجیده و با فرهنگ و نشان دادن خطوط کلی شخصیت خویش و این که برای پیمودن راه دراز و پرمسئولیت مردی شایسته این نام چه نیروهائی دراختیارشخص است و چه انتظاری ازخود می توان داشت فرصتی رویهم کافی است. دراین نزدیک به یک سال که تو دور از کشور و خانواده ات هستی دوران کودکی را دیگربه کلی پشت سرگذاشته ای. نمی گویم گذشته را فراموش کن، ولی ازقالب بچگی بیرون بیا. خود را با چشم های تازه تری ببین و بشناس. و همچنین دیگران را و محیط دورو برت را. مرد باش. خودت را بساز. در زندگی سیلی ها خواهی خورد. ولی هر یک از آنها مثل ضربه چکش پیکرتراش برسنگی است که از آن نقش دلخواه بیرون خواهد آمد. مردانه تاب بیار و از بی شکلی بیرون بیا. نشان بده که زردشت نه محمود است و نه کس دیگر. خودش است که صورتی تازه و رنگین دیگری ازانسانیت است...."

 

تکیه به خود درپناه گرم آتش اسلحه! چه شعارزیبائی! بی تابم. تمام فکرو حواسم متوجه انقلاب و اسلحه است. این روزها فیدل کاسترو هم میانه اش با شوروی بهم خورده و این دستاویزی برای "انقلابیون" شده است که به شوروی به تازند. و نتیجه گیری شان (که من هم دیگربا آنها موافقم) روی این اصل است که شوروی ازموضع انقلابی عدول کرده است. درهیجانم. کمتربه درس میرسم.

 

"...... چرا باید امتحان هفته پیش تو چندان خوب نشده باشد؟ و بعد این فرمایش درویش مآبانه: "مهم نیست، تا ببینم بعد چه پیش آید" چه معنی دارد؟ همه چیزبرایت مهم است. برای تو جوانی که داری شکل می گیری و این یا آن میشوی بسیارهم مهم است. نمی گویم بشین و زاربزن و ماتم بگیر. نه، قدمی که به اشتباه برداشته شد زودتر باید تصحیحش کرد و قدم دیگر را درست برداشت و از تکرار لغزش جلوگیری کرد. چقدرخوشم آمد که نوشته ای: "تصمیم گرفته ام که هیچ چیزنباید مانع ازاین شود که نمره عالی بگیرم". و تو این تصمیم را یقین دارم که درعمل خواهی آورد. و گرنه تصمیم نیست، آرزوی رویائی آدم افیونی است.

پسرم، باورکن بهترین خبرخوشی که میتوانی به من بدهی همان خبر موفقیت تو دردرس است. راهی که دوسه نسل اخیرایران پیموده بیشترتلاش دردناک برای بیرون آمدن از حالت خواب زدگی چند قرن بود. دوره ما بیشتربه تمدد اعصاب و خمیازه گذشت. شماها هستید که باید با کار و روشن بینی و درست اندیشی خودتان نشان بدهید که ایرانی دیگر به راستی بیداراست و چه در زندگی داخلی کشور و چه درهمآوردی عرصه بین المللی باید او را یک نیروی زنده و بالغ به حساب آورد. آزادی فردی و استقلال کشورما درگرو قابلیت شما هاست. باری که تاریخ به دوش شما ها گذاشته، امکان بردنش را از هرجهت برای شما فراهم کرده است. هیچ عذر و بهانه ای از شما پذیرفته نیست. عوامل مساعد بسیاری درشرایط کنونی زندگی بین المللی به کمک ما آمده است و ایرانی می تواند و باید خود را به قله هایی که درگذشته بدان رسیده بود دوباره برساند و حتی بالاتر برود. البته شرط آن است که ازخیال پردازی های بچگانه و تصورات نادرست درباره افتخارات مرده چند هزارساله بیرون بیاید. زیرا کارساده و سالم زنده امروزمسلما بر خروارها افتخارات و پوسیده می ارزد و فزونی دارد...."

 

این راهنمایی ها گویی درمن اثری ندارد. مجالس بحث، دردود سیگار خیره شدن و دور میز قهوه یا مشروب راجع به انقلاب حرف زدن!.... دیگرنمی خواهم یا نمی توانم خود را روی زمین ببینم. دلم می خواهد جرات و شهامت خود را درمیدان مبارزه- مبارزه ای که باز در روی زمین نبود- بیازمایم. به سرعت به طرف چهره نورانی "چه گوارا" انقلابی بزرگ آمریکای لاتین کشیده می شوم. با بره و نیم تنه نظامی که برای خود تهیه کرده ام می خواهم در جلد او فروروم. ازشکل و قیافه اش خوشم می آید. درنظرم انقلابی واقعی اوست. دراین طرزتفکر "روشنفکرانه" بسیاری ازدانشجویان کشورهای آمریکای لاتین مشوق و راهنمای من هستند.... نیم تنه نظامی، بره، ریش و سبیل، موهای بلند، مسلسل... چه هیبتی بالاتر ازاین!

 

"..... درسها ظاهرا جدی ترمی شود. تنها چیزی که مایه تعجب من شد این بود که می گویی "اصولا رشته فیزیک دراینجا برای همه دانشجویان خارجی مشکل است". ازاین حرف بوی خوشی نمی آید. مگرازمشکل بودن فیزیک دچارهراس شده ای و به اصطلاح داری زه میزنی؟ اراده ات نباید چنین اجازه شوخی بتو بدهد. به قول پدرباباها: مشکلی نیست که آسان نشود- فقط- مرد باید که هراسان نشود. امروزه فیزیک دژمقدم جهان دانش است. هرروزه وسعت می یابد و پیچیده ترمی شود و تا به خود بجنبی می بینی که کلاهت پس معرکه است و دراین زمینه عامی و بیسواد هستی. بهرحال بازهم و همیشه اعتماد و اطمینانم به همت و اراده و پایداری تواست. پیش برو. ازخودت هرچه بیشتربخواه تا هر چه بالاتر و بزرگترباشی....

 

سیاوش کسرایی مجموعه ای را که دراین اواخربنام "سنگ و شبنم" چاپ کرده یک نسخه به تو داده است و من همین روزها آن را به اتفاق "قالی ایران" برایت پست خواهم کرد.

"دن آرام" هم یک هفته پس ازانتشارتوقیف شد...."

 

این اولین باری نیست که کتابهای به آذین توقیف می شود. چپ رویی می گوید: آیا شوروی ها فکری به حال پدر پیرت می کنند؟ و جوابی ندارم. زندگی باز در کشاکش بحث های داغ  می گذرد. به چپ و راست می زنم. شطرنج را که ازپدرم آموخته ام و بد هم بازی نمی کنم، وسیله تفاخر قرارمی دهم. با دانشجویان دانشگاه مسابقه ای ترتیب می دهیم و من همه را شکست می دهم و خود را برای بازی با قهرمان دانشگاه که یک روس است آماده می کنم. او بسیارقوی است. و گذشته ازاین آرام و متین است. می دانم که مرا شکست خواهد داد.

 

".... خوش به حالت که جوانی و شورو گرمای بیست سالگی را با خشم و مهربانی و نازک طبعی و تند خوئی و زود رنجی و نابردباری همین سالهای سرسبزدرخودت جمع داری! درست گوئی هوای بلهوس بهار با رعد و برق و باد و رگبارو آفتاب، و آن خنده خوش رنگ و بوی گلها و شکوفه ها....

 

نامه ششم مه تو نمیدانم چه جوریاد جوانی را در من زنده کرد و چه روزهائی را که در همین سن و سال تو و همین خامی ننر و دل انگیز تو در فرانسه بودم پیش چشمم آورد. پسرم، بارها من در زندگیم نامه ها و یادداشت ها و یادگارهای آن روزگارم را مرورکرده ام و تو نمی توانی تصور بکنی هر بار چه جورقلبم فشرده میشد و بغض شیرینی درگلویم گره می بست و به یاد سرگشتگی آن جوانک نا آزموده که اشتباه از پس اشتباه ازاو سر میزد و در راه به سردرمی افتاد و با دست و زانوی خراشیده بازبلند میشد و پیش دیگران ستیزه کاری و سخت جانی نشان میداد اما درنهان اشک می ریخت و دوست می خواست، دوستی می خواست و کمترمی یافت، بله، به یاد آن جوانک خام تنها هربارچه جوردلم می سوخت! درآن سالها من تنهای تنها بودم. ازهیچکس آن کلمه درست و دلخواه محبت را نمی شنیدم. پدرم ازدنیائی که من درآن فریاد گم گشتگی سرمیدادم بی خبربود. نه می توانست بفهمد چه دردی دارم و نه، اگرهم میفهمید، دایره تنگ عقاید و سنت های پذیرفته زمان او امکان مدد کاری و چاره سازی به او میداد. ازاین نظرتو ازمن روزهای نو جوانیم خیلی خوشبخت تری. کسی را داری که دل و چشم و گوشش بروی تو بازاست و اگر هم کمکی ازچنین راه دوراز دستش برنمی آید باری با همین کلمات با تو تفاهم می جوید.

پسرم، درنامه ات حرفهای گوناگون و گاه متضاد بود. ایراد من به قضاوت های تندی است که درباره مردم عادی کرده ای و آنها را دور از فرهنگ و ادب خوانده ای. هیچ لازم نمی دانم از آنها ندیده و نشناخته دفاع بکنم. اما چون این لحن تو تازگی دارد، گمان می کنم آنجا به اندازه ای که توقع داشته ای نازتو را نکشیده اند یا مثلا دستورهای تو را زود به کار نبسته اند. پسرم، بدت نیاید، بی انصافی میکنی. ملتی که تو را در آغوش خودش پذیرفته و جسم و جانت را با چنان دقت و مواظبت پرورش میدهد، دست کم به همین علت مورد احترام تو باید باشد. توچه کارداری که میان مردم عادی و نخبه دانشگاهی اش فرق بگذاری و یکی را دور از فرهنگ و ادب و دیگری را خوب و برجسته بدانی. این ها هر دو یک ملت اند و ملت بزرگی هستند. نه تنها تو که آنجا هستی، دنیائی رهین منت آنهاست. این تعارف نیست که می کنم. خرده برده ای هم ندارم که برایشان سبزی پاک کنم. به راستی رنگ جوانی به دنیا داده اند. بگذاریم، پسرم، محبت گل کمیابی است. همه جا نمی توان انتظارش را داشت. اما اگریافتیش، قدرش را بدان. تازه محبت داریم و محبت. یک محبت سراسرناز و نوازش مادراست به کودک خود یا زن است به همسرمحبوب خود. یک محبت هم خاص مردان است. کمی خشن و خویشتن دار ولی عمیق و مطمئن. ازهمه کس نمی توان یک نوع محبت خواست. درمحیطی که تو هستی باید این تفاوت ها را خوب تمیز بدهی و حدود توقع و انتظارت را به شناسی. خاصه به آنچه درهرکس خوب و ارزشمند است توجه بکن و همان را در او ببین و به خواه. و گرنه لکه های تاریک و جنبه های جدائی و اخلاف همین قدرکه تو درپی جستنش باشی، بسیاراست. آرزوهای طلائی همیشه درواقعیت رنگ می بازد. اگر تو گمان کرده باشی که درآنجا هرچیزبه بهترین صورت خود هست، و هرجا که نگاه بکنی همه کمال است و جمال، خودت را گول زده ای. مردم درهرجائی سنت ها و آداب و رنگ فکری خاصی دارند، با معیارهای سنجش جداگانه که هیچ لازم نیست ازآن تو یکی باشد. ببین، جانم، تو برای آن نرفته ای که آنها را به رنگ آرزوی خودت دربیاوری. همچو کاری درحد توانائی تو و صدها و هزار ها مثل تو نیست. اگرمردی کاری کن که محیط تو را درخودش هضم نکند، تنها چیزهائی را از آن بگیر و بپذیرکه خوب سنجیده باشی و به درد زندگی و آینده ات بخورد. مقایسه هائی از این قبیل که "اصلاعات عمومی یک جوان بیست ساله ایرانی که در خانواده ای تحصیل کرده بزرگ شود از اطلاعات عمومی یک جوان بیست و پنج ساله آنجا بیشتر است "ویا" نحوه معاشرت دختران با دانشجویان خارجی دانشگاه نفرت آوراست. و غیره، به فرض آن هم که درست باشد- و نیست، برای اینکه هنوزتجربه کافی نداری و افق دیدت بسیار تنگ و محدود بوده است- باری، مقایسه هائی ازاین قبیل تورا به کجا می برد؟ چه دردی را ازت دوا میکند؟ دیدن و تجربه اندوختن و غنی شدن بله، ولی مقایسه های بی پایه و سرسری کردن و وسیله تفاخر جستن و همان در روی کارماندن و بعمل نرفتن نه. تو ایرانی هستی و اگر به راستی بدانی و حسن بکنی که دنیای معنوی ملت ما چقدر پربار و پر طراوت و رنگارنگ و زیباست و به تو حق میدهم که به ایرانی بودن خودت ببالی. ولی از آن می ترسم که ندانسته و درست درنیافته تنها به صرف احساس جدائی و بیگانگی در محیطی که هستی و تو را ازهرطرف درهم می فشارد از "صفای ایرانی" و از "مغز ایرانی" که باید هم بردیگران به چربد" حرف میزنی و درحقیقت این برایت وسیله دفاع است و کمی هم نشانه ضعف. ملت ها همه خانواده هائی از واحد بزرگ بشریت اند. همه آزاد، همه برابر، همه برادر. و ازآن میان تو یکی ازبرادرهای ارشدی. سعی کن شایسته این مقام باشی و به تمام معنی ارشد بمانی. منظورم از تو، ملت تواست که باید با کوشش در راه دانش و پیشرفت صنعتی و فرهنگی و احترام به آزادی فرد و اندیشه پایگاه تاریخی خود را از تو اشغال کند.

پسرم، این نامه ام به درازا کشید و هنوز بسیار چیزهاست که دلم می خواهد با تو درمیان به نهم....."

 

به خامی و پوچی خود کمی واقف میشوم. بغض تلخی گلویم را می فشارد. ولی خوشحالم که کلماتی ازقبیل دولت، تضاد، طبقه و انقلاب را دور میز بلغورمیکنم و دیگران با نگاه های تشویق آمیزشان مرا راضی می کنند. زندگی ام بیهوده شده است. ولی هنوز قدرت مبارزه درمن هست. سختی ازهرطرف مرا می فشارد. اعصابم ناراحت است. بی خوابی و بی حوصلگی بی سابقه ای بمن دست می دهد.

 

".... ازکسالتی که به تو دست داده و مختصرناراحتی اعصابت نمی گویم ناراحت نشدم، ولی نگرانی ندارم. خوشبختانه همانطورکه نوشته ای از تو پرستاری و مواظبت می کنند و استراحت و مداوا و نیروی طبیعی جوانی به زودی تو را بهبود خواهند بخشید. نمی دانم خاطرت هست که در ایران همیشه وقتی که یکی تان ناخوش می شدید می گفتم باید مراقب بود و بیمارنشد، ولی اگرافتادید دیگرباید همه نیروی روحی و جسمی تان را برای بهبود یافتن تجهیزکنید. خودتان را نبازید و به دکترو پرستاراعتماد داشته باشید. و درهمه چیز خودتان را به مراقبت و تجربه و دانش او بسپارید. این موثرترین کمکی است که درچنین موقعیتی می توان به خود کرد و جریان بهبود و بازیافتن سلامت را تسریح کرد. شکیبائی و پایداری و اعتماد. همین. من درنامه ات خاصه ازاین خوشم آمد که بی پرده از افراط هایی که روا داشته ای سخن گفتی. این خود می رساند که توجه یافته ای و تجربه اندوخته ای. کار زیاد و خواب کم، سیگار و مشروب..... خوب، جانم دیگرمیخواستی چه باشد؟ در آدمی زندگی روحی و معنوی برزندگی جسم متکی است. فرانسوی ها ضرب المثلی دارند: آن که راه دوری درپیش دارد با اسبش به مدارا رفتارمی کند. یعنی خورد و خواب مرتب و اندازه و نظم درآهنگ رفتن. یا به قول خودتان: شترآهسته میرود، شب و روز، خودت میدانی من تو را ازهیچ آزمایشی منع نکرده ام و امروز که چند هزارکیلومتراز من دوری البته چنین کاری نخواهم کرد. می گویم سیگار گرخواستی بکش، مشروب بخور، لذت به جوی و به خواه، معاشرت بکن و بحث بکن و شعربخوان ولی به اعتدال، تا عادت نکنی و بنده و بسته عادت نشوی. تنها عادتی که درست است و خوب وزاینده و باروراست عادت به کار است. باقی هرچه باشد- حتی عادت به دلسوزی و محبت مادرکه در فرزندان دیده می شود- بندی است بردست و پای تو و هیچ طبیعت آزاد و آزادی دوست نمی تواند به آن تن بدهد. بگذریم. من خودم می دانم و می خواهم تو خودت هم بدانی که آنچه گذشته لغزش ساده ای بوده است که تو خیلی زود بر آن غلبه خواهی کرد و به زودی جز خاطره ای ازآن باقی نخواهد ماند. هرچه هست گذشت. و تو از این سکندری رفتن در راه زندگی مسلما تجربه آموز شده ای. اگر واقعا همین طور باشد که من تصورمی کنم، بی شک تجربه سودمندی بوده است. پس به امید تندرستی و شادابی و امیدواری تو!..."

 

حالم کمی بهترشده است. فرصتی می یابم تا درمجلسی شاعره ایرانی "ژاله" را در مسکو به بینم. قبلا هم پیغام داده بود که میل دارد پسربه آذین را ببیند. این جمله را نمی پسندم. چرا پسربه آذین را؟ چرا نه خود زردشت را؟ احساس می کنم که محبتی که از جانب ایرانی ها به من می شود درحقیقت برای خود من نیست. پس من چه حقی دارم از این سفره چیده شده لقمه به دهان برگیرم؟

 

".... آنچه درمورد ملاقات با آن خانم شاعره نوشتی راستش خوشم نیامد. چرا این همه خشونت؟ اگربرای خاطر پدرو مادرت به تو توجهی بکنند و احترامی بگذارند باید حق شناس باشی، حق شناسی به هر دو طرف. درعین حال هم موضوع را پربه ریش نگیری و خیال نکنی که علی آباد دهی است. این را یقین بدان که هرکس درزندگی کوششی می کند و قدمی برمی دارد، اما هیچکس قدم آخر را برنداشته است و نمی تواند هم بردارد. برای این که آخری وجود ندارد. همه درراهیم. یکی که می افتد، دیگران اگرهم یک ثانیه مکث بکنند- که نمی کنند- دوباره براه می افتند و دورترو دورتر می روند. همین قدم برداشتن و رفتن درانسان مایه سرفرازی است. تو هم قدم هایت را برخواهی داشت، عزیزم، تو هم به قول خودت آدمی خواهی شد که ارزش و احترام داشته باشی. دراین شکی نیست. خودت هم البته شک نکن. خوب، دراین صورت چه لازم بود که محبت و توجه آن خانم نسبت به تو- اگرچه به خاطرپدرت بوده باشد- با "قیافه سرد" جناب آقا روبرو شود؟ نه، پسرجان، سخت نگیر! آدمی موجود شکننده ای است. مدارا کن...."

 

این اواخرمدام چنین جملاتی میشنوم! "سخت نگیر"، "آرام باش". مگرمن چه ام هست؟ من هم زندگی می کنم و عقیده ای دارم. و عقاید- که عقاید نیست، گفته ها و شنیده هاست- مرا به کوره راهها می برد.

 

"..... درنامه ات حرفهائی است که به بحث مفصل نیازدارد و متاسفانه درنامه هایم مجال چندانی برای این کارنیست. آنچه درمورد ناسیونالیسم نوشته ای برای من کاملا مفهوم است و هیچ ازآن تعجب نمی کنم. ناسیونالیسم ازمحرک های نیرومند درزندگی ملت هاست و تجربه نشان داده است که هیچ ایمان سیاسی نمی تواند روی آن سرپوش بگذرد. و بازتجربه نشان میدهد که با افزوده شدن قدرت مادی (اقتصاد+ قدرت جنگی یا دفاعی) ملت ها بیش از پیش به راه ناسیونالیسم و تفوق جوئی پیش می روند. ازیک جهت چنین گرایشی مفید می تواند باشد، یعنی مسائل کلی عصربا سرعتی بیشتردربرخوردی مسابقه وار حل می شود. ولی افراط درآن می تواند کار را به برخوردهای دردناک فاجعه آمیزبکشاند. دراین جاست که سیاست دولت ها نقش مهمی بازی می کنند و میتوانند این انگیزه خود خواهانه و کورکورانه را درچارچوب تعادل آگاهانه ای نگهدارند و ازآن برای پیشرفت عمومی ملت بهره جوئی کنند. آنچه برای تو اکنون اهمیت دارد گفته فلان دختر خانم باسواد درباره "جنوبی" ها نیست بلکه روشی است که سازمان های دولتی درپیش گرفته اند و طبق آن عمل می کنند. توجه تو به این گونه دوگانگی ها خوب است، ولی در همان فرو رفتن و آن را به صورت مانعی عبورناپذیردرآوردن کاردرستی نیست. هم اشتباه است و هم تو را از کارکردن و ازبهره گرفتن ازامکان درخشانی که برایت فراهم کرده اند بازمی دارد. پسرم!

چشم و گوش خودت را بازنگهدار. همه چیز را ببین و بشنو. ولی درقضاوت شتاب نکن. آنچه یک نفرمی تواند ببیند و بشنود، آن هم درمدتی بدین کمی و با معلومات عمومی رویهم ناچیز، برای نتیجه گرفتن و قضاوت کردن و محکوم کردن کافی نیست. از آن گذشته این همه تجربه ای است که تو را دربررسی مسائل زندگی خودت و ملت خودت آگاه تر و بینا تر می کند...."

 

این نامه را قبل از کنسرتی که باید بدهیم دریافت می کنم. دردانشکده جشن برپا کرده اند و ازایرانی ها خواهش کرده اند تا در این جشن با برنامه های هنری شرکت جویند. من آوازه خوان این برنامه هستم. اهرام مصر را به عنوان دکورصحنه انتخاب کرده اند و ازآن بدتر درشروع برنامه خانم پرفسور زبان برای تشویق من جمله ای را به کار می برد که تمام وجودم را خشک می کند: "موسیقی عربی مورد پسند من است". و من نه عرب هستم و نه ترانه ای که می خوانم عربی است. این، بی احترامی به هنر و ارزش ایرانی است. و نتیجه می گیرم که شوروی ها همسایه جنوبی خود را نمی شناسند. باید این ها را برای به آذین نوشت و آگاهش کرد که "آوازدهل شنیدن ازدورخوش است."

 

"..... پسرجان، خنده کن، قهقهه بزن. دربدترین حالات و خوشترین اوقات جنبه شگفت انگیز و غریب هرچیز را درنظر بیار و بخند. و اگر چیزی پیدا نکردی به خودت رجوع کن. هرکس دروجود خودش و حرکات و رفتارخودش، درامیدواری های رایگان و دلسردی های بیجای خودش، آنقدر چیزهای مسخره می تواند بجوید که اگرعمرباشد قرن ها مجال خندیدن دارد: خندیدن یا گریستن، هرکدام که به طبع سازگارتربود. ولی من خنده را ترجیح میدهم. پسرجان، خیلی نازک نارنجی شده ای- میخواستم بنویسم همیشه بوده ای، ولی حساب بچگی جدا است. حرفی از آن نزنیم. آقای عزیز، سخت نگیر. درهرچیز هدف اصلی را، که برای تو تحصیل است و استفاده ازامکانات وسیع علمی و تجربی جامعه ای پیشرو، همیشه درنظرداشته باش و فراموش نکن. همه چیز را می توان به خاطر این یکی نا دیده گرفت، تحمل کرد، دندان به روی جگرگذاشت و گذشت. جان من، تو درهرجائی که باشی، اروپا، آفریقا، آمریکا، یک فرد هستی و چرخ سیاست هیچ جا به دست تو و به میل تو نمی گردد. بارها گفته ام: ببین و برداشت کن، بسنج و انگیزه های عمیق هرچیز را جویا شو، ببین کلمات سرپوش چه واقعیتی است. ولی فعلا درگیرنشو، خودت را آزاد و غیر متعهد نگهدار. مطمئن باش دیرنخواهد شد. و برایت جای پشیمانی و بازگشت که همیشه دردناک است نخواهد ماند. ازهیچ طرف دچارغلو نشو. روزگاری است که دود و مه چشم ها را کورکرده و دیدن- درست دیدن- ازهرچیزدشوارترشده است. عجیب ترین و دورترین احتمالات یکباره به صورت واقعیت سربرمی آورد. زندگی میدوزد و پاره میکند و تو تماشاگر زود باوردرمیانه گیج میشوی و نمیدانی کجا هستی و چه می بینی. داستان موسیقی خاورمیانه و اهرام که دکورنمایش کرده بودند و حضرت آقا که می بایست یکی دو دهن تصنیف بخوانید و جشن پایان سال تحصیلی را رونق بدهید- و ندادید- همه و همه گوشه ای از یک دکور بسیار وسیع و متنوع و رنگارنگ است. خود بازی چیزدیگری است. همینقدر از تو خواهش می کنم بازیگرنشو، ولی تماشگرکنجکاو درست اندیش نکته سنج باش. این برای تو تمرینی خواهد بود که بعدها اگرهوس بازیگری داشتی و موقعیتی بدست آمد با مهارت بیشتری ازعهده برآئی. فعلا به دقت نگاه کن و یاد بگیر. با خانم معلم هم که عاشق موسیقی ایرانی است و خواسته است ولی از تو بدست آورد و محبت مادرانه خودش را درقالب کلماتی ناشیانه بتو عرضه کرده است بد تا نکن. بد قلق نباش. برای آن همه ارزش های مادی و معنوی که نثارت می شود ازملت میزبانت ممنون باش. پسرجان، به مهمانی رفتن کارمشکلی است. و اینک تو درآنجا مهمانی. خوش بگذرد یا بد، با آنچه پیشت می گذارند بساز. شکم حافظه ندارد. همه چیزرا هضم می کند و شیره زنده اش را بر میدارد و تفاله را بیرون میاندازد. آنچه یاد گرفتن و نگهداشتن است دانش و فرهنگ است، همان را به چسب، همان را بخواه..."

 

 

راه توده 132  14.05.2007

 
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت