راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از خواب تا بیداری
پیاده نظام سرخ
در جنگ سرد
علیه اتحاد شوروی!
م. ا. به آذین
(5)

 

کنفدراسیون دانشجوئی، در دو دهه پس از کودتای 28 مرداد به اسب تراوای جنگ سرد علیه اتحاد شوروی تبدیل شد. شعارهای سرخ همراه با بهره گیری از نقطه ضعف های داخلی اتحاد شوروی و تبدیل آنها به خنجرهای تیز بر پهلوی انقلاب اکتبر. از دل این ماجرا انواع سازمان های چپ رو و ماجراجو و چهره هائی بیرون آمدند که بعدها به راست ترین مواضع سیاسی چرخیدند و حتی به خدمت دربار شاه در آمدند. شاید امثال "عباس میلانی" از آخرین ته مانده های آن هیاهوی بسیار در پی هیچ باشد که اکنون در توجیه نظام شاهنشاهی و ریختن آب تطهیر بر تابوت امیرعباس هویدا نخست وزیر 14 ساله محمد رضا شاه است.
آن انقلابیون بغایت سرخ و آتشین طبع که برای شیوه انقلاب به سبک امریکای لاتین سینه می زدند بی آنکه بدانند نبود اتحاد شوروی در عرصه جهانی چه فاجعه ایست، شمشیر امپریالیسم جهانی را در کوره مائوئیسم، چه گوارائیسم وحتی اورو کمونیسم آب دیده کردند و در خدمت آن فاجعه ای قرار گرفتند که از سال 1990 شاهدیم: نبود اتحاد شوروی در صحنه جهانی، علیرغم همه ضعف های درونی آن. دراینجا بحث نه بر سر کج روی ها در اتحاد شوروی است که خود بحث دیگری است، بلکه بحث بر سر چپ نمائی ها و به راست رفتن هاست. یعنی همان نکاتی که در این بخش از کتاب تاریخی "از خواب تا بیداری" که گفتگوی زرتشت به آذین با پدرش زنده یاد به آذین است.
آن بحث هائی که دراین فصول کتاب می خوانید، به ظاهر و بموجب فروپاشی اتحاد شوروی تاریخ مصرفش تمام شده است، اما این ظاهر امر است. واقعیت اینست که اتفاقا امروز، در جنبش چپ و جوان کشور خودمان این مباحث تازه ترین و زنده ترین مباحث است. یعنی خطر چپ روی، البته با سمت گیری های دیگری که خواه نا خواه اتحاد شوروی را هدف ندارد، اما چه تفاوت می کند؟ چپ روی، چپ روی است، بهانه ها می تواند متفاوت باشد. مثلا اگر در زمان شاه مخالفت با اصلاحات ارضی و یا ذوب آهن اصفهان و ماجرای طلاها بود، دیروز می توانست اصلاحات باشد و امروز فلان سوژه جدید.
بخوانیم:

بحث های دانشجویان درمورد انقلاب همچنان گرم و داغ است. کاردرسازمان های دانشجوئی به دسته بندی می کشد. من موضع خود را کاملا مشخص کرده ام. به صفوف "انقلابیون" پیوسته ام. کارما این است که با جملات شدیدا انقلابی کسانی را که معتقد به راه دیگر هستند بکوبیم. آنها را بقول خودمان رسوا کنیم. دریک بحث سیاسی بین من و یکی از دانشجویان دعوای سختی درگیر می شود. ما اکثریت را داشتیم. همگی به دفاع از من بر می خیزند. "اپورتونیست" رسوا شده بود..... دعوا با شعارهای زنده باد انقلاب! زنده باد چه گوارا، مرگ بر رویزیونیست ها خاتمه می پذیرد.

"..... همه چیز در یک سطح و یک پایه نیست، در زمستان آتشی که در بخاری اطاق من است از آفتابی که آن دور دورها، پشت ابر کز کرده هزاران بار برایم گرامی تراست. پسر عزیزم! زندگی را دریاب. نیروی زندگی را دریاب. توی باتلاق اندیشه ها و عقایدی که مسلم می دانم در تو پایه علمی ندارد- هنوزندارد- در جا نزن. کارتو در دانشکده به اندازه کافی سخت و سنگین است و همه هوش و استعداد و حافظه ات را از تو طلب می کند. دیگر چه لازم که فکرت هرز برود و به قول خودت حرص و جوش بخوری. چرخی که به اراده تو نمی گردد بگذار هر جور که می خواهد بگردد. به من چه؟- این که می گویم به معنی استعفا و کناره گیری از فهم و قضاوت نیست. اگر ذوق این کار را داری، ببین، بسنج، قضاوت کن، نتیجه بگیر و راه خودت را معین کن تا اگرروزی گردش کار، گوشه ای از گردش کاربدست تو و به اراده تو شد درنمانی و بدانی چه می خواهی و چه باید بکنی. ولی امروزکه درچنین وضع و درچنین حالی نیستی، غم خوردن و نومید شدن و درفشار عصبی ماندن آن یک ذره روشن بینی و قضاوت درست را هم که داری ازتو می گیرد. جوان اسراف کاراست. تو هم هستی. چاره نیست. این نشانه دلیری و بیباکی است. ولی، آقای عزیزم، درمستی هشیار و در دیوانگی عاقل باش. هسته اساسی زندگی و شخصیت خودت را درچیزهای فرعی به هدرنده. من تو را ازهیچ کارمنع نمی کنم. هرچه برای شناختن و تجربه اندوختن لازم میدانی بکن. ولی همیشه یک پا را بیرون نگهدار که راه خروج برتو بسته نشود. الکل، دود، سیاست، فلسفه، هرمخدری ازاین نوع که خواستی آزمایش کن و بشناس، ولی خودت را درگرو آن نگذار. راه تو راه علم است. تو ازاین راه به خودت، به بهترین جلوه شخصیت خودت خواهی رسید. فراموشش نکن...."

زندگی درآن التهاب شدیدی که من قراردارم مشکل می شود. این نامه ها درمن کمترین تاثیری ندارد. سئوالی که دائم ازخود می کنم اینست که چطورمیتوان انقلابی بود و اسلحه به دست نگرفت؟ ترک تحصیل پزشکی به سرم می زند. تصمیم دارم به ایران برگردم. زندانی ام می کنند. میدانم. ولی تا کی؟ بالاخره مرا آزاد خواهند کرد و من درایران خواهم بود.

"...... عزیزم، شادی و نشاط جوانیت را بهرچیزکم یا پراهمیت ازدست نده. این بهترین سرمایه زندگی تو است. به مفت نبازش. درنامه های التهابی هست. میدانم و می فهمم. لازم نیست همه چیزرا به من بگویی- یا برای مادرت بنویسی و بسیاری که از من پنهان بدارد. تو درمحیط بیگانه ای هستی. همه چیزش با زندگی که در ایران داشته ای فرق دارد. و چون ازوطن و دوست و خویشاوند هم دورشده ای، خاطرات ایران ناچارباهانه روشنی درتو بیدارمیشود. تا آنجا که این خاطرات پیوند تو را با خاک پدرانت استوار میدارد بسیار خوب و گرامی است. ولی اگرخواسته باشی درهرچیز و درهرقدم مقایسه هائی بکنی- که مسلما بیطرفانه نیست- زندگی را برخودت دشوارمی کنی. من نمی گویم نبین، نسنج. میگویم التهاب نداشته باش، زود نتیجه گیری نکن. هیچوقت ازانصاف نگذر. دست و پا بسته هم خودت را تسلیم هیچ چیزنکن. آزاد باش. این شاید صدمین بارباشد که من درنامه هایم سفارش میکنم: آزاد باش. آزاد بودن ازیک طرف بهانه بنده بودن نسبت به طرف دیگرنیست. آزاد در روح و درقلب خود باش. و این، بدان، ازهرکاری در دنیا سخت تراست. و بزرگترین دشواریش درآن است که انسان تنها است. تنها با خودش و خدائی که درخود نهفته دارد. دلم می خواهد که تو مرد یک همچو آزادی باشی، اگر بتوانی! و دلم میخواهد آن کسی را که همچو حرفی با تو میزند بهتربشناسی. تو درمن تصورتعصب می کنی. آقا پسر! این طورنیست. قیافه حق بجانب هم به خودت نده که بله، من اینجا، میبینم و حس می کنم و فلانی ازخوانده ها و شنیده ها برایم حرف می نویسد. آقا جان، برخلاف نسل شما که به هرعلت بوده باشد مجال حرکت کافی، مجال گرگرفتن و آتش شدن و سوختن و سوزندان نداشته است، امثال ما تجربه ای را پشت سرگذاشته ایم که امروزبا همه سرگردانی و بی سرانجامی این روزگاربهترمیتوانیم ببینیم و بسنجیم. و آقا جان من درما حرکت بوده است به پیش و به بالا. و این نه برای منم زدن و تفاخراست. ما به مرگ گرفتیم تا به تب راضی شدند. انکار، احمقانه است، و راه باز ادامه دارد. و همه اینها تا اندازه رویهم مهمی به علت وجود اجتماعی درهمسایگی ماست که تو خیلی آسان محکومش میکنی. راستی از تو تعجب می کنم. درست مثل این است که پشت میکروسکپ نشته ای و چیزهای ریزرا خیلی درشت میبینی و درحین دیدن آنها دنیای بزرگ اطرافت را از یاد می بری. آقا جان من، آنجا که تو هستی کارهای بزرگی شده است و می شود. اگر در نقشه ای از این جهان پهناورآدمی توانسته است بزرگ و وسیع آرزو کند و آرزو را کم و بیش زندگی بدهد و تجسم ببخشد آنجاست که تو هستی. این تبلیغات خشک و خالی نیست. راهی را که اینها پیموده اند ببین، ازکجا به کجا رسیده اند. درعین حال کمبود و نارسائی و اشتباه و کاغذ بازی و غیره و غیره درکارشان کم نیست. میدانم. خودشان هم میدانند و ازاین مرحله بیرون خواهند آمد. ولی فرض می کنم همه حرف های تو درست باشد. تازه به ما چه؟ یعنی به تو که درآنجا برای درس خواندن رفته ای، به تو چه؟ به کارخودت برس، معلم اخلاق نباش. سعی کن آدمیزاد را بهتربشناسی، تا روزی که به ایران آمدی نقایصی را که دراطراف می بینی و درکسانی که با تو سرو کارخواهند داشت بهتر رفع کنی. آخر، آقای من، اینجا- و نه هیچ جای دیگردنیا- بهشت نیست. بهترین انسانها خواب بهشت می بینند و زندگی را درحد توانائی خودشان یک قدم کوچک جلو می برند و آراسته اش می کنند. همین برداشتن یک قدم کوچک کلی کاراست و نوید بهشت آینده را میدهد. زیرا پس ازهرنسل، نسل دیگری می آید. و دنیا خیلی فراخ حوصله است. بشر هم. تو هم، جان من، حوصله داشته باش. زیرا نه درآغاز راهی و نه درپایان آن...."

هم دوره هایم هریک به کارو تحصیل خود مشغولند. چرا اینها به انقلاب فکرنمی کنند؟ هرروز صبح دوان دوان به دانشکده رفتن و چند لام و لامل را زیرمیکرسکپ گذاشتن این هم شد کار؟ پس انقلاب کجا می رود؟ مرد عمل کیست؟ معتقدم که باید دردانشگاه دوستی ملل بسته شود و این همه جوان به کشورهای خود برگردند و به کارانقلابی به پردازند. "چپ" ها نیزهمین حرف را می زنند ولی راستی چرا خود آنها برنمی گردند؟

"..... نامه ات پس ازمدت ها انتظار رسید و بی پرده می گویم که سخت مایه ناراحتی و تاسف گردید. مادرت و من نمیدانیم چه فکربکنیم. دلمان می خواهد تو را تندرست و آرام و با موفقیت کافی مشغول درس و کارخود ببینیم، بدانیم که بزودی خواهی توانست از نظر اقتصادی به خودت متکی باشی و ازنظرعلمی و روحی و اخلاقی اتکای جمعی به تو باشد. عزیزمن، تو پسربزرگ خانواده هستی. من هیچ. تا زنداه ام میتوانم امیدوارباشم که احتیاجی به هیچ نوع تکیه گاهی غیراز خودم نخواهم داشت. به قول گفتنی "پرش رفته کمش مانده" و همین قلم زدن و چیزنوشتن و به چاپ رساندن زندگیم را تا پایان پرخواهد کرد و رویهم میتوانم بگویم که زندگی ام معنائی داشته است. شکرو سپاس! اما بعد ازمن، مادرت، خواهرانت، برادرکوچکت، نه این که باید اگرهم شده ازنظر روحی به تو تکیه کنند؟ تو باید شایسته اعتماد و اطمینان و امیدواری شان باشی. باید نیرویی باشی که در لحظه آزمون جا خالی نکنی: باربکشی و نلغزی. اما تصویری که اخیرا ازخودت نشان می دهی!.....
پسرم، صریحا به تو میگویم: چه داری میکنی؟ کجا میروی؟ بی اندازه نگران توام. این چه التهابی است که درتوست؟ چرا نمی خواهی به خودت مجال بدهی؟ دراین شش هفت ماهه اخیرگرفتار چه جریانی شده ای که به این سرعت تو را می برد و دورمیکند و امکان قضاوت بیغرضانه را ازت میگیرد؟ حرف ازآمدن میزنی. کجا؟ به چه قیمت؟ میدانی، باید نظرلطف و موافقت چه بزرگانی را جذب کنی؟ و آنوقت آزاد اندیشی مان چه می شود؟ درچنین حالی که بیائی، با دست خالی و آینده نامعلوم، وابستگی حتمی به دلخواه این و آن، و تضرع و زاری که آقا میخواهم پزشک بشوم، آقا میخواهم آدم باشم و حلیم هیچ عباسی را هم نزنم، آقا میخواهم قضاوت آزاد و شخصیت آزادم را حفظ کنم، جزریشخند و تحقیر خیال میکنی چیزی عایدت بشود؟
عزیزم، بارها به تو گفته ام بازهم میگویم: تو باید بیائی، جای تو اینجاست، ایران، وطنت، جای آشنائی ها و جای جانهای آشنا. ولی با دست پر، سربلند و پیروز، نه درهم شکسته و مفت باخته. دکترکه شدی و تخصص هم دیدی، آمدنت هرچه باشد یک نیروی اضافی برای وطن تو و مردم ایران خواهد بود. وزن و اعتباری خواهی داشت. کسی هم نخواهد توانست تو را به بازی بگیرد و درهم بشکند. وظیفه توست که موفق بشوی. هم برای خودت و هم برای مردمی که با رنج و محرومیت خود امکان توفیق به تو و هزارها جوان مثل تو داده اند. تو نباید و حق نداری ازمیدان دربروی. این اداهای بچه ننه چیست که ازخودت درمیآوری؟ این قلمبه گوئی ها و این منم زدن ها و معذرت می خواهم، گوز به طاق پراندن ها، می پرسم که چه؟ به کجا می خواهی برسی؟ چه نقشه ای داری؟ "از اینجا رانده و از آنجا مانده"؟ آفرین، پسرقهرمان! شکست خورده برگشتن، خود را ازدست دادن، به خود بیگانه و ازخود بیزارشدن، همین مطلوب توست؟ پسرم، اشتباه میکنی، و پشیمان میشوی. به پیشوازتلخی و نومیدی میروی. تا دیرنشده همتی بکن و ازاین حالت خواب زدگی بیرون بیا. من قصد آن که تو را بیهوده بترسانم ندارم. اصراری هم ندارم که تو دنیا را به چشم من ببینی، آن را که من میپسندم تو هم به پسندی. نه، سلیقه من و آشنائی های من و بیگانگی ها من برایت حجت نیست و نباید هم باشد. ولی چشم واقعیت بین که باید داشته باشی. دنیا از این پهلو به آن پهلو میغلطد. نیروی بزرگ ملت ها را کاراست و بسیاری ازتعادل ها بهم می خورد. تعادل های تازه ای برمی گیرد. نباید گیج شد. احساس واقعیت را نباید ازدست داد. از واقعیت نباید عقب ماند. و این برای شخص تو به این معناست که باید خودت را به مدارج علمی که دردسترس تواست برسانی. بهرقیمتی که باشد: رنج، زحمت، زخم زبان، تنهائی، تبعیض. و خواهش میکنم، برخودت دل به سوزان، هرسختی هم که ببینی آن را درقیاس هدف بزرگ زندگیت ناچیزبشمار. باورکن، شکست تو دردناک ترین شکست زندگی من خواهد بود. برای آن که اراده من درترمیم آن دخالت نخواهد داشت. اگراراده پیروزی درتو نباشد، ازدست من برایت چه برمیآید؟

پسرم، گفتگو با تو به درازا کشید. خلاصه اش میکنم: آنچه می بینم قضاوت های تو نا درست و غیر واقعی است، و تقریبا هم یقین دارم که القائی است. و این اگربه جریان عادی تحصیلت لطمه نزند رویهم چندان اهمیتی ندارد، زندگی و واقعیت تصحیحش خواهد کرد. و اما تصمیم آمدن تو- و این نشان میدهد که تا چه حد پاره ای حرف ها را جدی گرفته ای و درچه التهابی هستی- این تصمیم به کلی غلط و زیان بخش است. جای تو همان جاست که هستی و تا به نتیجه زحمات خودت نرسیده ای و مدرک علمی بدست نیاورده ای نباید آنجا را ترک کنی. روشن هست؟ و اما اگراتفاقا، با وجود تذکرمن، چنین تصمیمی را عملی کردی، خود میدانی و همان طورکه خودت نوشته ای، نفع و ضرر آن فقط متوجه تواست. من کاری را که برای خود نکرده ام، برای هیچ کس هرقدرهم که عزیزباشد نخواهم کرد. روشن هست؟ بسیارخوب! دیگرتو را به همت بلند و عقل سلیم و اراده انسانی است می سپارم و تو را میبوسم، گرم و سرشارازمحبت. همیچنین مادرت که این روزها بسیارنگران تواست. پسرم، مرد باش و دندان بفشار. و این کاغذ را چند بار بخوان ازسرحوصله و تفکر....."

این نامه مرا به تفکر وا میدارد. دلم را می سوزاند. ولی هنوزآنقدرنیست که بتواند مرا از راهی که در پیش گرفته ام باز دارد. با وجود اینکه پدرم را دشمن ایدئولوژیکی خود میدانم، گفتارش را دراینکه میگوید: "شکست تو، دردناک ترین شکست زندگی من خواهد بود"، به عنوان احساس جوشانش نسبت به من و سرنوشت خود حساب میکنم. به سختی منقلب میشوم ولی چاره نیست. راه من با او فرق دارد.... باید برای شرکت درکنگره کنفدراسیون به فرانکفورت بروم. درجلسه قبلی سازمان ما با بیست و هشت رای به عنوان نماینده انتخاب شده ام. باید به زودی عازم سفرشوم. و درحقیقت خیال دارم به این ترتیب برای همیشه شوروی را ترک کنم. چند صباحی درآلمان بمانم و بعد عازم ایران شوم.....

".... پسرم، باید شاد باشی و شادی را درخودت به پرورانی. غم و دشواری و ناملایم در زندگی بسیاراست و برای کسی که به پیشوازشان برود ازدر و دیوارمی بارد. ولی همه این ها ازنیروی تو می کاهد و تو پیش ازهرچیزانسانی و همیشه احتیاج به نیروی بیشتر برای روبرو شدن با زندگی داری. سرنوشت آدمی همین است: روبرو شدن با دشواری ها و پیروزشدن برآنها. شاد بودن و شادی را درخود پروراندن کوششی است برای نیرو گرفتن و نیرومند بودن.
پسرم، انسان برای رسیدن به مقام انسانیت ناچاربوده است مدام پیروز و موفق باشد. و این قاعده کلی زندگی فرهنگی و تمدن بشر، دریک یک افراد آدمی هم صادق است. هر پیروزی تو را به مرحله بالاتری می رساند و هرشکستی که خودت به آن گردن به گذاری و تسلیمش بشوی مراحلی تو را پائین می کشاند. اما شکست اگردرس پیروزی باشد دیگر شکست نیست...."

موافقم. ولی فرصت را نباید ازدست داد. ما پیشاهنگان برای به حرکت آودن این جامعه خمود به جلو میرویم.... خبرمرگ ارنستو چه گوارا دنیا را تکان داده است. چند روز قبل ازمرگش "الوارو" دوستی ازاهالی بلیوی نیز در یک درگیری نظامی با نیروهای دولتی شهید گشته است. می گویند "اسوالدو پردو" نیز به پارتیزان ها پیوسته و خیال دارد دوباره نیروهای چریک را در بلیوی سازمان دهد. آفرین به همدوره های میهن پرست خودم!

".... اگرقصد ترک تحصیل داری- که این بزرگترین لطمه ای که به خودت میزنی- و حتما می خواهی آنجا را ترک کنی، مستقیما بیا به ایران پیش خودمان. نان و آبی هست که بخوری و سقفی که زیرآن بخوابی. بعدش هم رفتن به نظام هست و سرگردانی بعد ازآن. البته دورنمای جالبی نیست و می ترسم این آش برای تو پردهن سوزنباشد. اما راه دیگری غیرازاین نیست. من نمی توانم خرج اقامت تو را درخارج از ایران بپردازم. امکانش را ندارم. و تازه، اگرهم داشتم، نمی توانستم و نمی خواستم تسلیم این کاربشوم. زیرا نمی توانم تو را طفیلی هیچکس حتی خودم ببینم. جوانی هستی بیست و دو ساله به قول خودت آزاد و مسئول. و باید بدانی که لازمه آزاد بودن درزندگی تکیه به خود داشتن است ازنظرمالی و اقتصادی. تو که امروز وابستگی به من و دیگران نداری و ازمحلی که دراختیارجوانانی مثل تو گذاشته اند زندگی و تحصیل میکنی، اگرفردا این را ازدست بدهی و بیائی سر سفره ای که برای تو پهن نشده بنشینی، هرچند هم که این سفره پدرو مادرو یا خواهرت باشد، می خواهم به پرسم: خودت را آنوقت به چه چشم خواهی دید؟ آخر، پسرم، کجا داری میروی؟ چرا مثل خوابگردها شده ای؟ درحرف و درعملت احساس مسئولیت نیست. احساس واقعیت نیست. می خواهی برای مدتی به آلمان بروی و می نویسی "پس چه بهترکه در میان دوستان خودم باشم" این دوستان که ها هستند؟ آیا خوب دقت کرده ای ببینی از کجا آب می خورند؟ هیچ به فکرت میرسد که گاه دشمن در لباس دوست در می آید و کاری ترین ضربه را وارد می کند؟
راستی، پسرم، مدتی است جزدرد و رنج و اضطراب از تو به ما نمی رسد. فکرم و حواسم پریشان توست. و باید پرده پوشی کنم: پیش مادرت- که اگر من زبانم به گله بازبشود، او دیگر سراسیمه خواهد شد و به اشک و زاری خواهد پرداخت. پیش دوستان و خویشاوندان- که سر به تاسف خواهند جنباند و دردل به ریش من و تو هر دو خواهند خندید. و نمیدانی تو پسرم، بعضی ها ازافتادن و درهم شکستن دیگران چه لذتی می برند! و تو این لذت را معصومانه برایشان فراهم می کنی. چه بگویم، پسرم، چه بگویم؟ هزار حرف دارم و باید توی دلم دفن بکنم. و باید ملاحظه تو را بکنم که دوری و تنهائی و در رنجی. و کاش این دوری تو فقط درمسافت بود (می بینم که دل تو، فکرتو دور است و دورترمی شود. بیگانه می شوی.
امیدوارم از آشنایان تازه جای گله پیدا نکنی. ولی هر وقت برگشتی، اگر زنده بودم، به آشنائی در آغوشت خواهم گرفت و خواهم بوسید...."

راه توده 134 28.05.2007

 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت