3 چهره درانقلاب 57- شماره 13
بازرگان و بختیار
دو نماینده بورژوازی لیبرال ایران
اولی با آینده ماند، دومی در گذشته مُرد
بختیار و بازرگان هر دو
یک هدف داشتند ولی سرنوشت راه آنان را چنان از هم جدا کرد که بختیار تنها
با ضدانقلاب باز می گردد، اما بازرگان در یک انقلاب دیگر نیز چهره و
جایگاه ویژه خود را خواهد داشت. هواداران بازرگان بسیار کوشیدهاند سقوط
دولت او را نتیجه "توطئه" تسخیر سفارت امریکا معرفی کنند. اما این
حادثه هم اگر پیش نمیآمد دولت بازرگان دیرتر
یا زودتر زیر بار فشار تضادهای لاینحلی که در آن گرفتار آمده بود سقوط می
کرد.
برآمد بختیار و بازرگان
ما تا اینجا به دلایل ضعف جبهه ملی در انقلاب 57 عمدتا از زاویه ناتوانی
رهبران آن در انتقاد از خود و پذیرش مسئولیت و در نتیجه از یک زاویه روحی –
روانی توجه کردیم. اما خود این ناتوانی روحی ریشههای تاریخی – طبقاتی و
سیاسی داشت. به این بخش از مسئله نیز باید خیلی خلاصه توجه کرد، زیرا پاسخ
به پرسش فوق و درک دلایل برآمد بختیار و بازرگان در این مسئله ریشه دارد.
در واقع وضعیت ویژه جغرافیایی و تاریخی ایران و همسایگی آن با اتحاد شوروی
در شکلگیری بورژوازی ملی ایران تاثیر خاص خود را داشت. پیگیرترین و رادیکال
ترین نمایندگان بورژوازی ملی ایران - مانند همگنان خود در دیگر کشورهای زیر
سلطه آفریقا و آسیا و حتی بیش از آنان - معتقد بودند که یک رشد ملی که از
نظر آنان در شرایط کشوری عقب مانده مانند ایران فقط می توانست بر مبنای
سرمایهداری باشد تنها و تنها با همکاری اتحاد شوروی میسر است. آنان معتقد
بودند که امپریالیسم مانع عمده یک رشد مستقل ملی سرمایهداری در ایران
خواهد بود. این عده از همان ابتدا به حزب توده ایران گرایش یافتند. شیوه
خاص بنیانگذاری حزب توده ایران که شکل یک جبهه را در ابتدا داشت نیز به این
امر کمک کرد و بخشی از نمایندگان رادیکال بورژوازی ملی ایران وارد حزب و
رهبری آن شدند. این وضع تاثیر خاص خود را در تکامل تاریخی حزب توده ایران
داشت که موجب چند دهه کشاکش درونی و پایان ناپذیر در آن شد که به آن اشاره
کردیم. بویژه که رهبری شوروی نیز از دیر زمان معتقد بود که ایران در مرحله
رشد سرمایهداری است. این بخش از مسئله اکنون مورد بحث ما نیست. اما تاثیر
این وضع در شکلگیری جبهه ملی آن بود که این جبهه از همان ابتدا از رادیکال
ترین عناصر بورژوازی ملی ایران خالی شد. جبهه ملی هیچگاه نماینده واقعی
بورژوازی ملی رادیکال ایران نبود و نشد، بلکه نماینده جناح راست این
بورژوازی، سخنگوی بورژوازی لیبرال و تجاری، کلوپ وحشت زدگان از کمونیسم و
اتحاد شوروی و متوهمان در مورد نقش نجات بخش امریکا بود.
شخصیت استثنایی مصدق، در یک شرایط ویژه تاریخی، یعنی در شرایطی که قشرهای
مختلف جامعه بر سر ضرورت افزایش درآمد ملی از نفت و در نتیجه سهم هر یک از
این قشرها از این درآمد با یکدیگر همداستان شده بودند، موجب شکل گیری جبهه
ملی شد. ولی این جبهه وظیفهای را بر دوش گرفت که از همان ابتدا خارج از
توان و خارج از ماهیت آن بود. از تشکیل جبهه ملی تا کودتای 28 مرداد، این
جبهه به سه گروه تقسیم شد. گروه اول به صف کینهتوزترین مخالفان مصدق و
تدارک کنندگان کودتا پیوستند. گروه دوم به صف کودتاچیان نپیوستند ولی کودتا
برایشان یک موهبت الهی بود تا آبرومندانه از زیر بار مسئولیتی که بر شانه
اشان قرار گرفته بود خارج شوند؛ مسئولیتی که انجام آن نه در توانشان بود و
نه با منافع طبقاتی آنان سازگار بود. اما گروه سوم جناح رادیکالتر جبهه
ملی بود که غالب آنان در طول زمان و به تجربه خود به ضرورت نزدیکی با حزب
توده ایران معتقد شده بودند. در این جمع صرفنظر از دکتر فاطمی اندک
وفادارانی همچون علی شایگان، الهیار صالح، محمود نریمان، شمس الدین
امیرعلایی و مانند آنان قرار داشتند. مصدق در حد فاصل گروه دوم و سوم بود.
گروه اول که خود از گردانندگان کودتا و مخالفان مصدق بود بیشتر خواهان
تحریف واقعیتهای تاریخی بود تا شناخت آن. گروه دوم اما به قصد تبرئه خود و
گروه سوم برای انتقاد از خود آمادگی بررسی تاریخی داشتند. اما در اینجا نیز
مانعی بزرگ وجود داشت. ورود به بررسی شرایط انجام و پیروزی کودتا و انتقاد
از نقش جبهه ملی، بناگزیر و سرانجام به انتقادی سخت از شخص دکتر مصدق می
رسید و جناح رادیکال این گروه نمیخواست در شرایطی که مصدق در زندان و در
محاکمه و بعدها در تبعید بود به چنین نقدی دست زند. اما این تنها مانع
نبود. مانعی بزرگتر نیز وجود داشت. انتقاد از خود درباره کودتا یعنی باز
کردن بحث درباره دلایل کودتا، شرایط کودتا، نیروهای شرکت کننده در کودتا،
درباره نقش امریکا در کودتا، توهم جبهه ملی نسبت به امریکا و در نتیجه
کشیده شدن انتقاد از خود به انتقاد از امریکا. رهبران جبهه ملی شاید حاضر
بودند خود را محکوم کنند، مصدق را محکوم کنند ولی امریکا را هرگز. آنان
تمام امید خود را به آینده همچنان روی پشتیبانی امریکا قرار داده بودند. به
همین دلیل تبهکارترین و سازشکارترین آنان ناگزیر شدند تا هر چه بیشتر
درباره نقش موهوم حزب توده ایران در کودتا جنجال کنند تا بیش از نقش خود در
واقع نقش امریکا فراموش شود. از خود انتقاد نکردند تا مبادا ناگزیر به
انتقاد از امریکا شوند.
تمکین مطلق شاه از امریکا در دهه چهل و پذیرفتن نقشی که امریکا برای وی در
نظر گرفته بود پشت جبهه ملی را به کلی خالی کرد، هرچند آنان امید خود را از
دست نمیدادند. جنبش انقلابی 1357 با خشمی که نسبت به امریکا و به همان
اندازه شاه نشان می داد جبهه ملی را از هر دو سو در تنگنا قرار داد: از
درون با نداشتن رهبران مسئولیت پذیر، از بیرون با ناممکن شدن دل بستن به
پشتیبانی امریکا.
از سوی دیگر در طول دهه چهل و پس از قیام 15 خرداد بخش مذهبی نیروهای ملی
جنب و جوش بیشتری از خود نشان داد و تحت فشارهای سخت تری قرار گرفت. در این
جریان البته گرایشهای مختلفی از جمله درون نهضت آزادی ایران وجود داشتند
که مواضع آنان با یکدیگر بشدت متفاوت بود. از مهندس بازرگان در جناح راست
تا دکتر سحابی در میانه و آیتالله طالقانی و مهندس سحابی در جناح چپ. در
آستانه انقلاب، مهندس بازرگان موقعیت خود را در نهضت آزادی تحکیم کرد و
رهبری آن را بدست گرفت. اما اختلافهای درونی که از همان زمان شاه در
زندانها و به شکل نحوه مناسبات و برخورد با نیروهای چپ خود را نشان داده
بود، پس از انقلاب گسترش یافت. بنحوی که کنار یکدیگر قرار گرفتن این جمع
عملا ناممکن بود.
اما انقلاب ایران ته مانده رادیکالیسمی را هم اگر در بورژوازی لیبرال ایران
وجود داشت دود کرد. فراموش نکنیم که در جریان انقلاب ایران حتی نمایندگان
رادیکال بورژوازی ملی از چشم انداز احتمال یک رشد غیر سرمایهداری نگران
شدند. این نگرانی هر چند زیر پوشش مخالفت با "آیتالله" ابراز می شد اما
در واقع آنان پتانسیل ضد سرمایهداری انقلاب را که بورژوازی اعم ملی و
غیرملی، رادیکال و لیبرال، آن را می روفت و خمینی - بدلیل پیوندش با
وسیعترین تودههای مردم و پافشاریاش بر سقوط کامل رژیم - نماد آن شده بود
بسرعت درک کرده بودند. فلج شدن آن بخش کم شمار از رهبری خارج از کشور حزب
که همچنان بر شعار "شاه سلطنت کند و نه حکومت" پافشاری میكرد و ظهور شاهپور بختیار و مهدی
بازرگان در مجموعه این اوضاع ریشه داشت.
از مجموع رهبران جبهه ملی شاهپور بختیار ضعف مسئولیت ناپذیری را نداشت اما
توهم نسبت به امریکا و قدرقدرتی آن را داشت. او تصور می کرد با پشتیبانی
ارتش و امریکا میتواند جنبش انقلابی را خفه کند و باقی بماند. اما هر قدر
ناتوانی شاهپور بختیار بیشتر آشکار می شد فضا بیشتر برای مهندس بازرگان
آماده می شد. ظهور بازرگان به هیچوجه دربرابر بختیار نبود. بازرگان ادامه
منطقی بختیار بود و ادامه تاریخی او هم شد. آنگاه که مردم در خیابانها
صریحا برضد بختیار شعار می دادند و او را "نوکر بیاختیار" می خواندند و
لعن می کردند، بازرگان تاکید می کرد: "من نمیگویم بختیار، می گویم آقای
بختیار". این سخن ناشی از ادب و تواضع بازرگان نبود. او بعدها نشان داد که
در برابر مخالفان طبقاتی خود به القابی کمتر از خائن و جاسوس رضایت
نمیدهد. این هم یکی دیگر از یک بام و دو هواهای همیشگی بازرگان بود که
نگرش طبقاتی بیخدشه او را نشان میداد. اما ادب بازرگان نسبت به بختیار
تنها ناشی از احساس همبستگی طبقاتی با وی نیز نبود. بازرگان در آینه بختیار
آینده خود را می دید. او سرنوشت چند ماه بعد خود را بدقت پیشبینی می
کرد. بازرگان می دانست وظیفه دشوار تمام کردن کاری که بختیار ناتمام باقی
خواهد گذاشت بر دوش اوست. یعنی حفظ مناسبات گذشته، حفظ چارچوب گذشته،
ممانعت از برآمد جنبش چپ و بند زدن و محصور نگه داشتن انقلاب ایران در یک
چارچوب سرمایهداری. انکار نباید کرد که بازرگان در پذیرش نخست وزیری، در
آن شرایط، با این آینده، شهامت بسیار از خود نشان داد. بختیار از سر توهم
نخست وزیر شد. بازرگان برعکس در شرایطی نخست وزیری را پذیرفت که هیچ جایی
برای توهم نسبت به آینده وجود نداشت.
ولی بازرگان در شخصیت خود و در دولت خود، گسست و تداوم، گذشته و آینده را
یکجا جمع کرد. بازرگان می خواست تداوم بختیار باشد، انقلاب او را نماینده
گسست از بختیار کرد. بازرگان می خواست گذشته را ادامه دهد، انقلاب او را
مسئول بنای آینده کرد. سقوط دولت بازرگان ریشه در این وضعیت دوگانه داشت.
آنگاه که بازرگان چند روزی پس از 22 بهمن 57 اعلام کرد : "انقلاب تمام شد"
یا "باران می خواستیم سیل آمد" آن سخنی را می گفت که بختیار یک ماه زودتر
به آن عمل کرده بود. دولت بازرگان چند ماهی بیشتر از دولت بختیار عمر کرد و
در تمام این مدت کوشید کاری را که بختیار ناتمام گذاشته بود تمام کند. سقوط
دولت بازرگان نتیجه طبیعی راهی بود که در پیش گرفته بود و حاکی از ناشدنی
بودن وظیفهای بود که این دولت در آن شرایط در برابر خود گذاشته بود. این
شکست ریشه در آن روند تاریخی داشت که این دولت از درون آن سر بر آورده بود،
منافعی که از آن دفاع میکرد و هدفی که دربرابر خود گذاشته بود، نه در هیچ
کجای دیگر. هواداران بازرگان بسیار کوشیدهاند سقوط دولت او را نتیجه
"توطئه" تسخیر سفارت امریکا معرفی کنند. اما این
حادثه هم اگر پیش نمیآمد
دولت بازرگان دیرتر یا زودتر زیر بار فشار جنبش مردمی، زیر بار تضادهای
لاینحلی که در آن گرفتار آمده بود سقوط می کرد. دولت بازرگان تا همان زمان
هم مجری بسیاری از اقداماتی شده بود که از چارچوب منافع طبقاتی که به
نمایندگی از آنان به میدان آمده بود خارج بود.
اما این که بازرگان می خواست بختیار را ادامه دهد به هیچوجه به معنای آن
نیست که میان بازرگان و بختیار چه به لحاظ شخصیتی و چه به لحاظ تاریخی
فاصلهای وجود نداشت. برعکس میان این دو نه فاصله، که درهای به عمق یک
انقلاب قرار گرفته بود. تاریخ درباره بازرگان نه براساس خواست او در تداوم
بختیار، بلکه براساس نقش او در گسست از بختیار قضاوت کرد. بازرگان تمام
حیثیت سیاسی خود را مدیون انقلاب و جایگاه او در اینسوی خط، در این سوی صف
انقلاب و ضدانقلاب است. درست همان چیزی که کوشش می شود معکوس آن نشان داده
شود.
بازرگان و بختیار دو سخنگوی بورژوازی لیبرال ایران، دو چهره آن، دو وجه
سیاسی آن در برابر انقلاب بودند. اما آنان نماینده دو گزینش متضاد این
بورژوازی شدند. بازرگان در کنار خمینی قرار گرفت، بختیار در رکاب شاه.
بازرگان نخست وزیر انقلاب شد و بختیار نخست وزیر ارتجاع. بازرگان با آینده
ماند. بختیار با گذشته رفت. هواداران و دوستداران بازرگان از نسل انقلاب
شدند. نسلی که امروز زنده است و همچنان نگاهش به فرداست و در تنوع خود نگرش
گاه انتقادی به میراث بازرگان دارد. و هواداران بختیار به گنداب ضدانقلاب
در غلتیدند، از اردوگاههای ترکیه و عراق سر درآوردند، نقشه عملیات جنگی
برای ژنرالهای صدام حسین طرح کردند و سالم ترین آنان به شاخههای خشکیده
درختی تبدیل شدند که هنوز در هوای 30 سال پیش نفس می کشد و از جنبش زمانه
بریده شده است.
بختیار و بازرگان هر دو یک هدف داشتند ولی سرنوشت راه آنان را چنان از هم
جدا کرد که بختیار تنها با ضدانقلاب باز می گردد اما بازرگان در یک انقلاب
دیگر نیز چهره و جایگاه ویژه خود را خواهد داشت.
راه توده 184 07.07.2008
فرمات PDF
بازگشت