3چهره در انقلاب
57
آشتی روشنفکران و روحانیون
آنچه خمینی رشته بود
علی خامنه ای پنبه کرد
تئوری یورش فرهنگی غرب که در زمان خامنه ای طرح شد، در واقع کوششی بود برای
پنهان ساختن چهره غارتگر دوران حاکمیت او و فریب توده های مردمی که به
آستانه شورش پا گذاشته بودند. پس از دو دوره رضا شاه و محمدرضاشاه در دوران
علی خامنه ای ایجاد اختلاف و شكاف میان
روشنفكران و مذهب این بار تحت پوشش دفاع از مذهب ابعاد جنون آمیزی
به خود گرفت. خاتمی در خرداد 1376 با شعار آشتی مذهب و روشنفکران درست در
همان جایی ایستاد كه خمینی در سال 1357 ایستاده بود. نقطه ضعف خاتمی آن بود
كه نتوانست به این آشتی یك محتوای طبقاتی روشن بدهد.
خمینی، بازرگان و كیانوری سه
چهره بلامنازع نبرد سیاسی و طبقاتی سال های پس از انقلاب هستند. همه دیگر
چهرهها، همه دیگر نیروهای سیاسی داخلی، علیرغم هر تصوری که درباره خود
دارند، با همه اثرهای مثبت و منفی که باقی گذاشته اند، اگر در جبهه یکی از
این سه و جریانی که آنان هدایتش را برعهده داشتند نبوده اند، بنوعی یا
ذخیره بالفعل آنان به حساب می آمده اند و یا ذخیره بالقوه اشان.
این سه تن آگاه ترین نمایندگان قشرها و طبقاتی بودند که از منافع آنان دفاع
می کردند. شاگردان، پیروان، همراهان یا همرزمان آنان با فاصلهای زیاد نسبت
به این سه حرکت می کردند. بعدها هیچکدام از جنبشهایی که آنان نمایندگی می
کردند نتوانستند خلا وجود آنان را بسادگی و در همه ابعاد پر کنند.
تاثیر نقش و حضور این سه تن از جنبش ها و احزابی که نمایندگی می کردند
فراتر می رفت و با آن یکی نمی شد. نه خمینی را می شد مثلا با حوزه علمیه یا
حزب جمهوری اسلامی بعدها یکی کرد نه بازرگان را با نهضت آزادی نه کیانوری
را با حزب توده ایران. اینان فراتر از این یا آن حزب، سه شخصیت تاریخی ملی،
نماینده سه جریان تاریخی مذهبی و ملی و چپ بودند. هر سه آنان از نظر سیاستی
که در پیش گرفتند، از نظر منافع طبقاتی که نمایندگی آنان را بر عهده
داشتند، درست در آن موضع تاریخی قرار گرفتند که سه جریان ملی و مذهبی و چپ
میتوانست در برابر یک انقلاب در شرایط کشوری مانند ایران داشته باشد. این
سه تن بطور عجیب و شاید قانونمندی درست در جای خود، درست در آن جایی قرار
داشتند که باید به لحاظ تاریخی می بودند.
اینان نه تنها نماینده آگاهی و دانش و شعور طبقات و قشرهایی بودند که
نمایندگی آنان را بر عهده داشتند، بلکه نماینده ضعف ها و محدودیت های آنان
نیز بودند. سرنوشت آنان نشان از محدودیت های طبقاتی داشت که آنان از
منافعشان دفاع می کردند.
اگر توده های روستایی و تهیدستان شهری ایران هشیار سیاسی بالاتری داشتند،
اگر درك طبقاتی روشن تری داشتند، اگر سر در سودای "جنگ جنگ تا پیروزی" نمی
گذاشتند، سرنوشت خمینی انزوا و كناره گیری و حذف سیاسی و نوشیدن جام زهر در
سال 1367 نبود.
اگر بورژوازی ملی ایران دلایل شكست مصدق را بدقت بررسی و خود را نقد كرده
بود، اگر این اعتماد به نفس را داشت كه طبقه كارگر را در پشت سر خود برای
برپایی یك اقتصاد ملی بسیج كند، سرنوشت بازرگان ترمز زدن مدام بر انقلاب و
در نتیجه از دست دادن نخست وزیری و موقعیتی نبود كه در ابتدای انقلاب همچون
شخص دوم پس از خمینی داشت.
به همین شکل اگر طبقه کارگر ایران منسجم تر بود، متحدتر بود، متشكل تر بود،
پرشمارتر بود سرنوشت کیانوری دستبند قپانی و زندان و شکنجه نبود. متقابلا
سرنوشت کیانوری آیینه تمام نمای سرنوشت این طبقه و سهم آن از انقلاب بود.
مشابهت ها و تمایزها
كیانوری و بازرگان از این جهت مهم از خمینی متمایز می شوند كه برخلاف
خمینی که خود را نماینده همه خلق می داند، بازرگان و کیانوری خود را
نماینده یک طبقه می دانند، طبقه ای که از نظر آنان در منافع خود منافع همه
خلق را منعکس می کند، اما با همه خلق یکی نمی شود. البته تا آنجا که
تهیدستان و حاشیه نشینان و قشرهای متوسط شهری اكثریت عظیم مردم را تشكیل می
دادند و در جنبش خود منافع همه خلق را منعکس می کردند، خمینی می توانست و
حق داشت خود را نماینده همه خلق بداند. اما او به این مسئله به گونه ای فرا
طبقاتی نگاه میكرد. مردم برای او یك كل واحد بودند و مرزهای درونی آنان بر
مبنای جایگاه طبقاتی برای خمینی چندان پذیرفته و روشن نیست. برخلاف خمینی،
بازرگان می داند كه نماینده طبقهای معین است اما اصولا منكر نگاه طبقاتی
است. او یك طبقه را بیشتر قبول ندارد آن هم همان طبقه بورژوازی لیبرال است.
بقیه قشرهای اجتماعی از نظر او همچون یك طبقه وجود ندارند بلكه توده ای
هستند همراه یا در برابر این بورژوازی لیبرال. دربرابر این دو كیانوری می
داند كه نماینده یك طبقه است و آن را صریحا اعلام می كند. كیانوری هم البته
مانند هر ماركسیست دیگری، منافع طبقه كارگر را منافع همه مردم می داند. اما
انطباق این دو بر هم را درون یك روند، درون یك ائتلاف جستجو می كند.
تفاوت عمده بازرگان و كیانوری با آیت الله خمینی ناشی از همین موقعیت
طبقاتی است. ایندو فاقد ناهمگونی و دوگانگی خمینی هستند. آیت الله خمینی از
دو سو ناهمگون و دوگانه است. از یکسو به این جهت که توده ناهمگونی را رهبری
می کند و در نتیجه این ناهمگونی در او نیز منعکس می شود. از سوی دیگر
اكثریت این توده به قشرهایی تعلق دارند كه به لحاظ ماهیت خود دوگانه هستند.
این دوگانگی نیز در سیاست خمینی منعکس می گردد. بازرگان و كیانوری فاقد این
دوگانگی و برعكس آگاه ترین و پیگیرترین نمایندگان طبقه خود هستند. این هر
دو میدانند که کجا ایستادهاند و به کجا می خواهند بروند. موقعیت خمینی در
برابر این دو از نظری ساده تر و استوارتر و از نظری ظریف تر و دشوارتر است.
موقعیت او بعنوان رهبر توده های میلیونی دست او را وسیعا باز می کند، اما
تلاش برای همراهی و حفظ انسجام این توده ناهمگون پای او را بشدت می
بندد.
هم بازرگان و هم کیانوری، در مبارزه ای كه برای سمت دادن به تحولات ، برای
سوق دادن خمینی و توده های مردم به این سو یا آنسوی دارند بخوبی می دانند
که رابطه آیت الله خمینی با توده های هوادار او رابطه ای یکجانبه و تنها در
این سمت نیست که او رهبر است و این توده را بدنبال خود می کشد. بلكه خمینی همان اندازه كه توده را بدنبال خود می كشد بدنبال
توده نیز كشیده می شود. از اینرو بازرگان و كیانوری نه تنها می کوشند روی
ذهن و اندیشه خمینی و از طریق او بر توده های میلیونی اثر گذارند، بلکه به
موازات آن تلاش می کنند تا بر روی توده مردم اثر گذارند و از طریق این توده
بر ذهن و اندیشه آیت الله خمینی تاثیر گذارند.
خمینی و بازرگان و كیانوری در هر بررسی جدی انقلاب 57 خود را تحمیل می
كنند. همانطور كه به این نوشته و این بررسی خود را تحمیل كردند. این نوشته
هدفش بررسی انقلاب ایران بود. قرار نبود كه این سه تن در مركز یا در شروع
آن باشند. اما هر گامی كه برای درك انقلاب و جامعه ایران برداشته شد نشان
داد كه نخست باید تكلیف خود را با این سه تن روشن كرد تا بتوان گامی پیش تر
برداشت. این است كه این نوشته را باید مقدمه ای برای بحث وسیع تر و مشخص تر
در مورد انقلاب ایران دانست. بحثی كه از چارچوب های عام تاریخی گذر كند و
موضعگیری های مشخص در جریان روندها و رویدادها را موضوع خود قرار دهد.
جنبش دوم خرداد
تا اینجا ما به سه چهره تاریخی و تاریخ ساز خمینی، بازرگان و كیانوری
اشاره كردیم. گفتیم كه این سه چهره علیرغم دوران كوتاه حیات سیاسی اشان به
گذشته تعلق ندارند. گفتیم كه درك آنچه امروز در جامعه ما می گذرد بدون درك
جایگاه و میراث آنان ناممكن است. اكنون لازم است خط این پیوند را در درون
تحولات بعدی انقلاب ایران دنبال كرد.
پس از درگذشت آیت الله خمینی و روی كار آمدن علی خامنه ای تحولات جمهوری
اسلامی سمت تازه ای به خود گرفت. علی خامنه ای چندی پس از بدست گرفتن رهبری،
"تهاجم فرهنگی" غرب را كشف كرد. تحت پوشش مبارزه با این تهاجم فرهنگی
گسترده ترین عملیات آزار و اذیت روشنفكران را به راه انداخت و با قرار دادن آنان در برابر
توده مردم و انداختن گناه نارسایی های دوران رهبری خود به گردن آنان، این
کشف را به سیاست رسمی حكومت تبدیل کرد.
پس از دو دوره رضا شاه و محمدرضاشاه در دوران علی خامنه ای ایجاد اختلاف و
شكاف میان روشنفكران و مذهب، این بار تحت پوشش دفاع از مذهب، ابعاد جنون
آمیزی به خود گرفت و از آنچه در دوران پدر و پسر پهلوی شده بود هم فراتر
رفت. این سیاست از نظر طبقاتی بصورت ایجاد شكاف میان توده های تهیدست و
زحمتكش از یكسو و قشرهای متوسط از سوی دیگر درآمد. نه سرمایهداران، نه
تجار و بازاریان، نه تازه به دولت رسیدهها، نه آقازادهها، نه نظامیان
سرمایهدار، بلكه پزشكان و مهندسان و هنرمندان و نویسندگان و روزنامهنگاران و كارمندان دون پایه و ... طبقه ممتازی معرفی شدند كه با آرمانهای
انقلاب بیگانه اند و مامور تهاجم فرهنگی غرب و مسئول بدبختی توده های
میلیونی هستند. در دوران رهبری علی خامنه ای از ایجاد این شكاف بسود تحكیم
موقعیت یك قشر فاسد سرمایهداری نظامی - بازاری و دولتی استفاده شد.
درست در همین نقطه است كه محمد خاتمی با شعار آشتی روشنفكران و مذهب، دین و
مردمسالاری ظهور می كند و 20 میلیون رای بدست می آورد. خاتمی در خرداد 1376
درست در همان جایی ایستاده بود كه خمینی در سال 1357 ایستاده بود. درست
همان شعاری را می داد كه خمینی در سال 57 می داد، اما در شرایطی درست متضاد
شرایط خمینی. در سال 1357 شانه های توده های مذهبی و تهیدست زیر بار فشار
حكومتی خرد شده بود كه آنان را از همه عرصه های حیات اجتماعی بیرون رانده
بود و با دادن امتیازاتی اندك به قشرهای متوسط لائیك، اين قشر را رویاروی توده
های وسیع مذهبی قرار داده بود. در سال 1376 فشار مذهب بر دوش همین توده ها
دیگر تحمل ناپذیر شده بود. 20 میلیون رایی كه به خاتمی داده شد اعلام
ورشكستگی سیاست و تئوری تهاجم فرهنگی و رودررو قرار دادن توده های زحمتكش و
قشرهای متوسط بود. خاتمی با طرح آشتی دین و مردمسالاری معضل ایدئولوژیك و
تاریخی را بسیار درست درك و طرح كرد. وی در اینجا ادامه خمینی است. نقطه
قوت او همان نقطه قوت خمینی است. یعنی درك این نكته كه پایه فساد اختناق و
استبداد در ایران بروی ایجاد شكاف و اختلاف میان روشنفكران و مذهب، یا به
بیان روزتر خاتمی دین و مردمسالاری قرار گرفته است. اما نقطه ضعف خاتمی آن
بود كه نتوانست به این آشتی یك محتوای طبقاتی روشن بدهد. در شرایطی
كه توده های مردم زیر بار فشار حكومتی مذهبی خرد شده اند، محتوای عینی آشتی
دین و مردمسالاری نه فقط آشتی زحمتكشان و قشرهای متوسط بلكه به معنای آن
بود كه توده های وسیع مردم امكان و آزادی آن را بیابند كه طغیان خود را
علیه این وضع فریاد كنند. نه آنكه توده مردم غیرمذهبی یا ضدمذهبی
شده باشند، نه اینكه بخواهند علیه مذهب فریاد بزنند. آنان می خواستند فشار مذهب
از روی گرده آنان برداشته شود تا بتوانند علیه وضع حاكم، بدون آنكه انگ
ضدمذهبی به آنان وارد آید طغیان كنند. اما جنبش اصلاحات آشتی دین و
مردمسالاری را تنها به معنای مشاركت قشرهای متوسط و سرمایهداری كوچك در
حكومت درك می كرد. ظاهرا اینجا هم مرزیست كه ذهن هواداران اصلاحات نتوانسته
و نمی تواند از آن عبور كند. آنان نتوانستند درك كنند كه آشتی دین و
مردمسالاری تا چه اندازه بازتاب عمیق ترین منافع وسیع ترین توده های زحمتكش
جامعه است. این مرزی است كه ذهن برخی از چپ های غیرمذهبی هم نمیتواند از
آن عبور كند. اینان هم از موضع معكوس به همان نتیجه اكثریت طرفداران
اصلاحات می رسند و مردمسالاری را كالایی متعلق به قشرهای متوسط معرفی می
كنند. اینان خود را پرچمدار عدالت اجتماعی می نامند اما فراموش می كنند كه
عدالت اجتماعی حقی است كه توده های پایین جامعه باید آن را در مبارزه خود
بگیرد نه مرحمتی كه امثال احمدی نژاد بخواهد به آنان اعطا كند.
اما بدون مردمسالاری در شرایط سلطه تحمل ناپذیرشده مذهب، عدالت اجتماعی
بیشتر را چگونه می توان از چنگ طبقه حاكم بیرون كشید؟
بدینسان رای دوم خرداد رای بر ضد مذهب نبود. حتی غیرمذهب هم نبود. رای به
آزاد شدن از فشار مذهب، رای به پایان دادن تقسیم جامعه بر اساس مذهب، برای
بیان نارضائی از حاکمیت و برای عدالت بود كه بعدها در شعار "ایران برای همه
ایرانیان" جبهه مشاركت دقیق ترین بازتاب خود را در آن مرحله پیدا كرد. رای دوم خرداد
نشان داد كه مردم فهمیده اند كه دو دهه تبلیغات در مورد این كه زنان كم
حجاب یا بدحجاب یا مردان بی ریش و بی نماز همان مرفهان بی درد و همان
مسئولین وضع وخیم توده های مردم هستند نادرست و توخالی است. رای دوم خرداد
نشان كه مردم می دانند كه دین اكنون بزرگترین وسیله ثروت اندوزی است و
زراندوزان و مرفهان بی درد را اتفاقا باید درون قشرهای دیندار جستجو كرد.
در اینجاست كه یك پدیده تازه رخ می دهد و آن ظهور احمدی نژاد است.
راه توده 177 19.05.2008
فرمات PDF
بازگشت