راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

دیدار با آرش – 3
این مروارید
از اعماق توده سر برآورد
نگاه رحمان هاتفی به «آرش کمانگیر» سیاوش کسرایی
 

اینک بازگشت به آرش، بیست و سه سال پس از ولادت او در شعر کسرایی، نه به معنی نفی شعرها و سال های بعد از او، که ادای دینی است به کسرایی و بیش از او به خود آرش، که با همه شهرتش، در همه این سال ها تا حد زیادی غریب مانده است. این غربت و مهجوری به همان اندازه که در فضای کابوسی استبداد بدیهی می نمود، در شرایط پس از انقلاب، غیر طبیعی و نارواست، انقلاب خود بر شانه «آرش» ها به سر منزل رسید، و مغبون خواهد ماند اگر سراغ آرش را نگیرد و رد پای او را گم کند.

آرش که بود؟ این تندر از پیشانی کدام کوه سرزد؟ چرا آمد؟ چه کسی خرقه اسطوره به دوش او انداخت؟ کدام سینه او را آرزو کرد؟

شاعر، نخستین پرسش ها را در برابر تاریخ می گذارد، اما نخستین پاسخ را خود می دهد:
این آب از لای انگشتان زمخت مورخان می گریزد. من شبح آرش را نمی خواهم، قلب او را می خواهم، با همه خونی که در آن فواره می زند...
به این ترتیب آرش کسرایی از کالبدی که مورخان برای آن مقبره و ضریح ساخته اند، جدا می شود. پیکری با این همه شادابی و جهش و انفجار، مومیایی بردار نیست. شاعر با خود می گوید:
- من آرش دیگری می خواهم. آرشی که در افق های ذهن من اسب می تازد، زوبین می اندازد، و برق شمشیرش چشم ها را ذوب می کند، در یک تابوت تاریخی نمی گنجد. حتی از کاسه مرگ سرریز می شود. پهلوانی او در یال و کوپال و نفیر رجزهایش نیست، تن او از باد است، اما در رگ هایش به اندازه همه نسل ها خون واقعی می جوشد. سرشت او افسانه ای است، اما حقیقت او پشت هر افسانه ای را می شکند.
این چنین مخلوقی را با کدام ابزار و از چه مایه و ماده ای می توان استخراج کرد؟ از نقطه برخورد تاریخ با ضد تاریخ، از خمیر مایه واقعیت و خیال...
شاعر آستین ها را بالا می زند و دست به کار می شود. به مورخ اشاره می کند که:
- تو کنار برو
- اما به تاریخ می گوید:
- تو سخن بگو.

بدین سان «عمو نوروز» به مثابه نمادی از سنت ها و تجسم اسطوره ای تاریخ، داستان را آغاز می کند. شاعر اصرار دارد که از زبان عمو نوروز «قصه» سر دهد. هم انتخاب عمو نوروز تعمدی است و هم نام «قصه» که در جای حماسه نشسته است. قصه، پای بند به واقعیت آن گونه که وجود دارد نیست، در قصه تخیل است که عنان را در دست دارد، اما قصه خود زادگاهی جز واقعیت و سینه مردم نمی شناسد. شاعر با اطلاق نام قصه به ماجرای آرش، پیشاپیش خود را از زره تنگی که پیشینیان برتن آرش کرده اند، خلاص می کند:
- من زره دیگری برای او نمی بافم. او را از قید زره زمان و مکان رها می کنم. آرش حقیقی سرزمینی نیست، زمینی است، در گذشته تمام نشده، در آینده تکرار می شود...

محتوی داستان تعیین شد. گوینده آن هم. اما مخاطب و شنونده کیست؟ پیش از آن که قهرمان با تقدیر خود گلاویز شود، چشم ها و گوش هایی باید او را همراهی کنند. شاعر گوشه ای از راز خلقت خود را در این انتخاب بیرون می ریزد. مخاطب قصه، کودکان عمو نوروزاند، تمثیلی از نسلی که فردا از میان دست های آنها می روید، این ها آینده اند که باید بر روی شانه های آرش بایستند. اما از سر تصادف، کلبه عمو نوروز، میزبان مهمانان ناخوانده ای می شود: ره گم کرده ای، سرگشته در میان «کولاک دل آشفته و دمسرد». او از نشان «رد پاها»یی که «روی جاده لغزان» و برف آلود افتاده و «چراغ کلبه که از دور سوسو» می زند و «پیام» می دهد، راه را می یابد. «رد پاها روی جاده لغزان» کنایه ای شاعرانه از قدم هایی است که پیش از ما راه های خطر را کوبیده و گشوده اند. این «راه» هیچ وقت از رونده خالی نبوده است. و «سوسوی پیام چراغ کلبه» امیدی است که تا حرکت و جست و جو هست، هست.
«ره گم کرده» که تا پایان منظومه هیچ خطی از صورت او روشن نمی شود، و چهره بی نقش و سفیدش، تداعی همه راه گم کردگان و از نفس افتادگان راه هاست، ناگهان در کنار آتش دلچسب درون کلبه با «آرش» سینه به سینه می شود و تا به خود بیاید دست سوزان و پهلوانی او را در دست های یخ کرده خود می یابد. او در سرگذشتی که عمو نوروز نقل می کند، مقصد گمشده را می تواند بیابد. آرش این راه و این مقصد است.

حماسه آرش با مناجات گونه ای در توصیف و ستایش طبیعت و انسان شروع می شود. واژه ها در حالتی از جذبه و سماع، به پای کوبی می پردازند، از خود بی خود می شوند، به زیبایی سجده می برند و در حالتی از شیدایی، برکت زیبایی را در خوشه های سرشار «زندگی» درو می کنند:

«گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغ های گل
دشت های بی در و پیکر

سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده و کهسار
خواب گندم زارها در چشمه مهتاب»

آیا این نیایشی در محراب طبیعت و زیبائی خالص است؟ همان طور که بازارف دانشمند گفت:
«طبیعت نه یک معبد، بل کارگاهی است که هر انسانی در آن با کاری درگیر است»

سرود و ستایش طبیعت، در ادامه خود به «زیبایی» و «کار» می رسد. مگر نه این که «کار، سرچشمه احساس زیبایی است» و «قوانین زیبایی در مرحله نخست تابع «کار مادی» یعنی آن بخش از فعالیت های بشری است که متوجه شکل دادن به ماده» به منظور برآوردن نیازهای حیاتی اوست؟ اگر به بیان چخوف «احساس زیبایی در انسان حدود و ثغوری نمی شناسد» از آنجاست که طبیعت و ماده نامتناهی است. و کار که گرهگاه انسان و طبیعت است، آغاز و فرجام ندارد. پیوند طبیعت و زندگی، وحدت کار و زیبایی، در منظومه کسرایی نه فقط از ادراکی ژرف، از غریزه ای نیرومند می تراود:

«کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن،
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن،
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن»

طبیعت معبد نیست، اما زندگی چرا. «زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست». زندگی در عرف کسرایی و آرش مقدس است: و برای دفاع از حرمت و تلوءلوء این روان و معنی است که آرش به یک نیاز بدل می شود، از بطن ضرورت می زاید و با نثار کامل و بی نقص خود به این نیاز و ضرورت جواب می دهد. آرش، پرومته نیست، اما نگهبان آتشی است که نبض حیات را گرم نگه می دارد و خون را در میان نسوج و مویرگ ها گلگون می کند.

«اگر «آتشگه» خاموش شود؟
این «گناه» را کدام نسل به دوش خواهد کشید؟

«زندگی را شعله باید بر فروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان»

از گوشت و استخوان و آرزوهایت باید برای این آتشگه هیزم بسازی،

«ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست»

داستان آرش داستان هنگامه ای است که این آتشگاه رو به خاموشی می رود. آرش میوه درختی است که خود در خاموشی می روید. او اما کلید ظلمات هم هست. آنچه او را پرورده، با او نفی می شود.
سراینده آرش، زایش و رویش آرش را در آن «ضد»ی می یابد که باید خود «ضد» خود را به بار آورد. به کلام هگل «خفاش مینروا، شامگاهان به پرواز در می آید» آرش دژخیم نیست، آرش دژخیم دژخیم است.

«روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
.................................
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بی جان»

این کدام فصل سترونی است که «صحنه گلگشت ها گم شده» و «در شبستان های خاموشی» «از گل اندیشه» تنها یک عطر می تراود: «فراموشی». «باغ های آرزو بی برگ» است و «آسمان اشک ها پربار».

«گرم رو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار»

آیا این همان فصلی نیست که حافظ از «ناراستی کار» و «غدر اهل روزگار» ش می نالد و مسعود سعد از عمق ملال حصار زهر مارش؟ همان فصلی نیست که حراجگاهش سعدی را به کار گل می گمارند و حسنک وزیر را بر «اسب چوبین» می نشانند، چراغ دیدگان رودکی را به باد می دهند و سر سیاوش را در طشت زرین می گذارند؟ همان فصلی نیست که ارانی آن را چون شوکران سر می کشد و روزبه بر گرده زندگی خود پا می گذارد تا خود را از زیر بختک آن بیرون بکشد؟
«آرش» کسرایی در سرپیچ این فصل است که از «آرش» مورخان جدا می شود:
«مقصد من پایتخت تاریخ است. امواج و دوران ها زیر پای سرنوشت منند. از هم جدا شویم...»
آرش مورخان در زمین و زمان خاص میخکوب شده است. روایات اوستایی چهره او را بر آسمان ها ترسیم کرده اند و او را «خداوند تیر شتابنده» خوانده اند. آرش آسمانی به روایت آسمان از «اسفندارمذ» ایزد زمین کمانی می گیرد که تیر سحرآمیز آن دور پرواز است؛ «لکن هر آن که آن را بیفکند، به جای بمیرد» «آرش با این آگاهی تن به مرگ در داد و تیر «اسفندارمذ» را برای سعه و بسط مرز ایران بیفکند». «مجمل التواریخ» بر آن است که آرش «این تیر را به صنعت و حکمت راست کرده بود» مشیرالدوله پیرنیا در «تاریخ ایران باستان» داستان آرش را به تفصیل دیگری آراسته است:

منوچهر در آخر دوره حکمرانی خویش، از جنگ با فرمانروای توران، افراسیاب ناگزیر گردید. نخست غلبه افراسیاب را بود و منوچهر به مازندران پناهید، سپس برآن نهادند که دلاوری ایرانی تیری گشاد دهد و بدانجا که تیر فرود آید، مرز ایران و توران باشد. آرش نام، پهلوان ایرانی، از قله دماوند تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و به کنار جیحون فرود آمد و جیحون حد شناخته شد.

هیچ یک از این روایت ها و چهره ها، بر آرش کسرایی تطبیق نمی کند. گوهر این آفرینش سخت متفاوت است:

1- آرش کسرایی نه مشیت تقدیر، ضرورت تاریخ است. او ریشه در زمین دارد و در سخت ترین لایه های زمین، یعنی در تبار رنج و کار:

«مجوئیدم نسب،
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو روز آماده دیدار»

طغیان علیه تقدیر موجود در خور جان هایی است که ساختن تقدیر دیگری از آن ها بر می آید. این نبوغ و باروری در «کار» آرمیده است. «کار» شورشی علیه جهان موجود است تا جهان دیگری پدید آید. «کار» به طبیعت یورش می برد، آن را می کوبد، خم می کند، در هم می پیچد، می شکند، تا دو باره خلق کند. کار، مسیح بی دریغ است، به ماده جان می دهد، طبیعت را به شهر و خانه می آورد و با دست های چاک خورده، گهواره «زیبایی» را تکان می دهد.
انتخاب فرزندی از سلاله «کار» تصادفی نیست. آرش همان نیرویی است که طبیعت را به تاریخ مبدل کرده است. او برده ای است که نسل در نسل در بازار فروخته شده، دهقانی است که پرده داغ خورده و حراج شده را در زیر پوست خود پناه داده و کارگری است که هر صبح چون یک پرده نوین در کارخانه فروخته شده و فردا دو باره به دنبال مشتری خویش همه جا پرسه زده است. او از تبار «رنج» و «کار» است. و از او بر می آید که رنج مردم را با قلب رنجدیده خود عوض کند.
انتخاب فرزندی از این تبار، دعوت مردم واقعی به حمایت از مردم واقعی است. رسالت آرش را نه سراینده آن، تاریخ به عهده او گذاشته است.

2- آرش کسرایی در دوره منوچهر و افراسیاب محبوس نیست، او در زمان جاری است، قامت او سقف «گذشته» و دیوارهای میدان رزم ایران و توران را می شکند. در همان حال که در قله دماوند به سوی جیحون تیر می افکند، سایه او در زیر گام های روزبه تا سحرگاهان تیرباران می دود. این آرش، تناسخی مادی و قابل رؤیت است، که از کالبد افسانه در سرگذشت روزبه می ریزد و از درون گور روزبه، زندگی حزب او را در آغوش می کشد و سرانجام در جسم واژه ها خود نیرو و هجوم می شود و در زندان ها و شکنجه گاه ها، در غربت و تبعید، در برگ ریزان ایمان و کسوف عشق و زیبایی، با سرود و فلز بر می خیزد، لبخند می زند، نوازش می کند، دلداری می دهد، مرهم می گذارد و جسارت و استقامت می بخشد. این آرش، هنوز راه می رود و آواز می خواند، نه فقط با دهان افسانه، نه فقط با پاهای روزبه، نه فقط در شبح و خاطره مردگان، بلکه در خرقه شعر، منظومه آرش خود اینک آرش زنده ای است.


3- آرش کسرایی سرداری یکه و پهلوانی تصادفی نیست. او نه نجاتبخش، که نجات است. او جان میلیون ها در تن واحد است، علیرغم «آرش» برخی سرایندگان معاصر و مثلا آرش اثیری «مهرداد اوستا» فرستاده «سروش» نیست، رستاخیز مردم است، از درگاه «امشاسپندان» نیامده، از اعماق توده ها و از نهانی ترین آمال آن ها سرچشمه گرفته است:

«خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد،
خروشان شد،
به موج افتاد،
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد:
- منم آرش»

مروارید کسرایی از صدف خلق بیرون می آید. او تجسم معجزه خلق است. در بلندترین قله البرز خود را در رؤیاهایش آتش می زند و خاکسترش را که اکسیر زندگی است، بر سر شهر پژمرده می پاشد، در باد و نور منتشر می شود و در سرمشق خود از یک نیروی معنوی به یک نیروی مادی فرا می روید. در زوال جسم او پیروزی، بر افراسیاب به بار می آید. زندگی از پستان مرگ می نوشد. فنای آرش، بقای اوست.


4- آرش، قهرمان قالبی و تحمیلی نیست. هیچ چیز تصنعی ندارد. او را به ریخته گر و نجار و شاعر سفارش نداده اند. خودش آمده است. از کجا؟ چگونه؟

آرش «پیک امید» «هزاران چشم گویا و لب خاموش» است.
راه او از خلال «دعای مادران» و «قدرت عشق و وفای دختران» و «سرود بی کلام غم» مردان می گذرد. مردم او را با لب های سوزان ترین آرزوی خود آه کشیده اند. او تکه تن خود آن هاست. او را ساخته اند تا به مسلخ بفرستند.

لحظه هایی هست که باید همه چیز را داد تا همه چیز را نجات بخشید. اینک آن «لحظه ستاره گون» است. برای گران ترین نعمت، گران ترین قیمت را مطالبه می کنند. تاریخ می گوید:
- نذرت را به تمام ادا کن. چیزی کم تر از همه آنچه که داری نمی خواهم.
اما مردم دو دل اند. هم می خواهند و هم نمی توانند. «عقل» آرش را می دهد، «قلب» او را پس می گیرد:

«هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش می راند»

این وسواس و وسوسه، عین زندگی است
- بودن یا نبودن. مساله اینست.
نه، نه «وسوسه این است»
آرش وسوسه ماست. حتی بی دریغ ترین جان ها، از حسرت و وسوسه خالی نیستند. مطلقی وجود ندارد...


راه توده 164 28.01.2008


 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت