راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

بخش آخر "آرش" کسرائی
به قلم رحمان هاتفی
سرودی برای آینده
برای کهکشان خلاق زندگی
 

دیدار با آرش - 5

7- هر جا که بیداد است، میهن آرش همان جاست، هر جا که اهریمن است، اهورا مزدا هم هست. جهان وطنی آرش در جهانی بودن مفهوم «داد» و «بی داد» و بی مرزی میدان جنگ اهورا و اهریمن است. آرش جهان وطن، در عین حال ریشه در قعر فرهنگ و فلسفه و هویت ایرانی دوانده است. آرش «به جان خدمتگزار باغ آتش» است. و آتش در آیین های ایران باستان- به ویژه در بینش اوستایی- گوهر پاکی و نور و خیر است. کنفوسیوس بر آن بود که «فقط آن کس که بر خیر تکیه دارد، رشد می کند» و زروان بی مرگ همین نوید را به فرزندش اهورا داد. آتش مقدس، درفش اهورایی است و به خاک افتادن این درفش، نصرت اهریمن است، از این جاست که خاموش کنندگان آتش، مشتریان نفرین اهورایند. سراپای هستی از نبرد نور و ظلمت، اهورا و اهریمن تنیده شده است. تو در کدام قشونی؟ کدام باد بر درفش تو می وزد؟
«اهورا که پیکرش چون نور و روانش چون راستی و دارای «خرد همه آگاه» قباله آینده را در چنگ دارد. اهریمن در ظلمتکده خود سپاهی از «جادویان و دیوان و پریان» می آراید تا آینده را فرو ریزد. او ظلمت گذشته است. اما:

«من می خواهم سخن بدارم از آن دو گوهری که در آغاز زندگی وجود داشتند، از آنچه که آن گوهر خرد مقدس به آن گوهر خرد خبیث گفت، اندیشه و آموزش و خرد و ارز و گفتار و کردار و زندگی و روان ما با هم یگانه و یکسان نیست.»
آرش از جنس خوبی و خیر است، بیزار از اهریمن، بیزار از تاریکی،

«گریزان چون شهاب از شب»

واپسین سوگندش «آفتاب مهربار پاک بین» است. و خواهش غسل مرگش:
«به موج روشنایی شستشو خواهم»

و چنین است کلام مناجات او:

«برآ، ای آفتاب، ای توشه امید
برآ، ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب»

أرفه ئوس کنار دریاهای دور می نشست و آنقدر چنگ می زد تا خورشید بدمد و کلاغ ها پرواز کنند. پرومته آتش را از مشعل خدایان ربود تا چراغ خرد انسان را بیفروزد. ابراهیم در آتش، گلستان ایمان خود را یافت، سیاوش پاکی تن را در آتش پاک به آزمایش گذاشت، آرش اما خود آتش و خود خورشید است. هم عشق است و هم عاشق عشق. فراز دماوند، پایان تپه جلجتاست : «تاج خارت را بنه، رها شو». منصور بر موج های شور و اشراق به پای دار می رود، آرش با «گام های استواری» که «طنین آگاهانه» دارد. آن از آسمان نیرو می گیرد. این از زمین، آن به وصل «خود» می رسد، این در وصل دیگران معنی «خود» را می یابد. فنای مطلق که همان هستی مطلق است، نه در چنته آن که سر سودایش را دارد، که در چنگ این است که بی خیال از کنارش می گذرد. آرش پیغام آن بشارت خوفناکی است که مانی در واپسین دم خود به شاپور داد:

«در ویرانی تن من آبادانی جهانی است.»

آرش پلی است که در یک سوی آن زروان و زرتشت و مهر و مانی ایستاده اند و در سوی دیگرش عرفان اسلامی- ایرانی هنوز شکوفه می بارد. او مفصل «ایران باستان» و «ایران معاصر» است.

دیالک تیک سرشاری که با ساختار درونی منظومه آرش آمیخته است، راز جوانی خود جوش آن است. زمینی که دست فراست، دیالک تیک را چون ستاره های رنگین در آن کاشته است، حتی در خواب و فراموشی، خرمنی جز این به بار نمی آورد. پیوند ادراک با غریزه و گریز غریزه از ادراک، راه رفتن روی دو پا که یکی تعقلی و دیگری عاطفی است، به آرش یک بعد ابهام آمیز و یک بعد صریح و قابل لمس داده است. این «خود آگاهی» است که در برابر «ناخود آگاه» واقع شده و انعکاس این دو آئینه در یکدیگر، فضایی دوردست و سیال پدید آورده است. این ترکیب بغرنجی است از ابدیت و حال، و مخاطب چنین هنری، نه آنقدر که به او می دهند، بلکه آن قدر که خود بر می دارد، به چنگ می آورد. در این منطق است که نیمی از گفته اوکتاویوپاز جا می گیرد که:
«شعر همچون ثمره همراهی و برخورد نیمه های تاریک و روشن وجود انسان است»

اگر آن عنصر سیال، ناخودآگاه، سرشته شده از حس و نسیم و روحی، غایب باشد، هنر در ذهن های مختلف، زندگی های مختلف خود را از دست خواهد داد. تعمیم پذیری هنر مهر نبوت اوست و بدون این معجزه نویسنده به روزنامه نویس و شاعر به عکاس تبدیل خواهد شد. و اثر ذوقی، با وانهادن نیم وحشی، بکر و ژولیده خود، وفور و حاصلخیزی خویش را فسخ خواهد کرد. پاز در این مورد حق دارد که در هماهنگی و تضاد عنصر خودآگاه و ناخودآگاه، در وحدت و مبارزه غریزه و ادراک، در نقطه تصادف و تلافی جهان کوچک هنرمند، با جهان بزرگ خارج، یکی از سرچشمه های خلاقیت هنر را می جوید.
دیالک تیک حل شده در آرش، از چنین طبیعتی است.
منبع اصلی دیالک تیک آرش، خودآگاه شاعر است، اما مگر ناخودآگاه با خودآگاه بی ارتباط است؟ مگر دیالکتیک در این عرصه جاری نیست؟
انگلس در اندیشه روسو دیالکتیکی را تحسین می کرد که هنوز چون هگل بیان قانونمند خود را نیافته بود، اما بر اثر تجربه زندگی و ژرفش نگرش به طبیعت و جامعه، برجسته و شفاف شده بود. انگلس به خاطر همین مزیت «روسو را یک سرو گردن بلندتر از معاصرانش» می دید.
دیالکتیک آرش، هم این دیالکتیک خودرو و تجربی است و هم دیالکتیکی که بر خود چیره و به نافذ بودن خویش غره است. هم صیقل خورده و جلا یافته است و هم روح بربر گونه خود را که اهلی نیست، از چنگ اندیشه می گریزد و خودسرانه در پنهان ترین زوایای شعر و در نقطه چین و سایه روشن واژه ها مخفی می شود، حفظ کرده است. این نوعی هماهنگی غریزه است و آگاهی، گاه این پیشی می گیرد، گاه آن غلبه می کند، گاه این منطق و همناک، اثیری و لغزنده خود را در فضایی خواب آلود به ثمر می رساند و گاه آن یکی رئالیسم فلزآسای خود را به کرسی می نشاند. هر چه هست از این گریز و شرکت، منظره های شعر، غنی تر و پیام آن پرطنین تر می شود.
در روزگاری که پرآوازه ترین شعر، افیونی ترین شعر و گرانبهاترین واژه، پوچ ترین واژه بود، در روزگاری که حتی شاعران خوب، به مرثیه خوانی بر سرنعش خون آلود آرمان های لگدمال شده روی آورده بودند و شعر اجتماعی به سوگواری گراییده بود، آرش این ندبه و اندوه را به نیرو مبدل کرد و در دو جبهه به نبرد پرداخت. او نوحه برای گذشته را به سرود برای آینده دعوت کرد و با ایمانی که با ایمان خلق محشور بود، دیالکتیک زندگی را مایه پیام خود کرد:

«از مرگ دیروز زندگی فردا را آذین ببندیم. از زخم ها و نعش هایمان، تکه های پرچم کاوه را دوباره وصله کنیم.»
و این خود هیمه ای بود که در زمهریر روزهای نصرت کودتا، ذهن آتشگه افسرده را با رؤیاهای آتش پیوند می داد.

پیش از آن که آرش مرگ را لاجرعه سرکشد، بهای زندگی او باید شناخته شود. جرثومه مرگ با مارشی در ستایش زندگی، که آتش بازی و ضیافتی از کلمات فاخر و زنگ دار است، می آغازد. چنین ضیافتی باید زنده بماند. عمو نوروز می گوید:

«زندگی را شعله باید بر فروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده»

نیاز شعله زندگی، به هیزم و جنگل است:

«جنگلی هستی تو، ای انسان
جنگل، ای روئیده آزاده»

زندگی، از زندگی تغذیه می کند، و گرنه این عاشقانی که درد را می فهمند و این جامه هایی که خون در آنها جاری است، جای خود را به زنده های بی زندگی می دهند. عمو نوروز می گوید «جان جنگل خدمتگزار آتش است». جنگل، قامت زنده هاست و آتش «باغ زندگی» است. خرمی زندگی به ویرانی زنده هاست، زندگی برای این که زندگی بماند، باید معده فراخ فنا را پر کند. مرگ، اختراع زندگی نیست، چهره دوم آن است، همان گونه که به کلام کهن اوستایی، اهریمن برادر تنی اهوراست.
در منظومه آرش توالی و تبدیل ضدین، مرهون پویش و جنبشی است که موجی از پی موج، شعر را در می نوردد. حرکت، حرکت، و باز حرکت... حرکت عابر بی چهره ای که در «خشم برف و سوز» به کلبه عمونوروز پناه می برد. جنبش متناقض، طبیعت در بیرون کلبه، «کولاک دل آشفته و دمسرد» و در درون کلبه در «سر برآوردن گل از درون برف» و «تاب نرم رقص ماهی در بلور آب»، گلاویز شدن انسان و طبعیت و مغازله شورانگیز حیات:

«گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره، خواندن
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن»

و آنگاه «حماسه» که از پیچ و تاب شعله های درون کوره جان می گیرد، و ضربان قلب آن، با آهنگ گام های «آرش» که «سوی نیستی آگاهانه» می شتابد، تند و تندتر می شود، تیری که جان آرش در آن پرواز می کند، و «سوارانی که از پی تیر، بر جیحون می رانند» و دوباره «آفتاب که سال ها بر بام دنیا پاکشان سر می زند» و «ماهتاب که در دل هر کوی و هر برزن» «سر به هر ایوان و هردر» می زند، و باز رهگذران جدید که در «قله ها» و «دره های برف آلود البرز» حرکت جاودانه خویش را پی می گیرند، و در انتهای قصه، زبانه کشیدن بلند و جاندار شعله ها در آتشدان کلبه و رستاخیز مجدد اشباح افسانه...
تنگاتنگ این حرکت و تپش و چرخش بی انتها، که گویی حدیث روان درنگ ناپذیر زندگی است، تاثیر متقابل عناصر قصه در یکدیگر، و باز تبدیل و تبدل این عناصر و استحاله آنها در هم:
عمو نوروز می گوید: همه چیز از انسان آغاز می شود:

«جنگلی هستی تو، ای انسان»

«آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید» و «چشمه ها در سایبان های تو جوشنده» و «آفتاب و باد و باران بر سرت افشان»، «بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان»،

«سربلند و سبز باش ای جنگل انسان»

از این جنگل است که عمو نوروز «کوره افسرده جان» را درون کلبه به تپش می اندازد، از این جنگل است که «تیر دور پرواز» آرش تراشیده می شود، و این تیر که آرش جان خود را در آن دمیده «به دیگر نیمروزی از پی آن روز» «بر تناور ساق گردویی فرو» می نشیند. جنگل به درخت می رسد و درخت به جنگل رجعت می کند، اما این سیر در دایره بیهودگی و ملال نیست، در این معراج و معاد است که «کوره افسرده جان درون کلبه ها» از گرمی و قصه حیات انباشته می شود و «شهر سیلی خورده هذیانی» که «برج هایش همچو باروهای دل ویران» شده، غرور خود را باز می یابد.
از درون اخگر و خاکستر هیمه درون کوره عمو نوروز جنگلی می روید که «آشیان ها بر سر انگشتانش جاوید» است. در ریشه های این جنگل، آرش از عمق افسانه ها دو باره جوانه می زند، حماسه زندگی از نیایش سرسبز این جنگل سیراب می شود، تیر چوبین آرش از جسم این جنگل تراش می خورد و از جنون پهلوانی کمانداری که خود نیمی تیر است و نیمی تیرانداز شراره می زند و مرز محال را می سوزد و فرو می ریزد. حماسه آرش تمام نمی شود:

«کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پرسوز»

خیزش و جهش شعله در آتشدان، نبض آرش است که هنوز می زند. اسطوره که با کوره افسرده جان شروع شده بود، با بالا رفتن شعله در آتشدان پایان می گیرد، اما آرش به راه خود ادامه می دهد، مگر نه این که از مبدأ افسانه آرش، تا مقصد واقعیت امروز، در میان «دره های برف آلود» و شیب ها و صخره های مهلکه،

«رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.»

«با دهان سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ،
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه،
می دهد امید،
می نماید راه.»

راه گم کرده سرگشته ای که در پیش درآمد داستان، در جست و جوی «راه» و «پناه» سر از کلبه عمو نوروز و مهمانی آرش در آورده بود، در پایان داستان جای خود را به «رهگذران قله های البرز» و صخره نوردانی می دهد که نام آرش مشعل آنهاست. آرش از بلندی های البرز خیز بر می دارد و این صخره نوردان ناشناس در همان معابر پر بیم و تاریک، پا در جای پای او می گذارند و «نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند» و آرش «با دهان سنگ های تن» پاسخ می دهد و «راه می نماید» آرش، بعد از تمام شدن داستان عمو نوروز پوسته داستان را می شکافد و بیرون می آید:

- قلعه قصه دیگر تنگ است. باید در رود و دانه و باد منتشر شوم. چه پیغام سنگینی در من زبانه می کشد...
پیغام و پیغام آور، در ورای قصه یگانه می شوند. آرش از غلاف تن رها می شود، تا پیغام ناب و چکیده معنی خود شود:

«شامگاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر،
باز گردیدند،
پی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر»

شاعر می گوید:

«آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش»

اما بر سر کالبد او چه آمد؟ این کوه عضله و تسمه های پاره نشدنی رگ ها، به کجا رفته است؟ تن، همه به جان بدل شده، ماده به نیرو. خاکستر ققنوس، همان ققنوس است. آرش، پیش از این عروج کامل، راز خود را با کنایتی، آشکار کرده بود:

«زمین می داند این را، آسمان ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است»

خلوص مطلق تن، آئینه خلوص کامل جان و اندیشه است. حتی یک خال تاریک این قامت ستبر، این نذر متبرک را، مکدر نکرده است. در این ماده زلال، هیچ تفاله ای نیست. می تواند تا آخرین ذره، بی کم ترین دود و خاکستر بسوزد. پیام آور، خود در پیام حل می شود، تا دو باره آرشی دیگر، در زمان و مکانی دیگر، این بار سنگین را به دوش کشد:
همایون کتیرایی، فاتح شکنجه گاه های شاه، در واپسین شبی که از زندان جمشید آباد به میدان تیر رفت، گفته بود:
- آرش را بخوانیم .
و هم زنجیران، تا دیرگاه ممنوع زندان خوانده بودند.
چه کسی در آن شب هول، آرش را دعوت کرده بود؟ آیا کتیرایی از پشت میله های سلول، این صدای سلحشور پاها را که همچنان از سراشیب تند البرز بالا می رفت، شنید؟ کتیرایی برای روبرو شدن با مرگ، تکیه گاهی قوی تر از مرگ می جست. و آرش، نه «با دهان سنگ های کوه» با واژه های سهمگین شعر کسرایی به او پاسخ داده بود.
کتیرایی گفته بود:
- هر وقت در زیر شکنجه بی تاب می شدم، هر وقت آخرین قطره رمقم تحلیل می رفت، روزبه بالای سرم حاضر می شد، مشت هایش را گره می کرد و با اطمینانی مهیب لبخند می زد. چه تسلایی...
کتیرایی اصرار می کرد:
- هذیان و اغما نبود. خود روزبه بود، درست شبیه عکس خودش. اگر دست هایم بسته نبود، حتی می توانستم لمسش کنم...
مگرنه این که کسرایی منظومه آرش را با الهام از خاطره پهلوانی روزبه سرود؟ و مگر نه این که آرش باستانی در شبح آرش معاصر به ملاقات فرزندان خود که در کوره شکنجه گاه ها ذوب می شوند، تا از آنها برای میدان های فردا پیکره بسازند می رود و دست در دستشان می گذارد؟
کتیرایی حق داشت. او نه با رؤیای شوریده خود، با آرش واقعی دیدار کرده بود. و در لحظه مقدس این دیدار و نبوت، او خود پاره ای از پیام مشتعل آرش بود. جز این باید باور کنیم که آرش به آخر رسیده و کلاغ انتهای قصه، راهی خانه خود شده است.

در دیالکتیک سحرآمیزی که منظومه آرش را در خود غرق کرده است، شعر به زندگی و نبرد تبدیل می شود و تاریخ به زمان حال، زندگی پا بر شانه مرگ می گذارد و مرگ در پوست و گوشت زندگی غنچه می کند، پیروزی به شکست تکیه می دهد و شکست پیروزی را محاصره می کند، افسانه در حقیقت تعبیر می شود و حقیقت تا نامتناهی افسانه رشد می کند، «یکی» بر شاخسار «بسیار» می روید «بسیار» در جسم «یکی» حلول می کند، زمان از مکان می گریزد و مکان به سوی زمان باز می گردد تا او را تنگ در آغوش بفشارد.
در این رقص دوارانگیز و جادویی میرش و زایش و توحید و تضاد است که ضد تاریخ در تاریخ غبار می گردد و در کهکشان خلاق زندگی میلیون ها ستاره منفجر می شود:
اینک ما، قشونی از آرش...

آرش

برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...

بر نمی شد گر زبام کلبه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، روبروی من...

در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:

«... گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسما باز؛
آفتاب زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛

کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه درّه ماندن؛

گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های درهم غم را ز نم نم های باران شنیدن؛
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛

یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رؤیاهای دامنگیر و گرم شعله بستن...

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:

«زندگی را شعله باید بر فروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.

جنگلی هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش...
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

«زندگی شعله می خواهد»، صدا سرداد عمو نوروز،
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود.
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره.
دشمنان برجان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بسی داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگار ننگ.

غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دلمردگی بیجان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.

ترس بود و بال های مرگ؛
کسی نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پرجوش.

مرزهای ملک،
همچو سرحدات دامنگستر اندیشه، بی سامان
برج های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از بارو...

هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.
هیچ دل مهری نمی ورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.

باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گر مرو آزادگان در بند؛
روسپی نامردمان در کار...

انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گردهم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند.
نازک اندیشانشان، بی شرم،-
که مباداشان دگر روزبهی در چشم،-
یافتند آخر فسونی را که می جستند...

چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد:

«آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
ور بّپرد دور،
تا کجا؟... تا چند؟...
آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان؟»

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛
چشم ها، بی گفت و گویی، هر طرف را جست جو می کرد.»

پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.
برف روی برف می بارید.
باد بالش را به پشت شیشه می مالید.

«صبح می آمد- پیرمرد آرام کرد آغاز،-
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛ دشت نه، دریایی از سرباز...

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پج گرد یکدیگر؛
کودکان بربام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.

«منم آرش،-
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛-
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
نه تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.

مجوییدم نسب،-
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده دیدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!

دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ،-
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بی تاب خشم آهنگ...

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم!
که جام کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

درین پیکار،
در این کار،
دل خلقی است در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم.
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر.

ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان،
براین پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

«درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند.

زمین می داند این را، آسمان ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یکدم شد به لب خاموش.
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.

«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر جهره، می آید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده خونبار می پاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،
به راهم می نشیند، راه می بندد؛
به رویم سرد می خندد؛
به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را،
و بازش باز می گیرد

دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است.
ولی، آندم که زاندوهان روان زندگی تار است؛
ولی، آندم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته آزادگی این است.

هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش می راند.

پیش می آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند.»

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قله ها دستان زهم بگشاد:
«برآ، ای آفتاب، ای توشه امید!
برآ، ای خوشه خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب.
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب.

چو پا در کام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، ای قلّه های سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رؤیایی،
که سیمین پایه های روز زرّین را به روی شانه می کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سردارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید.
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بی کلامی، با غمی جانکاه،
زچشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه.
کدامین تغمه می ریزد،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟
دشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
و ز پی او،
پرده های اشک پی در پی فرود آمد.»

بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،
خنده برلب، غرقه در رؤیا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها،
شعله های کوره در پرواز،
باد در غوغا.

«شامگاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.

آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سال ها بربام دنیا پاکشان سر زد.

ماهتاب،
بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه البرز،
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون درّه های برف آلودی که می دانید،
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.

با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید،
می نماید راه.»

در برون کلبه می بارد.
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
درّه ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...

کودکان دیری است در خوابند،
در خوابست عمو نوروز.
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان.
شعله بالا می رود پرسوز...

شنبه 23 اسفند 1337


راه توده 166 11.02.2008
 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت