راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

خاطرات زندان- عفت ماهباز
دهه خونین 1360
در زندان اوین

 

"عفت ماهباز" از زندانیان سیاسی دهه 1360 است. در دومین روز فروردین 1363 در حوالی میدان فوزیه سابق و امام حسین بعد از انقلاب، همراه با همسرش به تور گروه های شکار سپاه و دادستانی می افتد. همسر ماهباز "علیرضا اسکندری" مسئول سازمان جوانان سازمان فدائیان اکثریت بود که در قتل عام زندانیان سیاسی اعدام شد. این گروه های گشت، در آن روزهای هول انگیز معمولا افرادی از گروه های سیاسی را که زیر شکنجه شخصیت و هویت خود را از کف داده بودند سوار بر اتومبیل های ویژه گشت کرده و در خیابان ها بدنبال شناسائی و شکار آنهائی می گشتند که به دام نیفتاده بودند. ماهباز که فعال ساده سازمان اکثریت بوده، بیش از هفت سال در زندان و عمدتا در اوین می ماند و کتابی که اکنون با عنوان "فراموشم مکن" منتشر کرده، خاطرات تلخ این 7 سال در اوین است.

کتاب را نشر باران در سوئد و در سال 2008 در 343 صفحه به همراه شماری عکس منتشر کرده است. اغلاط چاپی و برخی اشتباهات تاریخی در متن کتاب یافت می شود اما این اشتباهات نه آنچنان زیاد است و نه آنچنان گمراه کننده که نتوان صحیح آن را حدس زد. مانند اسم کوچک دکتر دانش که در کتاب "باقر" نوشته شده و یا تاریخ گشایش مجلس پنجم که غلط است زیرا مجلس پنجم در ابتدای دهه 1370 تشکیل شد. این اشتباهات را ما در نوشته ای که نقل کرده ایم خود تصحیح کرده ایم.

پشت جلد کتاب، نویسنده اینگونه معرفی شده است:

"عفت ماهبار روزنامه نگار و فعال جنبش زنان ایران، هفت سال از عمرش را در دوران حکومت اسلامی در زندان گذرانده است. کتاب فراموشم مکن  خاطرات او از این دوران است."

 

آنچه ویژگی این خاطرات است و آن را از خاطرات "م. رها" و "شهرنوش پارسی پور" متمایز می کند، شرحی است که وی در باره زنان توده ای، دسته بندی های چپ رو در داخل زندان، چپ روی های این دسته بندی ها، ناتوانی در درک دوران کوتاه برکناری لاجوردی در اوین، شرح شخصیت حیوانی برخی بازجوها مانند "مجیدحلوائی" است. همچنین نقل آن ارزیابی که نورالدین کیانوری و مریم فیروز از آینده نزدیک در زندان داشته و با پیش بینی قریب الوقوع بودن کشتار زندانیان، در ملاقات با توده ایها به آنها توصیه می کرده اند به هر قیمت ممکن از زندان بروند بیرون.

در دو خاطرات دیگری که از آنها یاد کردیم، نه تنها به این مسائل درون زندان زنان اشاره نشده، بلکه، هر دو چنان از کنار زندانیان توده ای عبور کرده اند که گوئی اساسا هیچ زن توده ای در زندان و هم بند و هم سلول آنها نبوده است!

در بخشی از خاطرات ماهباز به مشکلات ویژه زنان در زندان ها اشاره می شود که این نیز بر ویژگی کتاب خاطرات او می افزاید.

ما نه قصد نقد این کتاب را داریم و نه قصد تائید یا نفی نویسنده آن را. خاطراتی منتشر شده شامل مشاهداتی مستقیم که هدف ما تکیه بر این مشاهدات است. از جمله بخش هائی که در این شماره و شماره آینده راه توده آنها را نقل می کنیم. طبیعی است که اگر کسان دیگری نیز خاطرات خود را از همین دوران در بندهای ویژه زنان سیاسی دهه 60 بنویسند، با آن خاطرات احتمالی نیز همینگونه روبرو خواهیم شد، و امید که از قالب منتقد در آمده و خود بنویسند، تا اگر اینجا و یا آنجا زیاده روی شده و یا کم نوشته شده، جبران شود!

 

فردین (فاطمه مدرسی عضو مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران)

...اولین بار بود به سلول های 209 می آمدم. انگار راه سلول را می شناختم. عجله داشتم به آن جا برسم. بی شک از واهمه شکنجه بود. با فاصله کمی، جلوتر از نگهبان راه می رفتم. مرا به سالن شماره 3 سلول های بند 209 بردند. در سلولی را باز کردند. من با لباس های عید، پا به درون سلولی کهنه و تاریک گذاشتم. کمی مکث کردم تا چشمانم به تاریکی عادت کند. رو به رویم زنی را دیدم که تمام موهایش سپید بود و چشمان خندانی داشت. روی جایش نیم خیز شده بود. مرا با غصه و در عین حال خوشحالی نگاه می کرد. در ذهنم فوری در باره اش قضاوت کردم. به خاطر موی سپیدش فکر کردم لابد سلطنت طلب است. چون بیشتر فعالان سیاسی دهه شصت جوان بودند. در کنارش سفره کوچکی پهن شده بود. ظاهرا هفت سینش بود. یک دستمال کوچکی گلدوزی شده (که بعدها فهمیدم همسرش آن را دوخته و به او هدیه کرده بود)، عکس دخترکی زیبا، و چند تکه شیرینی، سفره کوچکش را تشکیل می داد.

روسری قشنگی را که روز عید از همسرم هدیه گرفته بودم از سرم برداشتم. موهای بلندم روی شانه هایم رها شدند. پیراهن گلدار و کفش قشنگی به پا داشتم.

احساس کردم از دیدنم به وجد آمده. چهره اش خندان بود. در واقع من هدیه عید این زن تنها بودم. بعدها این دیدار برای من هم به عنوان بهترین عید دیدنی زندگی ام محسوب شد. به اجبار مرا به دیدار زنی برده بودند که بهترین دوست زندگی ام شد.

سلام کردم. با مهربانی از جایش بلند شد و از وضعیتم پرسید. گفتم از فدائیان اکثریت هستم و همراه همسرم دستگیر شده ام.

خندید. خیلی زود به هم اعتماد کردیم. با او راحت بودم. پرسید: «بچه داری؟» بعض راه گلویم را بست. سعی کردم مقاومت کنم و گریه نکنم، اما اشک در چشمانم حلقه زد: «بچه ام تازه مرده».

با هم دردی نگاهم کرد. گفت: «غصه نخور.»

گفتم: «ولی من عاشق همسرم هستم. می خواستم از اون یادگاری داشته باشم. می دونم که دیگه فرصتی ندارم.» از صراحت کلامم تعجب کرده بود. همین موجب اعتماد و دوستی بیش ترمان شد. دردهای مشترکی ما را به هم پیوند می داد.

اسمش فاطمه مدرسی تهرانی بود. همه او را "فردین" صدا می زدند. اردیبهشت سال 1362 دستگیر شده بود. مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران و از بنیانگذاران سازمان مخفی حزب توده ایران بود. همراه با دخترش نازلی دستگیر شده بود. حسابی شکنجه اش کرده بودند. حتی روی پاهایش جای تازیانه دیده می شد. بسیار لاغر و تکیده بود. انسان فکر می کرد هر آن ممکن است استخوان هایش از هم جدا شوند. سعی کرده بودند او را به مرده متحرکی تبدیل کنند تا منکر باورهایش شود. برای این کار، دست به هر کاری زده بودند؛ از شکنجه جسمانی گرفته تا گفتن دروغ هایی چون بریدن و وادادن کسانی که برای او مهم بودند. او را با مهدی پرتوی روبه رو کرده بودند و از این دیدار بسیار متاسف بود.

روزی از او پرسیدم: «پرتوی را خیلی زده بودند؟»

با درد گفت: «فکر می کنم حتی یه ضربه هم به کف پاش نخورده باشه.»

پرسیدم: «ناراحت بود؟»

گفت: «به نظر نمی رسید»

پرسیدم: «فکر نمی کنی از اول جاسوس بوده؟»

با تردید نگاهم کرد و گفت: «نمی دونم ولی فکر نمی کنم. ما از اول تاسیس سازمان مخفی با هم کار می کردیم.»

پرسیدم: «چه جور آدمی بود؟»

گفت: «به نظر آدم بدی نمی اومد. اما خب دیگه...» و ادامه نداد.

فردین را آرام آرام شناختم. سعی کرد اطلاعات لازم را برای زندگی در زندان به من بدهد. در باره وضعیت زندان، نگهبان ها، بچه های بریده و یا سرموضعی از جریان های مختلف؛ از بچه های اکثریتی که با او بودند. خود به خود نگرانی من در مورد همسرم شاپور به او هم منتقل شد. بسیار نگران او بود. فردین می گفت در آن یک سال اخیر، یعنی از زمان ورودش به زندان، شاهد شکستن افراد زیادی بوده. به همین دلیل از اطمینان من به شاپور تعجب می کرد.

روزی پرسید: «اگه تورو با شاپور رو به رو کنن چه کار می کنی؟»

از این که شاپور را با کسانی که زیر شکنجه واداده بودند، یکی می کرد دلخور شدم ولی حق را به او دادم.

.....

اولین بار که به هواخوری رفتم، تند تند می خواستم دست نوشته ها را بخوانم:

- زندگی زیباست ای زیبا پسند.

- زنده اندیشان به زیبایی رسند.

- آنچنان زیباست این بی بازگشت که برایش می توان از جان گذشت.

- این نیز بگذرد.

- خود راه بگویدت که چون باید رفت - از پا فتاده سرنگون باید رفت.

- گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید...

- باور نمی کند دل من مرگ خویش را...

 

گاهی هم فقط اسمی بود و تاریخی و یادداشت های کوچکی که همه آن ها را به خاطر ندارم.

فردین به خاطر بیماری حاد ریوی، هر روز نیم ساعت هواخوری داشت. خوشحال بود از این که تنها به هواخوری نمی رود. در گوشه ای پلاستیک کوچکی را پر از خاک کرده بودند. بوته خرمای کوچکی در آن سبز شده بود. آسمان را از ورای شبکه تور سیمی می دیدیم. گاهی ابرها با شتاب می آمدند و خورشید را زیر خود پنهان می کردند و ما دلخور می شدیم و غر می زدیم. من و فردین گاه یک ربع دور حیاط می دویدیم و ورزش می کردیم. گاهی یادمان می رفت در زندان هستیم و پشت دیوار ما اتاق های بازجوئی قرار دارد. تند تند قدم می زدیم، نفس های عمیق می کشیدیم و هوای تازه را می بلعیدیم.

....

روزها در داخل سلول نیز ما با مرور خاطرات مان و بازگویی آن ها برای همدیگر می گذشت. باهم خوش بودیم. فردین طبع شوخی داشت و در بسیاری از مسائل رگه های طنز پیدا می کرد. شمالی بودن من هم دست آویزی برای خنده بود.

...

حیدر مهرگان

 

فردین هر روز منتظر خبر یا اتفاق تازه ای به دلیل سر موضع بودنش بود.

روزی گفتم: «فردین! همه اظهار ندامت نکردن. مثل حیدر مهرگان (رحمان هاتفی) که آنقدر شجاع بود و آخرش زیر شکنجه کشته شد...» و با آب و تاب شروع به تعریف نکاتی کردم که در مورد رحمان هاتفی شنیده بودم. یک باره متوجه شدم که فردین با چشمان گرد شده از تعجب و درد به من نگاه می کند. گفت: «چی؟!»

در آن لحظه، دلیل حالت او را نفهمیدم. به نطقم ادامه دادم: «مطمئنم که اون کشته شده. از خانواده اش پول خواسته بودن. بعد هم شنیدم اونو در خاوران دفن کردن. خانواده اش هم رفتن سر خاکش.» تند و با قاطعیت حرف می زدم. گمان می بردم ایستادگی رحمان به او روحیه می دهد. با دیدن قطره های اشک بر گونه اش سکوت کردم. مبهوت نگاهش می کردم. چرا گریه؟!

من از نبریدن و ایستادگی شگفت یک انسان حرف می زدم و او می گریست! بغلش کردم و گفتم: «چی شده؟»

در حال گریه گفت: «رحمان بهترین رفیقم بود. یارو یاور و همه کسم بود».

گفتم: «من خوشحال شدم از این که مثل بعضی از این زنده ها، نمرده و زیر شکنجه کشته شده. باید خوشحال باشی که خوار و ذلیل نشد. نمی دونستم این خبر تو رو اذیت می کنه. فکر می کردم خبر خوبیه برای تو!»

گفت: «به من گفتن می خوان منو با رهبران حزب توده ایران روبه رو کنن، امتناع کردم. نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم، اما دلم می خواست رحمان رو می دیدم. توی اون لحظات سخت، فقط به او باور داشتم. گفتن اون هم مثل بقیه بریده. میاریمش که ببینی و اینقدر حماقت نکنی! یه روز منو بردن که با او رو به رو کنن، اما به جایش پرتوی را آورده بودن. من حیدر را توی زندان ندیدم. پس...»

گریه امانش را برید. من مبهوت و غمگین در سکوت به تماشای اشک پر دردش نشستم. پای بندی او به آرمانش در آن شرایط غریب بود و تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت. زمانی که برای بازجوئی صدایش می کردند گونه های تکیده اش بی رنگ تر و چشمان مهربان و گود نشسته اش پر از وحشت می شد. بلافاصله دچار دل پیچه می شد. موقعی که می خواست برای رفتن آماده شود، هنگام لباس عوض کردن، لرزش دست هایش را می دیدم. این همه به خاطر این بود که مبادا او را هم، چون بقیه درهم بشکنند و به تلویزیون بیآورند. همیشه با نگرانی می گفت: «این ها می توانند آدمو درهم بشکنن و به مصاحبه وادار کنن.» هر بار که بر می گشت از این که هنوز به آن ها نه گفته، سالم است و سرشکسته نیست، خوشحال و راضی بود. فاطمه مدرسی تهرانی، سرشار از مهر به همه انسان ها بود. زمانی که از دخترک کوچولوی دو ساله اش نازلی حرف می زد، همه وجودش سرشار از مهر مادری می شد. می گفت: «وقتی شکنجه می شدم دخترک یک ساله و نیمه ام شاهد بود. پاهام تا زانو خونی بود... خون حتی از لای پانسمان پام بیرون زده بود. یه چادر سفید سرم بود و می لنگیدم و نازلی رو این ور و آن ور به دندون می کشیدم. توالت های زندان سه هزار خیلی با سلول ما فاصله داشت. هر دفعه می خواستم برم اون جا باید با اون پاهای آش و لاش، اونم با خودم می کشیدم. بچه وحشت زده شده بود.»

براساس گفته های فردین، نازلی زمانی به خانواده فردین تحویل داده می شود که اصلا وضعیت روحی متعادلی نداشته. طوری که تا سن هفت سالگی حاضر نمی شده به دیدن مادرش بیاید. زمانی به دیدار او می آید که باز هم به گفته فردین، مادرش هیچ شباهتی به عکس های گذشته اش نداشته. عکس ها، زن زیبای 35 ساله ای را نشان می دادند، اما او در زندان به پیرزنی سپیدمو با صورتی لاغر و تکیده تبدیل شده بود.

....

مرضیه مسئول تشکیلات زنان سازمان اکثریت بود. در سال 1360، همسرش رضی الدین تابان که از رهبران دانشجویی فداییان اکثریت بود دستگیر شده بود. مدتی بعد هم مرضیه دستگیر شده بود. او از معدود زنان سازمان اکثریت بود که شکنجه زیادی را تحمل کرد و در واقع جزو زندانی های پیوندی محسوب می شد. آنقدر به کف پای او زده بودند که برای ترمیم آن از پوست و گوشت ران یا نقاط دیگر بدنش استفاده کرده بودند. در همان روزهای اول به علت شدت شکنجه هایی که مرضیه و همسرش رضی الدین تابان متحمل شدند، از جمله این بود که مرضیه را در پشت اتاقی که رضی شکنجه می شد می نشاندند. یا مرضیه را به تخت می بستند و شکنجه می کردند و رضی را پشت در اتاق شکنجه می نشاندند .

در آن مقطعی که ما مرضیه را از پشت پنجره ها می دیدیم به خاطر آسیبی که به پایش رسیده بود، کمی می لنگید. مرضیه بعد از مدتی اعلام کرد که توبه کرده و تواب شده است.

مرضیه ظاهرا به مرور و در طی مدت زمانی طولانی برید. یک بار او را در اتاق بازجوئی با مینو روبه رو کرده بودند. همان موقعی بود که انوشیروان لطفی هم دستگیر شده بود و مینو از آن اطلاعی نداشت. مینو تصور می کرد همسرش هنوز آزاد است! او تا مدت ها فکر می کرد که انوش به خارج از کشور رفته است.

به هر حال به همه این گونه گفته من شد که مرضیه بریده و تواب شده است. نمی دانم واقعا ماجرا از چه قرار بود. تا به امروز نتوانستم از نزدیک با او صحبت کنم. در نتیجه نمی توانم قضاوت درستی در این زمینه داشته باشم. من و مینو آن موقع در اتاق هفت بودیم و مرضیه با 15 نفر از تواب های گروه های مختلف که اکثر آن ها در سطح رهبری گروه های مختلف سیاسی بودند در یک اتاق زندگی می کردند. در این اتاق ظاهرا همه تواب ها از گروه های چپ بودند. یک روز من و مینو در فاصله دو دستشویی ریسک کردیم و در راهرو ایستادیم و خواستیم با او حرف بزنیم. ولی او لبخند غمگینی به لب نشاند و از کنار ما رد شد. به او گفتیم که خیلی دوستش داریم. او هم خندید.

بعدها فهمیدیم مرضیه مدت ها در سلول انفرادی بوده و در سال 1362 نیز با یکی از هواداران اکثریت به نام آذر که دختر جوانی بود، در یک سلول زندگی می کرده.

آذر تعریف می کرد که مرضیه در آن دوره روحیه قوی ای داشته و بسیار مهربان و صمیمی بوده. او در عین حال تلاش می کرده به آذر اطلاعاتی بدهد. او نگران بوده که مبادا تعدادی از کادرها که آزاد هستند دستگیر شوند.

 

اگر قرار است کسی محکوم شود، چه کسی است؟ مرضیه یا حکومتی که انسان را خرد و حقیر می خواهد؟ مرضیه اواخر سال 1365 بعد از چاپ متنی علیه اندیشه چپ در یکی از روزنامه ها، از زندان آزاد شد.

 

میثم

 

بعد از چند دقیقه، مردی 50 یا 60 ساله به همراه چند پاسدار زن دم در ظاهر شد. مودبانه سلام کرد. طبیعی بود که از جانب زندانیان پاسخی نشنید.

گفت: «من میثم هستم. رئیس جدید زندان» در آن زمان لاجوردی از ریاست زندان اوین کنار گذاشته شده بود. میثم کسی بود که هرگاه می خواستند شرایط بهتری در زندان ایجاد کنند و یا به قول خودشان شرایط زندان را کمی مناسب تر کنند او را رئیس یا مسئول زندان می کردند. به عنوان نمونه، بعد از شرایط سختی که حاج داود در زندان قزل حصار ایجاد کرد، بعد از راه اندازی شکنجه هایی چون تخت ها و تابوت ها، میثم رئیس زندان قزل حصار شد. پس حضور میثم در آن روز، بدین معنی بود که تنبیه ها کم تر خواهد شد.

میثم گفت: «شنیدم مقررات زندانو زیر پا می گذارین. اومدم ببینم حرف حسابتون چیه و چی می خواین؟»

زندانیان در این جور مواقع چادر مشکی بر سر و زیر چادر روسری می بستند. آن ها دور تا دور اتاق روی زمین نشسته بودند. گروه های مختلف، حتی در این لحظات هم مرزبندی های خود را حفظ می کردند و در دو سوی اتاق می نشستند. روشن بود که نگهبانان و مسئولان از جمله میثم از خط کشی و دیوار میان ما مطلع بودند و می دانستند که ما باهم هم کلام نمی شویم.

....

ملاقات با شاپور در زندان

خندیدم. حرف های کوتاه و پراکنده ای زدیم. می خواستیم در آن زمان کوتاه از همه چیز بدانیم. وضعیت سازمان، وضعیت خودش، وضعیت خودم و وضعیت افرادی که با بازجوها همکاری کرده بودند.

از او پرسیدم: «آن کسی که روز اول دستگیری دیدیم کی بود؟ رضی؟!»

شاپور خندید و گفت: «رضی حالش خوبه، اونو حسابی شکنجه کردن. اون مرد رضی نبود. علی اکبر مرادی بود.»

....

بچه ها گاه به شدت از پاسداران وحشت داشتند و حاضر نبودند برای دیدن مادرشان به اتاق مخصوص بروند. به همین دلیل برای مادرها اتفاق ناخوشایندی بود. بعضی از این کودکان، به این دلیل دچار چنان ترس و وحشتی شده بودند که بیش تر با پاسدارها روبه رو شده بودند و مثلا هنگام شکنجه مادرشان در محل شکنجه حضور داشتند.

....

بهداری زندان در کنار بندهای چهارگانه 216 قرار گرفته بود. در آن جا از زندانیانی که به شدت شکنجه شده بودند و یا از کسانی که بر اثر شکنجه به حالت دیالیز رسیده بودند مراقبت می کردند. زندانیانی که خودکشی می کردند نیز به این بهداری منتقل می شدند.

در ابتدای ساختمان بهداری، چند اتاق برای دکتر داخلی و دندانپزشک قرار داشت. در تمام این سال ها پزشکانی که معتقد بودند کارشان کمک به زندانیان است، به کار داوطلبانه برای زندانیان مشغول بودند. به عنوان فردی که بارها به اجبار از کمک این پزشکان بهره مند شده ام، باید به گویم کارشان بسیار مفید و خدمت به زندانیان بود. از جمله این دکترها که بسیاری را از مرگ نجات دادند، دکتر «احمد دانش»، متخصص کلیه، از رهبران حزب توده ایران بود. او یکی از بهترین متخصصان کلیه در آلمان و در دنیا بود. بعدها دانستم گنشر، وزیر امور خارجه وقت آلمان، در سال 1367 به ایران سفر می کند و از دولت ایران خواستار آزادی دکتر دانش از زندان می شود، اما او را هم در تابستان سال 1367 اعدام کردند.

دکترهای تواب در بهداری زندان فعالیت می کردند و چپ های انقلابی در بهداری زندان کار نمی کردند. من اما بعدها در بند زنان با دکترهایی مواجه شدم که به هیچ وجه از عقاید خود دست نکشیده بودند. آن ها با اعتقاد به قسم پزشکی و با اعتقاد به کار انسانی در بهداری زندان به طور داوطلبانه به کار مشغول شدند. این پزشکان در سال های سخت زندان، کمک بزرگی برای بهبود سلامتی زندانیان بودند.

 

میز گرد در حسینیه

 

اواخر پائیز سال 1361 بود. زندانبانان اعلام کرده بودند که میزگرد گروه های سیاسی «چپ» در حسینیه برگزار می شود و باید ما نیز به حسینیه برویم. گفته شده بود اگر ممانعت کنید هرچه دیدید از چشم خودتان دیدید.

چند سالی بود که دیگر رفتن به حسینیه اجبار نبود و بعضی از افراد جدیدتر چون من هیچ گاه به حسینیه نرفته بودند. اعلام چنین برنامه ای برای ما جالب نبود. زندانیان بند ما، به حسینیه نرفتند و زندانبانان راه حل را در پخش مستقیم مصاحبه ها از رادیو دیدند. این برنامه ها هر روز از ساعت سه بعد از ظهر شروع می شد و تا هشت شب ادامه پیدا می کرد و چون بقیه مصاحبه هایی که در حسینیه صورت می گرفت با رهبران گروه های سیاسی بریده یا تسلیم شده بود.

در معرفی افراد از جمله گفته می شد مثلا انوشیروان لطفی از کمیته مرکزی سازمان اکثریت می خواست با کمال میل در این برنامه شرکت کند، اما به دلیل این که کمر درد داشت و مریض بود از عدم حضور خود عذر خواسته است. بعدها لطفی گفته بود که اصلا از آن مصاحبه ها اطلاعی نداشته است. لطفی بر اثر شکنجه های بسیار هنوز قادر به راه رفتن نبود.

کیانوری و چند نفر دیگر از رهبران حزب توده ایران در این میزگرد حضور داشتند. از رهبران هر کدام از گروه های اقلیت، راه کارگر و کشتگر نیز یک نفر شرکت داشت.

مصاحبه از تاریخ حزب کمونیست و چگونگی شکل گیری آن در ایران شروع شد و به جاسوسی برخی از اعضای حزب توده ایران از جمله کیانوری در حکومت اسلامی ختم شد.

کیانوری در سخنان خود از حزب توده ایران و سوسیالیسم دفاع کامل کرد و تنها فرد آن جمع بود که چنین موضع گیری ای داشت.

 

مریم فیروز و کیانوری

 

پائیز سال 1366 بود. در یکی از روزها همه بچه های حزب توده ایران، و دو یا سه نفر از بچه های اکثریت را برای بازجویی خواندند؛ و آخر روز، یکی یکی، عصبی و خسته، با چهره ای برافروخته به بند باز گشتند. آن ها را به اتاق بازجویی شعبه پنج برده بودند و با مریم فیروز و نورالدین کیانوری، سران حزب توده ایران در اتاق های بازجویی روبه رو کرده بودند. این دو طبیعتا برای بچه های حزب توده ایران افراد عزیزی محسوب می شدند. بعضی از این افراد نیز علاقه شدیدی بویژه به مریم فیروز داشتند. زمانی حرف این افراد برای شان وحی منزل بود. حالا برایشان بسیار عجیب بود که آن ها را در اتاق بازجویی می دیدند. مریم فیروز و کیانوری از اعضا و هواداران حزب خواسته بودند با توجه به شرایط مملکت و خطر حمله آمریکا به ایران شرایط زندان را بپذیرند و انزجار بدهند و بیرون بروند. آن ها غیر مستقیم شرایط حاد آینده را به زندانی ها گوشزد کرده بودند. کیانوری حتی با چشم هایی اشکبار به آن ها گفته بوده: «برین، از اینجا برین بیرون

پیام آن دو برای افراد، رفتن به بیرون از زندان و زنده ماندن بود.

بعضی از آن هایی که در بازجویی بودند اگر چه جزو هواداران ساده حزبی بودند، اما سال های زیادی را در زندان و زیر شکنجه تحمل کرده بودند و حاضر نبودند انزجار بدهند. به همین دلیل پاسخ همه آن ها به آن دو منفی بوده. حتی بعضی شان به آن ها توهین کرده بودند.

به یکی از زندانیان گفته بودند می توانید چشم بندتان را بردارید. وقتی او چشم بند را بالا می زند از این که کیانوری و مریم فیروز را در آن جا می بیند تعجب می کند. در دست کیانوری، نسخه ای از کیهان هوایی بوده که مقاله «الهیات رهایی بخش» فیدل کاسترو در آن چاپ شده بوده. کیانوری با استناد به متن آن مقاله، در توضیح نقش مترقی مذهب سخن می گوید و سپس از او می خواهد هر طور شده از آن جا بیرون برود.

آن زندانی هم می گوید: «بیرون رفتن ما مساوی با قبول شرایط زندانبانه. یعنی دادن انزجارنامه»

کیانوری سر تکان می هد: «به هر قیمتی برین بیرون» و با عجز و التماس می گوید: «این جا نمونین

مریم که پشت کیانوری ایستاده بوده، گاه با تحکیم می گفته: «گوش بده چی می گن

آن زندانی به آن ها می گوید که: «من توده ای بودم و همیشه تا زمان دستگیری ام خواسته های حزب رو اجرا کردم اما به عنوان یه زندانی، توی زندان خودم تصمیم می گیرم چه کار کنم.»

مریم هم از موضع بالا پاسخ می دهد: «همه ما زندانی هستیم. کسی برای کسی چیزی تعیین نمی کنه.»

زندانی هم می گوید: «من برای شما احترام قایل هستم.»

هنگام بیرون رفتن از اتاق، مریم فیروز او را در آغوش می گیرد و می گوید: «امان از دست دخترای ما.»

برخورد مریم و کیانوری با دیگر افرادی که برای بازجویی خوانده شده بودند نیز همین گونه بوده. برخی بچه های زندانی با آن ها تند و عصبی برخورد کرده و برخی هم گریه کرده بودند.

منیره دختر جوانی بود که چند سالی را در زندان گذرانده بود و به هیچ وجه حاضر به دادن انزجار نبود. او بعد از شنیدن صحبت های کیانوری از او می پرسد: «شما نورالدین کیانوری هستین یا نورالدین رحیمی؟ (منظور رحیمی (علیخانی) بازجوی شعبه پنج بود).

زهره تنکابنی از زندانیان اکثریتی نیز از جمله افرادی بود که در این روز با مریم و کیانوری روبه رو شده بود. نورالدین کیانوری برای زهره از شرایط جهانی، وضعیت ویژه ایران و خطراتی که آن را تهدید می کند می گوید. زهره هم جواب می دهد: «شاید من از نظر تحلیل سیاسی با شما اختلاف نظر نداشته باشم. من تاریخ رو خوب خواندم و دنیا رو خوب گشتم، اما تا حالا نخونده و نشنیده بودم که در جایی از دنیا، رهبر یک جریان کمونیستی بیاد توی اتاق بازجویی و از بچه های جریان خودش بخواد که انزجار بدن!»

مریم فیروز با عصبانیت می گوید: «من که گفتم اینا بچه اند و نباید باهاشون حرف زد.»

نیره احمدی را نیز که خود از اعضای کمیته مرکزی حزب بود با مریم فیروز و کیانوری روبه رو کرده بودند. نیره هم گفته بوده که هم چنان به انقلاب معتقد است و دلیلی برای نوشتن انزجارنامه نمی بیند.

بعدها فهمیدیم برای مردان زندانی در اوین و گوهر دشت نیز عین همین ماجرا اتفاق افتاده است.

نورالدین کیانوری بعد از خروج از زندان در مصاحبه ای گفت: «من قبل از سال 1367 ابعاد فاجعه را حدس زده بودم. می دانستم جان زندانیان در خطر است. از این رو با همه وجودم تلاش کردم ابعاد این خطر را به اطلاع زندانیان برسانم

 

راه کارگر

 

معین از گروه فدائیان اقلیت بود که در این میزگرد شرکت داشت. می گفتند بعد از بریدن در زندان، سر چهارراه ها و خیابان ها می ایستاده تا افراد را شناسایی کند.

در یکی از همین شب ها، یکی از افراد شرکت کننده، در باره راه کارگر سخن گفت. از جمله او اشاره داشت به این که مهران شهاب الدین، یکی از رهبران راه کارگر که با وی هم سلول بوده در سال 1362 در خیابان ها گشت می ایستاده و کسانی، از جمله چند نفر از رهبران سازمان راه کارگر را به اوین کشانده است. نام مهران برای من آشنا نبود و چون بقیه اسامی که نمی شناختم از کنارش بی تفاوت گذشتم.

 

 

انوش و زنگ خطر

 

ششم خرداد ماه سال 1367 روز افتتاح مجلس بود. شب هنگام چهار نفر از افرادی را که حکم ابد داشتند اعدام کردند. در ملاقات خبردار شدیم که انوشیروان لطفی، داریوش پور و... اعدام شده اند. اعدام افرادی که حکم ابد داشتند، زنگ خطری برای همه زندانیان بود.

انوشیروان لطفی  از زندانیان بود که در حکومت پهلوی شکنجه زیادی را متحمل شده بود. در زمان محاکمه علنی تهرانی از مسئولین ساواک، وی از انوشیروان لطفی به خاطر این که او را بسیار شکنجه کرده بود عذر خواهی کرده و از وی خواسته بود که او را ببخشد.

انوشیروان را در سال 1362 دستگیر کرده بودند و تا دو سال هیچ یک از اعضای خانواده او نمی دانستند که کجاست. همسر او را نیز در سال 1362 در حالی که باردار بود دستگیر کرده بودند. مینو نمی دانست که انوشیروان دستگیر شده است. او با این که باردار بود به شدت شکنجه شده بود. جالب این بوده که از مینو جای انوشیروان را می پرسیدند.

در همان دوره سازمان های بین المللی حقوق بشر، خواستار لغو اعدام انوشیروان شدند و حکم اعدام او تبدیل به حکم ابد شد، اما در سحرگاه هفتم خرداد ماه سال 1367 قبل از شروع اعدام های جمعی، او را اعدام کردند و در خاوران به خاک سپردند.

...

آن روز بعد از ملاقات داخلی مان در بند مردان، همه افراد زیر حکمی، با خانواده های شان ملاقات کرده بودند. بعد همه کسانی را که حکم زندان ابد داشتند مثل محمد علی پرتوی از گروه سهند، علیرضا تشیع از سازمان راه کارگر، رحمت از سازمان فدایی و خلاصه همه کسانی را که بالای ده سال حکم داشتند از بند 216 به سلول های انفرادی می برند و سرنوشت همه آن ها بعد از جریان حمله فروغ جاویدان مجاهدین، و یا به قول حکومت اسلامی حمله مرصاد روشن شد. بسیاری از این افراد در همان شب حمله، یعنی پنجم مرداد ماه اعدام شدند. سرنوشت این زندانیان البته به این حمله مربوط نمی شد و حکومت از قبل تدارک مرگ شان را دیده بود.

 

منیر رجوی

 

اواخر تیرماه 1367 بود که خبر رسید ملاقات قطع می شود اما بند ما هنوز ملاقات داشت. منیر رجوی را برای دیدن بچه هایش به خانه فرستاده بودند. تا آن سال مقررات غیر رسمی زندان این بود که به بعضی از بچه های تواب مرخصی داده می شد و آن ها می توانستند به مرخصی و دیدار خانواده شان بروند. ولی منیر رجوی جزو سر موضعی های مجاهدین بود. منیر، خواهر مسعود رجوی (رهبر سازمان مجاهدین)، زنی حدودا 35 ساله بود که در سال 1360 دستگیر شده بود. او دو بچه داشت. زمانی که مجاهدین را به بند 325 منتقل کردند، منیر نیز همراه آن ها به بند ما منتقل شد. او بسیار آرام و مودب بود. اصولا کاری هم به کار کسی نداشت. او در اتاق 111 که اتاق آخر سالن سه آموزشگاه بود زندگی می کرد و با همه رفتار خوبی داشت.

این ملاقات در شرایطی که وضعیت زندانیان سیاسی روز به روز وخیم تر می شد کمی عجیب و غریب به نظر می رسید. منیر به دیدن بچه هایش رفت و بعد از دو روز با وضعی آشفته و گریان بازگشت. مادر بود و دل کندن از عزیزانش برایش سخت و دشوار. این که در بیرون بر او چه گذشته، چه شنید و چه خبری برای یارانش آورد، نمی دانم، اما چند روز بعد، چهارم مرداد ماه جریان حمله مجاهدین به مرزهای غربی ایران پیش آمد. به نظر من این کار یعنی فرستادن منیر به مرخصی و دیدن دو بچه اش در آن شرایط، دادن نوعی پیام به مجاهدین بیرون از مرز بود یعنی: اوضاع زندان آرام است و ما (زندانبانان) هیچ گونه اطلاعی از برنامه و حرکت فروغ جاویدان شما نداریم. در واقع به مرخصی فرستادن منیر، نشانه ای از اطلاع حکومت از برنامه مجاهدین برای حمله به ایران بود.

(بقیه در شماره آینده راه توده)

 

 

                                                                                                   بازگشت