راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ماركس – 10
انسان متفکر
در متن آثار مارکس
ترجمه و تدوین جعفرپویا
 

 

ماركس ماترياليست بود و بر اين اساس در مفهوم خود از تاريخ و انسان نقش شرايط مادی توليد را تعيين كننده می‌دانست. اين تاكيد ماركس بر جايگاه تعيين كننده شرايط مادی موجب شده كه او را صاف و ساده متهم كنند كه به نقش انديشه‌ها در واقعيت اجتماعی- اقتصادی و بطور كلی در زندگی انسانی بهای اندكی می‌داده و يا اصلا منكر آن بوده است. بعبارت ديگر ماركس از كنار آنچه در واقع ويژگی اصلی انسان است عبور كرده و نتوانسته ببيند كه انسان می‌تواند به كمك شعور خود جهان را درك كند و انديشه‌هايی را بپرورد كه قادر به تغيير آن باشد. اين اتهام عمدتا از محافل فلسفی بيرون آمده كه تحت تاثير روح باوری (اسپريتواليسم) هستند. چنانكه فيلسوف فرانسوی ژان پل سارتر نيز، پيش از چرخشی كه در عقايدش بوجود آمد، با تكيه بر اگزيستانسياليسم، از همين زاويه به جدل با ماركسيسم برخاست و "افراط" آن را در دترمينيسم اجتماعی و تاريخی به انتقاد گرفت. البته توجه ماركس به تحولات بزرگ اقتصادی و اعتقاد او به اينكه شعور انسانی مشروط به شرايط بيرونی است می‌توانست به اين تصور منجر شود كه ماركس برای شعور انسان جايگاهی ثانوی قايل بود و درنتيجه توليدات اين شعور يعنی "انديشه" نيز در جهان بينی عمومی او نقشی ثانوی داشته است. موضوع دقيقا چگونه است؟
شيوه‌ای كه ماركس جايگاه انديشه را در تاريخ انسانی درك می‌كرد در دو خط تحليلی متمايز قرار می‌گيرد:
1 - ريشه و خاستگاه انديشه
2- نقش و تاثير انديشه.
از نظر ريشه و خاستگاه انديشه، ماركس با ايداليسم سنتی كه، در زمان او، شاگردان هگل نظير "برونو باوئر" و "ماكس استراينر" آن را نمايندگی می‌كردند قطع رابطه كرد. اينان مدعی بودند كه شعور فرد تقدم دارد و مستقل از واقعيت عمل مي كند و اين شعور، در نوعی خلاقيت نامقيد و آزادانه، به ابداع انديشه دست می‌زند. در حالی كه از نظر ماركس، برعكس، ويژگی‌ شعور انسانی تاثيرپذيری و محدوديت بنيادين و ناگزير آن است. بعبارت ديگر هرچند اين شعور انسان است كه انديشه را توليد می‌كند، اما اين توليد انديشه مستقل از زمان و مكان و شرايط صورت نمی‌گيرد بلكه انديشه‌ها مشروط به زندگی مشخص و پراتيك و وابسته به شرايط عام توليد هستند. اين وضعيت توليدی جامعه است كه امكان بازتوليد موجود انسانی و در نتيجه انديشه او را می‌دهد. بنابراين همانطور كه ماركس در "ايدئولوژی آلمانی" تصريح می‌كند مضمون فكری و انديشه‌ای كه در شعور انسانی جای دارد، ريشه و سرچشمه آن در خارج از آن است. اين انديشه چيزی نيست جز "بازتاب" يا "پژواك" زندگی واقعی بيرونی بدون آن كه نسبت به آن برتری داشته يا بر فراز سر واقعيت قرار داشته باشد. علاوه بر اين، شعور انسانی ناآگاه از اين واقعيت است كه تاريخ آن را مقيد و مشروط كرده است و خود را مختار و مستقل از آن می‌داند. بنابراين شعور انسان از دو جهت دچار بيگانگی و توهم است: هم از اين رو كه وابسته به شرايط مادی بيرونی است و هم از اين كه به اين وابستگی آگاه نيست. اين همان چيزی است كه ماركس آن را "ايدئولوژی" تعريف می‌كند. اين شعور "يا درك نادرستی از تاريخ دارد يا آنكه به اين تاريخ اصلا توجهی نشان نمی‌دهد." اين توهم نخستين و بنيادينی است كه در جريان توليد انديشه‌ بوجود می‌آيد و قصد ماركس آشكار كردن آن است.
اما آنچه ويژگی انديشه ماركس در اين عرصه است و خصلت بديع و خلاق آن را مشخص می‌كند، جنبه راديكال و بنيادين آن است. از نظر ماركس مفهوم ايدئولوژی مجموعه انديشه‌هايی را در بر می‌گيرد كه انسان بوجود می‌آورد منهای علم. در نتيجه ايدئولوژی آن شكل‌های آگاهی را كه بدليل جنبه تجريدی ويژه آنان، بنظر می‌رسد كه تابع تاريخ نيستند مانند اخلاق، مذهب، يا متافيزيك نيز شامل می‌شود. ماركس تاكيد می‌كند كه اينان "تاريخ ندارند" بدين معنا كه تاريخ خاص خود را ندارند زيرا درواقع تحولات زندگی واقعی عينی جامعه است كه در انديشه منعكس شده است. بديهی‌ است اگر در همينجا بمانيم عملا به اين نتيجه می‌رسيم كه شعور هيچ نقشی در تاريخ انسانی ندارد.
اما در همينجاست كه ماركس يك خط ديگر تحليل را پی می‌گيرد كه موضوع آن دقيقا بررسی انديشه‌ها يا شعور انسانی به مثابه علت برای معلول‌های تاريخی و اجتماعی است. اتفاقا اين ماركس است كه بر كارايی انديشه‌ها در درون مناسبات طبقات و قدرت در جامعه تاكيد می‌كند. مثلا زمانی كه او در ادامه تحليل بالا يادآور می‌شود كه "انديشه حاكم" عبارتست از "انديشه طبقه حاكم" منظور او فقط آن نيست كه اين انديشه ريشه در شرايط زندگی طبقه حاكم دارد، بلكه آن است كه اين انديشه‌ها فعالانه در خدمت اين سلطه و اين حاكميت هستند. از اينرو انديشه‌هايی كه تسلط طبقه حاكم موجد توليد آنها شده خود در بازتوليد اين تسلط مشاركت می‌كنند. اينان "انديشه‌های تسلط طبقه حاكم" هستند، ابزارهای معنوی قدرت مادی آن را تشكيل می‌دهند. ماركس تاكيد می‌كند كه بدين لحاظ ايدئولوگ‌های فعالی وجود دارند كه وظيفه تدوين و تبليغ اين انديشه‌ها به آنان واگذار شده است.
بنابراين همان تئوری و همان نظريه‌ای كه ريشه و خاستگاه انديشه را مادی می‌داند بنوبه خود برای آن يك قدرت اجتماعی - سياسی بزرگ نيز قائل است. اين همان چيزی است كه مفهوم ايدئولوژی نيز متضمن آن است. يعنی مجموعه انديشه‌هايی كه بطور كلی، يك نظم اجتماعی معين را توجيه می‌كنند و آنانی را كه از اين نظم سود می‌برند، همچون آنانی را كه اين نظم بر گرده آنان قرار دارد در آن دخيل می‌كند و می‌گنجاند و بنابراين به حفظ اين نظم كمك می‌رساند. توجيه كردن، گنجاندن و ادغام كردن و بالاخره حفظ كردن وظيفه سه گانه ايدئولوژی است كه در همه مراحل تاريخی ديده می‌شود. چنين بود كه مذهب تسلط اشراف و آريستوكراسی را در سده‌های ميانه مشروعيت بخشيد و بدين گونه موجب تداوم آن شد. و به همان شكل بود كه ايدئولوژی حقوق بشر برخاسته از انقلاب فراسنه توانست سلطه بورژوازی را تغذيه كند و آن را بپوشاند. بنابراين اگر انديشه‌ها در جارچوب روبنای اجتماعی قرار می‌گيرند، بايد تصريح شود كه خود روبنا بازتاب ساده پايه و زيربنای اقتصادی و اجتماعی نيست بدين شكل كه پايه در يك جا و روبنا در جايی ديگر باشد. بلكه روبنا در خود پايه حضور دارد و از درون پايه انسان را محكوم به تبعيت از شرايط مشخص زندگی می‌كند كه برايش ساخته شده است.
اما ماركس اين را نيز ياداوری می‌كند كه انديشه هايی وجود دارند كه به پيشواز يك نظم اجتماعی آينده می‌روند. اينها انديشه‌هايی هستند كه نسبت به زمان خود انقلابی هستند. البته ريشه اينان نيز در شرايط عينی توليد است تا آنجايی كه اين شرايط عناصر يك جامعه نوين را بوجود آورده اند و بدينسان به توليد اين انديشه‌ها امكان داده و ضمنا به آن كارايی داده اند. اين جامعه نوين نيز بدون وجود اين انديشه‌ها نمی تواند زاده شود زيرا تاريخ انسانی يك تاريخ خودكار و خودرو نيست و بسط زنجيره علت و معلول، در عرصه تاريخ، به اين حلقه ناگزير و هميشه حاضر كه شعور انسانی است نياز دارد ولو اين شعور خودمختار و مستقل نباشد. ماركس از همان ابتدای فعاليت فكری و عملی خود تاكيد نكرده بود كه تئوری وقتی توده را فرا بگيرد به "نيروی مادی" تبديل می‌شود و مبارزه ايدئولوژيك خود را در اين چارچوب قرار نداده بود؟
بنابراين ماركس انديشمند نقش و اثر انديشه بر واقعيت است و نه صرفا كسی كه تابعيت انديشه به شرابط مادی تاريخ را نشان داده است. اين جنبه از نگرش او بعدها توسط انديشمندان ماركسيست پيگيری شد و توسعه يافت. مثلا نظريه پرداز و مبارز ايتاليايی آنتونيو گرامشی آن روند ايدئولوژيك را كه يك طبقه از طريق آن هژمونی و برتری خود را استوار می‌كند روشن كرد. گرامشی نشان داد كه چگونه طبقه حاكم برای اين منظور "روشنفكر پيوسته (ارگانيگ)" خود را بوجود می‌آورد. در فرانسه لويی آلتوسر بر "دستگاه ايدئولوژيك دولت" انگشت گذاشت و نشان داد كه چگونه انديشه‌‌ها و ارزش‌هايی كه اين دستگاه پخش می‌كند به تسليم انسان دامن می‌زند. انسان شناس موريس گودليه نيز، بر مبنايی دقيقا ماترياليست، نشان داده كه تا چه اندازه ايدئولوژی رابطه ميان ما و جهان را منتظم و ساختاربندی كرده و بنابراين يك "جزء انديشه‌ای واقعيت" وجود دارد كه نقش مهمی دارد و قابل حذف نيست. بالاخره تاريخنگارانی كه از انديشه‌های ماركس الهام می‌گيرند، نقش آرمان‌ها را در حوادث تاريخی مورد بررسی و توجه قرار داده اند و نشان داده‌اند كه ماترياليست بودن هيچ تناقضی با درك اهميت و وزن انديشه‌های انسانی ندارد.


گرامشي
آثار آنتونيو گرامشی (1891- 1937) - از بنيانگذاران حزب كمونيست ايتاليا - بسيار غنی است. او با رد روايت مكانيستی و ساده گرا از ماترياليسم تاريخی، بر روی پيچيدگی جامعه، بر تاثير متقابل سطوح مختلف آن انگشت گذاشت و نقش ايدئولوژی را در كاركرد جامعه و تحول آن در مرحله نخست قرار داد. از نظر گرامشی يك طبقه نمی تواند در درازمدت سلطه خود را برقرار كند مگر آنكه در روند اعمال قدرت دولتی، اقناع را با اجبار در آميزد. بنابراين طبقه حاكم ناگزير است بر روی آنچه وی آن را يك نوع "عقل سليم" يا "فهم مشترك" اجتماع می‌نامد تكيه كند يعنی مجموعه‌ای از انديشه‌ها و اعتقادات و هنجارهای جمعی كه به روح و باور انسان‌ها شكل می‌دهد. بدينسان طبقه حاكم يك گروه روشنفكری بوجود می‌آورد كه وظيفه آن تدوين و ترويج اين انديشه‌هاست. طبقه كارگر نيز بنوبه خود به چنين روشنفكرانی نياز دارد تا بتواند به قدرت برسد و آن را حفظ كند. البته وظيفه اينان ايجاد يك "فهم مشترك" تازه است كه الهام گرفته از فرهنگ علمی معاصرو ارزش‌های كمونيسم باشد. در هر حال از نظر گرامشی آگاهی در روند زندگی اجتماعی نقشی قاطع دارد.

راه توده 148 11.09.2007

 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت