ماركس و انسان-2
مارکسیسم
غلبه انسان بر طبیعت
ترجمه و تالیف - جعفرپویا
انديشمندانی مانند چارلز
داروين، كارل ماركس و زيگموند فرويد انسان را چون حيوان يا ماشينی توصيف می
كنند كه در حال تكامل در جهانی است كه نيروی انسانی در آن اثری ندارد.
سند "انستيتوی كشفيات سياتل"، انستيتوی وابسته به راست مذهبی ايالات متحده
امريكا - 1999
ماركس بدون هيچ ترديد ماترياليست بود. يعنی به يك جريان كهن فكری معتقد بود
كه ريشه آن به دوران باستان و فلاسفهای مانند دموكريت و اپيكور باز می
گشت؛ دو فيلسوفی كه رساله دكترای ماركس درباره فلسفه آنان بود. فلسفه
ماترياليستی بعدها در اروپا از جمله با هلوسيوس و لامتری و اسپينوزا و
فويرباخ ادامه يافت. از نظر اين فلسفه طبيعت تنها واقعيت موجود است و شعور
انسانی چيزی نيست كه از بيرون و جهانی ماورايی آمده باشد، بلكه كاركرد مغز
و بنابراين خاصيت ماده است. آيا داشتن چنين عقيدهای بدان معناست كه
ماترياليسم او ساده نگرانه بود؟ كه همه چيز و از جمله انديشه انسانی را
جزيی و متغيری از طبيعت میدانست؟ آيا ماركس معتقد بود كه انسان در زير
سلطه قوانين ماده است بدون آن كه ابتكاری از خود داشته باشد؟ كم نيستند
شمار كسانی كه چنين ادعايی دارند.
ماركس بسيار پيش از سالهای 1860، يعنی زمانی كه با كشفيات چارلز داروين
درباره چگونگی تكامل انسان آشنا شد، به اين نتيجه رسيده بود كه انسان نتيجه
تكامل طبيعت مادی و بنابراين شكلی از ماده است بدون آن كه نيرويی برين و
ماورايی روحی در او دميده باشد. در "دست نوشتههای 1844" - كه همانگونه كه
از نامش پيداست دستنوشتههای باقی مانده از ماركس مربوط بدان سال است -
ماركس كه تحت تاثير ماترياليسم و آتهايسم فويرباخ بود تاكيد میكند كه
انسان ريشه در طبيعت دارد و به همين دليل برای رفع نيازهای خود و برای آنكه
زنده بماند وابسته به آن است.
ماركس می گويد كه انسان جزيی از طبيعت است و طبيعت "بنياد" هستی اوست.
انسان بواسطه نيازهايش كه بايد آنها را از طريق طبيعت برطرف كند در يك
وابستگی بنيادين نسبت طبيعت قرار دارد و با آن در يك رابطه دائمی است تا
زنده بماند. بنابراين طبيعت در واقع ادامه اندام انسان يا "جزء ناپيوسته"
اندام انسانی است كه از اين لحاظ نه تنها زندگی فيزيكی و جسمانی او بلكه
حتی زندگی معنوی انسان نيز به طبيعت وابسته است. انسان يك "روح خالص" نيست
كه چشمی و بدنی را برای تجلی اين روح يا بيان اين روح قرار داده باشند،
بلكه سراسر ماده و در همه اعمال خود تابع قوانين ماده است. ماركس حتی آنجا
كه در كتاب "ايدئولوژی آلمانی" (1845) يادآوری میكند كه انسان، در مسير
تكامل، از طريق فعاليت توليدی توانست خود را از دنيای حيوانی جدا كند، باز
هم تاكيد میكند كه اين "گام به پيش" از آنجا ممكن شد كه "ساختمان بدنی"
انسان امكان آن را داده بود. بنابراين نزد ماركس يك بُعد طبيعتگرای بسيار
نيرومند وجود دارد كه نفی آن يا سرپوش گذاشتن بر آن يعنی تحريف ايداليستی
انديشههای وی و انكار موضع فلسفی ماترياليستی ماركس كه او را به سنت بزرگ
ماترياليستی تاريخ انسانی پيوند میدهد.
اما همه اينها يك جنبه از ديدگاه جامع ماركس نسبت به انسان و تحول است و
اكتفا به همين مقدار و تقليل انديشههای ماركس در همين اندازه تحريف ديگری
است كه به معنای فراموش كردن آن است كه تا چه اندازه ماترياليسم ماركس خلاق
و نوين است، تا چه اندازه اين ماترياليسم متوجه نقش پراتيك و تاريخ است و
او چگونه حساب خود را از هر نوع نگرشی كه بخواهد انسان را تنها به جنبه
زيست شناسانه و طبيعی آن تقليل دهد جدا میكند. ماركس در تزهايی كه در نقد
لودويگ فويرباخ - آخرين نماينده فلسفه كلاسيك آلمان - نگاشته، از فلسفه
ماترياليستی كلاسيك و فويرباخ درست از همين جنبه انتقاد میكند. ماركس
ابتدا فويرباخ و ماترياليسم كلاسيك را از جهت نديدن نقش پراتيك انسانی مورد
انتقاد قرار میدهد. به گفته وی فويرباخ واقعی و محسوس را همان چيزی
میبيند كه اكنون در برابر ماست و ما آن را میبينيم و درك میكنيم. يعنی
برای فويرباخ واقعی و محسوس همان جيزی است كه بطور پاسيو و انفعالی در
برابر ماست و نه اينكه اين واقعيت خود محصول فعاليت انسانی است. زيرا
فويرباخ فقط كار فكری و تئوريك را ويژه انسان میداند و پراتيك انسانی را
ناديده میگيرد. بدينسان فويرباخ درك نمی كند كه پراتيك انسانی خود سازنده
واقعيت است و انسان با عمل مشخص خود بر روی واقعيت تاثير میگذارد و از اين
نظر واقعيت محسوس يا طبيعی بنوبه خود وابسته به انسان است. ماركس نتيجه
میگيرد كه بنابراين واقعيت محسوس يا طبيعی يك امر ثابت و منفعلانه نيست،
بلكه يك امر پراتيك است و اين پراتيك جنبهای است كه انسان وارد طبيعت كرده
است. اما مسئله فقط اين نيست. به گفته ماركس ماترياليسم كلاسيك و فويرباخ
نقش تاريخ را در توضيح انسان ناديده گرفته است و آنجا نيز كه به نقد مذهب
میپردازد، در حالی كه خود را ماترياليست میداند از ماهيت انسان يك درك
"تجريدی" و غيرتاريخی دارد. فويرباخ انسان را درون يك جامعه، درون يك
مناسبات اجتماعی، درون يك تاريخ در نظر نمی گيرد، بلكه برای او ماهيت ثابت
و تجريدی قائل است. در حالی كه ماهيت انسان يك امر طبيعی و تجريدی نيست
بلكه در پيوند با مناسبات اجتماعی مدام تغيير يابنده است. هرچند انسان توسط
تاريخ و جامعه مشروط شده است اما تاريخ و جامعه نيز بنوبه خود وابسته به
انسان است زيرا انسان است كه مناسبات اجتماعی را بوجود آورده است.
اين جنبه دوگانه پراتيك و جامعه است كه ماركس را از طبيعتگرايی ماترياليسم
كلاسيك جدا میكند، ماترياليسمی كه انسان را تنها در طبيعت كه موضوع علوم
طبيعی است محصور میكرد. از نظر پراتيك انسان يك موجود فعال است و چنين
نيست كه تنها وابسته به طبيعت باشد بلكه از طريق كار خود بر طبيعت اثر
میگذارد. اين كار خود در پيوند با تاريخ علوم و فنون است. برخلاف حيوان كه
مواد حيات خود را مستقيما از طبيعت برداشت میكند و از اين نظر در وابستگی
مطلق نسبت به طبيعت قرار دارد انسان ابزارهای حيات خود را توليد میكند و
اين ويژگی او را برای هميشه از جهان حيوانی جدا میكند. البته حيوانات نيز
از جهاتی توليد میكنند اما به شيوهای غريزی و در محدوده نيازهای
طبيعیاشان. تنها انسان است كه به شيوهای آگاهانه (كه البته به معنای
آزادانه نيست) و در ورای نيازهای طبيعی خود توليد میكند و اين نيازها را
بطور تاريخی گسترش میدهد و ابزارهای بازتوليد خود را بوجود میآورد و
بدينسان زندگی جسمانی و فيزيكی خود را خود توليد میكند. انسان طبيعت را
تابع خود میكند نه اينكه تنها تابع قوانين طبيعت باشد. بويژه در اينجاست
كه انسان يك "جهان فرهنگی" را میسازد كه هرچند با عزيمت از دادههای طبيعت
است اما حيات خود را به عرصهای میكشاند كه آنتونيو لابريولا - فيلسوف
ماركسيست ايتاليايی ابتدای سده بيستم- آن را "عرصه مصنوعی" و انسان ساخته
تاريخ مینامد. عرصهای كه هيچ علم زيستشناسانه نمی تواند آن را، يا به
تنهايی آن را، توضيح دهد.
از اينجاست كه تاريخ آغاز میشود كه جنبه و بعد ديگر ماترياليسم ماركس است.
اگر كار وجه مشخصه رابطه انسان با طبيعت است، شكلهای تاريخی آن تغيير
میكند و اين تغييرات "طبيعت" انسان و سرشت او را تغيير میدهد و
توانايیها و ظرفيتهايی را كه در ورای توانايیهای طبيعی اوليه در او خفته
بوده است بيدار و فعال میكند و گسترش میدهد. همانطور كه ماركس در
"دستنوشتههای 1844" مینويسد تاريخ صنعت بدينسان به "دفتر گشوده
توانايیهای بنيادين انسانی، به روانشناسی انسان مشخصا موجود" تبديل
میشود. انسانی كه نمی توان آن را در يك طبيعت و سرشت ثابت محصور كرد كه
فقط زيست شناسی بر راز و رمز آن آگاه است. بدينسان است كه سخن ماركس كه
ماهيت انسان امری ثابت و تجريدی نيست بلكه مجموعه مناسبات اجتماعی است بهتر
درك میشود. ماهيت انسان برخلاف آنچه ماترياليسم كلاسيك میپنداشت از طبيعت
بيرون نمیآيد بلكه از جامعه بيرون میآيد. جنبه طبيعی پايه ماهيت انسانی
نيست بلكه اين مجموعه مناسبات اجتماعی است كه ماهيت و طبيعت انسان را
میسازد.
اين نكته باز هم بيشتر روشن میشود زمانی كه به عرصه آگاهی انسانی پا
میگذاريم. آگاهی انسان در همه اشكال آن اعم از مذهبی، اخلاقی، ماورايی و
غيره همه ناشی از زندگی و هستی اوست. اما اين زندگی يك زندگی پراتيك، يك
روند توليدی است كه خود انسانها سازنده آن هستند و در تاريخ جايگاه مشخصی
دارد. درست است كه مغز انسانی، پايگاه آگاهی انسان، مشروط به طبيعت و زندگی
طبيعی است كه زيست شناسی آن را بررسی میكند و از اين نظر طبيعت نوعی
"بستر" شعور انسانی محسوب میشود. (يعنی بدون طبيعت اين مغز و اين شعور و
آگاهی انسان نمی توانست وجود داشته باشد.) اما محتوای اگاهی انسانی ربطی به
طبيعت ندارد بلكه امری اجتماعی است و تاريخ آن را معين میكند. اين آگاهی
با تاريخ تغيير میكند و در نتيجه با عمل انسانی و اثر آن بر روی تاريخ
محتوای اين آگاهی نيز تحول پيدا میكند.
بنابراين از نظر ماركس اگر انسان موجود طبيعی است، يك "موجود طبيعی انسانی"
است كه میتواند بيانديشد و طبيعتی را كه بدان وابسته است تغيير دهد و
بويژه فعال و سازنده تاريخی است كه از خلال آن خود را میسازد. تاريخ جای
او و شناسنامه واقعی اوست. اگر مناسبات بيرونی بر انسان اثر میكنند، اين
تاثيری "ماورای انسانی" و خدشه ناپذير نيست، زيرا كه خود انسان در بخشی
ايجاد كننده اين عوامل بيرونی است و در هر حال میتواند اين عوامل بيرونی
را كه بر او اثر میگذارند بشناسد و آن را تغيير دهد و اصلاح كند. پراتيك
انقلابی در همين جا معنا و ضرورت پيدا میكند. اگر انسان يكسره وابسته به
طبيعت بود، انقلاب اجتماعی ديگر چه هدف يا ضرورت يا فايدهای داشت؟
بنابراين ماترياليسم ماركس بسيار دور از يك ماترياليسم مكانيست است كه
انسان را به يك ماشين زنده ولو پيچيده تقليل میدهد يا او را زاده يك شرايط
تاريخی بداند كه به كل از انسان مستقل است. اين ماترياليسم به واسطه دقت و
توجه آن به پراتيك و تاريخ برعكس به ما ياری می كند آنچه بارزه سرگذشت پر
ماجرای انسانی است بهتر درك كنيم.
راه توده 133 21.05.2007
فرمات PDF
بازگشت